eitaa logo
پیک خانواده برتر
5.1هزار دنبال‌کننده
14.1هزار عکس
12.4هزار ویدیو
111 فایل
پیشنهادتون به مدیرپیک خانواده بفرستید @Modirpiek_khanewadad روابط عمومی و سوژه آزاد (مادرطه) @MaliheMST تبلیغ و تبادل @admin_tablighat_peykkhanavadah ‎+98 919 393 4021 🌍 رسانه فرهنگی 🌴پیک خانواده 🌴 رسانه جامع و پویا
مشاهده در ایتا
دانلود
َطنز اخرشب با خانواده بخندید 🎭 جوکر2 آقایون 🌵 🔰 ژانر: کمدی ━─━─━─━─━─━─━─
داستان شبانه پیک خانواده💫 مامانای عزیز شما چه یک بچه داشته باشید چه ۶ تا، باید جون داشته باشید وگرنه از پس مدیریت خونه زندگی بر نمی‌یاید. منم آدم ضعیفی نبودم و حتی در مقایسه با همکلاسی‌هام قوی محسوب می‌شدم. اما بارداری، یک واقعه مهم برای بدنه و یک انسان داره از وجود مادر تغذیه می‌کنه و بلافاصله بعدش شیردهی نیاز به قوی بودن مادر داره. من تو بارداری اول به شدت ضعف می‌کردم درد پا داشتم و متوجه شدم سطح ویتامین دی ۳ بسیار پایینی دارم. که برای جبرانش چند ماه آمپول می‌زدم. بعد تولد پسرم اونقدر درد مفاصل داشتم که برای بلند کردن نوزادم باید آتل می‌بستم! و دچار افسردگی بعد از زایمان شدم. دو سال و نیم بعد دخترم به دنیا اومد سر دخترم وضعم بهتر بود ولی همچنان موقع شیردهی ضعف شدید می‌کردم و افسردگی بعد از زایمانم اونقدر شدید شد که مجبور به مصرف دارو شدم. علت بسیاری از بی‌حوصلگی‌ها، زودرنجی، کم‌صبری و غرغر کردن‌ها ضعف بدنه. برای درد مفاصل سویق کامل و برای ضعف عمومی سویق گندم رو به پیشنهاد یکی از آشنایان مصرف کردم و عالی بود. (سویق رو از عطاری میشه تهیه کرد.) با سویق گندم من تونستم تو شیردهی هم روزه بگیرم. بعد یه دوره مصرف روغن زیتون فهمیدم علت اینکه بدنم زود خالی میکنه روغن بده. روغن زیتون و کره محلی و روغن زرد گاوی رو جایگزین روغن مایع کردم. پنیر رو از صبحانه حذف و تخم مرغ و ارده رو جایگزین کردم. خوردن پنیر رو همراه گردو به عصرانه موکول کردم. نمک یددار رو کنار گذاشتیم و سنگ نمک آسیاب شده رو جایگزین کردیم. من و همسر به شدت شیرینی دوست داریم خصوصا خامه‌ای. به همین دلیل اصلا نمی‌ذارم شیرینی بیاد تو خونه‌مون مگر در مناسبت‌ها و جشن‌ها. نوشابه شاید سالی یکی دو بار یا تو مهمونی‌ها. با همین تدابیر الحمدلله سر بارداری سومم خیلی راحت بودم نه ضعف داشتم نه درد مفاصل با اینکه هم کارهای خونه چند برابر شده بود هم سنم بالاتر رفته بود و با خوردن خرما بلافاصله بعد از زایمان و ادامه دادن تا سه ماه اصلا دچار افسردگی نشدم. و کاچی که مامانم با روغن زرد بعد از زایمان برام درست میکرد رو تا سه ماه ادامه دادم. الان هم که شیر میدم اصلا شیرم کم نمیشه و ضعف ندارم. کلا هر چی مامانا میگن بخورید حتما بخورید و نگید اه بو میده یا نمیتونم! بچه اول من به شدت دل درد داشت چون از آبمیوه مصنوعی تا شیر و هر غذای سردی رو میخوردم ولی سر دو تای بعدی که رعایت کردم دل درد و شب بیداری‌شون به حداقل رسید. شاید اینطور به نظر بیاد که سبک غذایی سالم خیلی گرون می‌شه. ولی من به شدت مخالفم. مگه شیرینی، نوشابه و تنقلات ارزونه؟ با پول یک کیلو شیرینی خامه‌ای میشه شیره انگور یا عسل خرید. به جای نوشابه میشه شربت سکنجبین گرفت. پول یک کیلو چیپس با یک کیلو مغز بادام برابری میکنه ولی چون تنقلات رو کم کم میخریم پولش به چشم نمی‌یاد. ادامه دارد قسمت دوم فردا بخونید ...... 🍃⃟꯭░꯭🌱. ۱ 🍃⃟꯭░꯭🌱@piek_khanewadah
