eitaa logo
کانال پیش دبستان🌹اَرقات🌹
2.9هزار دنبال‌کننده
13.6هزار عکس
3.7هزار ویدیو
429 فایل
🏵لینک گروه همفکری پیش دبستان اَرقات🏵 https://eitaa.com/joinchat/3022717032C95bd4d34ce 🏵کانال پیش دبستان اَرقات🏵 @pishdabestanarghat برای تبادلات و تبلیغات لطفا به این ایدی ها پیام بدید @arghat @shabmahtab66
مشاهده در ایتا
دانلود
حضرت علی و حضرت زهرا داستان ازدواج دو نور عالمتاب به نقل از امام رضا علیه السلام 👇👇👇🌸🌸🌸👇👇👇 حضرت علی(ع) فرمود: تصمیم به ازدواج گرفتم، ولی جرئت نمی‌کردم، این‌ مطلب را به حضرت رسول(ص) عرض کنم و مدتی این موضوع شب و روز در فکرم بود تا اینکه روزی بر حضرت رسول(ص) وارد شدم و آن حضرت‌ فرمودند: ای علی! عرض کردم: بفرمایید ای رسول خدا! فرمود: آیا میل و رغبتی به ازدواج داری؟ عرض کردم: رسول خدا خود داناتر است و گمان بردم ‌حضرت یکی از زنان قریش را به عقد من درآورند و من از اینکه فرصت ازدواج‌ با فاطمه را از دست دهم، نگران بودم و متوجه نشدم که چه شد که حضرت مرا صدا زدند و در خانه ام‌سلمه به خدمتشان رسیدم. وقتی به من نگاه کردند، چهره‌شان درخشید، تبسمی فرموده به‌گونه‌ای که سفیدی دندان‌هایشان را که ‌می‌درخشید دیدم، حضرت به من فرمودند: ای علی! مژده چراکه خداوند مسئله ازدواج تو را که فکر مرا مشغول کرده بود، خود به عهده گرفت. گفتم: قضیه چیست یا رسول‌الله؟ حضرت فرمودند: جبرئیل با سنبل و قرنفل بهشتی‌ نزد من آمد و آن‌ها را به من داد، من آن دو را گرفتم و بوییدم و گفتم: ای جبرئیل! این سنبل و قرنفل را به چه مناسبت آورده‌ای؟ او گفت: خداوند تبارک‌وتعالی‌ ملائکه ساکن بهشت و نیز سایر ساکنین آن را امر فرموده که تمام بهشت‌ها را با تمام درخت‌ها و رودخانه‌ها و میوه‌ها و قصرهایش آذین بندند و به بادهای‌ بهشتی دستور داده تا با بوی انواع عطر بوزند و حورالعین را به خواندن‌ سوره‌های طه، طس، شوری و سوره‌هایی که با طسم شروع‌ می‌شود امر فرمود و به یک منادی دستور داد که چنین جار بزند: ای ملائکه من و ای ساکنین بهشت من! شاهد باشید که فاطمه دختر محمد را به عقد علی بن ابی‌طالب درآوردم و به این کار راضی و خشنودم، این دو از یکدیگرند... 🍃🍃🌸🌸🍃🍃
حضرت علی و حضرت زهرا 👇👇👇🌸🌸🌸👇👇👇 ...سپس ‌خداوند تبارک‌وتعالی به ملکی از ملائکه بهشت به نام راحیل – که در بلاغت‌ هیچ‌یک از ملائکه به‌پای او نمی‌رسند- امر فرمود که خطبه بخواند، او نیز خطبه‌ای خواند که اهل آسمان و زمین چنین خطبه‌ای نیاورده بودند، سپس به ‌یک منادی دستور داد تا چنین جار بزند: ای ملائکه من و ای ساکنین بهشت من به علی بن ابی‌طالب حبیب محمد و فاطمه دختر محمد تبریک بگویید، چه‌ اینکه من برای آنان خیروبرکت قراردادم. راحیل گفت: برکت تو بر آن دو بیشتر ازآنچه ما در بهشت و منزلت برای آنان مشاهده کردیم نیست؟  خداوند فرمود: ای ‌راحیل! ازجمله برکت من بر آن دو این است که آنان را بر محبت خودم، باهم‌ همراه می‌کنم و حجت خود بر مردم قرارشان می‌دهم و قسم به عزت و جلالم ‌که از آن دو، نسل و فرزندانی به وجود خواهم آورد و، بعد از پیامبران، آنان را حجت بر مردم قرار می‌دهم. پس مژده بده ای علی که من نیز، همچون خدای رحمان، دخترم فاطمه را به ازدواج تو درآوردم و آنچه را که خداوند برای او پسندید، من نیز پسندیدم. حال دست همسر خود را بگیر که تو از من نسبت به او سزاوارتری، جبرئیل ‌به من خبر داد که بهشت و اهل آن، مشتاق شما دو نفرند و اگر خداوند تبارک‌وتعالی نمی‌خواست از نسل شما حجتی بر خلق برگزیند، خواسته بهشت و اهل بهشت را در مورد شما دو نفر اجابت می‌فرمود، پس تو چه خوب برادر و چه خوب داماد و چه خوب همدمی هستی و رضایت خدا برای تو کافی است و از رضایت هر کس دیگر بهتر است.  حضرت علی(ع) گفت: «رَبِّ أَوْزِعْنِی‌أَنْ أَشْکُرَ نِعْمَتَکَ اَلَّتِی أَنْعَمْتَ عَلَیَ‌»؛ 🍃🍃🌸🌸🍃🍃 👈
ابوهاشم جعفری می گوید در مدینه بودم زمانی که "بغا" در زمان متوکل عباسی از آنجا می گذشت. امام هادی علیه السلام فرمودند: برویم و گروه "بغا" را ببینیم. پس خارج شدیم و به تماشا ایستادیم. گروه از مقابل ما عبور می کرد و یک تُرک از مقابل ما می گذشت. امام هادی علیه السلام به زبان تُرکی با او صحبت کرد. آن شخص از اسبش پایین آمد و سُم اسب امام را بوسید. ابوهاشم می گوید: آن شخص را قسم دادم که امام به شما چه فرمود؟ پاسخ داد: آیا او پیامبر است؟! گفتم نه پیامبر نیست. مرد تُرک زبان گفت: او من را به نامی صدا زد که در کودکی من را به آن اسم میخواندند و هیچکس از این نام (در اینجا) با خبر نبود! 📚 اعلام الوری بأعلام الهدی شیخ طبرسی ج2 ص117 🍃🍃🌸🌸🍃🍃
👈🏻 حضرت جبرئیل(علیه السلام) در مورد مباهله💚 من فرشته زیبای خدا جبرئيل✨ هستم.‌ روزی از روزهای قشنگ، پیامبر رحمت☀️ مسیحیان را به اسلام و کارهای نيک دعوت کرد. آنها نمایندگان خود را به مدینه فرستادند. برای اینکه تحقیق کنند که پیامبر خدا☀️راست می گویند یا نه. آنها با پیامبر رحمت دیدار کردند. دیدند که چهره ایشان مانند خورشید☀️ می درخشد. پیامبر رحمت با آنها صحبت کردند. مسیحیان دیدند که هر چه پیامبر می فرمايند، درست است. اما باز دین اسلام را قبول نمی کردند و ایمان نمی آوردند😒 ‌ تا اینکه من✨ به امر خدا پيغامي را به پیامبر رحمت رساندم. 💌پیغام این بود: باید بین شما و آنها مباهله💚 شود. مباهله یعنی اینکه تعدادی از مسلمانان و تعدادی از مسیحیان همدیگر را نفرین کنند. هرکسی که حرفش حق نباشد، خداوند او را عذاب کند👌 همه قبول کردند. قرار شد هر کسی با عزیزترین افرادش❤️ بیاید.‌ پیامبر مهربانِ ما فرمودند من با خانواده ی عزیزم و «جان و نفس خودم» می‌آیم. فردای آن روز حضرت محمد با امام علی و حضرت زهرا و امام حسن و امام حسین(علیهم السلام) برای مباهله آمدند 😍 و همه فهمیدند که جان پیامبر، امام علی (علیه‌السلام) است.💚 مسیحیان که منتظر بودند، از دور دیدند این پنج نفر با چهره های نورانی و دوست داشتنی دارند می آیند🤗😇 همه فرشته های آسمان با کنجکاوی تماشا میکردند. آنها از دیدن این چهره های نورانی لذت می بردند. تا اینکه نزدیک شدند☺️ بزرگِ مسیحیان تا چشمش به اهل بیت نورانی پیامبر رحمت☀️افتاد، گفت: من چهره هایی را می بینم که اگر دعا کنند، یک نفر مسیحی روی زمین باقی نمی ماند😥 ✅ برای همین مباهله نکردند. خیلی از آنها مسلمان شدند و به حرف های پیامبر رحمت☀️ ایمان آوردند.فرشته ها در آسمان این روز را بهم تبریک گفتند🎈🎊 گلدونه های عزیز از این داستان زیبا خوشتون اومد❓🤩☺️ تو این روز قشنگ حتما برای سلامتی و فرج امام مهربونمون هم دعا کنید 🤲
