eitaa logo
دکتر کبیری 🇮🇷 دکتر زنان
17.6هزار دنبال‌کننده
249 عکس
82 ویدیو
0 فایل
سلام من متخصص زنان و جراح زنانم اصفهان @pezeshkezanan تایید هویت مدیر کانال توسط ایتا راه ارتباطی جهت ویزیت آنلاین و حضوری: @Dr_gynecologist لینک گروه پرسش و پاسخ رایگان: https://eitaa.com/joinchat/698745221Cac85a860a2
مشاهده در ایتا
دانلود
خاطرات مخاطبین خوبم (طبق نظر دوستان، قرار شد خود پیام مخاطبین رو بزارم که راحت تر خونده بشه ) خاطره شماره پنج سلام در رابطه با خاطره گویی ازدوران بارداری وفرزند آوری من خادم افتخاری امام رضا جانم هستم که الان در مرخصی زایمان هستم پارسال یک روز که سر پاس بودم و چوب پر به دست در رواق نجمه خاتون خدمت می کردم یه خانوم زائر بین ۵۰تا۶۰ساله صدام زد ،گفت: چرا شما خادما حرف آقا رو گوش نمیدید من جا خوردم گفتم چه حرفی؟ گفت :آقا اینقدر در مورد فرزندآوری تاکید می کنن. من تازه دوزاریم افتاد، گفتم: آره راست میگی منم بین همکارا همیشه میگم حضرت آقا اینقدر تأکید می کنن در مورد فرزندآوری توقعش از مذهبیها بیشتره ،ولی بیشتر همکارا دو یا سه تا بچه دارن و میگن بسه دیگه ، بعد از من پرسید چندتا بچه داری؟ گفتم من خیلی اشتباه کردم ولی خدارو شکر، خدا فرصت جبران اشتباهمو داد بچه ی اولم ۲۰سالگیم بدنیا اومدوبچه ی دومم۳۳سالگی و الان که ۴۰سالمه بچه ی چهار م مو باردارم خانوم زائر گفت من ۴تابچه دارم والان بچه دارنمیشم وگرنه سالی یکی بچه میاوردم تا حرف آقا رو زمین نمونه اگه بجای تو باشم تا بچه م بدنیا بیادو دوساله بشه پنجمی رو میاوردم . من گفتم دیگه سنم رفته بالا۴۰سالمه گفت الان که ۳۵،۴۰ ساله ازدواج می کنن، هنوز وقت داری😁 گفتم ان شاءالله😁 @pezeshkezanan
خاطره شماره شش سلام عیدتون مبارک، من خاطره ی خوبی از چهارتا بارداریم دارم که مربوط به این ایام مبارک و کرامت این برادر و خواهر نورانی میشه☺️ وقتی شکم اول باردار بودم و فهمیدم که دختره تصمیم گرفتیم اسمشو معصومه بزاریم، تو همون روزا خیلی اتفاقی فیش غذای حضرت معصومه بدستمون رسید و خانم مارو دعوت کرد😌خداروشکر کردم که دخترم معصومه که تو شکمم بودبا تبرکی حضرت متبرک شد❤️(ما خودمون ساکن قم هستیم شکر خدا) وقتی که برای بار دوم خدا بهمون لطف کرد و باردارشدم و فهمیدیم که پسره اسمشو گذاشتیم رضا(طبق تصمیم از پیش گرفته شده)، خداروشکر تو ایام بارداری قسمت شد بریم پابوس آقا امام رضا جان 😌❤️، تو همین سفر به فکرم رسید از آقا بخوام که الان نوبت ایشونه که پسرم رضا رو متبرک کنه با غذای متبرک حضرتی، خداروشکر روز آخر سفرمون یکی اومد تو مسافر خونه ای که بودیم و به ما یه فیش غذا داد و من با خوشحالی غیر قابل وصفی از اون غذا خوردم و بازم متبرک شدم به برکت بچه م😌☺️ سر بارداری سومم که دخترم زینب و باردار بودم دوس داشتم برم سوریه و غذای حرم خانم و بخورم که حضرت معصومه جان تو همین شهر قم از طرف عمه جانشون مارو مهمان سفره خودشون کردن و ما برای بار دوم بود که به رستوران حضرت پا گذاشتیم و زینب جان و متبرک کردیم☺️ و بالاخره سر بارداری آخر(البته فعلا) و چهارمم که مریم جانمو باردار بودم رفتیم حرم امام رضا جان و آقاجان به ما لطف کردن و مارو در صف مهمانانشون پذیرفتن و ما دو بار تو اون سفر دعوت شدیم به رستوران حضرتی (البته ایام کرونا بود و غذا فقط بیرون بر بود) و مریم بانو هم متبرک شد🌺❤️🌺 این بود خاطره خوش من از کرم این برادر و خواهر عزیز، البته که ما هرچه داریم و نداریم از سر سفره این دو فرزند عزیز حضرت باب الحوائج موسی کاظم داریم و لا غیر😌❤️❤️ انشاالله این خاطره خوش من برای همه مامانایی که آرزوشو دارن تجربه و خاطره بشه🤲 انشاالله خدا به برکت و کرامت حضرت معصومه و امام رضا علیهما السلام فرزندانی سالم و صالح به همه ما عنایت کنه🤲🤲 @pezeshkezanan
