eitaa logo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
4.5هزار دنبال‌کننده
33.8هزار عکس
15.6هزار ویدیو
131 فایل
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت https://eitaa.com/piyroo جهت ارتباط با خادمین شهدا 🌷 خواهران 👇 @sadate_emam_hasaniam @labike_yasahide @shahid_40 کپی بنر و ریپ کانال ممنوع
مشاهده در ایتا
دانلود
💠خاطرات شهید سید مجتبی علمدار 💠قسمت 7⃣ 💠پایان جنگ 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 ✨سید در جنگ تیر خورده بود پهلویش. رفتم به عیادتش. روده اش را سوراخ کرده بود. برای ترمیم شکمش را سوراخ کرده بودند. به شوخی به سید گفتم: «این دیگه چه وضعیه، این بوی بد ما را خفه کرد.» آقا سید خندید و گفت: «اگر بوی گند باطن ما نمایان شود، همه از ما فرار می کنند. حالا باز خوبه که این بوی ظاهری مانع از بروز بوی گند باطن می شود.» آقا سید در حال شوخی هم یک معلم به تمام معنا بود. آقا سید در جنگ پنج بار مجروح شد. سید یکبار هم شیمیایی شد که اثرات آن بعدها در بدن او نمایان شد. جنگ پایان یافت و دوران جهاد اصغر به پایان رسید. زخم های ظاهری سید مدتی بعد برطرف شد. اما داغی که از هجرت دوستان شهیدش بر دل او ماند هرگز التیام نیافت. 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 ✨سید بعد از جنگ به دنبال حل مشکل خانواده شهدا بود. قرار شد با دوستانش که همگی مجروح بودند هیاتی راه بیندازند. از طریق هیات به خانواده شهدا سر بزنند. هیات بنی فاطمه (س)در منازل شهدا تشکیل می شد و برگزاری دعای توسل و کمیل و سرکشی به خانواده شهدا از کارهای این هیات بود. مداح هیات هم خود آقا سید بود. این هیات ادامه داشت تا اینکه سال بعد با گسترش فعالیتش و افزایش تعداد شرکت کنندگانش، هیات رهروان امام خمینی (ره) راه اندازی شد. 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 📚کتاب علمدار، صفحه 80 الی 84 😔 نا. جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا 5صلوات🌹 https://eitaa.com/piyroo
💠خاطرات شهید سید مجتبی علمدار 💠قسمت 8⃣ 💠خاکریز بعد از جنگ 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 ✨اواخر سال 1367 سید هم آمد خوزستان و در اطلاعات عملیات لشکر مشغول شد. یک شب با سید رفتیم سراغ یکی از خاکریزهای به جا مانده از دوران جنگ. سید نشست روی خاکریز و دستش را کرد توی خاک و بالا آورد. مشتش پر از خاک بود. رو به من کرد و گفت: « مجید، امروز وظیفه من و تو اینه که این خاکریز رو گسترش بدیم و بیاریم توی شهرها. تیر و توپ و تفنگ دیگه تموم شد. ما باید توی شهر خودمون، کوچه به کوچه، مسجد به مسجد، مدرسه به مدرسه، دانشگاه به دانشگاه، کار کنیم. باید بریم دنبال جوان ها. باید پیام این هایی را که تو خون خودشون غلتیدند رو ببریم توی شهر.» 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 ✨گفتم اگه این کار بکنیم چی میشه. گفت: «جامعه بیمه میشه. گناه در سطح جامعه کم میشه. مردم اگه با شهدا رفیق بشن، همه چی درست میشه. اون وقت جوانها میشن، یار امام زمان (عج).» بعدش ادامه داد: «ما نمی توانیم چکشی و تند برخورد کنیم، باید با نرمی و آهسته آهسته کار خودمون را انجام بدیم. باید خاطرات کوتاه و زیبای شهدا را جمع کنیم و منتقل کنیم. نباید منتظر باشیم که ما را دعوت کنند. باید خودمان بریم دنبال جوان ها. البته باید قبلش روی خودمان کار کنیم. اگه مثل شهدا نباشیم بی فایده هست. کلام ما تاثیر نخواهد داشت.» 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 ✨سید می گفت: «من فرصت زیادی ندارم. به این آسمان پرستاره اروند من بیشتر از سی سال عمر نمی کنم، اما از خدا خواسته ام به من توفیق کار برای شهدا را بدهد.» 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 📚کتاب علمدار، صفحه 86 الی 89 😔 نا. جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا 5صلوات🌹 https://eitaa.com/piyroo
