هدایت شده از 𝒜𝑠𝑡𝑟𝑜𝑑𝑖𝑛𝑔 ݁˖ ✮ ⋆
اسکورپیو، اون آرزو داشت حداقل تو براش خاص باشی.
اردوگاه دورگه ها شعبه سوگورو؛
عه تیر سراغ ندارم🤣
آره دیگه نیمه گمشده اس🤡
اردوگاه دورگه ها شعبه سوگورو؛
عه یه س اضافه کنی میشی مالفوی🎀😔
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
اردوگاه دورگه ها شعبه سوگورو؛
اسکورپیو، اونم وقتی کنارت بود مضطرب میشد.
کی؟
یارو محوه پس😭
اردوگاه دورگه ها شعبه سوگورو؛
اسکورپیو، اون آرزو داشت حداقل تو براش خاص باشی.
اره میدونم خاص نیستم😔..
اردوگاه دورگه ها شعبه سوگورو؛
تولدم برام از این مجسمهها بخرید با سپاس ایگدراسیل
اون آتنا عه که مامان اساطیریمه واجبه حتما واسم بخرید🎀😔
سال ها بود که منتظر بود.
در آن مدت ، انتظار برایش ابدی و زجرآور به نظر می رسید. اما حالا گذشته در نظرش مانند داستانی بود که به هنگام خواب گوش کرده بود؛ یا شاید هم یکی از داستان هایی که با دست خودش نوشته بود.
لبخندی بی ریا زد و احساس کرد چین و چروک های صورتش کشیده می شوند. کیف دستی قدیمی اش را برداشت. دیگر زهوار دررفته شده بود، اما برای او عزیزترین دارایی اش بود. و محتویات کیف...تمام آنها بود. تمام افسانه هایی که با قلم او بر صفحات سپید کاغذ نقش بسته بودند.
و اکنون ، خوشحال و مشتاق ، کنار تابلوی محبوبش ایستاده بود. رود درون تابلو ، که همیشه به رنگ آسمان بود ، اکنون مانند طلا می درخشید. او با شادی قدم به درون تابلو گذاشت و بر خلاف همیشه ، موفق شد به داخل بخزد. اما هنگام ورود احساس کرد از چیزی جدا می شود ؛ چیزی سنگین ، اضافی و دست و پاگیر. او سبک تر از همیشه پیش رفت و به صدای مبهم افتادن چیزی در پشت سرش توجهی نکرد.
آنجا ، خدمتکاری جیغ کشید. او دوید و کنار بدنی تهی نشست. اما حیاتی ترین جزء بدن دیگر آنجا نبود. روح بدن جایی بسیار دور تر ، بی خبر از همه ی اینها ، شاد و خرم بود.