سلام شہدا....✋
گوئے #سماوات
از شوق وصــلتان
بہ #سجده اى مےافتاد،
از جنس سجود #ملائڪةاللہ
ڪہ شما بہ حق، #خلیفةاللہ بودید...
#سلام_بر_شهدا ✋
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
داشتیم برای عملیات آماده می شدیم #اذان_صبح گفتند، سریع آمدیم توی چادر تا نماز بخونیم و حرکت کنیم منطقه شناسایی شده بود و بمباران شروع شد توی چادر مشغول نماز خواندن بودیم که دو سه تا راکت افتاد کنار چادر ما برادری که درحال تشهد بود یکهو به #سجده رفت وهمانطور ماند...
دیدم از کنار پیشانی اش رگه خونی بیرون زد یاد ضربت خوردن حضرت علی(ع) افتادم این بچه ها به آقای خودشان اقتدا کردند حتی شهادتشان هم #علی_گونه بود...
🍃🌹
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
🍄🍀💥🍂🌾
🍀💥🍂🌾
💥🍂🌾
🍂🌾
🌾
🔰و این اعتقاداتش بود که آن را از جبهه های جنوب به کوههای کردستان در زمستان سرد سال 60 کشید.
❤️ارتباط #قلبی اش با #امام زمان (عج) خیلی قوی بود و می گفت 👣یکقدم به طرفشان #برداری 👣👣صدقدم به طرفت برمی دارند.
⚜عبدالحمید در یکی از سخنرانیهایش تعریف می کند: « دریکی از #عملیاتهاي کردستان بچه ها در يك جاي دره مانندي #محاصره شده بودند؛ یک تعداد شهید و تعدادی هم زنده مانده بودند. 3 روز در محاصره بودند.
♻️اصلاً نمی توانستند حرکت کنند با هر حرکتی به رگبار بسته می شدند؛ #خارها را از زمین در می آورند و توی دهانشان می گذاشتند تا زنده بمانند.
💠در همین حین یکی از بچه ها می نشیند ویک مشت خاک را برمي دارد و آن را دست به دست مي كند (از این دست به آن دست و از آن دست به این دست) و می گوید #آقاامامزمان(عج) قربونت بروم مگر #نگفتی اگر یاریم کنید، #یاریتان می کنم، مگر خدا نگفته ان تنصرالله ینصرکم ..... و با یک حال معنوی خوبی با امام زمان(عج) #رابطه برقرار می کند.
😳همه تعجب می کنند چی شد این نشست #صدای تیر نیامد، اول پیش خودشان #فکر می کنند حتماً دشمن گذاشته اینها احساس #خستگی کنند، حرکت کنند و همه را به #رگبار ببندد یا زنده بگیردشان.
👌این آقا اول #سینه خیز می رود بعد بلند می شود و به بچه ها می گويد اگر من را #زدند که خوب #عراقیها هستن ولی اگر #نزدند شما هم بیاید. و از این صخره به آن صخره می رود و بعد می بیند قرار نیست #تیری شلیک بشود، می آید بالا – این #دره دو تا #دهنه داشت، تانکهای عراقی به شکل #اریب ایستاده بودند و لوله های تانکشان را به طرف داخل کوه تا آنجایی که می شد آوردند پایین- #شهیدعبدالحمید در سخنرانیش این جوری می گوید وقتی سر #تانک را باز کردیم دیدیم #آدمهای داخل تانک #مردند ولی #خفه نشدند، #تیر و ترکش هم #نخوردند ولی گویی با خط کش، یک خطی، از وسط آنها را به #دونصف کرده و آنجا #سجده می کنه و #قلبش محکمتر می شه»
🤲 بعد ها ما متوجه شدیم خودش بوده ولی در سخنرانیش گفته بود یکی از بچه ها.
آخرین باری که به جبهه رفت و مادر می خواست از زیر قرآن #ردش کند، گفت: مادر دستت را روی قرآن بگذار و قسم بخور که آن چیزی را که من می خواهم برايم انجام مي دهي - و #مادر چون دل رحم و مهربان است ، قسم می خورد که هر چی بخواهد براش انجام بدهد.
بعد که مادر قسم می خورد عبدالحمید می گوید مادر خواهش می کنم به #وصیت من عمل کنید و من را #شبانه به خاک بسپارید.