خاطره شماره هفت سلام و سپاس از تلاشهاتون. فرزند اولم رو باردار بودم و تلاش کردم که زایمان طبیعی و موفقی داشته باشم.دروغ چرا ؟! ترس داشتم ولی خب از سختی‌های سزارین بیشتر میترسیدم.اصلا بهش فکر نمیکردم.بیمارستانم دولتی بود و خب الکی هم سزارین نمیکردن.روزهای اخر رو با خوف و رجا میگذروندم که به لکه بینی افتادم.رفتم اورژانس مامایی معاینه کردن گفتن چیزی نیست.برو وقتی دردات زیاد شد بیا. فردا صبحش با خونریزی لحظه‌ای اما شدید مواجه شدم.یکهو حجم زیادی خون رفت و بعد خیلی کم شد. سریع اماده شدم برم بیمارستان.مسیر خلوت همیشگی بشدت شلوغ بود.رسیدیم بیمارستان و اونجا پلیس و بدو بدوی کادر و... دم در فهمیدم که ترور رژه ارتش😢 اتفاق افتاده و مجروحین و شهدا رو به این بیمارستان که نزدیک محل رژه بوده منتقل کردن.حراست اجازه ورود نمیداد تا همه مدارک رو چک کرد و خودش تا بالا همراهم اومد و منو تحویل داد!!!! مامای شیفت بشدت ترسیده بود و اصلا گوش نمیداد چی میگم.فقط با ترس میگفت چرا اومدییی چطور نترسیدیییی!!!! درحالیکه من بیخبر بودم کلا و حتی اگر خبر هم میداشتم خب چکار باید میکردم؟!!! اصلا توجه بهم نکرد و با یه چکاب بدون معاینه منو راهی خونه کرد! عصر با پارگی کیسه آب دوباره رفتم بیمارستان و بستری شدم.روند زایمان کند بود ولی خوب بود.تا اینکه ضربان قلب بچه افت کرد و مجبور به سزارین شدن.خدا کمکم کرد که دکتر زنان و بیهوشی سریع رسیدن بیمارستان. بعدا فهمیدم اون خونریزیها مال کم کم کنده شدن جفت بوده و باید همون موقع بستری میشدم ولی ماما چون تجربه بحران نداشت و نتونسته بود خودش رو مدیریت کنه من رو درگیر روند سزارین کرد...شکر که فرزندم سالم موند برام. گاهی ادم فکرش رو نمیکنه که دامنه اتفاقات تا کجا میتونه گسترش پیدا کنه...مشکلاتی که برای من( در همون زایمان و سزارین‌های اجباری بعدی با وجود تلاشم برای وی بک) پیش اومد,احتمال کمتر شدن تعداد فرزندان با توجه به شرایطم و... دامنه ترور بود که شاید به ذهن کسی نرسه و هزاران اتفاق مشابه دیگه که ما بیخبریم... لعنت بر داعش و دشمنان اسلام و ایران. @pezeshkezanan
خاطره شماره ده سلام و وقت بخیر بارداری دومم بود سونوگرافی برام تاریخ زایمان رو ۱۳۹۹/۱۲/۲۷ زده بودچون بچه اولم تاریخ تولدش ۲۷ بود خیلی دوست داشتم که دومی هم همین تاریخ باشه ولی به این تاریخ که رسیدیم خبری از درد نبود . از طرفی اون سال کبیسه بود و تو فکر اینکه این ناقلا چه روزی می خواد به دنیا بیاد ؟؟؟ خلاصه ما سفره ی هفت سینمون رو انداختیم عکس های خانوادگی مون رو هم گرفتیم و از اونجایی که همسرم بایستی سر کار بودند ما برای تحویل سال رفتیم خونه ی مامان و بابا . تا شب اونجا بودیم و بعد چون دکتر سفارش کرده بود که برای گرفتن نوار قلب حتما برم اون شب رفتیم و همه چیز خوب بود دکتر اون شب گفت فعلا تا ۵ روز وقت داری برو خونه فقط حواست به حرکات بچه باشه . روز بعد ، بعد از اینکه نماز صبح رو خوندم خونریزی ام شروع شد به مامای همراهم زنگ زدم و شرح حال دادم بعد ماما توصیه کرد که چند تا حرکات ورزشی رو انجام بدم و وقتی که دردها منظم شد برم بیمارستان . برای صبحانه و ناهار گوشت چرخ کرده گذاشتم بیرون که تو شیشه بپزم و روز زایمان خودم رو تقویت کنم . از طرفی چون دختر کوچیکم گوشت چرخ کرده رو فقط قلقلی می خورد باهاش مشغول درست کردن قلقلی بودم ...