داستان دنباله دار پیک خانواده💫 _ازدواج من متولد سال ۷۵ هستم و همسر جان متولد ۷۰، ما سال ۹۳ به صورت کاملا سنتی ازدواج کردیم. شرایط شغلی همسرم یه جوری بود که یک ماه ماموریت بودن، ۱۵ روز خونه. بخاطر همین از همون اول پدرشوهر عزیزم گفتن بالای سر خودمون بشینید که اینجور هم خیال خودشون راحت بود، هم همسرم که دیگه در نبودشون من کنار خانوادشون بودم. بعد از ۷ماه از زندگیمون که همسرم همش خونه نبودن از اونجایی که منم عاشق بچه😍 با همسر جان صحبت کردم که اجازه بدن انشاالله بچه دار بشیم اما ایشون اولش یه کم مخالفت کردن، گفتن که تو هنوز پیش دانشگاهی تو داری می خونی، منم نیستم. باشه انشاالله چند سال دیگه اما من بهش گفتم میتونم هم درسمو بخونم، هم بچه داری کنم. بعدشم شغل شما یه جوری که کلا نیستید خلاصه آقایی رو قانع کردم🥰 به خواست خدای مهربونم، خیلی زود باردار شدم. همسرم همچنان می‌رفت ماموریت میومد، تو ۱۸هفتگی بودم که همسرم رفتن ماموریت، منم روز بعدش آزمایش غربالگری انجام دادم که چند روز بعدش که از مدرسه تعطیل شدم، رفتم جواب آزمایش گرفتم که اونجا گفتن بچه شما ۹۰درصد مشکوک به سندروم دان هست. اونجا دنیا روسرم خراب شد، سن کمیم داشتم، میترسیدم به کسی بگم. همسرمم یه جایی ماموریت میرفتن که نمیپشد باهاشون تماس گرفت، باید خودشون چند روز یک بار تماس میگرفتن. همونجا نشستم گریه کردن که دکتر بهم گفت تو خودت بچه ای، بچه میخوای چیکار! به خانوادت خبر بده که اگه دوس دارید آمینیوسنتز انجام بدی. منم نمیدونستم آمینیوسنتز چیه گفتم میشه برام انجام بدید ایشون گفتن باید همسرتون باشه که انجام بدیم براتون، به رضایت ایشون نیاز داریم. منم گفتم تو رو خدا همسرم نیست، میشه خودتون انجام بدید اما قبول نکردن. من چون خانواده خودم یه شهر دیگه بودن با پدرشوهرم تماس گرفتم اون بنده خدا انقد ترسیده بودن که نمیدونم چطور خودشونو رسوندن من شب آمینیو سنتز انجام دادم. دکتر به پدرشوهرم گفتن که نیاز به استراحت دارن و خدا خیرشون بده که مثل دختر خودشون ازم مراقبت کردن اون با مادرشوهرم❤️ جواب آزمایش یک ماه دکتر گفتن طول می‌کشه که دقیقا وقتی همسرم چند روزی بود که از ماموریت برگشته بودن آماده شد بماند تو این یه ماه چه استرسی کشیدم مخصوصا همسرم که نبود و پدرشوهرم گفتن که بهشون چیزی نگم که ناراحت نشن. چون نه اجازه میدادن بیاد نه میتونست بیاد. دیگه منم نگفتم. وقتی رفتم دکتر بهم گفت خداروشکر بچه تون سالمه و یه دختر خانم هستن. خدارو خیلی خیلی شکر کردم. گذشت وقتی من امتحان کنکور داشتم ۶ ماهه باردار بودم. خدا خیر بده اون مراقب سر جلسه کنکور که وقتی فهمید خیلی حواسش بهم بود. من کنکورم قبول شدم اما دقیقا میخورد به موقع زایمانم و من باید میرفتم پیش مامانم که قم بودن زایمان میکردم تا چند وقت اونجا میموندم کلا دانشگاه رو کنسل کردم با ناراحتی همسرم... دخترم از همون اول زود زود مریض میشد مخصوصا وقتی باباش میرفت. تا دوسالگی ۹بار بستری شد، هر سریم ۷روز ۹روز دکتر با آزمایشای که انجام دادن فهمیدن گلبول سفید دخترم خیلی پایینه بخاطر همین هم هست که تند تند مریض میشه. خلاصه با تموم سختی های کع میکشیدم وجود خدای مهربونمو کنارم حس میکردم بخار حضرت آقام ک شده به خودم قول دادم که انشاالله برای امام زمانمم بازم بچه بیارم. دختر که ۱ ساله شد، تصمیم گرفتم به بارداری اما خواست خدای مهربونم یه چیز دیگه بود من تا هفت ماه باردار نشدم. بعد از