#داستانک
هر از چندگاهی، دختری به پدرش اعتراض میکرد که زندگی سختی دارد و نمیداند چه راهی رفته که باعث این مشکلات شده است.
این دختر همیشه در زندگی در حال جنگ بود. به نظر میرسید هر مشکلی که حل میشود، یک مشکل دیگر به دنبالش میآید.
پدرش که سرآشپز بود او را به آشپزخانه برد. او سه کتری را پر از آب کرد و هر کدام را روی دمای بالا قرار داد. زمانی که آب هر سه دیگ به جوش رسید، او سیب زمینی ها را در یک کتری ، تخم مرغها را در کتری دیگر و دانه های قهوه را در کتری سوم گذاشت. سپس ایستاد تا آن ها نیز آب پز شوند؛ بدون این که به دخترش چیزی بگوید.
دختر غر میزد و بی صبرانه منتظر بود تا ببیند پدرش چه میکند. پس از بیست دقیقه، او گازها را خاموش کرد.
پدر سیب زمینی ها را از قابلمه خارج کرد و داخل یک ظرف گذاشت. تخم مرغ ها را نیز خارج کرد و داخل یک ظرف گذاشت. او قهوه ها را نیز با ملاقه خارج کرد و آن را داخل یک فنجان ریخت
سپس به سمت دخترش برگشت و از او پرسید: دخترم چی میبینی؟
دختر گفت: سیب زمینی، تخم مرغ و قهوه
پدر گفت: بیشتر دقت کن و به سیب زمینی ها دست بزن.
دختر این کار را کرد و فهمید که آن ها نرم شده اند
سپس از دخترش خواست تا تخم مرغ ها را بشکند. زمانی که تخم مرغ ها را برداشت فهمید که تخم مرغ ها سفت شده اند.
در نهایت، پدر از دخترش خواست که قهوه را بچشد. عطر خوش قهوه لبخند را به روی لب های دختر آورد.
سپس از پدرش پرسید: پدر این کارها یعنی چه؟
پدرش گفت: سیب زمینی، تخم مرغ و قهوه، هر سه با یک ماده یعنی آب جوش مواجه شدند اما واکنش آن ها متفاوت بود. سیب زمینی سفت و سخت بود اما در آب جوش نرم و ضعیف شد.
تخم مرغ شکننده بود و یک لایه نازک داشت که از مایع داخل محافظت میکرد، اما زمانی که با آب جوش مواجه شد، مایع داخل سفت گردید.
با این حال، دانه قهوه خاص بود. وقتی با آب جوش مواجه شد، آب را تغییر داد و یک ماده جدید ایجاد کرد.
تو کدام یک از این سه ماده ای؟!
🏡پیک خانواده🏡
@piek_khanewadah
#داستانک
✍️ هرچه بارت سبکتر خوابت راحتتر
🔹پیرمرد خارکَنی هر صبح به صحرا میرفت و با داس خار از زمین میکَند. سپس خارها را با طنابی جمع میکرد و بر دوش خود میافکند.
🔸قبل از غروب خارها را به شهر میآورد و برای طبخ نان به مردم میفروخت.
🔹شب که به خانه میرسید درد زخم محل خارها در کمرش اجازه نمیداد کمر بر بستر بگذارد و بخوابد و همیشه به پهلو میخوابید.
🔸روزی در بیابان سوارهای دید که دلش به حال پیرمرد سوخت و از اسب پیاده شد و برای پیرمرد خار جمع کرد.
🔹چون خارها را به پیرمرد داد، پیرمرد گفت:
من خارها را بر کمر خود میبندم و تیغ خارها بر پشتم فرومیرود، برای اینکه نانی از دست مردم تصدق نگیرم و نگاه تحقیر و ترحمشان را تیغی سنگینتر از تیغ این خارها بر پشت خود میبینم که میخواهد در قلبم فرورود.
🔸ای رهگذر، از لطف تو سپاسگزارم. من اندازه خرید نان خود برای فردا خارم را جمع کردهام، اگر خار بیشتر و بیش از نیاز بر کمر خود گیرم خارها بر پشتم سنگینتر میشوند و بارم هر اندازه سنگینتر باشد تیغها عمیقتر بر کمرم فرومیروند و خواب شب بر چشمانم سنگینتر میشود.
💢 آری! هرکس متاع دنیا بیشتر بر دوش کشد، خواب شبش سنگینتر باشد.
🏡پیک خانواده🏡
@piek_khanewadah
۰۰۷
🌹✨
#داستانک
✍زنی به مشاور خانواده گفت:
من و همسرم زندگی کم نظیری داریم ؛
همه حسرت زندگی ما رو میخورند.
