eitaa logo
روایت بانوی پیشران ایران
1.5هزار دنبال‌کننده
83 عکس
39 ویدیو
7 فایل
┅| روایت بانوی پیشران ایران |┅ ارتباط با ما : @Dokhtarane_morvarid #رویداد_روایت #بانوی_پیشران_ایران #سازمان‌بسیج‌جامعه‌زنان‌خراسان‌رضوی
مشاهده در ایتا
دانلود
─━━⊱ روایت شهید جمهور ⊰━━─ برایت نامه نوشته بودم اما این بار بر خلاف دفعه ی قبل، نامه پیش من ماند، و دست من، میان جمعیتی که صدای گریه شان قطع نمیشد، در هوا خشک شد. تازه یادم آمد تو رفته ای. ماشین را برای گرفتن نامه پیرزن نگه داشتن، پای درد دل تک تک مردم نشستن، حرف همه را شنیدن، برای همه غصه خوردن، برای همه دویدن، برای همه اشک ریختن های تو هم تمام شده است. این بار ماشین تو، از میان سیل جمعیت گریان گذشت، و نامه ی خیلی ها به دستت نرسید. اما چه خیال است که تو هنوز هم گوش شنوای همه ای. از همین جا میگویم. وام نمیخواستم، کار نمیخواستم، گلایه نداشتم، فقط میخواستم بگویم: آقای رئیسی، حلالمان کن... ✍ به روایت فاطمه موحد شماهم‌بنویسید 📜 اینجا، سکوی انتشار روایت شماست. 🔗 https://eitaa.com/pishran8
─━━⊱ روایت شهید جمهور ⊰━━─ شاگرد اول همیشه از مباحثه و مناظره خوشم می آمد... از اینکه افراد یا گروهی برای دفاع از ماهیت خودشان و تفکرشان با دیگران حتی بجنگند پر از هیجان می شدم؛ اصلا انتخابات را فقط برای همین مناظرات دنبال می کردم. آخر در چند انتخابات اخیر ریاست جمهوری، مناظرات بخش انگیزشی آن شده بود. از سروکله زدن رقبا بایکدیگر و روی دایره ریختن حواشی زندگی هم لذت می بردم. حتی گهگاهی بدم نمی آمد که به جان هم بیفتند تا هیجان کار بالا برود... مناظرات انتخابات ریاست جمهوری ۱۴۰۰ که شروع شد فهمیدم یکی از کاندیداها پای کار این جدل ها و کل کل کردن ها نیست.آرام و متین مثل شاگرد اول های کلاس، فقط به سوالات جواب می دهد . نه از کوره در می رود و نه داد می کشد و نه کسی را متهم می کند. پشت هیچکس هم بدگویی نمی کند . یادم می آید حتی وقتی به او توهین کردند و یا به دروغ گفتند ۶ کلاس سواد دارد ؛ خم به ابرو نیاورد. من کلافه شده بودم به نظرم نابلد آمد کسی که زبان مناظره را نمی دانست و نمی توانست جواب رقبا و توهین هایشان را بدهد و فقط فاز مثبت داشت. من به او نمره قبولی در مناظرات را ندادم و منتخب من نشد... اما او رئیس جمهور شد؛ در این دو سه سال من او را هر روز در تلویزیون با کلی خبر و رفت و آمد می دیدم . او متفاوت از آنچه در مناظرات به چشمم آمده بود نشان می داد. من مسئولی را می دیدم که سری پرشور دارد برای کار هر روز در شهری و روستایی بی خیال تعطیلی و خستگی هر روز در جمعی و محفلی، همکلام با پیرو جوان و زن و مرد و عوام و خواص . با هر کدام با زبانی خاص و البته بی شیله پیله و بی آلایش برایم جالب بود که حتی زبان دنیا را هم می فهمد و گره های سالها بی ارتباطی با کشورهای دور و نزدیک را باز می کند. او را بی تاب و بیقرار خدمت می دیدم حال در درست بودن اینکه اورا انتخاب نکرده بودم مردد شده بودم تا اینکه ۳۰ اردیبهشت ۱۴۰۳ فهمیدم او منتخب خدا هم شده است و شاگرد اول ریاست جمهوری! فهمیدم او خوب زبان میدانست حتی زبان شهید شدن را اما خیلی دیر شده بود ؛... این شاگرد اول کسی نبود جز آیت الله رئیسی ✍ به روایت رها شماهم‌بنویسید 📜 اینجا، سکوی انتشار روایت شماست. 🔗 https://eitaa.com/pishran8