بچه ها سلام یکی بود یکی نبود .امام حسین (ع) که امام سو م ماست در شهر مدینه زندگی می کردند.امام حسین (ع) همیشه مردم را به کارهای خوب دعوت می کردند وبه مردم می گفتند :از آدمهایی که کارهای زشت می کنند وبه مردم ظلم می کرنند همیشه دوری کنید .به خاطر همین حرفها یزید که خلیفه بود وبه مردم ظلم می کرد وهمیشه کارهای زشت انجام می داد با امام حسین دشمنی می کرد. یک روز از کوفه نامه های زیادی برای امام حسین(ع) رسید.نامه هایی که مردم آنجا از امام حسین (ع) دعوت کرده بودند که آنجا برود تا مردم از او یاری کنند.بری همین امام حسین (ع) به سمت آنها حرکت کرد.ولی وقتی به سرزمینی نزدیکی کوفه که اسمش کربلا بود رسید ، دیدند به جای اینکه مردم به استقبالشان بروند سربازان دشمن به سمت آنها آمده اند تا با آنها بجنگند.امام حسین (ع) ویارانشان چند روزی آنجا بودند ودشمن هم آب را بر روی آنها قطع کرده بود .وهمه تشنه بودند. ویک شب امام حسین (ع) به یارنشان گفتند که دشمن با من کار دارند شما می توانید بروید.ولی همه یارانش گفتند ما با تو هستیم . روز بعد که روز عاشورا هست جنگ شد .وامام حسین (ع) ویارانشان بادشمن جنگیدند وبه شهادت رسدند ودشمن هم بی رحمانه سر امام حسین (ع) را از تنشان جدا کرد . بچه ها: برای همین ما هر سال روزعاشورا توی هیئتها یمی رویم وبرای امام حسین (ع) عزاداری می کنیم وسینه می زنیم وگریه می کنیم...پس یادتون نره روید وتوی عزاداریها شرکت کنید تا امام حسین (ع) هم همیشه از خدا برای شما خوبی طلب کن
یک روش برای تقویت تمرکز و قدرت شنیداری دانش آموز🌸🌸 مرتبط با کودکانه ای را از،قبل انتخاب و آماده کنید یک کلمه را بعنوان کلید انتخاب بفرمایید. بهتر است ،با توجه به نشانه ای که قرار است تدریس شود کلمه و داستان انتخاب شود .💥💥💥💥💥 من بعنوان نمونه نشانه ی آ را در نظر میگیرم و داستانی انتخاب میکنم که در آن چندین کلمه با صدای اول آ باشد.💦💦💦💦 حالا بازی شروع میشود😍😍 من داستان را میخوانم👩 بچه ها هر جا کلمه ای شنیدند که صدای اولش آ است دست میزنند👏👏👏👏 بعنوان مثال در جنگلی زیبا آهویی 👏👏👏 زندگی میکرد آهو👏👏👏 تشنه بود پس به سمت رودخانه رفت تا آب👏👏👏👏 بخورد آسمان👏👏👏👏 آبی👏👏👏 بودو خورشید زیبا میتابید والی آخر......
آموزش نشانه م م مامانی م زیر درخت نشسته بود و بافتنی می‌بافت. كلاغی از راه رسید. روی شاخه‌ی درخت نشست و پرسید: “توی این هوای گرم، چرا بافتنی می‌بافی”؟ م لبخند زد و گفت: “بالآخره كه هوا سر می‌شود!” كلاغ گفت:” وا… چه حرفها! و پرید و رفت”. م باز هم بافت و بافت. سیبی از شاخه‌ی درخت كنده شد، افتاد روی دامن م و پرسید: “توی این هوای گرم،كی لباس بافتنی می پوشد؟” م لبخند زد و گفت: “بالآخره یكی پیدا می‌شود كه بپوشد!” سیب لپ‌های تپلش را باد كرد و گفت: “چه چیزها! و قل خورد و رفت”. م باز هم بافت و بافت. باد از راه رسید. توی گوش م پیچید و گفت :” به به … چه قدر قشنگ می‌بافی ! خسته نباشی!برای كی می‌بافی؟” م لپ‌هایش قرمز شد. سرش را پایین انداخت و گفت:” برای م كوچولو، آخه من دارم مامان می‌شوم!” ژاكت كوچكی را كه بافته بود توی دست‌های باد گذاشت. باد هوهو هاها خندید و گفت:” مباركه… مبارك!” نشانه _م 🆔 @pishdabestanarghat
آموزنده : یک شب سر خیابانی یک چراغ راهنما نصب کردند اما چراغ راهنما ناراحت بود ستاره ای نزدیک او شد و گفت چرا ناراحتی ؟ چیزی شده ؟ چراغ راهنما گفت : چرا از من نپرسیدند ۲تا چشم دوست داری یا ۳تا ستاره با خنده گفت:من مطمئن هستم روزی از ۳ چشم بودنت خوشحال باشی . یک روز صبح که ماشینها تند تند می رفتند مردم اصلا نمی توانستند رد بشوند چراغ راهنما فکری کرد ....او فکر کرد الان باید چراغش را زرد کند ماشینها فهمیدند الان باید ایست کنند بعد هم قرمز شد ماشینها کامل ایستادند و مردم با راحتی از خیابان رد شدند بعد از مدتی چراغ راهنما دید چقدر ماشین ایستاده دوباره چراغش را زرد کرد و بعد سبز شد و مردم در پیاده رو ماندند و ماشینها رفتند .شب شد .چراغ راهنما خیلی خوشحال بود ستاره به او گفت :چرا خوشحالی ؟غم نداری ؟چراغ راهنما گفت :چون با سه چشمم به مردم کمک کردم.   @pishdabestanarghat
پلیس مهربون روزی خانواده ای که بچه کوچکی داشتند با هم در خیابان راه می رفتند تا کم کم به جای شلوغی رسیدند. وقتی که رسیدند پدر به پسرش که اسمش محمدرسول بود گفت : پسرم اینجا شلوغه مواظب خودت باش تا گم نشی.محمدرسول هم گفت : چشم بابا جون. همین طور که داشتند راه می رفتند یهو بابای محمد رسول متوجه شد که پسرش نیست. شروع کردند به دنبال محمد رسول تا اورا پیدا کنند و همون مسیری رو که رفته بودند دوباره برگشتن ولی محمد رسولو پیدا نکردن. آقا محمد روس که خیلی ترسیده بود داشت می رفت که به یک فلکه رسید. وسط فلکه آقا پلیسه وایساده بود که توی این شلوغی چشمش به محمدرسول خورد.فوری رفت پیشش و بهش گفت : چی شده عزیزم؟ چرا گریه می کنی : اسمت چیه ؟ محمد رسول گفت مامانو بابامو گم کردم.اسمم محمد رسوله. آقا پلیسه گفت اشکالی نداره آقا کوچولو. بیا بریم من کمکت می کنم تا پدرو مادرتو پیدا کنیم. محمدرسول و آقا پلیسه با هم رفتند و آقا پلیسه به همکاراش خبر داد و از اونا اجازه گرفت تا با محمدرسول بره و مامان و باباشو پیدا کنه. وقتی تو خیابون داشتن با هم راه میرفتن یهو آقا پلیسه دید اون طرف خیابون یه آقا و خانومی خیلی نگرانن و دنبال کسی میگردن. فوری صداشون کرد : مامان و بابای محمدرسولم تا اونو دیدن دویدن و پسرشونو بغل کردن.آقا پلیسه گفت دیگه نگران نباشید. از این به بعد برای اینکه اگه گم شد زود پیداش کنید یه شماره تلفن از خودتون توی جیبش بذارید.اونا هم گفتن باشه و از آقا پلیسه تشکرکردند. @pishdabestanarghat
