• خونه پیشولیا •
تابستون، سلام!
زندگی کردن وسط این درختا تابستون دلپذیری میسازه. میوه خودمو دارم، هوا خنکه، میتونم تو حیاط حال و هوامو عوض کنم بدون اینکه لازم باشه جایی برم، میتونم تو این سبزی درس بخونم، انگاری اینجا زندم و تازه دارم نفس میکشم. اسم این تابستونه نه اونی که ما تو تهران داریم🍇🧊.
#روز_نوشت #ماجراهایبنده
• خونه پیشولیا •
گوزن نونبربری خور🦌...
امروز فهمیدم پارک ملت واقعا جای عجیبیه، حدود ۷یا ۸ تا گوزن داره، میمون، شترمرغ، طاووس و یه عالمه پرنده های جورواجور😭🤌، یه ارائه دادم در عرض نیم ساعت آماده شدم و بعد یه گفت و گوی جذاب که امروز رو به یاد موندنی میکنه، شکر خداجون🤍 #روز_نوشت #ماجراهایبنده
• خونه پیشولیا •
اما با یکسری هنرمند خارجی مواجه شدم و بوماشون، اون رنگهای اکریلیک گنده و بوی رنگی که تو فضا میپیچید، انگاری زندگی رو دوباره جلو چشمام دیدم و میگفتم میشه یعنی یه روزی منم بشینم وسط این آدما؟ تو یه سالن با آقای روح الامین و هنرمندای خفن؟ بهم میگفت میخواین قلم بدم دستتون شما هم شروع کنید؟ خندیدم و گفتم نه بابا بیخیال اما قلبم هی تالاپ تولوپ میکرد که منم میخوام این فضا رو تجربه کنم. تو راهم یه شیرموز خوردیم و برگشتیم. عید متفاوت و عجیبی بودا خداجون مرسی بابتش🤍. #ماجراهایبنده #روز_نوشت
بعدم سوار ماشینا شدیم، ضبطو زیاد کردیم و شروع کردیم بزن برقص تا خونه😂، از انرژی زیاد بعدشم تا همین یه ساعت پیش تو کوچه وسطی بازی کردیم و خندیدیم، بابت امروز باید شکرت کنم خدای عزیز من🤍. #روز_نوشت
• خونه پیشولیا •
روزای سخت با نعمتای بی پایانت که آدم خجالت میکشه ناراحتی طی کنه-
خانواده جمعی بی شیله پیله که یاد آدم میاره یکسری ها بدون هیچ چشم داشتی و از عمیق ترین نقاط قلبشون تو رو دوست دارن چیزیه که امروزا بابتش شکر میکنم، شب و داستان هایی که در پیاش اتفاق میوفته و تو وقتی زیر اون آسمون پر ستاره دراز کشیدی کلی تصورات زیبا از آینده میچینی و سعی میکنه لبخندتو ثبت کنی، بودن یه بچه کوچک تو خونه[ همیشه نه ] تو رو از اون آدم بزرگه درونت فاصله میده و میزاره کودک درونت بیاد بیرون و بازی کنه برای خودش، دیگه براتون بگم که اره خیلی ارادت دارم اینروزا به خدا که از جایی که من حواسم نیس مواظبمه. #ماجراهایبنده #روز_نوشت
• خونه پیشولیا •
این چند وقت که بین خانواده گذشت نه دغدغه فردا رو داشتم، نه حتی حواسم بود که ناراحتیهام چین و کجا رفتن. از وقتی دایی و خاله اومدن خونه پر شد از صدای خنده، جوکهای دایی تا نصف شب ادامه داشت تا جایی که آقاجون صداش دراومده بود😂.