حوالی ساعت ۴ بود که همسرم از سر کار برگشتند خونه ...قبل از اینکه غروب آفتاب برسه رفتم دوش گرفتم و تا نماز ظهر و عصرم قضا نشده بود خوندم . تا این لحظه دردها نامنظم بود دیگه اذان رو که گفتند دردها مرتب و پیوسته شد . همسرم گفتند که نماز رو بخونیم و بعد بریم بیمارستان . دیگه نمی تونستم نمازم رو ایستاده بخونم برای همین پشت میز نشستم و مشغول نماز شدم ولی .... چون تا به حال اینطوری نخونده بودم یه بار رکوع می رفتم سجده یادم می رفت یه بار سجده می رفتم رکوع یادم می رفت خلاصه با چند بار تکرار ، بالاخره نمازم رو خوندم و بعد از خوردن آبی که دعای نادعلی به اون خونده شده بود راهی شدیم اول دخترم رو رسوندیم به خونه ی مادرشوهرم بعد رفتیم بیمارستان . وارد زایشگاه که شدم مامای بخش معاینه کرد و دهانه رحم باز شده بود به مامای همراهم زنگ زدند که بیان اما از اونجایی که روز اول سال نو بود و اون بنده خدا رفته بود به شهرستان خودشون دیگه گفتند که نیازی نیست بیان چون تا رسیدن ایشون من دیگه زایمان کرده بودم . خلاصه یک ۱۵ دقیقه ای تو اتاق انتظار بودم بعد رفتم رو تخت زایمان و خدا رو شکر زایمان خوبی بود . خلاصه اینطوری بود که تاریخ تولد پسر ما شد ۱۴۰۰/۱/۱. @pezeshkezanan
. خاطره شماره دوازده سلام،من دوتا خاطره زایمان دارم که یکی خیلی طولانی وسخت،ویکی خیلی آسون و راحت من با تجربه زایمان اولم که خیلی پروسه طولانی و طاقت فرسا و برش خوردن و بخیه های زیاد بود بعد از گذشت دوسال خداخواسته باردار شدم واز همون ابتدا تصمیم گرفتم که این دفعه ترس از زایمان رو بزارم کنار و دنبال یک زایمان راحت باشم از همون ابتدا. از اوایل بارداری به زایمان آسان فکر میکردم، کلی ورزش انجام میدادم و هر راهی بود برای زایمان آسان همه رو رفتم،تا اینکه ۳۷هفته و چهار روزم بود رفتم ویزیت مامام تا ببینه اوضاعم چطوره،چون من خونه خودم نیشابور هست و برای زایمان میخواستم حتما مشهد زایمان کنم پیش همین ماما خودم،وقتی رفتم گفت معاینه کنم ببینم اگه هنوز وقت داشته باشی برگردی خونتون،معاینه که کرد گفت دوسانت باز شدی،من از همون تخت که اومدم پایین یک حس های عجیبی داشتم،فرداش که شد دیگه دیدم یک مقدار درد و انقباض های خفیف دارم،خیلی توجه نمیکردم بهشون،تا اینکه دیدم داره منظم تر میشه و احساس ادرار مداوم هم داشتم،شروع کردم به انجام حرکت های لگنی که سربچه رو پایین میاره،همینجور توخونه مامانم ورزش هارو میرفتم و تایم انقباض هام رو گرفتم رسیده بود به هر دو دقیقه،ولی من اصلا دردهایی که سر زایمان اولم داشتم رو نداشتم برای همین فکر میکردم هنوز وقت زایمان نیست،دوست داشتم دیر برم بیمارستان،تا اینکه با اصرار زیاد مادرم راهی بیمارستان شدیم،وقتی وارد زایشگاه شدم و معاینه شدم گفتن هشت سانت باز شدی و هر لحظه ممکنه بچه بدنیا بیاد🙈🙈من از خوشحالی سر از پانمیشناختم😁دیگه سریع بردنم رو تخت زایمان و مامام هم رسید،با کمک اون بازم رو تخت زایمان حرکت گربه رو میرفتم،دوباره معاینه کرد و کیسه آبم پاره شد و با دوتا زور کوچیک یک هو پسرم بدنیا اومد،من اصلا باورم نمیشد که به این آسونی زایمان کردم فکر میکردم یک خواب دیدم،خیلی خیلی زایمانم شیرین بود،پسرم رو که گذاشتم تو بغلم از شوق و خوشحالی فقط اشک میریختم نمیدونستم چجوری از خدا تشکر کنم که همه دعاهام رو مستجاب کرده بود،از قشنگی لحظه زایمانم هرچی بگم نمیتونه اون لحظه رو توصیف کنه،نهایت معجزه خدا رو دیدم،بعدم با تدابیری که خودم تو بارداری دیده بودم،هیچ برش و بخیه ای نخوردم،از تخت زایمان که پاشدم هیچ درد و سوزشی نداشتم،ففط احساس سبکی بود که داشتم،فهمیدم آدم‌ به هرچی بخواد و بهش فکر کنه وبراش تلاش کنه قطعا میرسه،از خدا میخوام همه مادر ها مثل من زایمان آسان و راحت و لذت بخش رو تجربه کنن🙏🙏 @pezeshkezanan