─━━⊱ روایت شهید جمهور ⊰━━─ | خرماکلای قائمشهر تو را از یاد نمی‌برد آمده بودیم برای اینکه ببینیم چه خبر است. بدمان نمی‌آمد یکی دو تا هم سلفی بگیریم. آخرخرما کلای قائمشهر تا آن روز رئیس جمهوری به خود ندیده بود... از پدرم شنیده بودم، دیشب با چهره‌ای که خستگی از سر و رویش می‌بارید به سمت سید رفت و گفت: «حاج آقا! حاج آقا! شما توان دارین، ما دیگه خسته شدیم، کم آوردیم. یه هفته استراحت بدین. جون نداریم، خانواده داریم. کم آوردیم. خداآفرین رو دیگه نریم» در حالی که خاک لباسش را می تکاند لبخندی زد و رفت. آن روز من و دوستم عکس هایمان را گرفتیم، چند تا استوری هم گذاشتیم و بعد مثل همه، بی خبر از همه جا، رفتیم سراغ کار و زندگیمان. اما سید دست بردار نبود... لحظه به لحظه تلاش و اشتیاقش برای خدمت بیشتر می‌شد. انگار می‌دانست فرصتی برایش باقی نمانده است. دو روز بعد به خدا آفرین رفت و مزدش را گرفت و خدا به او آفرین گفت و آسمانی شد. به خودمان آمدیم؛ شوک عجیبی بود؛ دنیایمان فرسنگ‌ها از او دور بود. آن روز خیلی خندیدیم؛ اما دو روز است که سیل اشک امانمان را بریده...😔 خدایا ما را به سید عزیزمان نزدیک کن... 📜 اینجا، سکوی انتشار روایت شماست. 🔗 https://eitaa.com/pishran8
─━━⊱ روایت شهید جمهور ⊰━━─ بعد از اتمام برنامه مراسم تشییع در تهران، تلویزیون را خاموش میکنم؛ حس میکنم قفسه سینه ام در فشار است مانتوی مشکی ام را برمیدارم که راهی حرم شوم... با صدای نوتیف گوشی ناخودآگاه بازش میکنم به خودم قول داده بودم تا قبل از حرم که دل سبک نکرده ام فضای مجازی را نخوانم... اما این پیام ساده ی گروه خانوادگی بود بازش کردم چند ثانیه سکوت... انگار هرگز فکر نمیکردم که با دیدن یک پیام عامیانه ی همیشگی، اینطور بی امان اشک های خاموشم جاری شود دخترعمه نوشته بود مواظب باشید ! از ظهر سوم خرداد ، قمر در عقرب آغاز می شود و تا فلان روز ادامه دارد.... راست میگفت... زمین و زمان انگار دست در دست هم داده اند بله.... سوم خرداد، قمر در عقرب سنگینی ست😭 حال دل همه ی ما قمر در عقرب است😭 روز و شب های سختی ست... فردا؛ هوای مشهد سنگین است... چادرم را سر میکنم. در را می بندم . راه می افتم... که راهی حرم شوم... حرم تنها پناه بغض های ماست.... 📜 اینجا، سکوی انتشار روایت شماست. 🔗 https://eitaa.com/pishran8
─━━⊱ روایت شهید جمهور ⊰━━─ دوشنبه ها ی هر هفته کلاس قرآن داشتیم همه شادو خندان بودند باهم مسابقه می دادند..... اما این هفته با همیشه فرق می کرد سدنا از کلاس سوم با شور مضاعف وارد کلاس می شد اما این دوشنبه که وارد شد غم و اندوه سراسر چهره اش را گرفته بود 😔 ذوق آمدن به پای تخته را هم نداشت؛ با همان چشم های معصومی که اشک در آن ها حلقه زده بود با صدای لرزان به من گفت "خانم صبح خبر شهادت رئیس جمهور رو شنیدم" بی هوا قلم در دستم لغزید..... نمی توانستم بنویسم 😭 در دلم گفتم طفل معصوم به معصومیت این سید بزرگ پی برده بود ولی بعضی کج فهمان هنوز اندر خم یک کوچه اند...... خدام ولایت! قهرمانان سدنا ! مظلومانه شهید شدندتان مبارک ✍ به روایت نجاری مقدم 📜 اینجا، سکوی انتشار روایت شماست. 🔗 https://eitaa.com/pishran8