💠خاطرات شهید سید مجتبی علمدار 💠قسمت 9⃣ 💠رحلت امام 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 ✨بدترین ساعت عمر ما لحظه ای بود که خبر رحلت حضرت امام (ره) پخش شد. کسی این خبر را باور نمی کرد. سید حال خودش را نمی فهمید. آنقدر در فراق امام (ره) ناله زد که صدایش گرفته بود. رنگ و روی پریده و موهای ژولیده نشان می داد که داغ امام (ره) چقدر برایش سنگین بوده است. خیلی از بچه ها به شهرهای خود بازگشته بودند. اما سید همچنان در مرقد امام (ره) مانده بود. علاقه عجیبی به امام (ره) داشت. کار او در این مدت فقط شده بود گریه. از کنار مزار امام (ره) فقط برای رفع حاجت یا تجدید وضو جدا می شد. غذای او فقط در این چند روز شده بود آب و بیسکویت که دوستان برایش می آوردند. 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 ✨شب هفت امام (ره) بود. دسته ای از رفقا از شمال آمده بودند. سید در جمع ما گفت: «امشب شب بیعت با امام (ره) است. همه باید به امام (ره) قول بدهیم. باید عهد ببندیم که در راه ایشان محکم و استوار بمانیم.» بعد هم درباره مقام معظم رهبری گفت: «امروز کلام ایشان برای ما حجت است. نکنه از راه ولایت جدا شویم. نکنه از راه امام (ره) و شهدا فاصله بگیریم.» سید آن شب از ما قول گرفت هر سال برای تجدید پیمان با امام (ره) در شب سالگرد امام (ره) در همین مکان جمع شویم. حتما بیاییم و به امام گزارش بدهیم در این یک سال چه کردیم. 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 ✨در اربعین امام (ره) قرار شد با پای پیاده بیاییم مرقد امام (ره). در نزدیکی بهشت زهرا (س) سید و بقیه بچه ها با پای برهنه به سمت مرقد حرکت کردند. آسفالت داغ و ظهر تیرماه و پاهای آبله زده! اما عشق به امام خوبی ها، کسی که همه ما را از ورطه گمراهی طاغوت نجات داده بود بالاتر از همه اینها بود. غروب همان روز به سید گفتم بچه ها می خواهند برگردند، حاضر شو برویم. گفت شما بروید من بعدا می آیم. 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 ✨هر سال در شب رحلت امام (ره) می رفتیم مرقد و با پایان مراسم در نیمه های شب عزاداری سید شروع میشد. زائران شهرهای دیگه هم می دانستند با پایان مراسم، مراسم عزاداری بسیجیان ساری هست. بعد از شهادت سید به همراه رفقا به مرقد رفتیم. نیمه شب بود. همه کسانی که سالهای قبل مداحی سید را شنیده بودند آماده ذکر مصیبت بودند. همه منتظر سید بودند. تصویر بزرگی از سید مجتبی در دست برادرش بود. همه با تعجب نگاه می کردند. هیچ کس باور نمی کرد که او شهید شده باشد. 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 📚کتاب علمدار، صفحه 94 الی 97 😔 نا. جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح مطهر امام و ارواح طیبه شهدا 5صلوات🌹 https://eitaa.com/piyroo
💠خاطرات شهید سید مجتبی علمدار 💠قسمت 3⃣1⃣ 💠جذب جوانان 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 ✨برای جذب جوانان خیلی تلاش می کرد. یک روز سید بر خلاف همیشه با لباس نامتعارف دیدم، با شلوار کتان شیک. به شلواری که پوشیده بود اشاره کردم. سید گفت: «به نظر تو از لحاظ شرعی اشکال دارد؟» گفتم: «نه، اما برای شما خوب نیست.» گفت: «می دانم، اما امروز رفته بودم با یه سری از جوان ها فوتبال بازی کنم، بعد باهاشون صحبت کنم و دعوتشون کنم به هیات. وقتی با تیپ و ظاهر خودشون باهاشون حرف می زنی بیشتر حرفت را قبول می کنند.» 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 ✨یه روز یه خانم آمد جلوی هیات و گفت: «من دو تا پسر دوقلو هفده ساله دارم که چند وقتی هست با شما آشنا شدند. خانواده ما هیچ کدام اهل دین و مذهب نیستند. مدتی پیش بچه های من موقع فوتبال با شما آشنا شدند و از شما زیاد تعریف می کردند. من فکر می کردم شما مربی فوتبال هستید. چند وقتی هست رفتار و اخلاق بچه های من تغییر کرده. یک روز از بین درب اتاق شان مشاهده کردم دارند نماز می خوانند.» 