. خاطره شماره پانزده بنده ۲۴ ساله هستم و بحمدلله مادرِ سه تا گلِ بهشتی: ۵ساله و ۳ساله و ۲ماهه..(زهرا،محمدباقر،صدیقه) میخواستم از تلاشم برای زایمان طبیعی بگم... سال۹۵ پیش یک مامای معتمدومذهبی وکاربلد رفتم و ایشون گفتن شرایطت عالیه و ان شاءالله زایمانت طبیعیه. ولی متأسفانه ۴۲ هفته، بارداری طول کشید. انواع و اقسام چیزهایی که باعث میشد درد ها شروع بشه رو گفتند و من انجام دادم. طب فشاری، پیاده روی و غیره. بعدم توی بیمارستان آمپول فشار با دوز پایین تزریق کردن. ولی جوابگو نبود و بنده سزارین شدم. برای بچه ی دوم رفتم پیش دکتر قدسیه علوی یکی از بهترین پزشکان زنان وزایمان مشهد. ایشون گفتند میشه ویبک انجام داد منتهی ماه آخر مشخص میشه. باهمسرم همفکری کردیم و متاسفانه بدلیل اینکه دکتر علوی فقط در بیمارستان های خصوصی بودند، منصرف شدیم، بخاطر هزینه های بالا و...سزارین شدم. سر بچه ی سوم از ماه اول رفتم پیش دکترصدیقه آیتی که به جرأت میتونم بگم توانمند ترین حاذق ترین و کاربلدترین پزشک در این عرصه هستند و چقدررر همه مراجعین رو تشویق میکنن به فرزند آوری.. ایشون هم گفتند ماه آخر مشخص میشه که زایمان طبیعی میتونید یا نه... تحت نظر ایشون بودم و یک ماما که خودشون معرفی کردند. ماه آخر از هفته ۳۷ شروع کردم به پیاده روی روزی ۱ساعت. پله روی(منزلمون۶۰تاپله داره) هر روز پایین و بالا میرفتم چندین بار!! الان که بعد از دوماه بهش فکر میکنم میگم چه همت و هدفی داشتم واقعا با اون وضعیت.... این همه پله...ورزشهای خاص و....علی رغم معاینه هایی که دکتر داشتن و تلاشی که خودم کردم سومی هم سزارین شدم..چون روند زایمان شروع شد ولی پیشرفتی نداشت و از نظر علمی باید می رفتم اتاق عمل... خلاصه میخواستم بگم اگر خدا نخواد نمیشه، خیر و صلاح بنده در چیز دیگری بوده.. دکتر صدیقه آیتی فقط بیمارستان پاستور و بنت الهدی هستند. زایمان من در بیمارستان پاستور بود. کادر پزشکی خوب و مهربونی داشت و البته بشدت ضد فرزند آوری. مدام به من میگفتن سن ات کمه، ۲تا که داری بسه دیگه. ولی دکتر آیتی باهاشون برخورد میکردن و میگفتن یکی هم که میخواد تلاش کنه و نسل شیعه رو زیاد کنه شما نمیذارید. گفتن خودتون عُرضه نداشتید بیارید، بقیه رو ناامید نکنید. موقعِ عمل سزارین دکتر آیتی به من گفتن شرایط تون خوبه و چسبندگی رحم ندارید. تا زمانیکه چسبندگی ایجاد نشه و شرایط خوب باشه، میتونید بچه بیارید... گفتن تا ۵،۶ تا و حتی بیشتر هم میشه. ولی باید زیر نظر پزشک حاذقی باشید. و من الله التوفیق... التماس دعا.. @pezeshkezanan
. خاطره شماره هفده سلام🌸 ۱۹ ساله بودم ، دکترم گفته بود صبح اول وقت برم برا ، منم چون درد نداشتم، سر فرصت از خواب پاشدم و صبحانه رو خوردم و حدود ۱۰،۱۱ رفتم بیمارستان🙈 دکترم گفت الان اومدی؟😳 الان اگه بهت آمپول بزنم، تا دردات شروع بشه میشه شیفت بعد ازظهر ، که دکتراش مردن😱 منم گفتم نه، فردا صبح میام. آب دور بچه کم شده بود، بچه کاملا رسیده بود، وشرایطم داشت به سمت خطر میرفت ولی نتونستم راضی بشم برم زیر دست دکتر و پرستار مرد😱 بخدا گفتم، من حیا میکنم در برابر تو، تو هم مراقب من و بچم باش😌 همه مخصوصا پدر همسرم خیلی نگران و عصبی بودن، که آخر بلایی سر خودت و بچه میاد ولی من خیالم راحت بود. فردا صبح اول وقت😊رفتم بیمارستان، البته دکتر خودم نبودن ولی خانم دکتری بودن که هم حاذق بودن و هم