یکی بود یکی نبود
درزمانهای خیلی خیلی قدیم یه مردی زندگی میکرد که اسمش محمد بود و پیامبر مردم بود
بچه ها حضرت محمد(ص) خیلی مهربون بود و خدا هم خیلی دوستش داشت
پیامبر اون زمان بچه ای نداشت
یه همسایه ی بدجنسی داشت به اسم شانعکه
شانعکه بچه های زیادی داشت و همیشه جلو راه پیامبر می ایستاد و اونو مسخره میکرد ومیگفت
پیامبر تو ابتری تو بچه نداری ولی من کلی بچه دارم
پیامبر از شانعکه دلخور نمیشد چون میدونست خدا پیامبرو فراموش نکرده و بهش کمک میکنه
تو یکی از روزها خدا یه بچه به پیامبر داد که اسمشو گذاشتن ابراهیم
اما بچه های عزیزم ابراهیم تو بچگی مریض شد و چون حالش خیلی بد میشه نمیتونه زنده بمونه و میره پیش خدا
شانعکه دوباره خوشحال میشه و دوباره سر راه مسجد رفتن پیامبر یا بازار رفتنش جلوشو میگیره و پیامبرروهمش مسخره میکنه
پیامبرم همیشه با خدا رازو نیاز میکنه و دعا میخونه و از خدا صبر میخواد و اینکه یه بچه به پیامبر بده
تااینکه یکی از روزهافرشته های خدا اومدن پیش پیامبر و بهش گفتن
ای پیامبر خدا به تو یک دختر عطا میکنه و تو باید (( نماز بخونی و شتر قربانی کنی در راه خدا))
پیامبرم قبول میکنه و به پاس تشکر از خدا برای فرزندش نماز شکر بجا میاره و شتر قربانی میکنه
اسم دختر پیامبر کوثر هست
کوثر همون حضرت فاطمه هست که روز مادرو در اون روز نامگذاری کردن
#تفسیر کودکانه سوره کوثر
🆔 @pishdabestanarghat
یکی بود یکی نبود , غیر از خدای خوب و مهربون هیچکس نبود
درروزگاران قدیم زمان پیامبر ما مسلمانان , مردی بود که سیاه پوست بود و اسمش بلال بود
بلال نوکر یه آدم خیلی بدجنسی بود که این آدم بت پرست بود ولی بلال بیچاره مجبور بود براش کار کنه
اون بلال رو کتک میزدو اذیت میکرد
یروزی از روز ها بلال فهمید که مردی به اسم محمد (ص) کنار اون ها زندگی میکنه که خیلی مهربونه و بین سیاه و سفید فرقی نمیذاره و بین گولدار و بی پول فرقی نمیذاره و بین نوکر و رییس فرقی نمیذاره
بلال یکروز یکروز که کاراش تموم شده بود و اربابشم خوابیده بود یواشکی خواست بره خونه پیامبر خدا
وقتی رفت و دید پیامبر داره درباره خدا صحبت میکنه نشست پای حرفای پیامبر
پیامبر میگفت خدا احد است , یعنی خدا یه دونه است و دوتا نیست
بلال از پیامبر میپرسه خدا گرسنه میشه؟
تشنه میشه؟
خوابش میگیره؟
پیامبر میفرمایند : نه خدا صمد است , این ما آدمها هستیم که به خواب و غذا و آب نیاز داریم
خدا به اینها بی نیازه و به هیچی احتیاج نداره
پس الله و صمد , یعنی خدا بی نیاز است
بلال میپرسه خدای احد بچه داره؟
مامان و بابا داره؟
پیامبر میفرمایند : خدا بچه نداره , مامان و بابا هم نداره : لم یلد ولم یولد
بلال خیلی خوشحال میشه چه خدای خوبی , چقدر قویه و چقدر مهربونه
دوست داره خدای احد رو بپرسته و دلش نمیخواد بت پرست باشه
بلال میپرسه خدا شبیه کیه؟
پیامبر میفرمایند : خدا شبیه کسی نیست , کسی هم شبیه خدا نیست ( ولم یکن له کفوا احد)
#تفسیر کودکانه سوره توحید(اخلاص)
🆔 @pishdabestanarghat
ادامه #تفسیر کودکانه سوره توحید(اخلاص)
بلال خوشحال میشه و بر میگرده خونه
بچه ها چشمتون روز بد نبینه ارباب بلال دم در وایساده بود و عصبانی بود , آخه فهمیده بود که بلال رفته پیش پیامبر خدا
ارباب بلال بت پرست بود و ارباب بلال رو میبره روی ماسه های داغ توی بیابون اونقد بلال رو کتک میزنه تا بگه بت پرسته
بلال میگه : قل هو الله احد ( یعکنی خدا یدونه است)
اون میخواست فقط خدا رو بپرسته
پیامبر که فهمید ارباب بلال این کار رو بااون کرده و کتکش زده یک نفر رو میفرسته تا بلال رو نجات بده
اون مرد میاد بلال رو از اربابش میخره و بلال از یاران خوب پیامبر میشه
🆔 @pishdabestanarghat
یکی بود یکی نبود غیر از خدای خوب و مهربون هیچکس نبود
یه روز پیامبر خدا(ص) با امام علی (ع) توی خونه نشسته بودند و داشتند حرف میزدند
بچه ها چشمتون روز بد نبینه دوتا آدم بد توی یه خونه ی دیگه نشسته بودند و یه شمشیرم کنارشون بودو داشتند نقشه های بدی میکشیدن تا پیامبر خدارو به قتل برسونن
اون شب خدا اونارو دیدو به فرشته ی مهربون گفت برو به پیامبر بگو تا از شهر مکه بیرون بره
فرشته رفت و در گوش پیامبر گفت از شهر مکه خارج شو
اونم اطاعت کرد...