هفت ماه فهمیدم که باردارم. به خاطر تجربه ی بارداری قبلیم، تصمیم گرفتم که دیگه آزمایشات غربالگری انجام ندم فقط سونوگرافی انجام بدم. ۱۳هفته که بودم رفتم سونو گرافی این سری همسرمم بودن، اونجا دکتر گفت که بچه تون ۳هفته است که قلبش از کار افتاده و به این مدل سقط ها، بارداری خاموش میگن اونجا دنیا رو سرم خراب شد اما راضی بودم به رضای خودش... چون همسرم میخواست بره ماموریت، بنده خدا مادر شوهرمم داشتن خونه میساختن به همسرم گفتم منو ببر قم پیش مادرم، اونجا که رفتم دکتر سریع بستریم کردن و کارهای درمانی انجام شد. خیلی ناراحت بودم. همونجا دعا کردم گفتم خدایا خواست خودتون اینجوری بود، پس انشاالله کمکم کنید که این بچه رو فراموش کنم یه جوری که اصلا یادش نیوفتم. خلاصه همسرجان طبق معمول منو خونه پدرم گذاشتن رفتن ماموریت بازم من موندمو یه دنیا غصه اما قشنگیش اینجا بود ک این سری کنار بی بی جانم حضرت معصومه بودم احساس بدی نداشتم. بماند که چه حرفای شنیدم که تو خودت بچه ای بچه می خوای چیکار؟ دیگه حق نداری از اینجورحرفا اما این حرفا تو گوش من نمی‌رفت چون تصمیم خودمو گرفته بودم. ادامه 👇 قسمت دوم فردا شب .. 🍃⃟꯭░꯭🌱. ۱ 🍃⃟꯭░꯭🌱@piek_khanewadah
داستان دنباله دارپیک خانواده💫 من متولد ۷۴ همسرم متولد ۶۶، یه ازدواج سنتی داشتیم، دخترخاله پسرخاله هستیم، سال ۹۰ عقدکردیم، یه عقد ساده گرفتیم، دروان طولانی تو عقدبودم ولی چون سن ام کم بود، لحظات شیرینم زیاد داشتم تو عقد البته مشکلات زیادی هم داشتیم. چون سنم کم بود از مهارت های زندگی چیزی نمی فهمیدم، شوهرمم خیلی وابسته مادرش که خاله ام باشه بود این موضوع هم اذیتم می‌کرد، البته خاله ام خیلی زن خوبیه خیلی هوامو داره. گذشت دوران عقدمون و ما در سال ۹۴ عروسی گرفتیم، عروسی خیلی مجلل و خوبی برام گرفتن، خاله ام و شوهرم برام سنگ تموم گذاشتن، رفتیم سرخونه زندگیمون، بازهم همین موضوع وابستگی شوهرم به خاله ام و خانواده اش اذیتم می‌کرد چون من دلم میخواست مستقل باشیم، خونه خودم راحت باشم، غذا درست کنم ولی شوهرم دوست داشتن بریم خونه مادرش،صبح می رفتیم شب برای خواب فقط میرفتیم خونه خودمون منم این وضعیت رو دوست نداشتم. بعضی روزا من می رفتم خونه مامانم اونم خونه مامانش. شب میومد دنبالم می رفتیم خونه مون، بعضی روزا هم می رفتم خونه مون میشستم شوهرم بیاد ولی اون می رفت خونه مامانش بعد میومد تازه قهرم می‌کرد چرا اومدی خونه تنها... دیگه تصمیم گرفتم بچه دارشم میگفتم وقتی بچه بیاد بهتر میشه، دیگه مجبوریم خونه ی خودمون باشیم، خاله ام همش میگفت درست میشه هنوز اول زندگی تونه اینقدر برین خونه تون غذا درست کنی، خسته بشی، دیگه اقدام به فرزندآوری کردیم. طول کشید تا باردار بشم، همش با خودم میگفتم چرا نمیشه، تحت نظر دکتر بودم، دیگه بعد از ۹ماه دوره ام عقب افتاد، یه ۳ روزی بودم ولی تست نمی زدم میگفتم مثل دفعه های پیش خبری نیست، دیگه وقت دکتر داشتم، رفتم گفتم چرا من حامله نمیشم معاینه کرد گفت خانم شما یه غده دارین تو رحم تون به خاطر اونه باردار نمیشین، یه سونو بده بیار بده ببینم چیه، دیگه منو مامانم از مطب اومدیم بیرون، همش گریه میکردم. شوهرمم نبود راننده تریلی بود می رفت سرویس، دیگه سونو دادم گفت خانم شما باردارین، منم خوشحال اشک شوق می‌ریختم، اومدم بیرون مطب، مامانم بغلم کرده بود، گریه میکرد. رفتم به دکتر نشون دادم گفت خانم این قلب نداره اگه تا دوهفته دیگه