─━━⊱ روایت شهید جمهور ⊰━━─ چقدر این تصویر حرف دارد... مادر است دیگر نمیدانسته چه بر سرش می آید... تازه دستانش را حنا گذاشته بوده است... دستانی که همرنگ قلب به خون گشته اش شده اند؛ احتمالا تسبیح شب‌نمای سوغات مکه اش، تداعی روزهایی ست که هنوز پسر و نوه هایش را با قرمه سبزی عطرآگینی بر سر سفره اش مهمان می کرده و امروز در سخت ترین لحظه های داغ عزیزش، دور دستانش حلقه زده است تا تسلی دهد قلب مصیبت دیده اش را.... می گویند خاک سرد است هنوز پیکر رشید فرزند را ندیده که داغش را سرد کند... اما مگر این اندوه جنسش از آن سوگ هایی ست که به این زودی ها سرد شود.... مادر است دیگر.... انگار تازه فهمیده است چه بر سرش آمده😭 📜 اینجا، سکوی انتشار روایت شماست. 🔗 https://eitaa.com/pishran8
─━━⊱ روایت شهید جمهور ⊰━━─ ادای احترام روسای ۶۸ کشور دنیا به شهید جمهور در تهران ؛ در میان غم سنگینی که از دیدن تصاویر و فیلم های مردم داغدارمان لابلای صفحات فضای مجازی ورق میزدم با دیدن این تیتر چند ثانیه متوقف شدم انگار که ذهنم سوار بر سفینه ی گذر از تاریخ شد و با یک حساب سرانگشتی، لحظه ای معادل این تصویر خبری را در تمامی اخبار رسانه ای وطنم پیدا نکردم... بعد از شهادتت نیز، فعلا تیتر این باشد! : | مردی که حتی تابوت پیکـــرش نیز، روســـــای کشـــورهای دنیا را مقـــــابل پرچم ســـــراســــر عزت و غــــیرت‌مان، به نشــــانه ی احــترام، تمــــام قــامت ایســـــتاده نگــــــاه داشــــــته است... | 📜 اینجا، سکوی انتشار روایت شماست. 🔗 https://eitaa.com/pishran8
─━━⊱ روایت شهید جمهور ⊰━━─ شهادت هنر مردان خداست نه مردان کدخدا ! وقتی که قلب ها فشرده گردید و اشک ها جاری شد، وقتی در مسیر خدمت در صعب العبورترین جاها آسمانی شدی... وقتی که جمعه ها درمحل خدمت بودی... وقتی که مظلومانه پرگشودی، چه خوب سربازی کردی سید... خوشا به حالت سیدِ خدمت؛ باورمان نیست ز بدعهدی ایام بگذار عده ای غربگرای غربگدا بگویند، چون قطعات بالگرد در تحریم بوده است، بالگردت سقوط کرده است بگذار عده ای که به زعم خودشان فقط آنها زبان دنیا را می فهمند بگویند... اینان همان ها بودند که وقتی در خوزستان تا سقف خانه ها را آب فراگرفته بود، یا در سفر خارجی در تعطیلات نوروزی بودند و یا با تشک مخصوص به ییلاقات کیش سفر کرده بودند... همان روزهایی که شما وحاج قاسم تا زانو در گل فرو رفته بودید وبه درددل مردم ومشکلات آنها رسیدگی میکردید.. که این مثال، نمونه ی مشتی از خروار است! از عافیت طلبی اغیار و خدمت نمودن احرار؛ سیدمحرومان چگونه رفتنت را باور کنیم؟؟؟ وقتی حاج قاسم رفت کمرها شکست... با رفتنت آن غم دوباره تکرارشد... سیدشهید سلام ما را هم به شهدا و امام شهدا و حاج قاسم برسان ؛ و برای ما هم دعا کن... خیلی دلمان شهادت میخواهد..... ✍ به روایت دکترمرضیه‌سادات‌داورپناه 📜 اینجا، سکوی انتشار روایت شماست. 🔗 https://eitaa.com/pishran8