مهربون😍 آمپول رو که زدن، ۴ ساعت درد کشیدم و از همه بدتر خجالت معاینه ها😖 یه پرستار همسن خودم بود، خدا خیرش بده، حالم رو درک میکرد و خیلی هم مهربون بود، هرجا هست، سلامت باشه❤️ هر وقت برا معاینه میومد، کلی سرخ و سفید میشدم و عذر خواهی میکردم☺️ اصلا هیچ درکی از زایمان نداشتم و فقط شنیده بودم، بچه چجوری به دنیا میاد😉 خلاصه بعد از ۴ ساعت دختر قشنگم به دنیا اومد، از اینکه دختر بود، خیلی خوشحال بودم و تا دکتر بهم گفت مبارکه دختر دارشدی، خدا رو شکر کردم و پرسیدم ؛ سالمه دکتر گفت، سالم سالم😍 خدا رو شکر شده بودم، مادرِ یه دختر ناز حسی که هیچ مشابه ای نداره و از خدا میخام تمام بانوان سرزمینم تجربه اش کنند..... ولی..... خدایی اتاق زایمان، مثل قیامته😇 نه راه پس داری، نه پیش😅 ان شاءالله که در قیامت هم خوشحال و خندون بگذرونیم🤲 الان دخترعزیزم ۲۶ ساله است و یه گل پسر، ۲و نیم ساله داره💝 @pezeshkezanan
. خاطره شماره هجده الان هفت سال از اون روزا میگذره و من سه فرشته‌ی خوشگل و ناز دارم🥰 دوازدهم مرداد هزار و سیصد و نود و پنج امروز صبح ساعت ده بیدار شدم.آخرین روزهای حضور محمد به شکل جنینی در شکم من هست.... محمدجان تا پانزدهم وقت داره بدنیا بیاد ولی فعلا از درد خبری نیست حدود ساعت یک ظهر بود که تازه متوجه شدم انگار محمد خیلی تکون نمیخوره....شربت خوردن و به پهلوی چپ خوابیدن و .... بی فایده بود.... رفتیم بیمارستان....نوار قلب گرفتن و تشخیص بستری شدن من بود از وقتی سرم بهم وصل کردند یک ساعتی هیچ خبری از درد نبود و من با ماما مشغول حرف زدن بودم و نمیدونستم چه درد وحشتناکی در انتظارمه! می خندیدم و می گفتم من بدون درد زایمان می کنم🤪 اون شب تنها زائوی بیمارستان من بودم دردهای وحشتناکم که دیگه شروع شده بود مدام فکر می کردم یعنی میشه امشب تموم بشه و فردا بیاد؟!😰 همش فکر میکردم این اولین و آخرین بچه‌ی من خواهد بود😮‍💨 بین خودمون باشه حین درد مدام به روح مادربزرگم صلوات میفرستادم که گولم زد!😳😢 آخه گفته بود ننه از زایمان نترسیا! ما یه دونه آوردیم دیدیم چقدر راحته دیگه هی پشت سر هم آوردیم😝 از فرط بی طاقتی چند بار گفتم منو ببرید دیگه نمیتونم تحمل کنم🥴 درد کشیدن همینطور ادامه داشت و حدودای ساعت یازده و نیم شب بود که یواش یواش انقباضات رحمی شدت گرفت به صندلی رفتم.... بالاخره بچه بدنیا اومد و من با همون حالم هی سرک می کشیدم که ببینمش با صدای گریه‌ش مدام قربون صدقه‌ش میرفتم😍 چیه مامانی... عزیزم...دردت به جونم.... فدات بشم...😍 می خواستن یه پارچه بندازن رو شکمم و بذارنش رو پارچه اما من با همون بی حالی گفتم تماس پوستییی!!! و همه خندیدند😄 نوزاد کوچولوی خیس و داغ من رو گذاشتند روی شکمم در حالیکه سرش به طرف بالا بود و با چشمای باااز داشت منو نگاه میکرد😍 و این اولین باری بود که من محمدم رو دیدم😍...عزیزم...مادر...الهی قربونت بشم....🥰 @pezeshkezanan
. خاطره شماره نوزده 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 سلام🌱 مادر شش فرزند هستم. الحمدلله همه طبیعی. آخرین زایمانم هم یک ماه پیش بوده. یادم نمیره اولین بار که برای رفته بودم بیمارستان نگران بودم از اینکه رفتار ماماها چطور خواهد بود. قبلش توی اینترنت نظرات مختلف خونده بودم که بیشترش از بدرفتاری ها خبر می دادند. توی دلم گفتم خدایا تو که میدونی من دوست دارم بچه زیاد بیارم ازت می خواهم یه خوب و خوش اخلاق نصیبم بشه که خاطره ی خوبی برام بمونه. خدا دعام رو برآورده کرد و با وجود اینکه شش هفت تا ماما اونجا بودند و یکیشون که می اومد ضربان قلب رو چک می کرد خودش اوایل بارداریش بود و اصلا حوصله نداشت ولی برای زایمانم یکی از بهترین دکتر ها که فوق العاده سرحال و خوش برخورد بود اومد. زمان زایمانم اذان می گفت بعدش هم برام خیلی خوب و کامل مراقبت ها رو توضیح داد. همچنین گفت که بخیه هات رو به روش زیبایی زدم. ایشون اینقدر خوب بودند که برای هیچکدوم دیگه از زایمان هام چنین فرد خوش اخلاق و خوش برخورد و توانایی ندیدم. الهی که هر جا هستند موفق و پیروز باشند🌸 @pezeshkezanan