 پسر کوچولو دلش می خواست یک جعبه مداد رنگی داشته باشد. مداد سبز، آبی، بنفش، نارنجی… اما فقط یک مداد داشت. آن هم سیاه بود. پسر کوچولو با مداد سیاهش نقاشی می کشید. دریای سیاه، کوه سیاه، جنگل سیاه و دشت سیاه. مداد سیاه، پسر کوچولو را دوست داشت. توی دلش می گفت: کاش می توانستم آسمان نقاشی اش را آبی کنم. جنگل را سبز و دشت را طلایی… اما نمی توانست. او فقط یک مداد سیاه بود. پسر کوچولو از صبح تا شب نقاشی می کشید. مداد سیاه کوچک و کوچک تر می شد. سرانجام، خیلی کوچک شد؛ آن قدر که پسر کوچولو نتوانست آن را بین انگشت هایش بگیرد. پسر کوچولو بغض کرد. مداد را برد و توی باغچه گذاشت. مداد توی دلش گفت: چه قدر مهربان است! حتی دلش نیامد مرا دور بیاندازد و گریه اش گرفت. همان موقع باران بارید. بعد، رنگین کمان شد. رنگین کمان بالای حیاط کمانه زد. توی باغچه مداد سیاه کوچک را دید که گریه می کرد. رنگین کمان پرسید: چرا گریه می کنی؟ مداد سیاه گفت: توی این خانه پسر کوچولویی زندگی می کند. پسر کوچولویی که نقاشی را خیلی دوست دارد. دلم می خواست بهترین رنگ ها را به نقاشی هایش بدهم، اما نتوانستم. همیشه همه چیز را سیاه نقاشی کردم. رنگین کمان گفت: غصه نخور… تو یک مداد سیاه دوست داشتنی هستی و لبخند زد. هوا پر از رنگ شد. رنگین کمان از هر رنگ، ذره ای به مداد بخشید. بعد آرام آرام از آن جا رفت. مداد مثل یک درخت توی باغچه سبز شد. قد کشید. شاخه داد. هر شاخه اش یک مداد کوچک بود. مداد سبز، سرخ، بنفش، آبی… وقتی پسر کوچولو به حیاط آمد، مداد سیاه کوچکش سبز شده بود. هفت شاخه رنگی هم داشت. هفت تا مداد رنگی قشنگ. پسر کوچولو کنار باغچه نشست. با تعجب به درخت مداد نگاه کرد. درخت مداد به سمت او خم شد. خودش را تکان داد. مدادهای رنگی مثل میوه پایین افتادند. پسر کوچولو با شادی مداد رنگی ها را از توی باغچه جمع کرد. مداد سیاه گفت: حالا می توانی آسمان را آبی بکشی… جنگل را سبز و دشت را طلایی! آن وقت پسر کوچولو، اولین نقاشی رنگی اش را کشید. یک درخت سیاه که هفت شاخه رنگی داشت. نشانه ر 🆔 @pishdabestanarghat
ب کوچولو نقطه اش را دوست نداشت. راه که می رفت، گیر می کرد به نقطه اش و می افتاد زمین. ┅─┅─╯ یک روز رفت پیش قیچی و گفت :« چین و چین و چین ... نقطه را بچین!» قیچی، نقطه را چید. ب، بی نقطه شد. راحت و خوشحال دوید و رفت به مدرسه. نشست روی تخته سیاه و گفت:«سلام!» تخته سیاه گفت:« تو دیگه کی هستی؟ تو هیچی نیستی!» ب بی نقطه، ناراحت شد. رفت و نشست روی دفتر مشق. دفتر گفت: « تو دیگه کی هستی؟ تو هیچی نیستی!» ب بی نقطه، خیلی ناراحت شد . داد زد :« من ب هستم!» پاک کن گفت:« نه، تو اشتباهی هستی!» و خواست که پاکش کند. ب بی نقطه، ترسید. داد زد:« کمک، کمک!...» مداد سیاه امد به کمکش . زود یک نقطه برایش گذاشت . ب شد مثل اولش . از خوش حالی داد زد:« حالا دیدید؟... من ب هستم!... من ب هستم!» پاک کن نگاهش کرد و گفت:« ببخشید... مثل این که من اشتباهی آمدم!» و راهش را کج کرد و رفت.واین شد که ب از اون روز به بعد خیلی مواظب نقطه اش بود. 🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴 ‌ ب 🆔️ @pishdabestanarghat
تدریس یک روز برفی در مناطق سردسیر براایجاد انگیزه بهتره این درس رو به یک روز برفی موکل کنید بجه ها رو به حیاط ببرید ویک ادم برفی درست کنند ودر مناطق گرمسیر هم معلم می تونه با برف شادی وارد کلاس شود وبا پاشیدن برف شادی بچه ها در حین بازی از انها بپرسد چی رو سرتون میریزه همه خواهند گفت برف یا از انها بخواهید در منزل یک روز جلوتر ادم برفی وفلش کارتهای نشانه ف را درست کنند بعد از ایجاد انگیزه از انها بپرسید کدام یک از اعضای بدنتان نشانه ف را دارد خواهند گفت فک اسم دوستان تان که در کلاس هستند ونشانه ف دارند را بگویید فرناز ..... فلش کارتها واسباب بازی هارا بدون نوشته به انها نشان دهید تا نشانه ی ف را در انها تشخیص دهند که کجا ان ها قرار گرفته اول وسط یا اخر بعد از این مرحله فلش کارتهاواسباب بازی های که نشانه را نوشته وتصویر دارد را به انها نشان دهید داستان نشانه ف را تعریف کنید تا یادگیری بهتر انجام شود ودانش اموزانی که کلامی هستند مطلب را بهتر درک کنند نشانه (ف) یکی بود یکی نبود غیر از خداهیچ کس نبود فـ غیر اخر ف اخر دو برادر بودند که شکل شون شبیه قایق بود با یک سر نشین کوچک که روی سر شون نشسته بود وکارشون این بود که هروز تو هوای افتابی مسافرهای که لب دریا بودندسوار کنند ویک گشت کوچو لو لب دریا بزنند فـ غیر اخرکارش مثل قایل موتوری بود وسریع تر از ف اخر حرکت میکرد دوبار مسافر سوار میکردیعنی همیشه اول بود و وسط اما ف اخر فقط اخر میومد واهسته حرکت میکرد فـ غیر اخر مسافراش اقای فرهاد وفرزاد وفریمان و.....وخانم فرشته وفرزانه بودند وف اخرم مسافراش بیشتر کسای بودند که کیف های رنگ ورنگ داشتند اخر اسم شون ف اخر داشتتد یک روز ریس شهرک الفبا که کنار دریا قدم میزد کار این دوبرادر و دید ازشون دعوت کرد تا علاوه بر این شغل شون بیان توشهرک البفا به بجه ها کمک کنند تا حروف رو خوب یاد بگیرند وکلمه های که نشانه ی ف دارند رو به بچه های که تازه دارن سواد یاد می گیرند رویاد بدهند پس اینطوری بود که پای فـ غیر اخر وف اخر توشهرک الفبا بازشد و شما بچه های گل تونستید یه حرف جدید ویاد بگیرد پس یک دست وجیغ وهورا که دارین باسواد میشین ویه دست وجیغ وهورابر این دوبرادر فـ غیر اخر وف اخر که زحمت کشیدن واومدن به شهرک الفبا شعر نشانه ف  فهمیدم وفهمیدم   معلّم عزیزم بگو برام بدونم           فکر کنم و بخونم این یکی غیر آخر        با فکر میاد همیشه آهای آهای نگاه کن    یه نقطه هم که روشه ف آخرشده خسته     ببین آخر نشسته فـ غیر آخر منم گردی دارم رو تنم اول، وسط نه آخر جای منه تاج سر دستم رو خط کشیده است رنگم کمی پریده است نقطه دارم یدونه این و یادت بمونه جونم بگه براتون از اون دوستم باهاتون دوستم ف آخره تو همه حرفا سره آخر میاد همیشه کشیده هم نمی شه اونم یک نقطه داره بالا سرش می ذاره حالا من و شناختی؟ کدوم نشونه هستم ؟ ف هستم و ف هستم ف هستم و ف هستم @pishdabestanarghat