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 همین مادر ادامه داد: «تا اینکه فهمیدم مدتی روزها به مکانی می روند و شبها برمی گردند. فکر کردم می روند باشگاه. اما وقتی برمی گشتند چشمانشان کبود بود. معلوم بود خیلی گریه کردند. ناراحت بودم گفتم شاید کسی آنها را اذیت می کند. تا اینکه امروز آنها را تعقیب کردم و فهمیدم می آیند اینجا. همسایه ها پرسیدم گفتند مسئول اینجا آقای سید علمدار است و جوان ها اینجا برنامه سخنرانی و مداحی دارند. من مطمئن شدم خدا دست بچه های من را گرفته. برای همین آمدم از شما تشکر کنم و بگم بیشتر مراقب بچه های من باشید.» چند روز بعد همین مادر پاکت پولی به سید داد و گفت کل پس انداز من همین سی هزار تومان هست که آوردم برای هیات. من هر چه دارم از شما دارم.» 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 📚کتاب علمدار، صفحه 122 الی 124 😔😔 نا. جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح مطهر امام و ارواح طیبه شهدا 5صلوات🌹 https://eitaa.com/piyroo
🌺ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا سلام الله علیها🌺 💠خاطرات شهید سید مجتبی علمدار 💠قسمت 8⃣1⃣ 💠یار امام زمان (عج) 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 ✨از بازرسان تربیت بدنی سپاه بود. از این اتاق به اون اتاق می رفت امضا می گرفت. او را نمی شناختم. کارش که تمام شد و خداحافظی کرد و رفت. ساعتی بعد دیدم همان آقا جلوی یکی از اتاق ها ایستاده. هر از چند گاهی داخل اتاق نگاهی می انداخت. مشکوک بود. جلو رفتم گفتم مشکلی پیش آمده. بهم گفت شما این آقای داخل اتاق را می شناسید. گفتم بله می‌شناسم. گفت اسمش چی هست. گفتم شما چکار دارید؟ شما کی هستی؟ 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 ✨شخص غریبه شروع به صحبت کرد: «من دیشب در عالم خواب جمعیت زیادی را دیدم که مثل رزمندگان زمان جنگ در حال حرکت بودند. همه لباس زیبا داشتند و چهره هایشان نورانی بود. در پشت سر آنها چند نفر بودند که انگار منزلت و مقامشان بالاتر بود. آنها به صورتشان نقاب داشتند. از شخص کنارم بود پرسیدم آنها چه کسانی هستند. گفت آنها یار امام زمان (عج) هستند. من از تعجب سراغ یکی از سربازان خاص آقا که نقاب داشتند رفتم و نقاب را برداشتم. چهره اش را دیدم.» 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 ✨گفتم خب چی شد؟ آن آقا گفت: « الان که این آقا را دیدم یاد خواب دیشب افتادم. آن یار امام زمان (عج) همین آقایی است که توی این اتاق نشسته!» سرم را برگرداندم دیدم سید مجتبی علمدار به تنهایی داخل اتاق نشسته و مشغول کارهایش هست. 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 📚کتاب علمدار، صفحه 147 الی 149 نا. جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح مطهر امام و ارواح طیبه شهدا 5صلوات🌹 https://eitaa.com/piyroo
🌺ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا🌺 💠خاطرات شهید سید مجتبی علمدار 💠قسمت 9⃣1⃣ 💠زیارت عاشورا 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 ✨مدتی از شهادت سید گذشته بود. قبل از محرم در خواب سید را دیدم. پیراهن مشکی به تن داشت. گفتم: «سید چرا مشکی پوشیدی!؟» گفت:«محرم نزدیک است.» بعد ادامه داد: «اینجا همه جمع هستند. شهدا، امام (ره) و ...» سید گفت: «در حضور همه شهدا و بزرگان، حضرت امام (ره) به من فرمودند: برو مداحی کن.» بعد از آن با سید خیلی درد و دل کردم. گفتم سید ما را تنها گذاشتی و رفتی. گفت: «چرا این حرف را می زنی؟ هر مشکلی و غمی دارید، با نام مبارک مادرم برطرف می شود.» بعد ادامه داد: «اگه دردی دارید، حاجتی دارید زیارت عاشورا بخوانید. زیارت عاشورا درد شما را درمان می کند. توسل پیدا کنید و اشک چشم داشته باشید.» 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 📚کتاب علمدار، صفحه 162 نا. جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح مطهر امام و ارواح طیبه شهدا 5صلوات🌹 https://eitaa.com/piyroo
