تازه ۱۸ سالم بود؛ به قول ترکا گورممیش بودم.
مامان دمرفتن میگفت:‹ بچه، میری شهر هزارجور
دختر رنگوبارنگ میبینی؛ نکنه عاشق بشیها !
به اون دلِ لامصبت قفل و زنجیر بزن؛ اصلا دختر
دیدی سرتو بنداز زمین، آسته برو آسته بیا. ›
هزار بار سفارش کرد من تورو میفرستم درس
بخونی، نمیفرستم بری اللیتللیها؛ بفهمم دست
از پا خطا کردی برمیگردونمت روستا .
طفلی میدونست دلنازکم و زود دل میبندم !'
هنوز ترماولی بودم، ولی به همه گفته بود داره
میره دکتری بخونه. موقع رفتن میشد تو چشمام
ذوق و شوقرو دید"!
آخ آخ؛ اگه بفهمه ! آخه پسر، آبت کم بود، نونت
کم بود؟ عاشق شدنت چی بود ؟
اصلا به من چه . . ! من چهمیدونستم نباید تو
چشماش زل بزنم . . :')📻'💙!
#مخاطب_خاص🫀
#Z_A