📖شیعه ی خوب کیست؟🤔 وقتی اسب قهوه ای 🐎من راه می رود، سُم هایش تِریک تِریک، صدای قشنگی می دهند. وقتی سوارش میشوم، احساس خوبی دارم؛ مثل این است که دارم پرواز🕊 می کنم. آدم های دور و برم زُل زده اند به من👀. هر وقت که از سفر برمی گردم، همین طور است. از بازار که می گذرم، دکان دارها دست از کار می کشند و زل میزنند به من. انگار چشم شان👁به یک سردار یا وزیر یا عالم افتاده، که این طوری دست از کار می کشند! اسبم 🐴شیهه می کشد و گردن دراز و پر از یالش را تکان می دهد. کمرم را صاف می کنم و از کنار آنها می گذرم تا به خانه می رسم. با صدای اسبم، نوکرها از خانه بیرون می آیند. یکی اسبم را می گیرد. یکی هم کمک می کند تا من از پشت آن پایین بیایم. آن دو با احترام زیاد مرا به خانه می برند. مادرم با خوشحالی جلو می آید. او😌خمیده خمیده راه می رود؛ چون سن زیادی دارد. او برای من هم مادر است و هم پدر؛ چون پدر ندارم. پدرم آن زمانی که کودک بودم، به دست ماموران حکومت زندانی شد. به ما گفتند: در زندان بیمار شده و مرده است. اما بعدها معلوم شد آنها پدرم را شهید کرده اند😔چون او شیعه ی امام على علیه السلام بود! همسرم که دارد پیاز تکه می کند، به من می گوید: «سلام صالح!✋ خوش آمدی، امشب مهمان داریم. قرار است پدر و مادرم بیایند. یک وقت جایی نروی!» میخندم:☺️«نه، من همین جا در خانه هستم!» در می زنند. یکی از نوکرها از توی اتاقش بیرون می آید و پشت در می رود. بعد پیش من می آید با احترام می گوید: «ارباب! یک مرد فقیر است. پول💰می خواهد!» با بی حوصلگی می گویم: «یک تکه نان🍞 و چندتا خرما به او بده!» نوکرم برای فقیر، یک تکه نان و چندتا خرما می برد؛ اما فوری برمی گردد و به من می گوید: «نگرفت!» نه! چرا؟🤔 می گوید: «به اربابت صالح بغدادی بگو پول💰 می خواهم!» با ناراحتی پشت در🚪 می روم. وقتی مرد فقیر را می بینم، می فهمم آشناست. او دست های پینه بسته اش را نشانم می دهد و با ناراحتی می گوید:😓 «من فقیر نیستم، من چاه کنم. یادت هست روزی آمدم خانه ی شما و برای تان چاه کندم؟»خب یادم آمد، منظورت چیست؟ حالا مدتی است که هم دست هایم درد می کند، هم کمرم😣 دیگر نمی توانم چاه کنی کنم؛ برای همین، مجبورم از آدم های باشخصیت و محترم کمک بگیرم! حرصم می گیرد. می خواهم سرش داد بزنم😠 اما خودم را نگه می دارم. او ادامه می دهد: «من شيعه ی آل على عليهم السلام هستم. نمازم را مثل شما می خوانم📿چند بار هم نزدیک بوده به خاطر این کار، گرفتار دشمن شوم!» دست در جیبم می کنم. سه، چهارتا سکه ی معمولی دارم💰آنها را کف دستش🙌 می گذارم. او آه😑 می کشد و آن سکه ها را به من برمی گرداند. بعد می رود. در را محکم می بندم و سر نوکرم داد میزنم: «دیگر به این بی سروپاها جواب نده...بگذار بروند! معلوم نیست شیعه اند یا نه! اصلا آدم اگر کار کند که فقیر نمی شود.» من و دوستانم می خواهیم برویم دیدن✨، در راه یک نفر برای مان ماجرایی را تعریف می کند: «دایی ام رفته بود دیدن ✨امام موسی بن جعفر عليه السلام. امام از او پرسید: "آیا به نیازمندان شهرتان کمک می کنید؟"🤔 او گفت: معلوم است که کمک می کنیم. امام گفت: "مثلا اگر بدانید نیاز دارد، بروید خانه اش ببینید نیست، برایش پول می گذارید که وقتی برگشت، مشکلش را با آن برطرف کند؟" دایی ام جواب داد: نه، تا به حال این کار را نکرده ایم! امام عليه السلام ناراحت شد😞 و گفت: "پس هنوز شما آن گونه نشده اید که ما می خواستیم!"» حالا من با شنیدن این خاطره، خجالت می کشم😓 پیش امام کاظم علیه السلام بروم؛ چون همین تازگیها، چاه کن فقیر را با ناراحتی از خانه ام دور کردم! 🤲بحق امام موسی کاظم علیه السلام اللهم عجّل لولیک الفرج🤲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تقویت مهارت قصه گویی در پیش دبستان بزبزقندی حلما قربانی مربی:خانم اَرقات پیش دبستان بهشت کودک
درباره ی آشنایی با نویسندگی و چگونگی نوشتن کتاب 👎👎👎 😋🎈نویسنده ی کوچولو🎈 😋 یکی بود یکی نبود، یه پسر کوچولویی به اسم سامان بود که کتاب خوندنو خیلی دوست داشت. هر وقت با مامان و بابا می رفت بیرون یه کتاب داستان هم برای خودش می خرید. یه روزی مامان گفت سامان جان دلت می خواد خودت کتاب بنویسی؟ نویسنده بشی؟ سامان گفت بله ولی من که نمی دونم چی بنویسم! مامان گفت: وقتی می ری بیرون، مدرسه یا پارک، به دور و برت (اطرافت) خوب نگاه کن اونوقت خودت می فهمی چی بنویسی. سامان از مامانش اجازه گرفت و رفت بیرون. اما هرچی قدم زد چیزی به ذهنش نرسید که تو کتاب داستانش بنویسه. سر راه دوستش مینارو دید. مینا داشت به قورباغه نگاه می کرد. سامان فکر کرد و با خودش گفت فهمیدم، دوست دارم توی کتاب داستانم یه قورباغه ی سبز قشنگ باشه. به همراه دوستش رفتن پارک. پارکی که خانواده ها توش نشسته بودن و خوشحال بودن. ناگهان بوته ای تکون خورد. سامان و مینا ترسیدن. ولی همون موقع یکی از پشت بوته ها داد زد نترسید منم سعید. سامان که خیلی ترسیده بود گفت من فکر کردم یه جونور وحشی یا یه شبح ترسناک باشه. بعد گفت فهمیدم دوست دارم تو کتاب داستانم شبح ترسناک هم باشه. سه تایی با هم رفتن و به درختی رسیدن یه جوجه گنجشک کوچولو افتاده بود پایین درخت. بچه ها بالای درختو نگاه کردن. صدای جیک جیک شنیدن. سامان گفت کاشکی یه چیزی مثل سفینه ی فضایی داشتیم و با اون می رفتیم بالا این جوجه رو می ذاشتیم توی لونش. می خوام توی کتاب داستانم یه سفینه ی فضایی هم باشه. خلاصه اون روز حسابی گشتن و دور و بر شونو نگاه کردن. وقتی داشتن برمی گشتن سعید گفت می شه یکی از صفحه های کتاب داستانو من بنویسم. مینا گفت منم می خوام بنویسم. سامان گفت: باشه اشکالی نداره، پس صفحه اولو من می نویسم. می خوام یه قورباغه بکشم که گم شده. قورباغه دنبال خانوادش می گرده مینا گفت: اینجای کتابو من می خوام بگم. قورباغه یه شبح ترسناک دید، ترسید و فرار کرد. شایدم یه جانور وحشی بود. سعید گفت حالا نوبت منه. قورباغه گفت کاشکی می تونستم سفینه درست کنم و باهاش برم تا بگردم خانوادمو پیدا کنم ولی اون بلد نبود سفینه درست کنه. سامان یاد پرنده افتاد گفت: به پرنده گفت که اونو ببره بالا و با هم بگردن. مینا گفت می شه بقیشو من بگم. سامان گفت بله. مینا گفت صبر کن فکر کنم! فهمیدم. اونا گشتن و گشتن تا یه دریاچه دیدن. چندتا قورباغه توی دریاچه داشتن شنا می کردن. قورباغه با خوشحالی گفت آخ جون خانوادم. سعید گفت یعنی کتاب داستانمون تموم شد. سامان گفت هنوز نه، وقتی کبوتر اومد پایین کنار دریاچه و داشت خوشحالی قورباغه هارو تماشا می کرد، یه شکارچی بزرگ مثل شبح با تفنگش می خواست کبوترو شکار کنه. قورباغه ها متوجه شدن و پریدن روی شکارچی. شکارچی فرار کرد. مینا گفت: آخ جون! اونوقت کبوتر با خوشحالی تشکر کرد و رفت. سامان گفت درسته. سعید گفت ولی هر وقت دلشون برای هم تنگ می شد میومدن باهم صحبت می کردن سامان گفت؛ تا همین جا بسته. سعید و مینا گفتن یعنی ما نویسنده شدیم!!؟ با خوشحالی دویدن سمت خونه تا به مادر و پدرشون بگن که یه کتاب زیبا نوشتن و نویسنده شدن
مورچه ی باهوش برای آشنایی دانش آموزان با اهمیت کتاب خواندن، نقش آن در زندگی و رعایت نکات بهداشتی و اخلاقی در این زمینه👎👎👎 😋🎈مورچه ی باهوش🎈 😋 یکی بود یکی نبود توی شهر مورچه ها، یه مورچه کوچولوی باهوشی بود که خیلی چیزا می دونست چون زیاد کتاب می خوند. هر وقت برای بقیه ی مورچه ها مشکلی پیش میومد، با مورچه کوچولو مشورت می کردن و اون کمک می کرد تا مشکلشون برطرف بشه. مورچه ی باهوش به کلاغ پستچی گفته بود که هر وقت از روی شهرشون پرواز می کنه و نامه هارو می بره، یه کتاب داستان هم برای اون بیاره. مورچه، کتابایی که کلاغ پستچی آورده بودو گوشه ای از اتاقش چیده بود و هر روز می خوند. بعد از بازی، هر وقت می خواست کتاب بخونه دستاشو می شست تا کتاباش کثیف نشه، وقتی نور اتاقش کم بود چراغو روشن می کرد تا چشمش ضعیف نشه، سرشو خیلی به کتاب نزدیک نمی کرد و با فاصله ی مناسب می خوند. هر وقت کتاب خوندنشم تموم می شد کتابشو مرتب کنار کتاب های دیگش می چید تا اتاقش شلوغ و بی نظم نشه. یه روز که داشت کتاب می خوند یکی با عجله در زد مورچه درو باز کرد. مورچه ی همسایه گریه می کرد و می گفت انبار خونم خراب شده آخه هرچی گندم و دونه جمع کرده بودم جوانه زده، رشد کرده، خونم ترک برداشته!! مورچه فکر کرد و فکر کرد و جوابو پیدا کرد. گفت نگران نباش از این به بعد دونه هایی رو که جمع می کنی نصف کن تا جوانه نزنه و خونتو خراب نکنه. مورچه ی همسایه با خوشحالی تشکر کرد و رفت تا دونه هاشو نصف کنه. چیزی نگذشته بود که مورچه های سرباز در زدن گفتن یه مهمون داریم که شبیه مورچست اما حرف نمی زنه به نظرت راهش بدیم بیاد توی شهرمون!؟ مورچه گفت باید ببینمش. بعد از این که مورچه بررسی کرد، گفت نه نه اون عنکبوته خودشو شبیه مورچه درست کرده تا وقتی نزدیک شدید بهتون حمله کنه و شمارو بخوره. مورچه های سرباز گفتن: یعنی بعضی از عنکبوتا خودشونو شبیه مورچه درست می کنن. مورچه کوچولو گفت بله. من اینو قبلا تو کتاب خونده ام. تق تق. دوباره صدای در اومد. مورچه ی باهوش درو باز کرد. یه دفعه همکلاسیشو پشت در دید. همکلاسی گفت دوست من! من داشتم بازی می کردم ولی خسته شدم و حوصلم سر رفت. گفتم کتاب بخونم. می خوام کتاب جدید بخونم، ولی ندارم چه کار کنم. مورچه ی باهوش گفت من بهت کتاب می دم. بفرما خونه. دوستش گفت ممنونم باید زود برگردم نی نی کوچولومون گریه می کنه می خوام برم در نگهداریش به مامانم کمک کنم. مورچه ی باهوش گفت: باشه پس برو. این کتابم بهت امانت می دم. مراقبش باش. هر وقت خوندی و دیگه نمی خواستیش اونو بهم برگردون. دوستش گفت: باشه خیالت راحت عکساشو به نی نی کوچولو نشون می دم ولی مراقبم تا پاره نکنه. خط خطی نکنه. هر وقت خوندم برات میارم. من امانتدار خوبی هستم. به همدیگه دست دادن و خداحافظی کردن. مورچه کوچولو از این که کتابو به دوستش امانت داده بود خیلی خوشحال بود، چون این جوری دوستش هم می تونست بیشتر بدونه و بهتر زندگی کنه. 👌خب، حالا کی دوست داره مانند مورچه ی باهوش خیلی چیزا بدونه و به بقیه کمک کنه!؟ ... من.... مورچه کوچولو چه جوری این همه چیز می دونست!؟... کتاب می خوند. زیاد کتاب می خوند. درسته، اگه مورچه کوچولو کتاب نمی خوند و فکر نمی کرد نمی تونست به مورچه ی همسایه بگه دونه هارو نصف کن تا جوانه نزنه و خونت خراب نشه. اگه کتاب نخونده بود نمی دونست بعضی از عنکبوتا خودشونو شبیه مورچه درست می کنن، ادای مورچه هارو در میارن تا گول بزنن. من که دوست دارم هر روز به مامانم بگم برام داستان بخونه.... کتابایی که می خونمو به دوستامم امانت می دم تا اونا هم بخونن تا هممون راحت زندگی کنیم و کمتر اشتباه کنیم. مثل مورچه کوچولو کیا مثل مورچه کوچولو مواظب چشماشون هستن و با فاصله ی مناسب می خونن........