🌺ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا س🌺 💠خاطرات شهید سید مجتبی علمدار 💠قسمت 0⃣2⃣(بخش اول) 💠شهادت 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 ✨شب یازده نیمه شعبان بود. جشن میلاد حضرت علی اکبر(ع) بود. سید بعد از مدح حضرت علی اکبر(ع) شروع به خواندن اشعاری در وصف حضرت ولی عصر(عج) کرد. بعد هم در همان حال گفت: «چند روز دیگر میلاد امام زمان (عج) است. شاید من در بین شما نباشم!! پس از فرصت استفاده می کنم و این چند بیت را به ساحت مقدس آقا امام زمان (عج) تقدیم می کنم.» نمی دانم!؟ شاید سید فهمیده بود. شاید می دانست لحظه عروج نزدیک است. سید بی تاب پرواز شده بود. 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 ✨غروب سیزده آبان هم پیشش بودم. سید بعد از خواندن دعای توسل، ضمن دعا عرض ارادت ویژه ای به محضر حضرت ولی عصر (عج) داشت. بعد هم عذرخواهی کرد و گفت: «کسی چه می داند، شاید تا شب میلاد آقا نبودیم!» من مبهوت این سخن شدم. دیگر او را ندیدم تا از رفقا خبر بیماری و بستری شدنش را شنیدم. 👈🏻ادامه دارد... 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 📚کتاب علمدار، صفحه 175 الی 177 نا. جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح مطهر امام و ارواح طیبه شهدا 5صلوات🌹 https://eitaa.com/piyroo
🌺ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا🌺 💠خاطرات شهید سید مجتبی علمدار 💠قسمت 0⃣2⃣ (بخش دوم) 💠شهادت 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 ✨برای شب نیمه شعبان کارها هماهنگ بود. قرار شد ابتدا چند تا از دوستان بخوانند. آخر هم خود سید مداحی کند و مولودی بخواند. اما خبری از سید نشد. همه منتظر بودند، اما او نیامد. آخر مراسم به ما خبر دادند سید حالش بد شده و او را دوباره به بیمارستان برده اند. 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 ✨رفتم بیمارستان. سید اوضاع خوبی نداشت. دست و پایش ورم کرده بود. بدنش کبود شده بود. روز بعد هم بهش سر زدم. فشار سید روی چهار بود. یکی از کلیه هایش از کار افتاده بود. کلیه دیگرش هم درست کار نمی کرد. طحالش را هم که قبلا برداشته بودند. بدن سید بخاطر نداشتن طحال در برابر بیماری ها ضعیف شده بود. آنقدر سم در خونش زیاد شده بود که کبد و ریه هم درگیر شده بود. از سوی دیگر عوارض شیمایی وضعیت را بدتر کرده بود. سید با تمام وجود درد می کشید، اما فقط لبخندی می زد و هر چند لحظه یکبار می گفت: «یا زهرا(س)». 👈🏻ادامه دارد... 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 📚کتاب علمدار، صفحه 178 الی 179 نا. جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح مطهر امام و ارواح طیبه شهدا 5صلوات🌹 https://eitaa.com/piyroo
🌺ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا (س)🌺 💠خاطرات شهید سید مجتبی علمدار 💠قسمت 0⃣2⃣ (بخش سوم) 💠شهادت 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 ✨آمدم بالای سر سید. بدنش کبود شده بود. اصلا حالش خوب نبود. سید گفت: «حمید، بگو این چیزا رو از دستم در بیارن.» خودش می خواست آنها را جدا کند که نگذاشتم. به سید گفتم: «مگه چی شده، برا چی می خوای سرم و دستگاه ها رو در بیاری؟» گفت: «می خوام برم غسل کنم.» با تعجب گفتم: «غسل!؟» نگاهی به صورتم انداخت و گفت: «آمده اند مرا ببرند.» از این حرف بدنم لرزید. ترسیده بودم. سید مجتبی هیچ وقت حرف بی ربط نمی زد. 