پیامبر همیشه از دستورات خدا اطاعت میکرد
فرشته به پیامبر گفت آدمهای بد و بت پرست میخوان بیان و شمارو بکشن
امام علی به پیامبر گفت :
من حاضرم سرجای شما بخوابم تا اونها نفهمند شما از مکه رفتید
آدمهای بد اومدن نزدیک خانه ی پیامبر خدا...پیامبر از خانه رفته بود
امام علی خیلی پیامبر رو دوست داشت حتی حاضر شد جای پیامبر بخوابه و کشته بشه و خیلی شجاع بود
امام علی جای پیامبر خوابید و آدم بدها وارد خونه شدند و میخواستند شمشیر رو بالا ببرن و یکدفعه یکیشون گفت : صبر کن پتو رو کنار بزنیم ببینیم خودشه؟پیامبره؟
پتو رو که کنار زد دید ای وای ! اینکه امام علی هست و زود فرار کردند
گفتند باید زود بریم و پیامبر رو پیدا کنیم و سوار اسبشان شدند و رفتند دنبال مسیری که پیامبر رفته بود
پیامبر رسیده بود به یه غار
توی غار داشتند نماز میخوندن و یکدفعه آدم بدها رسیدند دم در غار
اما یه چیز عجیب در غار رو گرفته بود
تار عنکبوت در غارو پوشونده بود و یه کبوتر هم روی تار عنکبوت لونه درست کرده بودو توی لونش تخم گذاشته بود
تعجب کردند و گفتند خب اگه پیامبر رفته باشه توی غار باید تار ها پاره میشدن و پرنده هم پر میزدو میرفت پس پیامبر توی غار نرفته
اینجوری بود که خدای مهربون که خیلی قوی و داناست پیامبر عزیزمونو از دست آدمای بدجنس نجات داد
آدم بدها برگشتند شهر مکه
پیامبر هم از غار بیرون اومدوبه راهش ادامه داد
دیدین بچه ها؟
اگه خداوند بخواد یه آدم خوب مثل پیامبر رو از دست آدمهای بد نجات بده با یه تار عنکبوت کوچولو یا یه پرنده نجات میده
به همه چی قدرت میده و خدا خیلی داناست
بچه ها فرشته ی مهربون به پیامبر گفت :از دست آدم بدها کجا بره؟آفرین از مکه بیرون بره
پیامبر از مکه بیرون رفت و به سمت مدینه حرکت کرد و توی شهر مدینه مردم پیامبر رو خیلی دوست داشتند
خیلی خوشحال بودند و به استقبال پیامبر رفتند و شادی میکردند
پیامبر میخواست توی شهر مدینه مردم رو به راه راست هدایت کنه
پیامبر یاران زیادی جمع کرد و خیلی از مردم افواجا افواجا دسته دسته به پیامبر ایمان آوردند
یه روزی از روزها توی مدینه بعده چند سال فرشته ی مهربون اومد پیش پیامبر خدا و گفت :
حالا که یارانت زیاد شدند و مسلمان شدند خدا وند دستور داده بری و شهر مکه رو فتح کنی
اذا جا نصر الله والفتح
وقتی شهر مکه فتح شد این آیه اومد بچه ها
بچه ها توی شهر مکه همه ی مردم افواجا افواجا زیاد زیاد به پیامبر ایمان آوردند
رایت:میبینید
بچه ها میبینید چقد اومدن سمت پیامبر خدا؟
افواجا و گروه گروه به سمت پیامبر ایمان اوردند
فرشته ی مهربون بعداز اینکه مردم تونستند شهر مکه را فتح کنند و اینکه مردم افواجا فواجا ایمان اوردند
اومد پیش پیامبر خدا و گفت :
حالا که خدا شمارو پیروز کرده ای پیامبر شما باید خدا را تسبیح کنید
خدا را حمد کنید
شکر بکنیدازون طرف بچه ها یه سری آدم های بد بودند که خیلی خجالت میکشیدند
اومدن پیش پیامبر خدا چون پیامبر رو اذیت کرده بودند میخواستند وستغفروا کنند
استغفار کنند
معذرت خواهی کنند