😔مادر هم می گوید #خدانکند که تو #شهید بشوی، بعدشم مگر اعدامی هستی (آن وقتها اعدامیها را شب خاک می کردند)
📣می گوید مادر من #خجالت می کشم وقتی حضرت زهرا (س) را شبانه خاک کردند من روز خاک بشم.
#20 و 21 فرودین ماه بود که به جبهه رفت و در #13اردیبهشت در مرحله دوم عملیات #بیت المقدس آن طوری که خودش دوست داشت « #باتنیتبدار، لبی #تشنه و #ترکشی که توی #حلقومش خورده بود» #شهید شد.
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
❄️
💫❄️
🌈💫❄️
💦🌈💫❄️
💐💦🌈💫❄️
خاطرات شهید 🌷
🌷داشتیم برای #عملیات آماده می شدیم #اذان_صبح گفتند، سریع آمدیم توی چادر تا نمـــاز بخونیم و حرکت کنیم
🌷منطقه شناسایی شده بود و بمباران? شروع شد توی #چادر مشغول نماز خواندن بودیم که دو سه تا راکت افتاد کنار چادر ما برادری که درحال تشهد بود یهو به #سجده رفت وهمانطور ماند...
🌷دیدم از کنار پیشانی اش رگه خونی بیرون زد یاد ضربت خوردن #حضرت_علی(ع) افتادم این بچه ها به آقای خودشان اقتدا کردند حتی #شهادتشان هم علی گونه بود...
#شهید_یوسف_شریف
🕊🕊🕊🕊
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
#شهید_محرمعلی_مرادخانی
#سالروز_شهادت
شهیدی که در حین شهادت به حالت #سجده درآمد.
شهید مراد خانی از هر فرصت و استعدادی برای ترویج اســـــلام و زنده نگه داشتن یاد ائمه استفاده میکرد.
توی انجام کارخیر همیشه پیش قدم بودن من دوسال پیشه ایشون بودم ،به جرات میشه گفت روزی نبود که ایشون مشکل چند نفر رو حل نکنه یا با تلفن و یا با ملاقات حضوری.
شهید مرادخانی یه روز تو مسجد محل به من گفتن میخوایم یه گروه تواشیح تشکیل بدیم برای مسجد و میخوام خودت شروع کنی برای جمع کردن بچه ها من بهشون گفتم آخه اینجوری نمیشه کسی اینجا بلد نیست و از این حرفا...و گفت تو توکل بر خدا کن میشه.
بعدمن چند تا از دوستان رو جمع کردم و با کمک های بی دریغ شهید مراد خانی شروع به فعالیت کردیم ، کم کم از اجرا توی مسجد محل رفتیم به سوی اجرا تو مساجد اطراف و شهرهای اطراف و حتی توی مسابقات استانی هم شرکت کردیم.
و تو تموم این مدت حامی اصلی گروه ما شهید مرادخانی بود ، ما رو سوار ماشین خودش میکرد و برای اجرا به جاهای مختلف میبرد، و همه سختی ها رو به جون میخرید وقتی موقع اجرای ما میشد میرفتن یه گوشه مینشستن و شروع میکردن به اشک ریختن کاش میشد ما هم تو راه این مرد بزرگ قدم برداریم.
نقل از همرزم شهید
محل شهادت: سوریه حلب
تاریخ شهادت: ۱۶آذر۹۴
#شهید_مدافع_حرم
🕊🕊🕊🕊
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
#خاطرات_شهید
پدرش میگفت: آخرین باری که آمده بود مرخصی خیلی حال عجیبی داشت.
نیمه شب با صدای ناله اش از خواب پریدم. رفتم پشت در اتاقش....
سر گذاشته بود به #سجده و بلند بلند گریه میکرد.
میگفت: خدایا! اگر #شهادت را نصیبم کردی، میخواهم مثل مولایم امام حسین (ع) سر نداشته باشم .مثل حضرت عباس (ع) بی دست شهید شوم ...
دعایش مستجاب شد و یکجا سر و دستش را داد...
راوی: پدر سردار بی سر
#شهید_ماشاءالله_رشیدی
🍃🌹
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
یک زیارت عاشورا،به نیابت ازیک شهید امروز به نیابت از #شهیدماشاءالله_رشیدی🌷 روحش شاد ♦️به نیت ت
#خاطرات_شهید
پدرش میگفت: آخرین باری که آمده بود مرخصی خیلی حال عجیبی داشت.
نیمه شب با صدای ناله اش از خواب پریدم. رفتم پشت در اتاقش....