قلبش تشکیل نشد، باید کورتاژ کنی، این شد که باز خوشحالی من تبدیل به گریه شد. دوباره بعد ۲ هفته سونو دادم قلبش تشکیل شده بود الحمدلله، خوشحال بودیم منو خانواده ام، بازم شوهرم تو دوران بارداری اذیتم می‌کرد، بخاطر چیزی بیخودی دعوامون میشد بازم یه شب هایی همون خونه مامانش میگفت بخوابیم آزارم میداد، دیگه ویار حاملگی ام شروع شده بود، شوهرم می رفت سرکار، همش خونه مامانم بودم. رفتم سونو گفتن بچه دختره، خودم دوست داشتم پسر باشه چون خودم برادر نداشتم ولی خوب خیلی ام برام مهم نبود خاله ام گفت یه دختر خوب و خانم مثل خودته، ولی مامانم میگفت کاش پسر بود از حرفش ناراحت میشدم. تو بارداری سنگ کلیه گرفتم خیلی درد داشتم، بعد باز تو سونو ۷ ماهگی گفتن یکم آب سرجنین زیاده، بعد باز دوهفته بعد رفتم گفتن خوبه، دیگه وقت سزارین داشتم اونم زودتر دردم گرفت و طبیعی دختر نازم ساعت ۳ صبح به دنیا اومد با اومدنش کلی زندگی مون بهتر شد. شوهرم خیلی وابسته دخترمه... دیگه گذشت تا ۴ سالگی دخترم که شوهرم میگفت یکی دیگه بیاریم، من مخالف بودم حوصله بچه داری ندارم. میگفتم بذار دخترمون بزرگ ترشه بعد، ولی به اصرار شوهرم قبول کردم، گفتم حالا که میخوایم بچه بیاریم بذار رژیم تعیین جنسیت بگیریم، پسر باشه من پسر میخوام، دیگه دکتر رو شروع کردیم، رژیم مو آزمایش دادیم شوهرم ضعیف بود، دارو دادن خوب شد، تو این بین قسمت شد رفتیم کربلا اونجا از آقا خواستم خدا بهم یه پسر سالم بده، بعد همین جور من دارو های هورمونی مصرف میکردم هرماه ولی خبری از بارداری نبود، دیگه دکترم گفت عکس رنگی رحم بگیر گرفتم، بله لوله های من بسته شده بود که باز شد با عکس رنگی. ادامه 👇 فردا همین موقع 🍃⃟꯭░꯭🌱 🍃⃟꯭░꯭🌱@piek_khanewadah
داستان شبانه پیک خاتواده من کوچیک همتون متولد ۸۵ هستم.😁 و همسرم متولد ۷۹. من از همون اول بچگیم، همه کارام زود زود اتفاق میفتاد😂 دو تا دندون شیری پایینمم ۵ سالگی افتاد. کلا‌ تو همه کارام عجله داشتم انگار😅 دوران کودکی خوبی داشتم، ولی یه نکته ای که وجود داشت این بود که تا شش سالگی تنها بودم🥲 و همبازی نداشتم. هرچند مادر پدرم خیلی باحوصله بودند و هستند و خیلی برام وقت میذاشتن، اما بازم جای همبازی همسن و سال رو نمیگرفتن. همیشه کلی از خدا خواهش میکردم که یه خواهر بهم بده که بالاخره بعد از کلییی انتظار، ۶ سالگی خواهر دار شدم🎊 از اونجایی که اختلاف سنی مون زیاد بود، نتونستیم زیاد با هم همبازی بشیم و بعد یه مدت حتی حسادت هم به سراغم اومده بود.😕 چون طبیعتا نوزاد به توجه بیشتری نیاز داره، فکر میکردم پدرمادرم خواهرمو از من بیشتر دوست دارن‌.☹️ خلاصه گذشت و گذشت تا به دوران سخت نوجوانی رسیدم.😵‍💫 من نوجوانی خیلی سختی داشتم، رابطم با پدر و مادرم خیلی به هم ریخته بود، رابطم با خداجونم کمرنگ شده بود، حتی رابطه خوبی با خواهرم هم نداشتم و همه کسم شده بودن دوستام.🤦🏻‍♀ و چون دوستای خیلی خوبی دور و برم نبودن و از اونور رابطم با پدرمادرم هم جالب نبود، این قضیه خیلی بهم ضربه زد😞 به نظر من دلیل اصلی رابطه بد نوجوونا با والدینشون اینه که اونا دلشون میخواد مستقل باشن اما والدین نمیذارن، تنها راهش ازدواج در موقع نیازه🤗 این تفکر که تااااازه بعد کنکور برای دخترا خواستگار راه میدن خیلی خیلی اشتباهه. من تا قبل از ازدواجم یه دختر لوس، یه دنده و دمدمی مزاج بودم که همیشه حرف حرف خودم بود، خیلی بچه بودم. بعد از ازدواجم بزرگ شدم. ازدواج اتفاقیه که باعث رشد و تعالی میشه و اگه درست باشه آدمو به خدا نزدیک تر میکنه. خلاصه... من از ۸ سالگی توی یه حسینیه کلاس قرآن میرفتم و هرچی قرآن بلدم رو از اونجا دارم.