میان استغفرهو میکنند و میگن آیا خدا مارو هم میبخشه؟
پیامبر میگن :
انه کان توابا
خدا خیلی مهربونه و خیلی بخشندس
قبل از اینکه من شمارو ببخشم خدا شمارو بخشیده
خداوند تواب هستند
یعنی توبه پذیر هستند و مارو میبخشه
#تفسیر کودکانه سوره نصر
🆔 @pishdabestanarghat
پیامبر ما مسلمانارو که میشناسید؟
حضرت محمد (ص)خدای احد رو میپرستید
زمان پیامبر ما یه سری از مردم وجود داشتند که بهشون میگفتند کافرون
کافرون بت میپرستیدند
یادتونه گفتم بت به چی میگن؟
یه مجسمه هایی از سنگ و چوب میساختند خودشون و به جای خدای احد میپرستیدند
یه روزی از روزها این کافرون یه فکر بدی کردند چون دوست نداشتند پیامبر خدای احد رو بپرسته اومدند پیش پیامبر و گفتند :
ای پیامبر خدا نمیشه بیای بتهای مارو بپرستی؟
بچه ها فرشته ی مهربون اومد در گوش پیامبر گفت :
قل یا ایها الکافرون
ای کافرا لا اعبد ما تعبدون
من این چیزایی که شما میپرستید رو نمیپرستم
بچه ها کافرا رفتند و دوباره هی فکر کردند هی فکر کردند هی فکر کردند تا یه فکر جدید به ذهنشون رسید
اومدن پیش پیامبر خدا و بهش گفتند ای پیامبر ما میخوایم خدای تورو بپرستیم
بچه ها به نظر شما کافرون راست میگفتند؟
نه
پیامبر گفتند : و لا انتم عابدون ما اعبد
شما اون چیزی که من میپرستم رو نمیپرستین
الکی میگین شما دروغ میگین
شماها خدای من رو نمیپرستید
بچه ها کافرا ول کن نبودند که
همش میخواستن کاری بکنن که پیامبر بتهای اونارو بپرسته
اوانا رفتندو یه فکر تازه کردندو دوباره رفتند پیش پیامبر خدا و گفتند:
ای پیامبر خدا ما یه فکری کردیم
یه سال شما بیا خدای مارو بپرست و ماهم یه سال میایم خدای تورو میپرستیم
بچه ها راست میگفتند؟
یعنی بعد ازینکه پیامبر یک سال بتهای اونارو بپرسته اونام میان خدای احد رو میپرستند؟
پیامبر دوست نداشت بت بپرسته
ولا انا عابدون ما اعبد
من خدای شما رو نمیپرستم
ولا انتم عابدون ما اعبد
شماهم خدای منو نمیپرستید
پیامبر گفت نه من خدای شمارو میپرستم و نه شما خدای من رو میپرستید
بچه ها فرشته ی مهربون اومد پیش پیامبر خدا و پیامبر هر حرفی میزد از طرف خداوند میزد
خداوند به پیامبر گفت :
برای اینکه از شر کافرون راحت بشی چی کار کن؟گفت : به کافرون بگو:
لکم دینکم ولی دین
دین شما مال شما و دین خودم مال خودم
#داستان سوره کافرون
#تفسیر
🆔 @pishdabestanarghat
یکی بود یکی نبود
درزمانهای خیلی خیلی قدیم یه مردی زندگی میکرد که اسمش محمد بود و پیامبر مردم بود
بچه ها حضرت محمد(ص) خیلی مهربون بود و خدا هم خیلی دوستش داشت
پیامبر اون زمان بچه ای نداشت
یه همسایه ی بدجنسی داشت به اسم شانعکه
شانعکه بچه های زیادی داشت و همیشه جلو راه پیامبر می ایستاد و اونو مسخره میکرد ومیگفت
پیامبر تو ابتری تو بچه نداری ولی من کلی بچه دارم
پیامبر از شانعکه دلخور نمیشد چون میدونست خدا پیامبرو فراموش نکرده و بهش کمک میکنه
تو یکی از روزها خدا یه بچه به پیامبر داد که اسمشو گذاشتن ابراهیم
اما بچه های عزیزم ابراهیم تو بچگی مریض شد و چون حالش خیلی بد میشه نمیتونه زنده بمونه و میره پیش خدا