─━━⊱ روایت شهید جمهور ⊰━━─ تنها خبرنگار خانمِ آن جمع بودم! از یک خبرگزاری در تهران با تیم همراه رئیس جمهور راهی سیستان و بلوچستان شده بودیم؛ هوا حسابی گرفته بود... روسای قبایل که به استقبال آقای رئیسی آمدند، هنوز باورشان نمی‌شد روزی رئیس جمهوری در آبادانی به طِ دورِ سیستان و بلوچستان بیاید! چه برسد به حالا که سیل ویرانش کرده است... جلوتر از همه میکروفون را کنار رئیس جمهور گرفته بودم. می گفت؛ «احساس کردم خودم باید به منطقه بیام. دلم آروم نشد. اومدم که از نزدیک وضعیت رو ببینم تا برای کارهای آتی هم برنامه‌ریزی کنیم». راهی روستا شدیم؛ برای رسیدن به روستا باید از آب می‌گذشتیم... بدون لحظه‌ای درنگ پا در آب گذاشت! آن روز عظمت و تواضع را توأمان در این بزرگ مرد دیدم. حواسش به کفش‌هایش نبود؛ از خیس و خاکی شدن عبایش هم فراموش کرده بود! به گِل رسیدیم؛ همگی تقریبا تا زانو در گل فرو رفته بودیم. مثلا مقام رده بالای کشوری بود! حتی خم نشد به خودش نگاهی بیاندازد! آن روز کفش‌های گل آلودش را استوری کردم. و امروز آمده‌ام به تشییع پیکر مظلومش. آمده‌ام برای عذرخواهی از طرف همه اصحاب رسانه که درباره‌اش بی‌ اخلاقی‌ها کردند و روی آمدن ندارند... آمدم که برای آخرین بار بدرقه اش کنم... ✍ به روایت بانوی خبرنگار 📜 اینجا، سکوی انتشار روایت شماست. 🔗 https://eitaa.com/pishran8
─━━⊱ روایت شهید جمهور ⊰━━─ شنیده بودم مردان سیاست، اهل محبت نیستند! ولی شما اینگونه نبودید! هر بار که می‌آمدیم پیشتان با گشاده رویی تحویلمان می‌گرفتید... امروز که شنیدم شهید شدید خیلی گریه کردم آقای رئیسی😭 دلم نمی‌آید به شما بگویم شهید رئیسی. اما اگر اجازه می‌دهید بابا صدایتان کنم... بابا ابراهیم را بیشتر دوست دارم امروز هم برایتان گل آوردم... مثل جشن روز دختر که کنارمون بودید؛ مثل همان روز که به دیدار مردم شهرمان آمدید و من باز هم برایتان دسته گل کوچکی آورده بودم... مادرم می گویند که شما رفته اید بهشت و آنجا بیشتر به فکر ما هستید... نمی دانم اصلا شما خسته نمی شوید اینقدر به فکر مردم هستید؟؟ بابا ابراهیم دلم برایتان تنگ می‌شود. می دانم شما آنقدر مهربان هستید که دخترانتان را فراموش نکنید. لطفا در آن دنیا هم برایمان دعا کنید... _ بابای مهربان ما دخترهای بی بابا🖤 _ 📜 اینجا، سکوی انتشار روایت شماست. 🔗 https://eitaa.com/pishran8
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
─━━⊱ روایت شهید جمهور ⊰━━─ قلبم به تپش افتاده است درست مثل شب اول مهر که کتاب هایشان را جلد میکنم یا مثل شب های عید نوروز که لباس هایشان را اتو میزنم یا حتی مانند شب های امتحان که پا به پایشان درس‌هایشان را می‌خوانم همه ی زندگی یک مادر ، هستیِ مادر، فرزندان اوست... من زمان رجایی را درک نکرده ام اما قهرمان این روزهای فرزندانم ، رئیس جمهور شهیدی ست که فردا میهمان شهر ماست... و چشم انتظارهای کوچکی دارد که سن و سالشان شاید کم باشد اما رئیسی های آینده ی این مرز و بوم‌اند؛ صدایم میزنند _امشب را زود می خوابیم که ما را ببری به اتاقشان می روم. پیشانی‌شان را می‌بوسم پرچم های ایران را از داخل کمد برمیدارم لباس هایشان را آماده روی میز می‌گذارم چراغ اتاق را خاموش میکنم و منتظر فردا می مانم... 📜 اینجا، سکوی انتشار روایت شماست. 🔗 https://eitaa.com/pishran8