📚خرسو_و_خرسک یک روز بعد از ظهر خواهر خرسو به خرسک زنگ زد و از او دعوت کرد تا با هم بازی کنند خرسو گفت : « عروسک هایت را هم با خودت بیاور تا بازی کنیم. بعد هم با هم فیلم تماشا می کنیم. » خرسک از مامانشاجازه گرفت و عروسک هایش را در کالسکه بچه گذاشت و با عجله به سمت خاله خرسو راه افتاد. خرسو دم در منتظر او بود. آخرین باری که خرسک به خانه خرسو آمد ، با هم مامان بازی کردند. این دفعه هم دنباله همان بازی را ادامه دادند. بعد از کلی مامان بازی و سر و صدا از مامان خرسو اجازه گرفتند که تا فیلم تماشا کنند. خرسو گفت: « نگاه کن این فیلم را برادرم کرایه کرده. بیا تماشا کنیم. » خرسک گفت : « باشه. » اسم فیلم مشکلات در مدرسه خرس ها بود و برای آدم بزرگ ها ساخته شده بود. فیلم درباره نوجوانان و مدرسه بود. خرسک چیزی از فیلم نفهمید. بچه هایی که در فیلم بازی می کردند ، از دست هم عصبانی و ناراحت می شدند ولی خرسک نمی دانست چرا ! آن ها سر به سر هم می گذاشتند و لباس های همدیگر را مسخره می کردند. آن ها حرف هایی می زدند که خرسک نمی فهمید. وقتی عصبانی یا ناراحت می شدند چیزهایی می گفتند که خرسک تا حالا نشنیده بود. او فکر کرد این حرف ها چیزی شبیه « مزخرف ! » یا « لعنتی ! » اما به زبان آدم بزرگ هاست. یکی ، دو تای آن ها را با خودش تکرار کرد. به نظرش خیلی جالب بودند. بعد از فیلم خرسک و خرسو کمی دیگر با هم بازی کردند و بعد خرسک به خانه آمد. سر میز شام خرسک فیلم را برای بابا ، خرسه ، مامان و برادر خرسی تعریف کرد و گفت که چطور بچه ها در مدرسه عصبانی یا ناراحت می شدند و سر به سر هم می گذاشتند و لباس های هم دیگر را مسخره می کردند. برادر خرسی گفت : « من این فیلم رو با برادرم خرسو دیدم. از فیلم خوشت آمد ؟ فکر می کنی برای سن تو مناسب است ؟ » به خرسک برخورد و گفت : « نخیر ! خیلی هم خوشم آمد. او دستش را بلند کرد تا نشان دهد که فیلم چقدر برایش جالب بوده که دستش به لیوان خورد و لیوان افتاد و شیر روی میز ریخت. خرسک خواست بگوید « اه » ولی یکی از حرف های توی فیلم یادش افتاد و آن را تکرار کرد. مامان ، بابا خرسه و برادر خرسی ساکت شدند و با دهان باز به خواهر خرسک خیره شدند. خرسک به فکر فرو رفت. مامان نفس زنان گفت : « چی گفتی ؟ » خرسک من منکنان گفت : « یادم رفت. » زبان بابا بند آمد و دستش با چنگال خشک شد و توی هوا ماند. مامان پرسید : « این را از کجا یاد گرفتی ؟ » خرسک گفت که این ها را در فیلم شنیده است. مامان خرسه گفت : « حرف هایی که توی فیلم شنیدی حرف های بدی هستند ، حرف هایی که هیچ خرسی نباید به زبان بیاورد. زبان ما همیشه باید زبانی دوستانه باشد. آدم های خوب هیچ وقت از این حرف ها نمی زنند و تو هم اگر می خوای آدم خوبی باشی نباید از این حرف ها بزنی. » خرسک موقع خواب از مامان خرسه عذرخواهی کرد و به او گفت که دوست دارد آدم خوبی باشد. از کودک بپرسید : - به نظرت خرسک کار خوبی کرد که فیلم برادر خرسو رو تماشا کرد ؟ - چرا نباید حرف بد بزنیم ؟ - تو اگر جای خرسک بودی چه می کردی ؟ به کودک بگویید : گاهی وقت ها آدم ها حرف های بدی به هم دیگر می زنند که باعث ناراحتی هم می شوند ، اما کلی حرف های خوب هست که آدم ها می توانند به هم بزنند. اگر با بچه هایی که حرف بد می زنند برخورد کردی بهترین کار این است که از آن ها دوری کنی و بگویی که تا وقتی درست صحبت نکنید با شما دوست نمی شوم
✨من یار انقلابی ام✨ روزهای انقلاب🇮🇷 بود، خانه علیرضا کوچولو توی یکی از کوچه های نزدیک حرم امام رضا🕌 علیه السلام بود؛ در این روزها همه خیابان های منتهی به حرم شلوغ بود و مردم همیشه در خیابان راهپیمایی می کردند، زن و مرد، پیر و جوان، کوچک و بزرگ. بازار، مغازها و کلیه ادارات دولتی تعطیل بود، «مرگ بر شاه»، «درود بر خمینی» و«استقلال، آزادی، جمهوری اسلامی» شعارهایی بود که مردم، روزهای انقلاب بر علیه شاه✊ سر می دادند. همین طور دیوارها پُر بود از شعارهایی که با رنگ روشون نوشته شده بود. علیرضا همراه با پدرش موقع نماز به حرم یا مسجد محله شان می رفتند. نمازگزاران که سجده اول رفتند بابای علیرضا خیلی آرام از جایش بلند شد و بیرون از مسجد رفت و اعلامیه ها📄 را در کفشهای نمازگزاران جاسازی کرد و دوباره به داخل مسجد بازگشت. حوالی بهمن ماه 🌨بود؛ بابای علیرضا همراه با چند تا از دوستانش یک گروه انقلابی بودند که کارشان پخش کردن اعلامیه در مسجد و نوشتن شعار بر روی دیوارها بود آنها نیمه شب🌌 قرار گذاشتند که بر روی دیوارهای خیابان شهر شعار بنویسند که ناگهان مأموران دولتی👺 سرو کله شان پیدا شد. با دیدن مأموران آنها به داخل کوچه ای رفتند و پا به فرار گذاشتند زیرا زمان ورود امام❤️ رحمه الله علیه به میهن عزیزمان بود و مأموران امنیتی به هر کسی مشکوک می شدند او را دستگیر می کردند. بابای علیرضا همراه با دوستانش با وجود خطری که آنها را تهدید می کرد با پخش اعلامیه📄 و آگاه کردن مردم، آنها را به شرکت در تظاهرات بر علیه شاه ظالم دعوت می کردند تا سرانجام امام خمینی رحمه الله علیه در ۱۲ بهمن به ایران باز گشت😍 علیرضا هم مثل پدرش و بقیه مردم از پیروزی انقلاب و آمدن امام خیلی خوشحال بود☺️ روز ۲۲بهمن روزی بود که آخرین امیدهای دشمن نقش برآب شد و به ياري خدا ما پيروز شديم👌🌷 🌹بچه هاي خوب و نازنين! امام با آمدنشان آزادی را به میهن آورند. ایشان آمدند تا به همه دنیا بگویند که دشمن ظالم👿 همیشه شکست می خورد و آدم های بد، همیشه نابود می شوند. امام آن روز از همه مردم خواست که با هم متحد باشند🤝 تا دشمن از سرزمین مان بیرون برود. پس بچه ها! وظیفه ما این است که این حرف امام را آویزه گوشمان کنیم و همیشه این روز بزرگ، یعنی ۲۲بهمن را به خاطر بسپاریم