خاطره شماره بیست و یک بعد از زایمان اولم خیلی اذیت شدم ولی خوشحال بودم که بچه م سالم به دنیااومده...همش میگفتم من دیگه هیچ وقتتتتتت باردارنمیشم واز میترسیدم😂. ولی فراموش کردم ودرسال 99خدا دوباره یه دخترگوگولی وناز بهم عطا کرد.... ولی بهتون بگم بارداری دومم برخلاف قبلی که پیش ماما رفتم ، ازهمون اول رفتم پیش یه خانم دکترمتخصّص که ایشونم خیلی خوب ودلسوز ومُتعهد بودن واز همون صبح روز زایمان اومدن و کنارم بودن و کمکم کردن تازایمان کردم. البته بگم این زایمانم هم سخت وطولانی بود ودخترم ساعت 4بعداز ظهربه دنیا اومد ولی وقتی زائو، دکترش متعهد باشه وپیشش باشه خیلی حس آرامش داره . زایمان طبیعی به نظرم ی تجربه ی خاص است، درسته سخته ولی خیلی خاطره انگیز است و مادر بچه ش به دنیا بیاد دیگه تموم درداش تموم میشه، اصلا انگار که هیچ دردی نداشته.... منم خداراشکرمیکنم که طبیعی زایمان کردم ودوتا دخترام سالم به دنیا اومدن..... انشاالله خدا به همه ازاین گلها 🌺🌺🌺هدیه بدهد. @pezeshkezanan
خاطره شماره بیست و دو بسم الله الرحمن الرحیم 🌱 پارسال اواخر ماه مبارک رمضان در حالی که من یه پسر یه ساله داشتم و در حین شیردهی با مشورت پزشک،روزه هامو میگرفتم دیگه شدیدا بی‌حال و بی‌انرژی بودم. شدیدا ضعف داشتم. بعد ماه مبارک که آزمایش دادم متوجه شدم خداوند قراره یه فرزند به ما بده که به لطف پروردگار نطفه اش متولد ماه مبارک رمضانه. و تاریخ زایمان هم دقیقا روز میلاد حضرت زهرا سلام الله علیها. چقدر این همزمانی با بارداری حضرت خدیجه زیبا و شوق انگیز بود. 😍 زمان می گذشت و من باید به دوتا بچه ها رسيدگي میکردم واقعا گاهی اوضاع سخت میشد ولی الحمدلله یه حال معنوی خوبی جاری و ساری بود توی بارداریم. فرای چیزی که قبلا تجربه کرده بودم. میدونم که از لطف پروردگار بود. زمان گذشت تا موقعی که من حدودا ۸ ماهه بودم. دردهای زیادی داشتم و شکمم به طرز غیرعادی زده بود بیرون. بقول قدیمی ترها انگار بچه از جایگاه خودش خارج شده بود و زمان میبرد تا وارد جایگاهش بشه و این مسئله همراه با درد و انقباض هست. دکترم احتمال زایمان زودرس دادند و بتامتازون تزریق کردم. بعد از چندروز دردها کمتر شد تا 35هفته. که باز دردها شروع شدن. وقتی رفتم تریاژ بیمارستان گفتند که دهانه رحم کمی باز شده و انقباض های زایمانی شروع شده. انقباض ها شدیدتر میشد و به هم نزدیک تر. تا موقعی که سه انقباض در ده دقیقه داشتم و دردهای زایمانی خوب. به توصیه پزشک بستری شدم تا دردها کنترل بشه.چون احتمال داشت نوزاد نارس به دنیا بیاد. روز اول با درد و انقباض گذشت و دیگه دکترم گفتن اگر وارد فاز زایمان شدم اشکال نداره. ولی انقباض ها به لطف خدا کم شد و بعد از سه روز بستری، با یک انقباض در ده دقیقه ترخیص شدم تا اگر بشه یک هفته ای زایمان به تاخیر بیفته و احتمال نارسی نوزاد از بین بره. یک هفته حدودا استراحت نسبی داشتم و خودم رو به خیلی نزدیک میدیدم اما انقباض ها حذف شدن و دوباره زندگی شروع شد😅 تا 38هفته.