─━━⊱ روایت شهید جمهور ⊰━━─ سندروم پست بی قرار ! سال اولی بود که میخواستم رای بدهم با هیجان مناظرات انتخابات را پیگیری می کردم؛ نمی‌خواستم اولین انتخابم اشتباه باشد👌 به یاد دارم آن روزها به او گفتند تو سندورم پست بی قرار داری... من ناراحت شدم ولی بعضی از دوستانم خندیدند. اما این روزها بعد از خبر شهادتت همه فهمیدیم معنای بی قراری را...😔 راست می‌گفتند تو بی قراری! بی قرار برای باز کردن گره ای از زندگی مردمت... ما این روز ها خیلی بی قراری هایت را دیده ایم... از حضورت در سازمان ملل گرفته تا بودنت کنار دخترک کوچک چادر گل گلی. آن ها چه میفهمند درد مردم چیست، تشنه یک روز نشستن بر آن صندلی هستند که تو جز برای آسایش ایران روی آن ننشستی... _ای کاش تمام بی قراری ها از جنس تو بود_ نگران این بودند تو این پست را به سودای پستی بالاتر رها کنی... اما چه پستی برای تو بالاتر از هم نشینی با شهدا... گوارای وجودت سید، پایان بی قراری هایت گوارای وجود... ✍ به روایت دختر دهه هشتادی 📜 اینجا، سکوی انتشار روایت شماست. 🔗 https://eitaa.com/pishran8
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
─━━⊱ روایت شهید جمهور ⊰━━─ با پابــرهنگان وطــــن هــــم‌پای هم‌درد و داغ با غمِ محرومان پا در رکاب خــــدمت و آبادی تا قــــله‌های بکــــر ارس‌باران با درد و فقر، نان و نمک خورده او بوسه زد به دست ترک‌خورده دردآشــــنای زخـــمِ نمـــک‌خورده لبــــخند بود و زخمِ دلش پنهان او عزم قاف خدمت و یاری داشت با آسمان چه قول و قراری داشت ققنوس‌ما چه‌کرد و چه‌حالی‌داشت در بزم کـــوه و آتــش و در بوران؟! از قـــله‌ها، عــــروج مبارک باد مرد خطـــر! صعـود مبارک باد تو مرد پشت میزنشینی؟ نه! تو رستمی میانه‌ی هر میدان تو خادم همیشــــه‌ی سلطانی دلبســــته‌ی دیار خــــراســــانی او میزبان‌شده‌ست و تو مهمانی آمد به پیشــــواز تو مــــولامان ✍ سروده رحیمه مهربان 📜 اینجا، سکوی انتشار روایت شماست. 🔗 https://eitaa.com/pishran8
─━━⊱ روایت شهید جمهور ⊰━━─ امــــروز اینــــجـا شــــهر مــــادری تــــو آخرین مقصد ســـفرهایت خواهد بود‌... به دیدارت مــــی آییم باشـــکوه... با همه‌ی دار و ندارمان؛ آنچنان که به استقبال غریبی دور از وطن می روند... ✍ تهیه‌وتولیدتوسط‌مهلا‌غلامعلی‌پور 📜 اینجا، سکوی انتشار روایت شماست. 🔗 https://eitaa.com/pishran8
─━━⊱ روایت شهید جمهور ⊰━━─ به رسم میزبانی به موکب اسکان مردمی شهرستان های اطراف که برای مراسم تشییع به مشهد آمده بودند سری زدم... در میان جمع مادری که به سن و سالش می‌آمد ریاست جمهوری شهید رجایی را تجربه کرده باشد، مدام مویه کنان این جمله را تکرار می‌کرد: «ما روزهای سخت تر از این تجربه کردیم مادر و سربلند بیرون اومدیم » با بدنی نحیف از روستای دورافتاده اش آمده بود مشهد تا فقط چند ساعتی در مراسم تشییع شرکت کند... هر بار که اسم شهید ابراهیم رییسی را به زبان می آورد باید صبر می کردیم تا بغضش را فرو بخورد و بعد دوباره کلمات را پشت هم بچیند ... آقای سید ابراهیم رییسی نمی‌دانم با دل این مادر چه کردی ‌... سخت داغدار و دلتنگ بود... مثل مادرت😭 📜 اینجا، سکوی انتشار روایت شماست. 🔗 https://eitaa.com/pishran8