درباره ی آشنایی با نویسندگی و چگونگی نوشتن کتاب 👎👎👎 😋🎈نویسنده ی کوچولو🎈 😋 یکی بود یکی نبود، یه پسر کوچولویی به اسم سامان بود که کتاب خوندنو خیلی دوست داشت. هر وقت با مامان و بابا می رفت بیرون یه کتاب داستان هم برای خودش می خرید. یه روزی مامان گفت سامان جان دلت می خواد خودت کتاب بنویسی؟ نویسنده بشی؟ سامان گفت بله ولی من که نمی دونم چی بنویسم! مامان گفت: وقتی می ری بیرون، مدرسه یا پارک، به دور و برت (اطرافت) خوب نگاه کن اونوقت خودت می فهمی چی بنویسی. سامان از مامانش اجازه گرفت و رفت بیرون. اما هرچی قدم زد چیزی به ذهنش نرسید که تو کتاب داستانش بنویسه. سر راه دوستش مینارو دید. مینا داشت به قورباغه نگاه می کرد. سامان فکر کرد و با خودش گفت فهمیدم، دوست دارم توی کتاب داستانم یه قورباغه ی سبز قشنگ باشه. به همراه دوستش رفتن پارک. پارکی که خانواده ها توش نشسته بودن و خوشحال بودن. ناگهان بوته ای تکون خورد. سامان و مینا ترسیدن. ولی همون موقع یکی از پشت بوته ها داد زد نترسید منم سعید. سامان که خیلی ترسیده بود گفت من فکر کردم یه جونور وحشی یا یه شبح ترسناک باشه. بعد گفت فهمیدم دوست دارم تو کتاب داستانم شبح ترسناک هم باشه. سه تایی با هم رفتن و به درختی رسیدن یه جوجه گنجشک کوچولو افتاده بود پایین درخت. بچه ها بالای درختو نگاه کردن. صدای جیک جیک شنیدن. سامان گفت کاشکی یه چیزی مثل سفینه ی فضایی داشتیم و با اون می رفتیم بالا این جوجه رو می ذاشتیم توی لونش. می خوام توی کتاب داستانم یه سفینه ی فضایی هم باشه. خلاصه اون روز حسابی گشتن و دور و بر شونو نگاه کردن. وقتی داشتن برمی گشتن سعید گفت می شه یکی از صفحه های کتاب داستانو من بنویسم. مینا گفت منم می خوام بنویسم. سامان گفت: باشه اشکالی نداره، پس صفحه اولو من می نویسم. می خوام یه قورباغه بکشم که گم شده. قورباغه دنبال خانوادش می گرده مینا گفت: اینجای کتابو من می خوام بگم. قورباغه یه شبح ترسناک دید، ترسید و فرار کرد. شایدم یه جانور وحشی بود. سعید گفت حالا نوبت منه. قورباغه گفت کاشکی می تونستم سفینه درست کنم و باهاش برم تا بگردم خانوادمو پیدا کنم ولی اون بلد نبود سفینه درست کنه. سامان یاد پرنده افتاد گفت: به پرنده گفت که اونو ببره بالا و با هم بگردن. مینا گفت می شه بقیشو من بگم. سامان گفت بله. مینا گفت صبر کن فکر کنم! فهمیدم. اونا گشتن و گشتن تا یه دریاچه دیدن. چندتا قورباغه توی دریاچه داشتن شنا می کردن. قورباغه با خوشحالی گفت آخ جون خانوادم. سعید گفت یعنی کتاب داستانمون تموم شد. سامان گفت هنوز نه، وقتی کبوتر اومد پایین کنار دریاچه و داشت خوشحالی قورباغه هارو تماشا می کرد، یه شکارچی بزرگ مثل شبح با تفنگش می خواست کبوترو شکار کنه. قورباغه ها متوجه شدن و پریدن روی شکارچی. شکارچی فرار کرد. مینا گفت: آخ جون! اونوقت کبوتر با خوشحالی تشکر کرد و رفت. سامان گفت درسته. سعید گفت ولی هر وقت دلشون برای هم تنگ می شد میومدن باهم صحبت می کردن سامان گفت؛ تا همین جا بسته. سعید و مینا گفتن یعنی ما نویسنده شدیم!!؟ با خوشحالی دویدن سمت خونه تا به مادر و پدرشون بگن که یه کتاب زیبا نوشتن و نویسنده شدن
مورچه ی باهوش برای آشنایی دانش آموزان با اهمیت کتاب خواندن، نقش آن در زندگی و رعایت نکات بهداشتی و اخلاقی در این زمینه👎👎👎 😋🎈مورچه ی باهوش🎈 😋 یکی بود یکی نبود توی شهر مورچه ها، یه مورچه کوچولوی باهوشی بود که خیلی چیزا می دونست چون زیاد کتاب می خوند. هر وقت برای بقیه ی مورچه ها مشکلی پیش میومد، با مورچه کوچولو مشورت می کردن و اون کمک می کرد تا مشکلشون برطرف بشه. مورچه ی باهوش به کلاغ پستچی گفته بود که هر وقت از روی شهرشون پرواز می کنه و نامه هارو می بره، یه کتاب داستان هم برای اون بیاره. مورچه، کتابایی که کلاغ پستچی آورده بودو گوشه ای از اتاقش چیده بود و هر روز می خوند. بعد از بازی، هر وقت می خواست کتاب بخونه دستاشو می شست تا کتاباش کثیف نشه، وقتی نور اتاقش کم بود چراغو روشن می کرد تا چشمش ضعیف نشه، سرشو خیلی به کتاب نزدیک نمی کرد و با فاصله ی مناسب می خوند. هر وقت کتاب خوندنشم تموم می شد کتابشو مرتب کنار کتاب های دیگش می چید تا اتاقش شلوغ و بی نظم نشه. یه روز که داشت کتاب می خوند یکی با عجله در زد مورچه درو باز کرد. مورچه ی همسایه گریه می کرد و می گفت انبار خونم خراب شده آخه هرچی گندم و دونه جمع کرده بودم جوانه زده، رشد کرده، خونم ترک برداشته!! مورچه فکر کرد و فکر کرد و جوابو پیدا کرد. گفت نگران نباش از این به بعد دونه هایی رو که جمع می کنی نصف کن تا جوانه نزنه و خونتو خراب نکنه. مورچه ی همسایه با خوشحالی تشکر کرد و رفت تا دونه هاشو نصف کنه. چیزی نگذشته بود که مورچه های سرباز در زدن گفتن یه مهمون داریم که شبیه مورچست اما حرف نمی زنه به نظرت راهش بدیم بیاد توی شهرمون!؟ مورچه گفت باید ببینمش. بعد از این که مورچه بررسی کرد، گفت نه نه اون عنکبوته خودشو شبیه مورچه درست کرده تا وقتی نزدیک شدید بهتون حمله کنه و شمارو بخوره. مورچه های سرباز گفتن: یعنی بعضی از عنکبوتا خودشونو شبیه مورچه درست می کنن. مورچه کوچولو گفت بله. من اینو قبلا تو کتاب خونده ام. تق تق. دوباره صدای در اومد. مورچه ی باهوش درو باز کرد. یه دفعه همکلاسیشو پشت در دید. همکلاسی گفت دوست من! من داشتم بازی می کردم ولی خسته شدم و حوصلم سر رفت. گفتم کتاب بخونم. می خوام کتاب جدید بخونم، ولی ندارم چه کار کنم. مورچه ی باهوش گفت من بهت کتاب می دم. بفرما خونه. دوستش گفت ممنونم باید زود برگردم نی نی کوچولومون گریه می کنه می خوام برم در نگهداریش به مامانم کمک کنم. مورچه ی باهوش گفت: باشه پس برو. این کتابم بهت امانت می دم. مراقبش باش. هر وقت خوندی و دیگه نمی خواستیش اونو بهم برگردون. دوستش گفت: باشه خیالت راحت عکساشو به نی نی کوچولو نشون می دم ولی مراقبم تا پاره نکنه. خط خطی نکنه. هر وقت خوندم برات میارم. من امانتدار خوبی هستم. به همدیگه دست دادن و خداحافظی کردن. مورچه کوچولو از این که کتابو به دوستش امانت داده بود خیلی خوشحال بود، چون این جوری دوستش هم می تونست بیشتر بدونه و بهتر زندگی کنه. 👌خب، حالا کی دوست داره مانند مورچه ی باهوش خیلی چیزا بدونه و به بقیه کمک کنه!؟ ... من.... مورچه کوچولو چه جوری این همه چیز می دونست!؟... کتاب می خوند. زیاد کتاب می خوند. درسته، اگه مورچه کوچولو کتاب نمی خوند و فکر نمی کرد نمی تونست به مورچه ی همسایه بگه دونه هارو نصف کن تا جوانه نزنه و خونت خراب نشه. اگه کتاب نخونده بود نمی دونست بعضی از عنکبوتا خودشونو شبیه مورچه درست می کنن، ادای مورچه هارو در میارن تا گول بزنن. من که دوست دارم هر روز به مامانم بگم برام داستان بخونه.... کتابایی که می خونمو به دوستامم امانت می دم تا اونا هم بخونن تا هممون راحت زندگی کنیم و کمتر اشتباه کنیم. مثل مورچه کوچولو کیا مثل مورچه کوچولو مواظب چشماشون هستن و با فاصله ی مناسب می خونن........