سر گذاشته بود به #سجده و بلند بلند گریه میکرد.
میگفت: خدایا! اگر #شهادت را نصیبم کردی، میخواهم مثل مولایم امام حسین (ع) سر نداشته باشم .مثل حضرت عباس (ع) بی دست شهید شوم ...
دعایش مستجاب شد و یکجا سر و دستش را داد...
راوی: پدر سردار بی سر
#شهید_ماشاءالله_رشیدی
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
♡✧❥꧁♥️꧂❥✧♡
📜چند سطری برای شلمچه و شهدایش
♻️شلمچه عجیب بوی #کربلا می داد...
شنیده بودم که #شلمچه بوی چادر خاکی #زهرا می دهد...
آنجا هر کسی به وضوح حس می کرد، به وضوح می دید که مادری هر شب آنجا #مادری می کند.. عطر #فاطمه عجیب پیچیده بود، مهر #مادری عجیب دل ها را آرام می کرد، سکوتش عجیب بود..
هوایش عجیب بود... و #غروبش از همه چیز عجیب تر...
غروب #شلمچه عجیب دل را به بازی می گرفت..
کافی بود سر بر #سجده بگذاری، کافی بود تنها به خاک های گرفته در مشتت نگاهی کنی، دیگر باران بود و چشمان تو، می بارید...
اصلا بارش بارانش عجیب بود، عجیب....
🎋حال تو ای گم کرده راه زندگانی به #شلمچه که رسیدی،پیشانی بر خاک #شلمچه بگذار و با تمام وجود ناله کن که کجایید ای #شهیدان🕊 خدایی❣...یاد کن #شهیدان🕊 شهرت را. یاد کن #شهیدانی را که افتادند تا تو نیفتی! خم شدند که تو ایستاده بمانی! #سوختند که تو #سبزبمانی!
به #شلمچه که پا گذاشتی، پایت را از روی خون #شهدا بردار! زیر پایت خون #شهیددرویشعلی_بختیاری است. شهیدی که راه حسین بن علی (ع) را رفته بود که ما حسینی باشیم و حسینی بمیریم
🌷🌷🌷🌷🌷
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
وَ بِالْأَسْحارِ هُمْ يَسْتَغْفِرُون...
•
در #ماه_رمضان، هر شب ٢ ساعت
قبل از اذان صبح بیدار ميشدند و نافله
و #قرآن و دعای سحر را ميخواندند
و به #سجده طولانی ميرفتند
و #استغفار ميكردند...!
•
#حاج_قاسم_سلیمانی
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
✾•┈┈••✦🌸✦••┈┈•✾
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_هشتم
دستم به دیوار مانده و تنم در گرمای شب #آمرلی، از سرمای ترس میلرزید و صدای عباس را شنیدم که به عمو میگفت :«وقتی #موصل با اون عظمتش یه روزم نتونست #مقاومت کنه، تکلیف آمرلی معلومه! تازه اونا #سُنی بودن که به بیعتشون راضی شدن، اما دستشون به آمرلی برسه، همه رو قتل عام میکنن!»
تا لحظاتی پیش دلشوره زنده ماندن حیدر به دلم چنگ میزد و حالا دیگر نمیدانستم تا برگشتن حیدر، خودم زنده میمانم و اگر قرار بود زنده به دست #داعش بیفتم، همان بهتر که میمُردم!
حیدر رفت تا فاطمه به دست داعش نیفتد و فکرش را هم نمیکرد داعش به این سرعت به سمت آمرلی سرازیر شود و همسر و دو خواهر جوانش #اسیر داعش شوند.
اصلاً با این ولعی که دیو داعش عراق را میبلعید و جلو میآمد، حیدر زنده به #تلعفر میرسید و حتی اگر فاطمه را نجات میداد، میتوانست زنده به آمرلی برگردد و تا آن لحظه، چه بر سر ما آمده بود؟
آوار وحشت طوری بر سرم خراب شد که کاسه صبرم شکست و ضجه گریههایم همه را به هم ریخت. درِ اتاق به ضرب باز شد و اولین نفر عباس بود که بدن لرزانم را در آغوش کشید، صورتم را نوازش میکرد و با مهربانی همیشگیاش دلداریام میداد :«نترس خواهرجون! موصل تا اینجا خیلی فاصله داره، هنوز به تکریت و کرکوک هم نرسیدن.» که زنعمو جلو آمد و با نگرانی به عباس توصیه کرد :«برو زودتر زن و بچهات رو بیار اینجا!»