😇 این حسینیه پارکینگ یه ساختمون بود که متعلق به یه خانواده شهید بود. من پنجشنبه ی هر هفته اونجا کلاس میرفتم و دختر عروس(نوه) اون خونه هم میومد کلاس. چون کوچیک بودیم، مامانامون هم میومدن پشت سرمون مینشستن. اینطوری شد که مامانامون با هم دوست شدن🫂 گذشت تا کرونا شد و کلاسامون مجازی شد😑 و بازدهی کلاس خیلی اومد پایین. توی دوران کرونا، وقتی من ۱۵ سالم بود، و پدرومادرم اصلاااا به ازدواج من فکرم نمیکردن، مامان اون خونه (همون ساختمون حسینیه) به واسطه معلم قرآن مون، منو برای پسرشون که فقط ۲۰ سالشون بود😅 خواستگاری کردن! چون توی فامیل ما اصلا همچین رسمی نیست که دخترا تو این سن ازدواج کنن، جواب پدرمادرم منفی بود. پدرمادرم معلم قرآنم رو خیلی قبول داشتن، ایشون با مادرم کلییی صحبت کردن و گفتن از نظر خدا و پیغمبر درستش اینه و این ازدواج زود نیست بلکه به موقع ست.👌🏻 خلاصه مادرم راضی شدن با پدرم راجبش صحبت کنن، پدرم اول خیلی مخالفت کردن ولی با حرفای مادرم و استخاره ای که به طرز عجیبی خیلی خوب اومد، راضی شدن آقا پسر رو همراه پدرشون ببینن. پدر من دبیر هستن و قرار گذاشتن همسرم و پدرشون رو رو توی مدرسه ملاقات کنن.👀 خلاصه که اینطوری شد که پدر بنده یک دل نه صد دل عاشق آقا داماد شدن.😂❤️ بعد از اینکه پدرم خوششون اومد، تااازه اومدن جریانو به من گفتن. من واقعا اون موقع قصد ازدواج نداشتم ولی به این فکر کردم که من که بالاخره میخوام ازدواج کنم، پدرم هم که با این همهههه سخت پسندی از ایشون خوششون اومده، راضی شدم بیان خواستگاری و با هم صحبت کنیم. خلاصه... اومدن و عشق در یک نگاه و... تمام😂 به دل هم نشستیم، با هم صحبت کردیم، مشاوره رفتیم و دیدیم که انگار برای هم ساخته شدیم.😍 سرتونو درد نیارم، اینطوری شد که من در ۱۵ سالگی عقد کردم و بعد از تقریبا یه سال دوران عقد سخت و پر چالش🥴، ۱۶ سالگی عروسی کردیم. ادامه 👇 فردا بخوانید "🍃⃟꯭░꯭🌱 🍃⃟꯭░꯭🌱@piek_khanewadah
داستان دنباله دار پیک خانواده💫 من متولد سال ۶۹ و فرزند دوم یه خانواده ۴ فرزندی هستم. در دوران دبیرستان خیلی پر جنب و جوش بودم و در مدرسه نمونه دولتی درس می خوندم، ولی بخاطر اینکه سنم بیشتر نشون میده😅 از اول دبیرستان خواستگار داشتم ولی هیچ وقت مادرم اجازه ی اومدن به کسی نمی داد، چون هم سنم کم بود هم خیلی دوست داشت ما درس مونو ادامه بدیم، هم خواهر بزرگتر از خودم داشتم که مشغول تحصیل در یکی از بهترین دانشگاه های تهران بود و قصد ازدواج نداشت. گذشت و آخرای ماه رمضان سال ۸۶ رسید، هر شب احیا که با مامانم مسجد میرفتیم حداقل ۳ نفر میومدن از مامانم شماره تلفن می خواستن، خودمم دیگه از این مدل خواستگاری بدون شناخت خسته شده بودم، فکرم مشغول میشد که بلاخره چی میشه. آخرین جمعه ماه رمضان بود و خواهرم هم از دانشگاه اومده بود شهرمون. مادرم داشت میرفت نماز جمعه و گفت نمیخواد شما بیاید باز کسی بیاد شماره بخواد😂 توی حیاط بود که بابام برش گردوند گفت روز قدسه بچه ها بیان، برگشت گفت بابا میگه بیاید. وقتی به مصلی رسیدیم با آبجیم رفتیم یه صف نشستیم که مامانم اومد با ناراحتی دید همه دور و برمون خانم اند گفت اینجا نشینید.