دیگه یه شب باز دردهای منظم شروع شده بود و بسیار هم زمان مناسبی بود و احتمال نارسی نوزاد کاملا از بین رفته بود. رفتم بیمارستان و مامای بیمارستان گفت تا فردا زایمان میکنی. منم شاد و شنگول اومدم خونه و اقدامات موثر برای زایمان رو انجام دادم و تا صبح کلی درد داشتم و بازهم منظم شده بود. ولی اصلا پیشرفتی توی فرآيند زایمان نداشتم و موقعی که دکتر منو دید گفت احتمالا بازهم انقباضات حذف میشه🤦‍♀😭 و همین اتفاق افتاد و بعد از یک روز درد و انقباض خوب، بازهم زندگی جریان دارد😬 تا موقعی که نزدیک بود 40هفته رو تموم کنم. چهارشنبه بود و دکتر یه سونو برام نوشت. تا سونو رو انجام دادم، سونوگرافیست گفتن همین الان برو به دکترت نشون بده. دکترم اون موقع که نبودن. با ماما صحبت کردم گفتن اصلا نگران نباش. دکترم پنجشنبه که ویزیت نمی‌کردن. منم انگار باید میرفتم دم خونشون😜 دیگه راه دسترسی نداشتم خیلی مساله رو جدی نگرفتم و ماما هم گفتن هیچ ایرادی نیست. منم تا جمعه شب ورزش و پیاده روی و... داشتم و درد کمر و دل و... البته دردهای نامنظم و پیوسته. خیلی دوست داشتم تو شب و روز میلاد دخترم به دنیا بیاد ولی روز میلادم گذشت و به دنیا نیومد. جمعه شب بعد از نماز رفتم بیمارستان. و یه نوار قلب گرفتم. مامای خصوصی هم گفتن که هنوز داری زایمان نمیکنی و فردا بیا مطب. دکترم اونجا بودن اومدن سونو رو دیدن و گفتن انگار دخترم شونه هاش پهنه به نسبت سرش. و احتمالا باید بریم برای سزارین اسم سزارین رو که اوردن من همین طور اشکام می ریخت و گفتم من خیلی از سزارین میترسم. گفت منم دوست ندارم ولی احتمال داره دیگه. بعد دکتر یه معاینه تحریکی برام انجام داد و گفت برو ببینم چی میشه. با کلی غصه اومدم خونه و پیاده روی کردم توی مسیر. و سعی کردم با خودم کنار بیام که اگر بنا بر این باشه که خدای نکرده مشکلی برای خودم یا این طفل معصوم پیش بیاد هیچ وقت خودمو نمی بخشم. و سزارین یه راهکار منطقی کم ریسک بود و نباید در برابرش گارد می گرفتم. قربونت برم خدایا. من که به زور میخواستم 36هفته رو پر کنم الان وارد هفته ی 41شدم؟ من که احتمال زایمان زودرس و نارسی داشتم حالا قراره سزارین کنم به خاطر سایز و قد و قواره؟ اونم زایمان سوم با فاصله ی کم از زایمان قبلی؟ که میگفتن خیلی سریع و راحت پیشرفت میکنه؟ چقدر خوب همه چیزو به هم میریزی و مدیریت و تدبیر میکنی کم کم دردها شروع شد. از ساعت 11 شب که هر ده دقیقه یک درد داشتم. شوهرم بچه هارو بردن خونه مادرشون... ادامه دارد... @pezeshkezanan
. خاطره شماره بیست و سه سلام میخواستم خاطره زایمان هام رو بگم اول اینو بگم که من‌۹ ماه رو کامل پر میکردم دیگه تقریبا میرفتم تو ۱۰ ماه وبعد بچه هام به دنیا می اومدند من بعد ۷ سال ناباروری حامله شدم بارداری خوبی وبدون مشکل رو پشت سر گذاشتم و دوست داشتم فرزندم نیمه اول سال به دنیا بیاد براهمین دکترم بهم گفت روز آخر شهریور بیا ومن رو بستری کرد وبهم سرم زدند من اول صبح یکم درد داشتم ولی با گرفتن سرم وداروهای دیگه وچیزای تقویتی که مادرم بهم داد اصلا دردم ول کرد تا عصر تو بیمارستان بودیم ، دکترم بعد از معاینه بهم گفت تا یه هفته دیگه جا داری ونمیشه زایمان کنی ومنو مرخص کرد که هزینه شب هم برام اضافه نشه. ما اومدیم خونه و دقیقا هفته بعد یعنی ۷ مهر ساعت ۱۱ونیم شب درد کمی گرفت وچون بچه اولم‌بود زود رفتم بیمارستان و وماما همراه م اومدند ومن تونستم تا ساعت ۳ شب زایمان کنم و دخترم خداروشکر دنیا اومد. چون داشتم فکر نمی کردم که زود بشم و پیشگیری خوبی نداشتم و فرزند اولم ۷ ماهش بود که دوباره باردارشدم وبا اینکه فرزندم کوچیک بود ولی بارداری خوبی وبدون مشکل رو پشت سر گذاشتم ولی... ادامه دارد...@pezeshkezanan