شانعکه دوباره خوشحال میشه و دوباره سر راه مسجد رفتن پیامبر یا بازار رفتنش جلوشو میگیره و پیامبرروهمش مسخره میکنه
پیامبرم همیشه با خدا رازو نیاز میکنه و دعا میخونه و از خدا صبر میخواد و اینکه یه بچه به پیامبر بده
تااینکه یکی از روزهافرشته های خدا اومدن پیش پیامبر و بهش گفتن
ای پیامبر خدا به تو یک دختر عطا میکنه و تو باید (( نماز بخونی و شتر قربانی کنی در راه خدا))
پیامبرم قبول میکنه و به پاس تشکر از خدا برای فرزندش نماز شکر بجا میاره و شتر قربانی میکنه
اسم دختر پیامبر کوثر هست
کوثر همون حضرت فاطمه هست که روز مادرو در اون روز نامگذاری کردن
#تفسیر کودکانه سوره کوثر
🆔 @pishdabestanarghat
یکی بود یکی نبود , غیر از خدای خوب و مهربون هیچکس نبود
درروزگاران قدیم زمان پیامبر ما مسلمانان , مردی بود که سیاه پوست بود و اسمش بلال بود
بلال نوکر یه آدم خیلی بدجنسی بود که این آدم بت پرست بود ولی بلال بیچاره مجبور بود براش کار کنه
اون بلال رو کتک میزدو اذیت میکرد
یروزی از روز ها بلال فهمید که مردی به اسم محمد (ص) کنار اون ها زندگی میکنه که خیلی مهربونه و بین سیاه و سفید فرقی نمیذاره و بین گولدار و بی پول فرقی نمیذاره و بین نوکر و رییس فرقی نمیذاره
بلال یکروز یکروز که کاراش تموم شده بود و اربابشم خوابیده بود یواشکی خواست بره خونه پیامبر خدا
وقتی رفت و دید پیامبر داره درباره خدا صحبت میکنه نشست پای حرفای پیامبر
پیامبر میگفت خدا احد است , یعنی خدا یه دونه است و دوتا نیست
بلال از پیامبر میپرسه خدا گرسنه میشه؟
تشنه میشه؟
خوابش میگیره؟
پیامبر میفرمایند : نه خدا صمد است , این ما آدمها هستیم که به خواب و غذا و آب نیاز داریم
خدا به اینها بی نیازه و به هیچی احتیاج نداره
پس الله و صمد , یعنی خدا بی نیاز است
بلال میپرسه خدای احد بچه داره؟
مامان و بابا داره؟
پیامبر میفرمایند : خدا بچه نداره , مامان و بابا هم نداره : لم یلد ولم یولد
بلال خیلی خوشحال میشه چه خدای خوبی , چقدر قویه و چقدر مهربونه
دوست داره خدای احد رو بپرسته و دلش نمیخواد بت پرست باشه
بلال میپرسه خدا شبیه کیه؟
پیامبر میفرمایند : خدا شبیه کسی نیست , کسی هم شبیه خدا نیست ( ولم یکن له کفوا احد)
#تفسیر کودکانه سوره توحید(اخلاص)
🆔 @pishdabestanarghat
ادامه #تفسیر کودکانه سوره توحید(اخلاص)
بلال خوشحال میشه و بر میگرده خونه
بچه ها چشمتون روز بد نبینه ارباب بلال دم در وایساده بود و عصبانی بود , آخه فهمیده بود که بلال رفته پیش پیامبر خدا
ارباب بلال بت پرست بود و ارباب بلال رو میبره روی ماسه های داغ توی بیابون اونقد بلال رو کتک میزنه تا بگه بت پرسته
بلال میگه : قل هو الله احد ( یعکنی خدا یدونه است)
اون میخواست فقط خدا رو بپرسته
پیامبر که فهمید ارباب بلال این کار رو بااون کرده و کتکش زده یک نفر رو میفرسته تا بلال رو نجات بده
اون مرد میاد بلال رو از اربابش میخره و بلال از یاران خوب پیامبر میشه
🆔 @pishdabestanarghat