─━━⊱ روایت شهید جمهور ⊰━━─ اینجا خیابان های مشهد است! چهار ساعت قبل از شروع مراسم تشییع؛ چه کسی باورش می شود؟؟! آقای رئیسی این مردم از چند ساعت زودتر کنار خیابان ها منتظرت نشسته اند... بیا...😭 📜 اینجا، سکوی انتشار روایت شماست. 🔗 https://eitaa.com/pishran8
─━━⊱ روایت شهید جمهور ⊰━━─ دختر هفده-هجده ساله ی اهل زبرخان است؛ با چشمانی قرمز و از گریه ورم کرده... از نه و ده شب قبل آمده است که برسد برای مراسم تشییع امروز؛ زبرخان را از روی نقشه پیدا کردم؛ نمی‌دانستم چه چیزی او را از این راه دور، به اینجا کشانده است! چند دقیقه‌ای با او هم کلام شدم. کلامش، نور چشمانش تبلور امید بود؛ گفتم: «شما که اول انقلابو ندیدین چطور به آینده بعد آقای رییسی امید دارین؟؟» لبخند متینی برلبانش نقش بست و گفت: «این انقلاب هر چقدر تنومند تر و قوی تر میشه، شهداش هم بزرگتر و شاخص تر میشن. امید دارم؛ چون مطمئنم آدمای این انقلاب دارن روز به روز بزرگتر میشن» چندبار با خودم مرور کردم آنچه را که گفته بود نگاهِ عمیق او ، زیباترین روایتِ امید بود... 📜 اینجا، سکوی انتشار روایت شماست. 🔗 https://eitaa.com/pishran8
─━━⊱ روایت شهید جمهور ⊰━━─ در شلوغی امروز که آمدیم برای تهیه خبر، به پیرزنی برخوردم از روستای دور افتاده‌ای از توابع نیشابور خودش را رسانده به مراسم تشییع... از او خواستم چیزی برایمان بگوید؛ با لهجه قشنگ محلی با خجالتی که مخصوص زنان خراسانی هست، روسری اش را محکم‌تر کرد و همینطور که اشک روی صورت آفتاب سوخته اش می‌ریخت آرام گفت: - بلد نیستم حرف بزنم ننه فقط بگم رئیسی اومد تا سفره دولت و ملت یکی باشه همین که سفره دولت رو با ما فقرا یکی کرد برای ما بسه. ممنون دارشیم به امام رضا قسم ✍ بانوی خبرنگار 📜 اینجا، سکوی انتشار روایت شماست. 🔗 https://eitaa.com/pishran8
─━━⊱ روایت شهید جمهور ⊰━━─ من هم آمده ام با همه ی کوچکی ام اما آمدم تا یادم نرود تو بودی که محکم و با صدای بلند، صلابت وطنمان را حتی در سازمان بی ملل فریاد زدی... پرچم کشورم را برافراشتی و اعتبار ایران عزیزم را در همه ی دنیا اعتلا بخشیدی؛ ما از نسلِ همین عزت خواهیم بود... از نسلِ همین غیرت... 📜 اینجا، سکوی انتشار روایت شماست. 🔗 https://eitaa.com/pishran8