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 ✨سید به گوشه ای از سقف خیره شده بود. دوباره نگاهش به من افتاد و گفت: «آمده اند مرا ببرند. پیامبر (ص) ، حضرت علی (ع) و مادرم حضرت زهرا (س) اینجا هستند. من که نمی تونم بدون غسل شهادت برم!» سید گفت: « من دیگه رفتنی شدم. اینجا دیگه کارم تموم شده، برگه ام امضا شده.» تحمل شنیدن این حرفها را نداشتم. یکی از پزشکان بهم گفت: «تب سید خیلی بالاست. جدی نگیر، داره هذیون میگه.» یکدفعه سید صدایش را بلند کرد. به حالت اعتراض گفت: «کی داره هذیون میگه!؟ این که حمیدِ، اون هم دکتر جمالیه و ...» (می خواست ثابت کند که هوشیار است) سید در همان روز نیمه شعبان به سختی غسل کرد؛ غسل شهادت. 👈🏻ادامه دارد... 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 📚کتاب علمدار، صفحه 180 الی 181 نا. جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح مطهر امام و ارواح طیبه شهدا 5صلوات🌹 https://eitaa.com/piyroo
🌺ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا(س)🌺 💠خاطرات شهید سید مجتبی علمدار 💠قسمت 0⃣2⃣ (بخش چهارم) 💠شهادت 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 ✨سید از دکترش ظرف آب خواست. دکتر هم گفته بود آب برای شما بد هست، نباید بخورید. سید گفت آب را برای کار دیگری می خوام. سید با آن آب وضو گرفت و در حالی که به سختی خودش را کنترل می کرد نمازش را خواند. اوضاع بیمارستان امام واقعا بهم ریخته بود. توی حیاط! توی راهروها، توی نمازخانه بیمارستان و ... هر جا می رفتیم بچه بسیجی ها چفیه ای پهن کرده بودند و مشغول بودند؛ یکی زیارت عاشورا می خواند، یکی دعا ، یکی قرآن و ... عده ای هم در حیاط نشسته بودند و با ناله ای جانسوز امن یجیب می خواندند. هیچ کس نمی توانست به بچه ها بگوید که بروند بیرون. نمی دانم سید با دل این بچه ها چه کرده بود. از خواب و خوراک خودشان زده بودند و در بیمارستان مانده بودند. عشق به همه خوبی های آقا سید، آنها را در سرمای دی ماه در آنجا نگه داشته بود. 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 ✨قرار شد سید را انتقال بدهیم تهران. مشکلی پیش آمده بود. برای بستری کردنش در تهران نیاز به یک میلیون پول بود. تهیه چنین مبلغی در آن ایام بسیار مشکل بود. وضعیت سید هم حساس بود. نمی شد معطل کرد. ساعت نه شب از پله های بیمارستان آمدم پایین. تعداد زیادی دور من جمع شدند و حال سید را می پرسیدند. گفتم: «سید را باید ببریم تهران و پول لازم داریم.» با اینکه هیچ امیدی نداشتم اما محبتی که خدا در دل آنها انداخته بود کارساز شد. باورش مشکل بود. قبل از ساعت دوازده شب، نزدیک به دو میلیون تومان پول جمع شد. 👈🏻ادامه دارد... 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 📚کتاب علمدار، صفحه 182 الی 183 نا. جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح مطهر امام و ارواح طیبه شهدا 5صلوات🌹 https://eitaa.com/piyroo
🌺ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا (س)🌺 💠خاطرات شهید سید مجتبی علمدار 💠قسمت 0⃣2⃣ (بخش پنجم) 💠شهادت 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 ✨سید داخل بیمارستان بود. طلبه جوانی چفیه ای بهم داد و گفت: «این چفیه را ببرید و به بدن سید بزنید تا تبرک شود و برای من بیاورید.» چفیه را برایش تبرک کردم و آوردم. دیدم رفت داخل حیاط بیمارستان. نشست و چفیه را پهن کرد. چندتکه نان خشک را خرد کرد و روی چفیه ریخت! از او پرسیدم: «چه می کنی!؟» دارد زد و رفقا را صدا زد و گفت: «هر کس می خواهد نور سید با خون و بدنش اجین شود، بیاید و تکه ای از این نان خشک را بخورد. این چفیه متبرک به بدن سید است.» رفقا هم گرد او جمع شده و مشغول خوردن نان شدند. 👈🏻ادامه دارد... 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 📚کتاب علمدار، صفحه 182 الی 183 نا. جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح مطهر امام و ارواح طیبه شهدا 5صلوات🌹 https://eitaa.com/piyroo
