• خونه پیشولیا •
سفرنامه-
دومین پنجشنبه آبان ماه سال ۱۴۰۳ ما به باغ کتاب رفتیم. در مسیر دامون و شمیم را با هم مزدوج کردیم[ماگامون] هم خانواده پسر راضی و هم دختر; چه از این بهتر؟
از تونل های تاریک مترو به نور رسیدیم و تا رسیدن به مقصد نهایی ذوق های کوچک که در دلمان خودی نشان میدادند را در تصویر ثبت میکردیم. نزدیکی های باغ کتاب رودی کوچک پر از ماهی های ریز و درشت به چشممان خورد و تصمیم گرفتیم مدتی در آنجا اتراق کنیم تا از منظره لذت ببریم.
چندی بعد پس از رسیدن به مقصد وجب به وجب آنجا را گشتیم و رویا پردازی کردیم; چه سرزمین دلنشینی ما باید آنجا را فتح میکردیم! آخر آنجا به خانه رویاهایمان شباهت وافری داشت. آرام آرام که نقشیمان جلو میرفت، شروع به چپاول کردیم تا برای برگشت به خانه چیزی برای ارائه داشته باشیم.
گرسنگی که به سرمان زد به سوی خانه ای که بوی غذایش تا فرسنگ ها آنطرف تر هم میرفت یورش برده و دلی از عزا در اوردیم. با غذایی به نام پاستا آشنا شدیم، چه معجزه دلچسبی! دفعه بعد که به آنجا برویم حتما دستور پختش را از آشپزشان خواهم گرفت.
کم کم که هوا به سوی تاریکی رفت، عزم رفتن به خانه کوچک خودمان کردیم و در مسیر از خاطرات فتح و غارتهایمان برای یکدیگر گفتیم، واقعا چه تفاهم های فاحشی داشتیم. باید به خانه و سرزمینمان میرفتیم تا اهالی آنجا را مطلع کنیم که چند فرسنگ آن طرف تر جایی به مانند باغی بی پایان وجود دارد که ثمره درختان آن غذایی به نام پاستا است، ما باید آنجا را برای خودمان میکردیم. در حال حاضر نقشه بزرگی برای فتح آنجا داریم که در ادامه سفرنامه هایم آن را با شما در میان خواهم گذاشت.[ دلقک های بزرگ تقدیم میکنند🤣✨] #ماجراهایبنده #روز_نوشت
• خونه پیشولیا •
راستی ما اینجا با خانوم بزی داشتیم میرفتیم خونشون، که تماس گرفتن و پیامِ ناگوار خورده شدن شنگول و منگول رو بهشون اطلاع دادند💔😔.
• خونه پیشولیا •
اون صداعه که گاهی تو ذهنت یه کار احمقانه پیشنهاد میده و میگه فقط انجامش بده، پیش حانیه دست به عمل میزنه و خودی نشون میده. شاید بشه گفت امروز از بهترین روزا بود و دوسش دارم دانشگاه رو، خوشحالم که خدا اینجا قرارم داده و امیدوارم روند زندگی همینقدر شکیل پیش بره🤍🌱.
[خانوم عکاس اجازه دادن عکساشونو انتشار بدیم اینجا]
#ماجراهایبنده #روز_نوشت