سراسر محبّت, شادی, توجّه, گذشت و هماهنگی.
امّا سؤالی از شوهرم پرسیدم که جواب او مرا سخت نگران کرده است.
پرسیدم اگر من و مادرت در دریا همزمان در حال غرق شدن باشیم,
چه کسی را نجات خواهی داد؟
و او بیدرنگ جواب داد: معلوم است, مادرم را ؛
چون مرا زاییده و بزرگ کرده و زحمتهای زیادی برایم کشیده!
از آن روز تا حالا خیلی عصبی و ناراحتم به من بگویید چکار کنم؟
#مشاور جواب داد:
🖇شنا یاد بگیرید! همیشه در زندگی روی پای خود بایستید حتی با داشتن همسر خوب......
به جای بالا بردن انتظار خود از دیگران ،توانایی خود را افزایش دهید...👌
🏡پیک خانواده🏡
@piek_khanewadah
۰۰۷
#داستانک
📚 ابراز عشق
✍️یک روز آموزگار از دانش آموزانی که در کلاس بودند پرسید:
آیا می توانید راهی غیرتکراری برای ابراز عشق ، بیان کنید؟
برخی از دانش آموزان گفتند :
با بخشیدن،
عشقشان را معنا می کنند.
برخی با «دادن گل و هدیه» و «حرف های دلنشین» راه بیان عشق، عنوان کردند.
🍃شماری دیگر هم گفتند «با هم بودن در تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختی» را راه بیان عشق می دانند.
👈در آن بین ، پسری برخاست و پیش از این که شیوه دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان کند،
🍃داستان کوتاهی تعریف کرد:
یک روز زن و شوهر جوانی که هر دو زیست شناس بودند طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند.
آنان وقتی به بالای تپه رسیدند درجا میخکوب شدند.یک ببر بزرگ، جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود.
شوهر،تفنگ شکاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود...
رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر، جرات کوچک ترین حرکتی نداشتند.
ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد. همان لحظه،
مرد زیست شناس فریادزنان فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت!!
✍بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجه های مرد جوان به گوش زن رسید.
ببر رفت و زن زنده ماند.
داستان به اینجا که رسید دانش آموزان شروع کردند به محکوم کردن آن مرد!!
راوی اما پرسید :
آیا می دانید آن مرد در لحظه های آخر زندگی اش چه فریاد می زد؟
بچه ها حدس زدند،
حتما از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است!
راوی جواب داد:
نه، آخرین حرف مرد این بود که «عزیزم ، تو بهترین مونسم بودی.
از پسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود.
قطره های بلورین اشک،
صورت راوی را خیس کرده بود که ادامه داد:
همه زیست شناسان می دانند ببر فقط به کسی حمله می کند که حرکتی انجام می دهد و یا فرار می کند.
پدر من در آن لحظه وحشتناک ،
با فدا کردن جانش پیشمرگ مادرم شد و او را نجات داد.
این صادقانه ترین و بی ریاترین ترین راه پدرم برای بیان عشق خود به مادرم و من بود.
🏡پیک خانواده🏡
@piek_khanewadah
۰۰۷
#داستانک
دکترمغرور
بیماری که درد و مریضی زیادی داشت به مطب دکتر مراجعه کرد. نوبتش شد و رفت پیش دکتر(پزشک).
✨بعد از سلام شروع کرد به شرح دادن وضعیت و نام بردنِ انواع بیماری هاش. قند، اوره ، چربی بالا، فشارخون، غلظت خون، درد مفاصل، ناراحتی پوستی، نارسایی کبد و کلیه و .... تا برسه به استرس و افسردگی و ....
🔻دکتر با تفاخر و غرور تمام و لحن تحقیر و تمسخر آمیز حرفش رو قطع کرد و گفت :
شما، پس بگوچه مرضی نداری؟؟
ببین من چقدر بدنم سالمه هیچ مشکلی هم نداره و مثل ساعت کار می کنه.
هیچکدوم از این مشکل هایی که شما داری من ندارم⁉️
تازه ورزش و پیاده روی هم می کنم. درسته ؟
بیمار خیلی بهش برخورد و ناراحت شد.😔
گفت : آخه ، آقای دکتر ... اما حرفش رو خورد و چیزی نگفت. نسخه اش رو گرفت و قرار شد دو هفته دیگه برای ویزیت بیاد پیش همون دکتر.