🌺ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا🌺 💠خاطرات شهید سید مجتبی علمدار 💠قسمت 0⃣2⃣ (بخش ششم) 💠شهادت 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 ✨ساعت به ساعت حال سید بدتر میشد. قرار شد خون سید را آزمایش کنند. اما ساعتی قبل دفترچه سید را برای آزمایش خون برده بودند بابلسر. یکی گفت: «دفترچه من همراهم است در آن بنویسید.» به محض اینکه سید متوجه شد اجازه نداد. با آن حال گفت: «در نسخه آزاد بنویسید. در دفترچه کسی ننویسید.» هر چه اصرار کردیم قبول نکرد. باورم نمی شد. سید در آن وضعیت و با آن حال، به چه نکته هایی توجه می کند. 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 ✨لحظه به لحظه حال سید بدتر شد. تنفس برای او مشکل شده بود. نمی توانست دراز بکشد. روی تخت به حالت نشسته قرار گرفت. درد را در چهره اش می دیدیم. نمی دانم چگونه آن درد را تحمل می کرد. با هر دم و بازدم که به سختی انجام می داد به جای آه و ناله، یا زهرا (س) و یا مهدی (عج) و یا حسین (ع) می گفت. بنابراین او را به بخش آی.سی.یو منتقل کردند. 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 ✨در همان حالت نیاز به دیالیز پیدا کرد. باید به بیمارستان دیگری منتقل میشد. فاصله زیاد و ترافیک سنگین بود. با راهنمایی رانندگی هماهنگ شد. سید به بیمارستان دیگری منتقل شد. صحنه عجیبی بود. صدها موتور و ماشین و حتی دوچرخه به دنبال آمبولانس در حرکت بود! مردم با تعجب به ما نگاه می کردند. عده ای از دوستان و هیئتی ها به نمازخانه ی بیمارستان رفتند و زیارت عاشورا و نماز خواندند. بعد از دیالیز حال سید بهتر شد. مادر بزرگوار سید در بیمارستان شکلات پخش می کردند. 👈🏻 ادامه دارد... 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 📚کتاب علمدار، صفحه 185 الی 187 نا. جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح مطهر امام و ارواح طیبه شهدا 5صلوات🌹 https://eitaa.com/piyroo
🌺ﺍﻟﺴلام علیک یا ابا عبدالله الحسین علیه السلام 🌺 💠خاطرات شهید سید مجتبی علمدار 💠قسمت 0⃣2⃣ (بخش هفتم) 💠شهادت 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 ✨مجلس دعا در بیشتر مساجد ساری برقرار بود. همه از ما سراغ سید را می گرفتند. واقعا وقتی خدا بخواهد به کسی عزت بدهد این گونه می شود. اما سید دوباره حالش بدتر شده بود. وقتی سید حالش بهم خورده بود. استاد صمدی آملی از علامه درخواست دعا کرده بودند. ایشان فرموده بودند: «کاری با سید نداشته باشید، تمایل رفتن ایشان بیشتر از تمایل به ماندنشان است. من دعا می کنم؛ ولی تمایل ایشان به رفتن بیشتر است. او را اذیت نکنید.» 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 ✨رفتیم خونه روحانی هیات. برای خواندن نماز آماده شدیم که خبر شهادت سید را به ما دادند. حال و هوای آن موقع قابل توصیف نیست. مثل دیوانه ها شده بودیم. نمی دانستیم از کجا باید به سمت بیمارستان برویم. توی کوچه و خیابان اشک می ریختیم و ناله می کردیم. سید به آنچه آرزویش را داشت، رسید. سید لایق شهادت بود. 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 ✨تصمیم گرفتیم نیمه شب او را غسل دهیم؛ چون اگر مردم می فهمیدند آرامگاه خیلی شلوغ میشد. اما مگر شده بودنی بود. مردم به محض اینکه متوجه شدند به سمت آرامگاه آمدند. با اینکه درهای آرامگاه بسته بود از بالای دیوار آمدند داخل! همه ناله می کردند. هیچ کس آرام نبود. صدای زمزمه غریبانه ای به گوش می رسید: «بریز آب روان اسماء/ به جسم اطهر زهرا(س)/ ولی آهسته آهسته...» سید را غسل می دادند در حالی که بازوها و پهلوی او شدیدا کبود شده بود. آری، هر کس که در این عالم عاشق سینه چاک محبوبه ی خدا، حضرت زهرا(س)، شد باید نشانی از غربت مادر داشته باشد. 