😡 بردمون وسط یه گروه دانش آموز ابتدایی😂 سرتون درد نیارم که همونجا مادرشوهرم منو دیدن و پسندیدن و اومدن شماره گرفتن. مادرمم با تمام مخالفت شون با یه جمله ی مادر شوهرم کلا نرم شده بود .اون جمله این بود، ما دنبال یه دختریم که نون حلال خورده باشه. دو سه روز بعد اومدن خواستگاری و تحقیقات رو شروع کردن و بعدش اصرار برای عقد😳😅 یعنی هر روز زنگ می زدن، یه روزم که زنگ نمی زدن مادر شوهرم حضوری میومدن خونه مون. منم با اینکه دوست داشتم حداقل یه جلسه دیگه هم صحبت کنیم ولی انگار خواست خدا نبود و با همون نیم ساعت صحبت کردن در جلسه خواستگاری همه چی تموم شده بود. پدرم قرار عقد رو که گذاشتن و به اقوام اطلاع دادن، مخالفت ها و ممانعت هایی پیش اومد😭 که شیرینی اون روزها رو تلخ می کرد. متاسفانه مورد های جدیدی از اقوام که میگفتن بخاطر اینکه خواهر بزرگتر داشته ما صبر کردیم، حالا که قصدشو دارید، ما هم هستیم😒 ولی من دیگه خودم راضی به کس دیگه ای نبودم و گفتم یا ایشان یا هیچکس😌 پدرمم حمایتم کرد و پدر بزرگ خدا بیامرزم مادرمو راضی کرد که دیگه مخالفت نکنه به لطف خدا رفتیم سر سفره عقد. دوران نامزدی مون هم همزمان چندین نفر از دو طرف در عقد بودن و ناخودآگاه با اونا مقایسه می شدیم برای مناسبت ها و مراسم ها ولی خدا یه لطفی به من کرده بود اهل مقایسه نبودم با اینکه همسرم شرایط مالی خوبی هم داشت هیچ توقعی ازش نداشتم و برای خرید حلقه و هر چیزی هم که می رفتیم همیشه ارزون ترین بودن برام مهم بود نه بهترین و همسرم همون موقع میگفتن که بخاطر همین اخلاقم نذاشتن عقد مون بهم بخوره، وگرنه وابستگی عاطفی قبل از عقد در کار نبود. بعدش بود که هر روز بیشتر از دیروز می شد💞 میگفت وقتی از همکارام که همزمان با من توی عقد بودن راجع به مخارج و رفتار ها و توقع های خانواده و نامزدشون می شنیدم خیلی خدا رو شکر می کردم که ما اصلا اون مسایل رو نداریم. البته منم یه خواسته هایی داشتم که نادیده گرفته میشد ولی اهل گله نبودم‌😉 مثلا عروس اول خانواده همسرم یه ناسازگاری ها و اذیت هایی داشت، اینا برای جلوگیری از اونها یه روش ها و طرز فکرهایی داشتن که منو اذیت میکرد و می کنه ولی الان دیگه عادت کردم. ۹ ماهی نامزد موندیم و آخرای نامزدی من از مدرسه بزرگسالان دیپلم گرفتم و پیش دانشگاهیم دیگه موند. ازدواج کردیم و ساکن تهران شدیم. من خیلی کم تجربه بودم و زندگی در غربت مثل الان نبود، تنها مرجع سوالات آشپزیم کتابی بود که خواهرم بهم هدیه داد و هنوزم دوسش دارم، همسایه هامونم با اینکه اکثرا همکارای همسرم بودن هیچ وقت با اینکه من چند باری پا پیش گذاشتم، علاقه ای به برقراری ارتباط نداشتن و این برای من که خیلی اجتماعی و کم تجربه بودم خیلی سخت بود ولی خب همسرمم دوست نداشت با هرکسی دوست بشم، باعث شد تنها باشم، پدر و مادرم زیاد سر میزدن بهمون خدا رو شکر ولی داشتن حداقل یه همسایه خوب توی غربت ضروریه که نبود. خواهرمم چند ماه بعد از ازدواج ما عقد کرد و اونم ساکن تهران شد ولی خب از ما خیلی دور بودن ولی وجودش خیلی برام آرامش بود و هست و خواهد بود. برعکس تصور دیگران با اینکه خیلی بچه ی دیگران رو دست داشتم، برای خودمم دوست نداشتم، همسرمم همینطور میگفت چهار پنج سال بعد از خدا بخوایم. اولین بهار زندگی مشترک مون بود که به خواست خدا باردار شدم. هجده سالم بود و به دلیل یه ورشکستگی مالی در تنگنای شدید قرار داشتیم. ادامه 👇 "فردا شب بخوانید 🍃⃟꯭░꯭🌱. ۱ 🍃⃟꯭░꯭🌱@piek_khanewadah
هدایت شده از  پیک خانواده برتر