دو هفته بعد که اومد دید بخاطر فوتِ ناگهانی همون پزشکِ به قول خودش صحیح وسالم، چند تا بنر تسلیت🏴 زدند و یک حجله هم گذاشتند.
عمر دست خداست.
🍃از قدیم گفتند ؛ اجل گشته میرد نه بیمارِ گران. البته بیماران هم باید مراعات کنند.
#نتیجه👇
به دارایی هامون، فرزندان مون، سلامتی مون در مقابل کسیکه اینها رو نداره فخر نفروشیم و تحقیرشون نکنیم.
#چه_کار_کنیم
شاکر همه نعمات باشیم و برای همه اونایی که نعمت سلامتی و عافیت کامل ندارند دعا کنیم
و احساس غرور و خود برتر بینی رو از خودمون دور کنیم.
🏡پیک خانواده🏡
@piek_khanewadah
۰۰۷
#داستانک
مردی به یکی از فرزندانش گفت:
ای پسرم میدانی بهشت مجانی است
و جهنم را باید با پول بخری؟
پسر گفت: چگونه پدر؟
پدر جواب داد: جهنم با پول است!!!
کسی که قمار بازی میکند پول میدهد
کسی که شراب میخورد پول میدهد
کسی که به خاطر معصیت سفر میکند
پول میدهد! کسی که نزول میده پول میدهد!
و ای پسرم بهشت مجانی است چون:
کسی که نماز میخواند، مجانی میخواند
و کسی که روزه میگیرد، مجانی روزه میگیرد
کسی که استغفار میکند ، مجانی آن کار را میکند
کسی که چشمانش را از گناهان میپوشاند
و از خدایش میترسد مجانی این کار را میکند!!!
الان چه تصمیمی داری؟
آیا میخواهی پولهایت را خرج کنی تا به جهنم
بروی و یا اینکه مجانی به بهشت بروی؟
عاقلانه فکر کن.....
پیک خانواده🏡
@piek_khanewadah
https://piekkhanewadah.ir
6.63M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#داستانک
#خانواده
مردی با خانومش بد برخورد می کردکه....
🏡پیک خانواده🏡
@piek_khanewadah
https://piekkhanewadah.ir
🌸🌾🌸🌾🌸🌾🌸🌾
#داستانک
✍روزی در یک مجلس فردی از مردی بدی می گفت و ناسزا بارش می کرد.
پسر آن مرد در مجلس حضور داشت و می شنید.
پسربسیار ناراحت شد و مجلس را ترک کرد . خدمت پدر رسید و با ناراحتی شنیده ها را برای پدر گفت.
🔺پدر از جا بلند شد و رفت و بعد از کمی وقت برگشت.
زیر بغل پدر یک فرش ابریشمی گرانقیمت بود.
پدر دستی به شانه ی پسرش زد و گفت برای تو ماموریتی دارم برو این هدیه را نزد همان شخص ببر و از او تقدیر و تشکر کن.
🔺پسر متعجب و حیران امر پدر را اطاعت کرد و نزد ان شخص رفت و هدیه را تقدیم کرد و از او تشکر کرد.
مرد شرمنده شد و هیچ نگفت .
پسر برگشت نزد پدر گفت پدر جان امرتون رو اجرا کردم اما متحیرم.
چرا شما به جای این که عصبانی و ناراحت بشوید از او تقدیر و تشکر کردید .
🔺پدر لبخندی زد و گفت پسرم امروز این شخص با چندین کلمه حاصل ساعتها عبادتش را به حساب من جاری کرد و مرا خشنود ساخت
آیا من نباید بابت این همه نیکی او تشکر کنم؟!!!
🚨عاقلان را اشارتی کافیست...
🍃⃟꯭░꯭🌱#پیک_خانواده_برتر
🍃⃟꯭░꯭🌱@piek_khanewadah
#داستانک
‹‹ شکایت همسایه ››
🌱شخصى آمد حضور رسول اكرم و از همسايه اش شكايت كرد كه مرا اذيت مى كند و از من سلب آسايش كرده . رسول اكرم فرمود:((تحمل كن و سر و صدا عليه همسايه ات راه نينداز، بلكه روش خود را تغيير دهد)) بعد از چندى دو مرتبه آمد و شكايت كرد. اين دفعه نيز رسول اكرم فرمود:((تحمل كن )) براى سومين بار آمد و گفت : يا رسول اللّه ! اين همسايه من ، دست از روش خويش بر نمى دارد و همان طور موجبات ناراحتى من و خانواده ام را فراهم مى سازد.
