• خونه پیشولیا •
طبق گفته های قبلیم امروز قرار بود از صبح بیرون باشم ، اما....
من با یه خانواده که هیچ کدوم برنامه ریزی درستی در عمرشون نداشتن زندگی میکنم👍.[در اصل مطمئنم حتی یه آدم j هم بین ما نیست]
بله شما فرض کن بهت گفته باشن تا ساعت ۱۲ جمع و جور کنید که زنگو زدیم بپرید بیرون و ساعتی که ما تازه حرکت کردیم ۴ بود🙂.
مکانمون عوض شد و تصمیم بر این شد که بریم پل طبیعت و بعد اونجا شام خونه دایی کوچیکه.
جدا اونجا خوراک عکسه مخصوصا تو این فصل اما هیچ انسان خردمندی نبود یه عکس از من بگیره[غمگینم خدا].
بعد اونجا رفتیم خونه حاضر شدیم و پیش به سوی خونه دایی ، این وسطا هم یه سر به عمو سیروس زدیم.[ ما یه عمو سیروس تو محلمون داریم که بستنی های بهشتی داره].
و مرحله بعد : بریم پیش دیاکوی عزیزم.
من امشب برای اولین بار بغلش کردم و میتونم بگم حس میکنم دستام هنوز که هنوز بوی بچه میده. حسشو نمیتونم با هیچی عوض کنم .
اکنون هم دراز کش آماده برای خواب در خدمت شما🌱🍦.
[من انقدر استرس دارم که میخوام گریه کنم ولی سعی بر دلداری دادن خودم دارم]
#روز_نوشت
#ماجراهایبنده
چرا ما تا با یکی حال میکنیم می رینه؟ نه خدایا این اعصاب خوردی و فشار نیس که من میخورم.