داستان دنباله دار پیک خانواده💫 من متولد سال ۶۹ و فرزند دوم یه خانواده ۴ فرزندی هستم. در دوران دبیرستان خیلی پر جنب و جوش بودم و در مدرسه نمونه دولتی درس می خوندم، ولی بخاطر اینکه سنم بیشتر نشون میده😅 از اول دبیرستان خواستگار داشتم ولی هیچ وقت مادرم اجازه ی اومدن به کسی نمی داد، چون هم سنم کم بود هم خیلی دوست داشت ما درس مونو ادامه بدیم، هم خواهر بزرگتر از خودم داشتم که مشغول تحصیل در یکی از بهترین دانشگاه های تهران بود و قصد ازدواج نداشت. گذشت و آخرای ماه رمضان سال ۸۶ رسید، هر شب احیا که با مامانم مسجد میرفتیم حداقل ۳ نفر میومدن از مامانم شماره تلفن می خواستن، خودمم دیگه از این مدل خواستگاری بدون شناخت خسته شده بودم، فکرم مشغول میشد که بلاخره چی میشه. آخرین جمعه ماه رمضان بود و خواهرم هم از دانشگاه اومده بود شهرمون. مادرم داشت میرفت نماز جمعه و گفت نمیخواد شما بیاید باز کسی بیاد شماره بخواد😂 توی حیاط بود که بابام برش گردوند گفت روز قدسه بچه ها بیان، برگشت گفت بابا میگه بیاید. وقتی به مصلی رسیدیم با آبجیم رفتیم یه صف نشستیم که مامانم اومد با ناراحتی دید همه دور و برمون خانم اند گفت اینجا نشینید.😡 بردمون وسط یه گروه دانش آموز ابتدایی😂 سرتون درد نیارم که همونجا مادرشوهرم منو دیدن و پسندیدن و اومدن شماره گرفتن. مادرمم با تمام مخالفت شون با یه جمله ی مادر شوهرم کلا نرم شده بود .اون جمله این بود، ما دنبال یه دختریم که نون حلال خورده باشه. دو سه روز بعد اومدن خواستگاری و تحقیقات رو شروع کردن و بعدش اصرار برای عقد😳😅 یعنی هر روز زنگ می زدن، یه روزم که زنگ نمی زدن مادر شوهرم حضوری میومدن خونه مون. منم با اینکه دوست داشتم حداقل یه جلسه دیگه هم صحبت کنیم ولی انگار خواست خدا نبود و با همون نیم ساعت صحبت کردن در جلسه خواستگاری همه چی تموم شده بود. پدرم قرار عقد رو که گذاشتن و به اقوام اطلاع دادن، مخالفت ها و ممانعت هایی پیش اومد😭 که شیرینی اون روزها رو تلخ می کرد. متاسفانه مورد های جدیدی از اقوام که میگفتن بخاطر اینکه خواهر بزرگتر داشته ما صبر کردیم، حالا که قصدشو دارید، ما هم هستیم😒 ولی من دیگه خودم راضی به کس دیگه ای نبودم و گفتم یا ایشان یا هیچکس😌 پدرمم حمایتم کرد و پدر بزرگ خدا بیامرزم مادرمو راضی کرد که دیگه مخالفت نکنه به لطف خدا رفتیم سر سفره عقد. دوران نامزدی مون هم همزمان چندین نفر از دو طرف در عقد بودن و ناخودآگاه با اونا مقایسه می شدیم برای مناسبت ها و مراسم ها ولی خدا یه لطفی به من کرده بود اهل مقایسه نبودم با اینکه همسرم شرایط مالی خوبی هم داشت هیچ توقعی ازش نداشتم و برای خرید حلقه و هر چیزی هم که می رفتیم همیشه ارزون ترین بودن برام مهم بود نه بهترین و همسرم همون موقع میگفتن که بخاطر همین اخلاقم نذاشتن عقد مون بهم بخوره، وگرنه وابستگی عاطفی قبل از عقد در کار نبود. بعدش بود که هر روز بیشتر از دیروز می شد💞 میگفت وقتی از همکارام که همزمان با من توی عقد بودن راجع به مخارج و رفتار ها و توقع های خانواده و نامزدشون می شنیدم خیلی خدا رو شکر می کردم که ما اصلا اون مسایل رو نداریم. البته منم یه خواسته هایی داشتم که نادیده گرفته میشد ولی اهل گله نبودم‌😉 مثلا عروس اول خانواده همسرم یه ناسازگاری ها و اذیت هایی داشت، اینا برای جلوگیری از اونها یه روش ها و طرز فکرهایی داشتن که منو اذیت میکرد و می کنه ولی الان دیگه عادت کردم. ۹ ماهی