با هم رفتیم گردش، عکسای دستهجمعی گرفتیم، دایی ادا درمیورد و اولین نفر به من نگاه میکرد تا ببینه چقدر خنده تونسته از من بگیره[ که هر سری هم من پخش زمین بودم]، برای اولین بار دوربین عکاسی دست گرفتم و دنبال یه اردک بازیگوش تا ثبتش کنم ...هرچند بیشتر خودم سوژه شده بودم تا اون! ماکارونی خوشعطرِ پر ملات، سیبزمینیهای درشت و طلایی، بازیهای دستهجمعی و خندههای بیوقفه بعدش که باعث میشد اون لحظه ها فکر کنم خوشحال تر از این نمیشم و لحظه به لحظشو باید شکرت کنم خدای مهربونم🤍☘. #روز_نوشت #ماجراهایبنده
• خونه پیشولیا •
دیروز در یه تصمیم آنی تصمیم گرفتم با مامان بریم قم و من بعد این همه مدت تو خونه موندن تو هوا زدم.
اولش خواستیم بریم گلزار شهدا که پیچ رو رد کردیم و کلا بیخیال شدیم😭😂. بعدش تا اونجا مداحیای مورد علاقمو گذاشتم و بلند بلند برا خودم خوندم. اول رفتیم حرم حضرت معصومه، زیارت کردیم و خیلی زود رفتیم جمکران چون مامانم با دوستش قرار داشت و واو🤌✨ عجب خانوم خوبی بود، یه کتاب بهم هدیه داد که واقعا ذوق کردم😭 و تا ۱۱ شب کلی حرف زدیم و از هر دری گفتیم. موقع رفتنم رفتم این مغازه ها و یکسری خرید کردیم اخاخ جاتون خالی خیلی کیف داد، این از دیروز و احساسات خوبش، خدایا شکرت🤍☘. #روز_نوشت #ماجراهایبنده
• خونه پیشولیا •
- دوستای راهنمایی -
دیداری به اندازه ۴ سال دلتنگی.از دور که دیدمشون، یه لحظه وایسادم و با خودم گفتم:«اینا کی اینقد قد کشیدن!» ولی خب هنوزم همون دوتا بودن، همونا که زنگ ناهار مینشستیم کنار هم و اگه یه قاشق از ناهارم میموند میگفتن: «به مامانت میگیم!»
ساعتها گذشت با مرور خاطرههایی که قشنگ راهنمایی و اتفاقات جالب این مدت.کلی راه رفتیم اونقدر که پام گفت:«بسه دیگه!» ولی دلم میگفت: «هنوز زوده…»
آخرش روی یه پله، جلوی آبنما لم دادیم و از آینده گفتیم و چه خوب لحظاتی بود وقتی سرم روی شونهی حانیه بود و اون گفت:«چقدر بزرگ شدی... چقدر عوض شدی… انگار حالا خدا بیشتر دوستت داره» یا وقتی صدف از دلتنگیاش برام گفت و کلی بغلش کردم. روز قشنگی بود خدایا شکرت، میدونی که همچین روزایی رو خیلی دوست دارم، بودن کنار همچنین آدمایی و روزایی که آخرش از خستگی فقط میخوام بخوابم🤍.
#ماجراهایبنده #روز_نوشت
• خونه پیشولیا •
دیروز رفتیم کافه نخلستان و آنچنان دوسش نداشتم چون هرچی سفارش دادیم مزش عجیب بود😭😂. من دیروز فهمیدم چقدر جلسه کاری باحاله وقتی تو بشینی جلوی یکنفر و اون شروع کنه خیلی شیک صحبت کردن، فقط یه دفتر و قلم کم داشتم تا یادداشت کنم. خوشگل بودم و خوش گذشت، فضای کافه سنگین بود و نمیزاشت من خودم باشم برای همین فقط نیم ساعت تو مترو وایسادیم صحبت کردیم و من هی جنب و جوش میکردم و اگر مباحث جلوتر میرفت من از ذوق اون حرفا خودمو میکوبیدم تو دیوار🤣[ حالا نه در این حد ولی تجربه جالبی بود]. خدایا شکرت بابت این لبخندها، اینکه میتونم بقیه رو خوشحال کنم، خیلی شکرت☘🤍. #ماجراهایبنده #روز_نوشت
درسته که از ۹ تا کار امروز فقط ۴ تاش تیک خورد ولی خب خیلی آدم مفیدی بودم این چند ساعت و حس خوبش اجازه نمیده کمالگراییم رخی نشون بده.
