#داستان
#ب_کوچولو
ب کوچولو نقطه اش را دوست نداشت. راه که می رفت، گیر می کرد به نقطه اش و می افتاد زمین.
┅─┅─╯
یک روز رفت پیش قیچی و گفت :« چین و چین و چین ... نقطه را بچین!»
قیچی، نقطه را چید.
ب، بی نقطه شد. راحت و خوشحال دوید و رفت به مدرسه. نشست روی تخته سیاه و گفت:«سلام!»
تخته سیاه گفت:« تو دیگه کی هستی؟ تو هیچی نیستی!»
ب بی نقطه، ناراحت شد. رفت و نشست روی دفتر مشق.
دفتر گفت: « تو دیگه کی هستی؟ تو هیچی نیستی!»
ب بی نقطه، خیلی ناراحت شد . داد زد :« من ب هستم!»
پاک کن گفت:« نه، تو اشتباهی هستی!» و خواست که پاکش کند.
ب بی نقطه، ترسید. داد زد:« کمک، کمک!...»
مداد سیاه امد به کمکش . زود یک نقطه برایش گذاشت . ب شد مثل اولش .
از خوش حالی داد زد:« حالا دیدید؟... من ب هستم!... من ب هستم!»
پاک کن نگاهش کرد و گفت:« ببخشید... مثل این که من اشتباهی آمدم!» و راهش را کج کرد و رفت.واین شد که ب از اون روز به بعد خیلی مواظب نقطه اش بود.
🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴
#داستان
#نشانه ب
🆔️ @pishdabestanarghat
#داستان
#ب_کوچولو
ب کوچولو نقطه اش را دوست نداشت. راه که می رفت، گیر می کرد به نقطه اش و می افتاد زمین.
┅─┅─╯
یک روز رفت پیش قیچی و گفت :« چین و چین و چین ... نقطه را بچین!»
قیچی، نقطه را چید.
ب، بی نقطه شد. راحت و خوشحال دوید و رفت به مدرسه. نشست روی تخته سیاه و گفت:«سلام!»
تخته سیاه گفت:« تو دیگه کی هستی؟ تو هیچی نیستی!»
ب بی نقطه، ناراحت شد. رفت و نشست روی دفتر مشق.
دفتر گفت: « تو دیگه کی هستی؟ تو هیچی نیستی!»
ب بی نقطه، خیلی ناراحت شد . داد زد :« من ب هستم!»
پاک کن گفت:« نه، تو اشتباهی هستی!» و خواست که پاکش کند.
ب بی نقطه، ترسید. داد زد:« کمک، کمک!...»
مداد سیاه امد به کمکش . زود یک نقطه برایش گذاشت . ب شد مثل اولش .
از خوش حالی داد زد:« حالا دیدید؟... من ب هستم!... من ب هستم!»
پاک کن نگاهش کرد و گفت:« ببخشید... مثل این که من اشتباهی آمدم!» و راهش را کج کرد و رفت.واین شد که ب از اون روز به بعد خیلی مواظب نقطه اش بود.
🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴
#داستان
#نشانه ب
🆔️ @pishdabestanarghat