✨من یار انقلابی ام✨ روزهای انقلاب🇮🇷 بود، خانه علیرضا کوچولو توی یکی از کوچه های نزدیک حرم امام رضا🕌 علیه السلام بود؛ در این روزها همه خیابان های منتهی به حرم شلوغ بود و مردم همیشه در خیابان راهپیمایی می کردند، زن و مرد، پیر و جوان، کوچک و بزرگ. بازار، مغازها و کلیه ادارات دولتی تعطیل بود، «مرگ بر شاه»، «درود بر خمینی» و«استقلال، آزادی، جمهوری اسلامی» شعارهایی بود که مردم، روزهای انقلاب بر علیه شاه✊ سر می دادند. همین طور دیوارها پُر بود از شعارهایی که با رنگ روشون نوشته شده بود. علیرضا همراه با پدرش موقع نماز به حرم یا مسجد محله شان می رفتند. نمازگزاران که سجده اول رفتند بابای علیرضا خیلی آرام از جایش بلند شد و بیرون از مسجد رفت و اعلامیه ها📄 را در کفشهای نمازگزاران جاسازی کرد و دوباره به داخل مسجد بازگشت. حوالی بهمن ماه 🌨بود؛ بابای علیرضا همراه با چند تا از دوستانش یک گروه انقلابی بودند که کارشان پخش کردن اعلامیه در مسجد و نوشتن شعار بر روی دیوارها بود آنها نیمه شب🌌 قرار گذاشتند که بر روی دیوارهای خیابان شهر شعار بنویسند که ناگهان مأموران دولتی👺 سرو کله شان پیدا شد. با دیدن مأموران آنها به داخل کوچه ای رفتند و پا به فرار گذاشتند زیرا زمان ورود امام❤️ رحمه الله علیه به میهن عزیزمان بود و مأموران امنیتی به هر کسی مشکوک می شدند او را دستگیر می کردند. بابای علیرضا همراه با دوستانش با وجود خطری که آنها را تهدید می کرد با پخش اعلامیه📄 و آگاه کردن مردم، آنها را به شرکت در تظاهرات بر علیه شاه ظالم دعوت می کردند تا سرانجام امام خمینی رحمه الله علیه در ۱۲ بهمن به ایران باز گشت😍 علیرضا هم مثل پدرش و بقیه مردم از پیروزی انقلاب و آمدن امام خیلی خوشحال بود☺️ روز ۲۲بهمن روزی بود که آخرین امیدهای دشمن نقش برآب شد و به ياري خدا ما پيروز شديم👌🌷 🌹بچه هاي خوب و نازنين! امام با آمدنشان آزادی را به میهن آورند. ایشان آمدند تا به همه دنیا بگویند که دشمن ظالم👿 همیشه شکست می خورد و آدم های بد، همیشه نابود می شوند. امام آن روز از همه مردم خواست که با هم متحد باشند🤝 تا دشمن از سرزمین مان بیرون برود. پس بچه ها! وظیفه ما این است که این حرف امام را آویزه گوشمان کنیم و همیشه این روز بزرگ، یعنی ۲۲بهمن را به خاطر بسپاریم
👈🏻 حضرت جبرئیل(علیه السلام) در مورد مباهله💚 من فرشته زیبای خدا جبرئيل✨ هستم.‌ روزی از روزهای قشنگ، پیامبر رحمت☀️ مسیحیان را به اسلام و کارهای نيک دعوت کرد. آنها نمایندگان خود را به مدینه فرستادند. برای اینکه تحقیق کنند که پیامبر خدا☀️راست می گویند یا نه. آنها با پیامبر رحمت دیدار کردند. دیدند که چهره ایشان مانند خورشید☀️ می درخشد. پیامبر رحمت با آنها صحبت کردند. مسیحیان دیدند که هر چه پیامبر می فرمايند، درست است. اما باز دین اسلام را قبول نمی کردند و ایمان نمی آوردند😒 ‌ تا اینکه من✨ به امر خدا پيغامي را به پیامبر رحمت رساندم. 💌پیغام این بود: باید بین شما و آنها مباهله💚 شود. مباهله یعنی اینکه تعدادی از مسلمانان و تعدادی از مسیحیان همدیگر را نفرین کنند. هرکسی که حرفش حق نباشد، خداوند او را عذاب کند👌 همه قبول کردند. قرار شد هر کسی با عزیزترین افرادش❤️ بیاید.‌ پیامبر مهربانِ ما فرمودند من با خانواده ی عزیزم و «جان و نفس خودم» می‌آیم. فردای آن روز حضرت محمد با امام علی و حضرت زهرا و امام حسن و امام حسین(علیهم السلام) برای مباهله آمدند 😍 و همه فهمیدند که جان پیامبر، امام علی (علیه‌السلام) است.💚 مسیحیان که منتظر بودند، از دور دیدند این پنج نفر با چهره های نورانی و دوست داشتنی دارند می آیند🤗😇 همه فرشته های آسمان با کنجکاوی تماشا میکردند. آنها از دیدن این چهره های نورانی لذت می بردند. تا اینکه نزدیک شدند☺️ بزرگِ مسیحیان تا چشمش به اهل بیت نورانی پیامبر رحمت☀️افتاد، گفت: من چهره هایی را می بینم که اگر دعا کنند، یک نفر مسیحی روی زمین باقی نمی ماند😥 ✅ برای همین مباهله نکردند. خیلی از آنها مسلمان شدند و به حرف های پیامبر رحمت☀️ ایمان آوردند.فرشته ها در آسمان این روز را بهم تبریک گفتند🎈🎊 گلدونه های عزیز از این داستان زیبا خوشتون اومد❓🤩☺️ تو این روز قشنگ حتما برای سلامتی و فرج امام مهربونمون هم دعا کنید 🤲