. ادامه خاطره شماره بیست و سه ... ولی ماه آخر هرشب درد پهلو داشتم ولی چون بچه کوچیک داشتم نمیتونستم بخوابم و باید کارامو میگردم وتازه دار قالی هم تو خونه داشتیم و باید قالی هم میبافتم،روزای آخر ماه نهم بود که درد پهلوم بیشتر شده بود ومن شب میخابیدم ومیگفتم خوب میشه تا اینکه تقریبا تو ماه ۱۰ رفتم و همچنان درد پهلو داشتم یه روز صبح ناشتا یه موز خوردم ودردم بیشتر شد سریع پوشاک دختر اولم رو عوض کردم و خودم زنگ زدم به مامام ولی ماما م هنوز به نرسیده بود چون از اصفهان میاومدمطبش توشهر ما، یکم صبر کردم ودوباره زنگ زدم این دفعه اومده بود و گفت سریع بیا اینجا تا معاینه کنم ما یه ماشین گرفتیم و اول دختر اولم رو بردیم گذاشتیم خونه مادر شوهرم وبعد با مادرم وشوهرم رفتیم مطب که ماما م بعد از معاینه گفت باید بریم بیمارستان ومن اگه همینجا امکانات داشتم همین جا زایمانت میکردم وچرا دیر اومدی ولی من درد وحشتناک نداشتم وباورم نمیشد وسریع با همان تاکسی تلفنی ومادرم ومامام و شوهرم رفتیم بیمارستان وتوراه ماما م خیلی هواسش به من بود و هی میگفت نفستو بده بیرون وبه راننده میگفت تندتر برو ولی راننده تاکسی آروم🙈 میرفت ومیگفت یه لحظه دیرتر رسیدن بهتر از هرگز نرسیدنه 😂 خلاصه بعد ۲۰دقیقه به اصفهان شلوغ رسیدیم و ماما م راننده رو راهنمایی میکردکه از کوچه های خلوت بره تا به بیمارستان برسیم وتو ترافیک نمونیم باورتون نمیشه وقتی رسیدیم ماما م منو برو رو تخت زایمان که من خودم گفتم به این زودی باید برم رو این تخت که‌ماما م دعوام کرد و گفت من ترس اینو داشتم تو ماشین زایمان کنی وزود باش حرف نزن و واقعا من تا۱۰ دقیقه بعدش به راحتی زایمان کردم و اصلا درد برا زایمان از ساعت ۸ونیم که موز خوردم شروع شد ودخترم ساعت ۱۰ صبح خداروشکربه دنیا اومد وتا شوهرم اومد برام پرونده باز کنه من زایمان کردم یعنی تو فاصله یه ساعت ونیم همه کارامو کردم ودختر اولم یک سال و سه ماهه بود که دومی🤱 به دنیا اومد فرزند سوم رو بعد ۵ سال پیداکردم که اونم دیگه توماه ۱۰ بودم و از صبح بچه دیگه تکون نمیخورد واز شب قبل تکون هاش کم شده بود بلند شدم چیز شیرین وحتی موز هم خوردم ولی اثر نداشت وتکون نخورد بدون هیچ دردی ساعت ۳بعداز ظهر روز عید قربان با مادرم با تاکسی تلفنی رفتم بیمارستان که معاینه بشم واون دوتا بچه م رو گذاشتم پیش شوهرم وبه شوهرم گفتم بستری نمیکنند من که درد ندارم وتوبمون پیش بچه ها،بعد از معاینه گفتند بستری میشی وچون مادر خدابیامرزم قلب درد داشت خودم رفتم پرونده بازکردم ویه امپول بهم زدندوگفتند یکم راه برو تا دوباره معاینه کنیم زنگ زدم به مامام واونم که خدا خیرش بده اومد چون برا هر سه تا بچه ام همون ماما م بود دیگه منو خوب می‌شناخت وسریع اومد و کنارم بودوبعد کیسه آب پاره شدو تا ساعت ۸ شب کردم وپسرم خداروشکر به دنیا اومد. حالا دختر اولم۲۳ سالشه اینو میخواستم بگم که زایمان طبیعی ترس واسترس نداره وهمه‌چیز رو میتونی از نزدیک ببینی و برات خاطره بشه🌼🌼🌼🌼 ✍@pezeshkezanan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
. خانمای جوان🧕 گاهی اوقات از بارداری های متعدد و زایمان طبیعی میترسن چون احساس میکنن ، ممکنه دچار افتادگی رحم و مثانه بشن، ولی باید بگم که ⚠️اولا زایمان نمیتونه از این عارضه جلوگیری کنه ⚠️ثانیا مهم ترین نکته اینه که هر روز عضلات کف لگن رو مرتب تقویت کنیم چه جوری⁉️ تو کلیپ براتون توضیح دادم👆 برای سلامتی مادرانِ جوانِ عاشقِ فرزند🌱 ، این پُست رو انتشار بدین. 🖋@pezeshkezanan