🍁در باب عاقبت اندیشی!
🔉«پيرمرد #زرگری به دکان #همسايه خود رفت و گفت: ترازويت را به من بده تا اين خرده های #طلا را وزن کنم ؛ همسايهاش که مرد عاقل و دورانديشی بود ، گفت ببخشيد من غربال ندارم. پيرمرد گفت: حالا ديگر مرا مسخره می کنی ، من می گويم ترازو می خواهم تو می گويی غربال ندارم ، مگر کر هستی؟ همسايه گفت: من کر نيستم ولی درک کردم که تو با اين #دستهای_لرزان خود چون خواهی که خُردههای طلا را به ترازو بريزی و وزن کنی مقداری از آن به زمين خواهد ريخت ، آن وقت برای جمع آوری آنها جاروب خواهی خواست ، و بعد از آنکه طلاها را با خاک جاروب کردی آن وقت غربال لازم داری تا خاک آنها را بگيری ، من از همين اول گفتم که غربال ندارم.»
#مثنوی_معنوی
#پزشک شهر
https://eitaa.com/pezeshk_shahr