نامزد موندیم و آخرای نامزدی من از مدرسه بزرگسالان دیپلم گرفتم و پیش دانشگاهیم دیگه موند. ازدواج کردیم و ساکن تهران شدیم. من خیلی کم تجربه بودم و زندگی در غربت مثل الان نبود، تنها مرجع سوالات آشپزیم کتابی بود که خواهرم بهم هدیه داد و هنوزم دوسش دارم، همسایه هامونم با اینکه اکثرا همکارای همسرم بودن هیچ وقت با اینکه من چند باری پا پیش گذاشتم، علاقه ای به برقراری ارتباط نداشتن و این برای من که خیلی اجتماعی و کم تجربه بودم خیلی سخت بود ولی خب همسرمم دوست نداشت با هرکسی دوست بشم، باعث شد تنها باشم، پدر و مادرم زیاد سر میزدن بهمون خدا رو شکر ولی داشتن حداقل یه همسایه خوب توی غربت ضروریه که نبود. خواهرمم چند ماه بعد از ازدواج ما عقد کرد و اونم ساکن تهران شد ولی خب از ما خیلی دور بودن ولی وجودش خیلی برام آرامش بود و هست و خواهد بود. برعکس تصور دیگران با اینکه خیلی بچه ی دیگران رو دست داشتم، برای خودمم دوست نداشتم، همسرمم همینطور میگفت چهار پنج سال بعد از خدا بخوایم. اولین بهار زندگی مشترک مون بود که به خواست خدا باردار شدم. هجده سالم بود و به دلیل یه ورشکستگی مالی در تنگنای شدید قرار داشتیم. ادامه 👇 "فردا شب بخوانید 🍃⃟꯭░꯭🌱. ۱ 🍃⃟꯭░꯭🌱@piek_khanewadah
من ۳۵ سالمه، فرزند سوم یه خانواده شش نفره، ۴ تا فرزند اونم ۴ تا دختر😊 پدر و مادرم کشاورز بودن و هنوزم هستن یه شغل سخت و پرزحمت، مادرم پابه پای پدرم کار کرده، از زمانی که یادمه بهار و تابستان تو مزرعه بودن،جدا ازین پدرم پاییز زمستون کارگری می‌کرد و مادرمم کارهایی مثل کار تو گلخونه ها و باغ چای و... مادرم دوست داشت هر ۴ تامون کارمند بشیم.خیلی تلاش میکرد ما سختی نکشیم. ولی اینم بگم مارو بی دست و پا بار نیاورد. گاهی مارو تو این سختی ها شریک می‌کرد. موقع درو برنج باید می‌رفتیم کمک می‌کردیم و گاهی من و آبجی بزرگم (فرزند اول) با مادرم سر کار گلخونه و باغ میرفتیم. اون روزا ناراحت بودم ولی الان خیلی خوشحالم ازینکه شرمنده نیستم در حد توانم بهشون کمک کردم. باهاشون مدارا کردم و قانع بودم. بلاخره دختر اول لیسانس گرفت، ازدواج کرد و به لطف خدا چندسالیه معلم شده. خواهر دوم فوق دیپلم گرفت ولی علاقه به ادامه دادن تحصیل و سرکار رفتن نداشت و اما من😄 مادرم تهدیدم می‌کرد که باید برم دانشگاه و درست همین موقع ها من محجبه و مذهبی شدم. معجزه بود، تو خانواده مون کسی اینقد با حجاب و مذهبی نبود. مادرم خیلی اهل نماز و روزه بود و هست، همیشه میگفت نماز نخونید من ناراحت میشم ولی یادم نمیاد در مورد اینکه حجابمون خیلی سفت و سخت باشه چیزی گفته باشه البته زمان ما حجاب ها خیلی بد نبود، مراقب نوع پوشش ما بود ولی اینکه یهویی من اینقققدر با حجاب بشم در حدی که دیگه باهاشون عروسی نرم، نذارم تو خونه هر آهنگی پخش شه و....😄 لطف خدا شامل حالم شد، نگاه امام زمان عج تو دعاهای ندبه ای که با مادرم می‌رفتم. نگاه ویژه ی حضرت زهرا... یه ماه رمضان که دوم دبیرستان بودم و از ۲۰ شهریور ماه رمضان بود فکر میکنم، یهو تصمیم گرفتم چادر بگیرم که روزه هام قبول بشه، چادر گذاشتم یک ماه و دیگه نتونستم برش دارم، دیگه نتونستم موهام رو بیرون بیارم و این آغاز راه من بود. یه راه سخت و پر از حرف و متلک و سختی شدم یه دختر هیئتی و پایه ثابت با کلی دوستای مذهبی، کلی برنامه های مذهبی، کلاس حفظ قرآن و...و....و.. ادامه دارد👇 "دوتا کافی نیست" 🍃⃟꯭░꯭🌱. 🍃⃟꯭░꯭🌱@piek_khanewadah