🌱اين دفعه رسول اكرم به او فرمود:
((روز جمعه كه رسيد، برو اسباب و اثاث خودت را بيرون بياور و سر راه مردم كه مى آيند و مى روند و مى بينند بگذار، مردم از تو خواهند پرسيد كه چرا اثاثت را اينجا ريخته اى ؟ بگو از دست همسايه بد و شكايت او را به همه مردم بگو)).
🌱شاكى همين كار را كرد. همسايه موذى كه خيال مى كرد پيغمبر براى هميشه دستور تحمل و بردبارى مى دهد، نمى دانست آنجا كه پاى دفع ظلم و دفاع از حقوق به ميان بيايد، اسلام حيثيت و احترامى براى متجاوز قائل نيست . لهذا همينكه از موضوع اطلاع يافت ، به التماس افتاد و خواهش كرد كه آن مرد، اثاث خود را برگرداند به منزل . و در همان وقت متعهد شد كه ديگر به هيچ نحو موجبات آزار همسايه خود را فراهم نسازد.
‹🤍🌼
🍃⃟꯭░꯭🌱#پیک_خانواده_برتر
🍃⃟꯭░꯭🌱@piek_khanewadah
🌾🌿🌾
#داستانک
شخصی به پسرش وصیت کرد که پس از مرگم جوراب کهنه ای به پایم بپوشانید،میخواهم در قبر در پایم باشد.
وقتی که پدرش فوت کرد و جسدش را روی تخته شست و شوی گذاشتند تا غسل بدهند، پسر وصیت پدر خود را به به عالم اظهار کرد، ولی عالم ممانعت کرد و گفت: طبق اساس دین ما ، هیچ میت را به جز کفن چیزی دیگری پوشانیده نمی شود!
ولی پسر بسیار اصرار ورزید تا وصیت پدرش را بجای آورند، سر انجام تمام علمای شهر یکجا شدند و روی این موضوع مشورت کردند، که سر انجام به مناقشه انجامید....
در این مجلس بحث ادامه داشت که ناگهان شخصی وارد مجلس شد و نامه پدر را به دست پسر داد، پسر نامه را باز کرد، معلوم شد که نامه (وصیت نامه) پدرش است و به صدای بلند خواند:
پسرم! میبینی با وجود این همه ثروت و دارایی و باغ و ماشین واین همه امکانات وکارخانه حتی اجازه نیست یک جوراب کهنه را با خود ببرم.
یک روز مرگ به سراغ تو نیز خواهد آمد، هوشیار باش، به توهم اجازه یک کفن بیشتر نخواهند داد. پس کوشش کن از دارای ی که برایت گذاشته ام استفاده کنی و در راه نیک و خیر به مصرف برسانی و دست افتاده گان را بگیری، زیرا یگانه چیزی که با خود به قبر خواهی برد همان اعمالت است✨
🍃⃟꯭░꯭🌱@piek_khanewadah
#داستانک
🌱پدری با دو فرزند کوچکش مشغول قدم زدن در پیاده رو بود.
پسر بزرگتر پرسید: پدر جان ما چرا اتومبیل نداریم؟
پدر گفت : پدربزرگ شما كه پدر زنم مي شود مرد ثروتمند پیري است ، اگر او فوت کند، ثروتش به مادر زن من خواهد رسید، پس از آنکه مادر زنم هم مرد، ثروت او به ما رسیده و من خواهم توانست که یک ماشین برای خودمان بخرم.
🌱پسر کوچک ، پس از شنیدن حرف پدر گفت: پدر جان، من پهلوی شما خواهم نشست.
🌱پسر بزرگتر با ناراحتی جواب داد : تو باید عقب بنشینی، جای من در جلو می باشد.
دو برادر ناگهان شروع به دعوا و کتک زدن همدیگر کردند.
پدر که خیلی عصبانی شده بود، گفت: بیایید پایین ،بچه های بی تربیت.
تقصیر من است که شما را سوار ماشین کرده ام.
🌱مديون منيد اگه خيال كنيد منظورم از اين داستان اين بود كه :
🌱برخی از مسئولین ما میگن آی ملت اگر آمريكاي جنايتكار دست از دشمني با ما برداره و ملت ما، بخصوص مسؤولين خدوم و زحمت كش رو به حال خودشون بگذاره اونوقت بيا و ببين مثل دسته گل، كشوري خواهيم ساخت كه مپرس، ولي حيف ، حيف كه درون خود را رها کرده همیشه چشم دوختند به بیرون...
بقول مرحوم شاعر:
شيطان اگر گذاشت كه ما بندگي كنيم...
يك شب نشد كه بي سر خر زندگي كنيم...
🔸 💚🤍❤️
@piek_khanewadah