عباس سرم را بوسید و رفت و حالا نوبت زنعمو بود تا آرامم کند :«دخترم! این شهر صاحب داره! اینجا شهر امام حسنِ (علیهالسلام)!» و رشته سخن را به خوبی دست عمو داد که او هم کنار جمع ما زنها نشست و با آرامشی مؤمنانه دنبال حکایت را گرفت :«ما تو این شهر مقام #امام_حسن (علیهالسلام) رو داریم؛ جایی که حضرت ۱۴۰۰ سال پیش توقف کردن و نماز خوندن!»
چشمهایش هنوز خیس بود و حالا از نور ایمان میدرخشید که به نگاه نگران ما آرامش داد و زمزمه کرد :«فکر میکنید اون روز امام حسن (علیهالسلام) برای چی در این محل به #سجده رفتن و دعا کردن؟ ایمان داشته باشید که از ۱۴۰۰ سال پیش واسه امروز دعا کردن که از شرّ این جماعت در امان باشیم! شما امروز در پناه پسر #فاطمه (سلام الله علیهما) هستید!»
گریههای زنعمو رنگ امید و #ایمان گرفته و چشم ما دخترها همچنان به دهان عمو بود تا برایمان از کرامت #کریم_اهل_بیت (علیهالسلام) بگوید :«در جنگ #جمل، امام حسن (علیهالسلام) پرچم دشمن رو سرنگون کرد و آتش #فتنه رو خاموش کرد! ایمان داشته باشید امروز #شیعیان آمرلی به برکت امام حسن (علیهالسلام) آتش داعش رو خاموش میکنن!»
روایت #عاشقانه عمو، قدری آراممان کرد و من تا رسیدن به ساحل آرامش تنها به موج احساس حیدر نیاز داشتم که با تلفن خانه تماس گرفت. زینب تا پای تلفن دوید و من برای شنیدن صدایش پَرپَر میزدم و او میخواست با عمو صحبت کند.
خبر داده بود کرکوک را رد کرده و نمیتواند از مسیر موصل به تلعفر برسد. از بسته بودن راهها گفته بود، از تلاشی که برای رسیدن به تلعفر میکند و از فاطمه و همسرش که تلفن خانهشان را جواب نمیدهند و تلفن همراهشان هم آنتن نمیدهد.
عمو نمیخواست بار نگرانی حیدر را سنگینتر کند که حرفی از حرکت داعش به سمت آمرلی نزد و ظاهراً حیدر هم از اخبار آمرلی بیخبر بود. میدانستم در چه شرایط دشواری گرفتار شده و توقعی نداشتم اما از اینکه نخواست با من صحبت کند، دلم گرفت.
دست خودم نبود که هیچ چیز مثل صدایش آرامم نمیکرد که گوشی را برداشتم تا برایش پیامی بفرستم و تازه پیام عدنان را دیدم. همان پیامی که درست مقابل حیدر برایم فرستاد و وحشت حمله داعش و غصه رفتن حیدر، همه چیز را از خاطرم برده بود.
اشکم را پاک کردم و با نگاه بیرمقم پیامش را خواندم :«حتماً تا حالا خبر سقوط موصل رو شنیدی! این تازه اولشه، ما داریم میایم سراغتون! قسم میخورم خبر سقوط آمرلی رو خودم بهت بدم؛ اونوقت تو مال خودمی!»
رنگ صورتم را نمیدیدم اما انگشتانم روی گوشی به وضوح میلرزید. نفهمیدم چطور گوشی را خاموش کردم و روی زمین انداختم، شاید هم از دستان لرزانم افتاد.
نگاهم در زمین فرو میرفت و دلم را تا اعماق چاه وحشتناکی که عدنان برایم تدارک دیده بود، میبُرد. حالا میفهمیدم چرا پس از یک ماه، دوباره دورم چنبره زده که اینبار تنها نبود و میخواست با لشگر داعش به سراغم بیاید!
اما من شوهر داشتم و لابد فکر همه جایش را کرده بود که اول باید حیدر کشته شود تا همسرش به اسیری داعش و شرکای #بعثیشان درآید و همین خیال، خانه خرابم کرد...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: فاطمه ولی نژاد
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
۱۱ تیر سال ۱۳۶۱ سالروز #شهادت عالم #مجاهد و #فقیه نستوه #آیت_الله_محمد_صدوقی چهارمین #شهید_محراب #
🔶#آیتالله_شهید_صدوقی ، از آب حوض وضو میگرفت. محاسنش را عطر و شانه میزد. کفشهای واکس خوردهاش را میپوشید و راهی مسجد میشد. از توی بازار که رد میشد مردم میگفتند: ما آخوندی به #خوش_تیپی و تمیزی #صدوقی ندیدیم.