─━━⊱ روایت شهید جمهور ⊰━━─ آن شب یلدایی که او را گم کردیم و در بین مه و ابر و باران و درخت کوه می جستیمش؛ تمام مدت زیر لب تکرار می‌کردیم « یا راده یوسف لیعقوب» گمان داشتیم که این سیاهی مه آلود و غبار که تمام شود وسپیده که سر بزند همچون یعقوب، در آغوش بگیریمش و این بار با خود عهد ببندیم که زین پس همه حواسمان را به بودنش جمع کنیم... اما آه از آن شب که تمام شد و سپیده‌ای که سر زد و یوسف و نجیب و دوست داشتنی که نیامد. آن صبح، پایان ما و فراق یوسف ما چون یعقوب به وصال نرسید؛ اما داستان یوسف ما و یوسف کنعان همان داستان عزیز شدن بود . یوسف یعقوب از چاه که به درآمد گره گشای مردمش شد و عزیز مصر ؛ اما یوسف ما قبل از آسمانی شدن گره گشای مردمش شده بود . آری! یوسف ما هم بازگشت؛ اما این بار نه به دیدگان که به روی دوش ما بازگشتی ابدی به قلب ما و به عمق خاطرات ما... و ما اکنون در خیابان های شهرمان صف می کشیم... کلاف در دست... به این امید که نامِمان در زمره یارانش ثبت شود... 📜 اینجا، سکوی انتشار روایت شماست. 🔗 https://eitaa.com/pishran8
─━━⊱ روایت شهید جمهور ⊰━━─ سرتاپاشو که برانداز کردم بهش نمیومد از این ساعت اومده باشد برای مراسم... ساعت برندش، عبای کرپ ژاپنی و روسری مشکی که از دور زیر نور برق می‌زد، منو بی اختیار به سمتش کشوند؛ بی خیال خراب شدن لباسش روی جدول‌های حاشیه بلوار امام رضا نشسته بود و سربه زیر، زانوهاش رو بغل گرفته بود. گفتم: -«ببخشید خانم!» سرشو بالا آورد +«مشکلی پیش اومده؟ می تونم کمکتون کنم؟» -«مشکل؟!...شما نمی دونین کِی آقای رئیسی رو میارن؟» +«الان که خیلی زوده... دو به بعده احتمالا...» -«ممنون. نه منتظر میمونم» بی محابا بغضش ترکید... +«آره! منم منتظر میمونم عوض همه روزایی که تو دنیای برندا و فالوئرام غرق بودم. فکر می‌کردم هر چی خوش‌تر، شیک‌تر، فالوئرام بیشتر... اومدم چند ساعتی زیر آفتاب بمونم تا خوب حالیم شه، هر چی مخلص تر، مردمی تر، با خداتر فالوئراتم بیشتر» 📜 اینجا، سکوی انتشار روایت شماست. 🔗 https://eitaa.com/pishran8
─━━⊱ روایت شهید جمهور ⊰━━─ می بینی سید عزیز... | فرزندم را به آغوش کشیده ام و با ابراهیمم آمده ام بدرقه ات | یادم است در سفرهای استانی ات نگرانمان بودی که زیر آفتاب آزار نبینیم... از امروز دیگر نگرانمان نباش آنقدر درد از دست رفتنت سوزناک است که سوزش آفتاب را نمی فهمیم! سید عزیز دعا کن به حق قرآنی که بر پیشانی گذاشتی دعا کن این انتظار را فراموش نکنیم در روزمرگی هایمان 📜 اینجا، سکوی انتشار روایت شماست. 🔗 https://eitaa.com/pishran8
─━━⊱ روایت شهید جمهور ⊰━━─ توی‌اون بحبوحه نگاهمو به خودش جلب کرد ناز و متین مثل همه ی دخترای دهه هشتادی یه گوشه کنار مادرش ایستاده بود‌... جلوتر رفتم؛ نگاهمون بهم گره خورد با نگاه مادرانه گفتم _عزیزدلم دوس دارم از زبون خودت بدونم واسه چی اومدی ؟ الان چه حالی داری؟ قطره های اشک در چند ثانیه مهمان چشم هایش شدند. + می دونین خانوم... خیلی سخته که نداریمش. اومدم بدرقه اش کنم؛ اما اینم بگم! درسته غمگینم ولی این از دست دادن‌ها برای ما چیز جدیدی نیست. پدر و مادرمم میگن ما یه روز رجایی رو از دست دادیم؛ ولی حالا به یه رئیسی رسیدیم. پس حتما فرداها یه رئیسی دیگه رو هم تجربه خواهیم کرد... ناخودآگاه لبخندی بین آن همه بغض و اشک به صورتم نشست؛ بوسیدمش و آرام زیر لب گفتم: درسته که چشمای هممون گریونه، اما دلــمون روشــنه... روشن به امید آینده درخشان تر برای ایران عزیزمون... 📜 اینجا، سکوی انتشار روایت شماست. 🔗 https://eitaa.com/pishran8