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 ✨یکی از مشکلات ما دادن خبر شهادت به مادر سید بود. ایشان بیماری قلبی داشتند. اما خدا لطف کرد. مادر مثل کوه مقاوم بود. مادر می گفت: «من می دانستم سید ماندنی نیست. من خودم را برای این روزها آماده کرده بودم. سید در شب بیستم ماه شعبان العظم پر کشید. تولدش 11 دی ماه سال 1345 و شهادت او نیز در 11 دی ماه سال 1375 بود. ایشون در دی ماه 1369 ازدواج کردند و در دی ماه هم تک فرزندشان زهرا بدنیا آمد. 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 📚کتاب علمدار، صفحه 188 الی 192 نا. جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح مطهر امام و ارواح طیبه شهدا 5صلوات🌹 https://eitaa.com/piyroo
🌺ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا(س)🌺 💠خاطرات شهید سید مجتبی علمدار 💠قسمت 1⃣2⃣ 💠خبر شهادت 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 ✨یکی از رفقایم که از ساری برگشته بود. بهم گفت: «جلوی بیمارستان خیلی شلوغ بود. جانبازی به نام علمدار حالش بد شده بود و آورده بودنش بیمارستان.» تا گفت علمدار نفس تو سینه ام حبس شد. به خودم گفتم: «نه، سید که حالش خوبه. اما مصطفی، پسرعموی سید مجتبی جانباز قطع نخاع بود. حتما اون رو بردن بیمارستان.» همان موقع زنگ زدم محل کار سید، بهم گفتند سید مجتبی بیمارستان هست. با خودم گفتم حتما رفته دنبال کارهای سید مصطفی. روز بعد هم زنگ زدم اما کسی گوشی را برنداشت. 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 ✨شب آماده خواب شدم. خواب دیدم: «که در یک بیابان هستم. از دور گنبد امامزاده ابراهیم شهرستان بابلسر نمایان بود. وقتی به جلوی امامزاده رسیدم. با تعجب دیدم تعداد زیادی رزمنده را با لباس خاکی دیدم. هر رزمنده چفیه ای به گردن و پرچمی در دست داشت. آن رزمندگان از شهدای شهر بابلسر بودند. در میان آنها پدرم را دیدم که در سال 62 شهید شده بود. یک گل زیبا در دست پدرم بود. 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 ✨بعد از احوالپرسی به پدرم گفتم: «پدر منتظر کسی هستید.» گفت: «منتظر رفیقت سید مجتبی علمدار هستیم.» با ترس و ناراحتی گفتم: «یعنی چی؟ یعنی مجتبی هم پرید!» گفت: «بله، چند ساعتی هست که اومده این طرف. ما آمدیم اینجا برای استقبال سید. البته قبل از ما حضرات معصومین و حضرت زهرا(س) به استقبال او رفتند. الان هم اولیا خدا و بزرگان دین در کنار او هستند.» این جمله پدرم که تمام شد از خواب بیدار شدم. به منزل یکی از دوستان تماس گرفتم. گفتم چه خبر از سید. گفت سید موقع غروب پرید. 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 📚کتاب علمدار، صفحه 193 الی 195 نا. جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح مطهر امام و ارواح طیبه شهدا 5صلوات🌹 https://eitaa.com/piyroo
🌺ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهراسلام الله علیها🌺 💠خاطرات شهید سید مجتبی علمدار 💠قسمت 2⃣2⃣ 💠رنگ 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 ✨از طرف لشکر بهم گفتند: «برای مراسم اربعین سید مجتبی که فردا است یک تابلو بزرگ از تصویر سید نقاشی کن.» رفتم خونه شروع کردن به کشیدن تصویر سید. همسرم آن موقع ناراحتی شدید اعصاب داشت. بهم گفت:«اگه میشه این تابلو را ببر بیرون، می ترسم رنگ روی فرش بریزه.» به خانمم گفتم: «بیرون هوا سرد است. من زیر تابلو پلاستیک پهن کردم. مواظب هستم که رنگ نریزد.» تصویر را قبل از اذان صبح تمام کردم. آمدم وسایل را جمع کنم که آخرین قوطی رنگ از دستم سُر خورد و ریخت روی فرش. نمی دانستم جواب همسرم را چه بدهم. به من گفته بود برو بیرون اما من نرفتم. 