دکتر به آیتالله صدوقی گفته بود از تخت پایین نیاید و نمازش را هم روی تخت بخواند. نماز شبش که تمام شد گفت: اگر میدانستم باید به خاطر جراحی چشم شبی بدون #سجده در برابر خدا سپری کنم؛ هرگز حاضر نمیشدم عمل کنم.
.
🔶دختر آیت الله صدوقی در خصوص خاطرات خود از پدرش میگوید: وقتی #شهید_دستغیب به شهادت رسیده بود پدرم با ناراحتی گفت: نوبت من بود چرا ایشان از من پیشی گرفت.پدرم یکی دو هفته قبل از شهادت به #ترور تهدید شده بود و #منافقین از مردم خواسته بودند که به نماز جمعه نروند ولی پدرم با آن همه تهدیدات می گفت من نماز را ترک نمی کنم و آن جمله معروف که” #مرغابی_را_از_آب_نترسانید” در خطبه نماز جمعه خطاب به منافقان گفته بود.
سال ۱۳۶۱ بود، آن سال ۱۱ رمضان و ۱۱ تیر مصادف شده بود، یکی از روزهای گرم #تابستان اما این گرما و روزهداری مردم باعث نشد که صف #نمازجمعه یزد آن هم به امامت آیتالله محمد صدوقی خلوت باشد، مردم حتی تا پشتبامها هم #سجاده و جانماز پهن کرده بودند.
نمازجمعه که تمام شد حوالی ساعت یک و ۲۰ دقیقه ظهر بود، مسجد ملااسماعیل مملو از جمعیت بود، امام جمعه خیلی نگران گرمایی بود که مردم را آزار میداد حتی اجازه نداد بین دو خطبه اطلاعیهای که آماده شده بود را بخوانند حتی از مردم درخواست کرد که همراه موذن #اذان را تکرار نکنند تا نماز سریعتر تمام شود.
وقتی عرقریزان از گرما نماز را به پایان رساند، از #محراب به سمت خودرو حرکت کرد، صحن قدیم مسجد ملااسماعیل را که ترک کرد، وارد صحن جدید شد و ایستاد تا کفشهایش را بپوشد.
🔶نحوه #شهادت شهید محراب، آیتالله صدوقی :
از پشت سر جوانی محکم آیتالله صدوقی را در آغوش گرفت و گفت میخواهد پیشانی او را ببوسد. چون حرکاتش شکبرانگیز بود، پاسدارها و حتی خود آیتالله تلاش کردند تا او را دور کنند اما موفق نشدند.
.آن جوان که نامش رضا ابراهیمزاده و از اعضای #سازمان_مجاهدین_خلق و از منافقان بود، همانطور محکم آیتالله را در آغوش گرفته بود و او را رها نمیکرد تا اینکه ناگهان صدای انفجاری، دست پلید او را رو کرد.
آیتالله از ناحیه کمر و ستون فقرات و شکم به شدت #مصدوم شد و در راه انتقال به بیمارستان افشار یزد به آرزوی همیشگی خود که همان شهادت بود، رسید.
جمعیت آن روز در مسجد ملااسماعیل غوغا میکرد، دختران آیتالله و خانواده او نیز در نمازجمعه حضور داشتند و صدای #انفجار بیش از همه آنها را متلاطم کرده بود...
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
┄┅═══••✾❀✾••═══┅┄
📚#رمان_واقعی_مفهومی_بصیرتی
⛅️#افتاب_در_حجاب
7⃣2⃣#قسمت_بیست_هفتم
🏴#پرتودهم🏴
💢#زینبى که دیگر #زینب_نیست . #تماما #حسین شده است....
و مگر پیش از این ، غیر از این بوده است ؟#الموت اولى من رکوب العار
والعار اولى من دخول النارقرار ناگذاشته میان #تو_وحسین این است که تو در #خیام از #سجاد و #زنها و #بچه ها #حراست کنى...