-۱ مرداد جنجالی-
#روز_نوشت
• خونه پیشولیا •
- دوستی -
امروز بعد از مدتها بالاخره حانیه رو دیدم و کلی بغلش کردم، اما بازم سیر نشدم! همون لحظهی اول، یه گل آفتابگردون خوشگل برام آورده بود و دلم میخواست از ذوق جیغ بزنم، ولی انقدر حرف برای گفتن داشتیم که حتی فرصت ذوقکردن هم نشد. بعدش یه سورپرایز قشنگ اتفاق افتاد، یه گلدووووون ناز و خوشگل از طرف حانیه و فاطمه، با دو تا ستارهی کوچولو که قراره از این به بعد همیشه باهام باشه. وقتی دیدمشون، چنان ذوقی کردم که دلم میخواست پرواز کنم😭🤏....
بعدش با هم پیک نیک کردیم، خندیدیم، غیبت کردیم و با پاستلهای حانیه نقاشی کشیدیم. تو همین شلوغیها، یه لحظه حانیه گفت "یه چیزی انگار کمه..." که یهو دوتا دختر خوشگل و نانازی اومدن سمتمون و گفتن کنجکاو شدن بدونن ما چی کار میکنیم. یکیشون که هماسم من بود، با دوربینش ازمون عکس گرفت و عکسهاش واقعاً... واااقعاً دلبر بودن 😭🤌✨ یه کم گپ زدیم و بعد رفتن.
بعدش باز من بودم و حانیه، اونقدری دلم نمیاومد ازش جدا شم که مجبورش کردم تا انقلاب پیاده بیایم!
تو مترو، موقع خداحافظی بهش گفتم:
"دلتنگیام هنوز کامل نرفته و ما بازم داریم از هم جدا میشیم."
برا همین تا لحظهی آخر، حتی وقتی مترو داشت حرکت میکرد، همو نگاه کردیم و کلی دست تکون دادیم.امروز برام خیلی قشنگ بود، خدا رو شکر میکنم برای داشتن همچین دوستایی. لبخندم تموم نمیشه از این همه قشنگی که خدا تو دل دوستای من ریخته و حالا کلی حس خوب دارم که میتونم با خودم حملش کنم و بابتشون بگم شکرت خدا جونم🤍.
#ماجراهایبنده #روز_نوشت
• خونه پیشولیا •
-خونه خاله سمیه-
دیروز که پیش خاله بودم مامان گفت " با بچه ها میریم ویلای کردان تو هم میای؟استخر داره تو برو برا خودت حال کن" منم که شرایط روحیم افتضاح بود تو هوا قبولش کردم. دوست مامانم چون تازه رانندگی یاد گرفته بود گفت با من بیاید که مراقبم باشید و خب تو اون ۲۰۶ کوچولو له شدیم تا برسیم✨. مثلا تو این چند ساعت فهمیدم شما فرق نمیکنه تو چه سن و مال چه دوره ای باشی، با دوستات که بیوفتی ادبتم مقداری میزاری کنار[ اونم فقط به خاطره ما بچه ها یکم رعایته هست] و شما یه زیدی تو جمع داری، خیلی جالب بود برام. بعدم یه سورپریز داشتیم برا خاله سمیه که فهمیدم بازیگریم به مامانم رفته [ فقطم مامان من از سوپرایز خبر داشت] و وقتی بقیه فهمیدن ریختن سرش و زدنش🤣خیلی خندیدم واقعا. بعدم ریختیم تو استخر و کلی بازی کردیم، منم که روابطم با بچه ها خوب، با پسر کوچولو های دوستای مامانم کلی مسابقه گذاشتیم و کیفولی شدم. ناهار خوردیم و یه کم هم صحبتی، تعریف و تمجید از نقاشیام و حالا برگشتیم خونه. خستم و مقداری از خوشحالی این چند ساعت ته نشینه در من، ناشکر نیستم خدا جونم ولی کاشکی غمی که اینروزا روم سنگینی میکنه هم کم کم محو بشه و بره تا وقتی دو دقیقه تنها میشم و خلوت دوباره وارد مود سنگینم نشم، بازم با تموم اینا بابت لحظات شادی که تجربه کردم در این مسافرت کوتاه شکرررت🤍☘. #ماجراهایبنده #روز_نوشت