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 ✨بالاخره بیدار شد. با آب و دستمال هم خواستیم رنگ را پاک کنیم ولی بی فایده بود. خانم من همین طور که با دستمال روی فرش می کشید گفت: «خدایا، فقط برای اینکه این شهید فرزند حضرت زهرا (س) بوده سکوت می کنم. میگن اهل محشر در قیامت، سرهارا از عظمت حضرت زهرا (س) به زیر می گیرند.» بعد خانمم نگاهی به چهره شهید انداخت و ادامه داد: «فردای قیامت به مادرت بگو که من این کار را برای شما کردم. شما سفارش ما را بکن، شاید ما را شفاعت کنند.» 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 ✨صبح با هم از خانه بیرون آمدیم. آماده حرکت شدیم. همان موقع خانم همسایه جلو آمد و به خانم من گفت:«شما شهید علمدار را می شناسید؟!» یکدفعه من و همسرم با تعجب به هم نگاه کردیم. خانم من گفت: «بله، چطور مگه؟!» خانم همسایه گفت: «من یک ساعت پیش خواب بودم. یک جوان با چهره نورانی شبیه شهدای زمان جنگ آمد و خودش را معرفی کرد.» بعد گفت: «از طرف ما از خانم غلامی معذرت خواهی کنید و بگویید به پیمانی که بستیم عمل می کنیم. شفاعت شما در قیامت با مادرم زهرا (س)» 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 📚کتاب علمدار، صفحه 202 الی 204 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 نا. جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح مطهر امام و ارواح طیبه شهدا 5صلوات🌹 https://eitaa.com/piyroo
🌺ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا🌺 💠خاطرات شهید سید مجتبی علمدار 💠قسمت 3⃣2⃣ 💠زیارت حضرت زینب(س) 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 ✨روزی سر مزار سید نشسته بودیم. خانم من گفت: «من هر چه از خدا بخواهم با خواندن زیارت عاشورا در کنار مزار سید برآورده می شود.» آن روز گفت: «آقا سید، من این زیارت عاشورا را به نیابت شما می خوانم. از خدا می خواهم زیارت عمه سادات، حضرت زینب (س) را نصیب ما کند.» روز بعد یکی از دوستان من زنگ زد و گفت: «با یک کاروان راهی سوریه هستیم. دو نفر جا دارد. اگر گذرنامه داری، سریع اقدام کن. باور کردنی نبود شب جمعه بعد در حرم حضرت زینب (س) نائب الزیاره سید بودیم.» 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 📚کتاب علمدار، صفحه 205 الی 206 نا. جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح مطهر امام و ارواح طیبه شهدا 5صلوات🌹 https://eitaa.com/piyroo
🌺ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا🌺 💠خاطرات شهید سید مجتبی علمدار 💠قسمت 4⃣2⃣ 💠زیارت عاشورا 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 ✨به همکارام گفتم هر که از سید چیزی می خواهد به سراغ مزار سید می رود و با قرائت زیارت عاشورا از خدا می خواهد که مشکلش برطرف شود. هفته بعد سید را در عالم خواب دیدم. گفت: «به فلانی (از همکار محل کار)، این مطلب را بگو...» روز بعد همان شخص در حضور جمع گفت: «تو درباره ی سید چی می گفتی؟! من رفتم سر قبر سید. زیارت عاشورا هم خواندم. اما مشکل من حل نشد.» 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 ✨گفتم: «اتفاقا سید برات پیغام داده. گفته تو دو تا مشکل داری!» از جمع خارج شدیم. ادامه دادم: «سید پیغام داد و گفت: مشکل اول تو با توسل به مادرم حضرت زهرا (س) حل می شود. اما مشکل دوم را خودت به وجود آوردی. در زندگی خیلی به همسرت دروغ گفتی و این نتیجه همان دروغ هاست!» رنگ از رخسار دوستم پریده بود. گفت: «درسته.» 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 📚کتاب علمدار، صفحه 206 نا. جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح مطهر امام و ارواح طیبه شهدا 5صلوات🌹 https://eitaa.com/piyroo