🖤و او با #رمزى ، رجزى ،
ترنم شعرى ، آواى دعایى
و فریاد لاحولى ، سلامتى اش را پیوسته با تو در میان بگذارد.و این رمز را چه خوش با رجز #آغاز کرده است.
و تو احساس مى کنى که این نه رجز که #ضربان قلب 💗توست... و آرزو مى کنى که تا قیام قیامت، این صدا در گوش آسمان و زمین ، طنین بیندازد.
💢#سجاد و #همه اهل خیام نیز به این صدا دلخوشند،... احساس مى کنند که #ضربان قلبى هستى هنوز مستدام است و زندگى هنوز در #رگهاى عالم جریان دارد.براى تو اما این صدا پیش از آنکه یک اطلاع و آگاهى باشد، یک نیاز #عاطفى است . هیچ پرده اى حایل میان میدان و چشمهاى تو نیست این یک نجواى لطیف و عارفانه است که دو سو دارد.
🖤او باید در #محاصره_دشمن ، بجنگد، شمشیر🗡 بزند و بگوید:الله اکبر
و از #زبان_دل تو بشنود:_✨جانم!
بگوید:لااله الااالله و بشنوذ:همه هستى ام.بگوید: لا حول و لا قوة الا باالله!
و بشنود:قوت پاهایم، سوى #چشمم، گرماى دلم،💘 بهانه ماندنم!
تو او را از وراى پرده هاببینى...
و او صداى تو را از وراى فاصله هاى بشنود.
💢تو نفس بکشى و او قوت بگیرد....
تو #سجده مى کنى و او بایستد،...
تو آب 💧شوى و او روشنى ببخشد...
و او...او تنها با #اشارت مژگانش زندگى را براى تو معنا کند.و...ناگهان میدان از نفس مى افتد، صدا قطع مى شودوقلب تو میایستد .#بریده_باددستهاى_تومالک!
این شمشیر #مالک_بن_یسرکندى است که بر #فرق_امام فرود آمده است ،
#کلاه او را به #دونیم کرده است...
و انگار باران🌧 خون بر او باریده باشد، تمام سر و #صورتش را گلگون کرده است.
🖤همه عالم فداى یک تار #مویت حسین جان ! برگرد! این سر و پیشانى بستن مى خواهد،... این کلاه و عمامه عوض کردن و... این #چشم خون گرفته بوسیدن.
تا دشمن🐲 به خود مشغول است بیا...
تا خواهرت این زخم را با پاره جگر مرهم بگذارد.
💢بیا که خون گونه ات را به اشک😢 چشم بروبد، بیا که جانش را سر دست بگیرد و دور سرت بگرداند.تا دشمن ، کشته هاى شمشیر🗡 تو را از میانه میدان جمع کند، مجالى است تا خواهرت یک بار دیگر، خدا را در آینه
چشمهایت ببیند
🖤و گرماى دست خدا را با تمام #رگهایش بنوشد.زینب ! این هم حسین .
دستش را بگیر و از اسب پیاده اش کن . چه لذتى دارد گرفتن دست حسین ،فشردن دست حسین...
و بوسیدن 😘دست حسین.
چه عالمى دارد تکیه کردن دست #حسین بر دست تو.حسین جان ! تا قلب💕 من هست پا بر رکاب مفشار....
#ادامه_دارد....
#ماملت_شهادتیم
#من_ماسک_میزنم
- - ------••~🍃🌸🍃~••------ - -
https://eitaa.com/piyroo
- - ------••~🌸🍃🌸~••------ - -
#شهیدانه
#سجده_خون
داشتیم براے عملیات آماده مے شدیم #اذان_صبح را گفتند، سریع آمدیم توے چادر تا #نماز بخونیم و حرڪت ڪنیم ، منطقہ شناسایـے شده بود و بمباران شروع شد .
توے چادر مشغول #نماز خواندن بودیم ڪہ دو سہ تا راڪت افتاد ڪنار چادر ما برادرے ڪہ درحال #تشهد بود یڪهو بہ #سجده رفت و همانطور ماند ...
دیدم از ڪنار پیشانے اش رگہ خونے بیرون زد یاد ضربت خوردن #حضرت_علے_ع افتادم .
این بچہ ها بہ آقاے خودشان اقتدا ڪردند حتے #شهادتشان هم #علے_گونہ بود ...
#روحشان_شاد
#یادشان_گرامی
#راهـشان_پر_رهرو
#سلام_ودرود_برشهیدان
#پایان_مأموریت_هیئتی_شهادت_است
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo