دلـم رفاقتـے میخواهـد
ڪہ ســربنـد
#یـا_زهــرایم را بـبندد،
دلـم را حسینـے ڪند،
و..
آخـر
دلم آن رفیقـے را میخواهد،
ڪه #شـهیدم ڪند
#والسـلام
#اللهم_الرزقنا_توفیق_الشهادت
💔دلم گرفته از این #شبها
دلم تنگ است
میان ما و #شهیدم هزار فرسنگ است💕
شکسته بال وپرمـ🕊
خسته ام ، #شهیدِ_من
هزار عرصه برای پریدنم تنگ💓 است
🌷چه خبر از #آسمان ....
چه خبر از حرم😔
مرا به #سوریه ی پاک
عشق💖 مهمان کن
در این زمانه فقط #عشق
پاک وبی رنگ✨ است..
#شهید_مدافع_حرم_عباس_آسمیه
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_شهید__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
یکی از #شهدایی که الگوی من بود ، #شهید زین الدین بود .
من عکس این #شهیدو تو خونه داشتم
حتی عکسشو رو لباسم چاپ کرده بودم.
آخه من با #شهدا خیلی درد و دل می کردم .
به خونواده هاشونم خیلی سر می زدم .
اونقدر با #شهدا رفاقت کردم و باهاشون حرف زدم تا اینکه رفتم سوریه و اونجا بود که ازشون خواستم #شهادت منو از خدا بخواند و اونام امضای #شهادتمو گرفتن و بالاخره به دوستان #شهیدم ملحق شدم.
#شهادت
حالا که صحبت به #شهید شدنم کشید از همرزمام خواهش می کنم حکایت شیرین و دلنشین #شهادتمو براتون بگن
آقآ سید محمد ، طی عملیات پیشروی با اصابت ترکش تک تیرانداز دشمن به گلوی مبارکش ، به فیض عظیم #شهادت نائل گردید .
متاسفانه ما نتونستیم پیکر پاک و مطهر ایشون را با خودمون بیاریمش
داعش ، پیکر #شهید و با خودشون از اون منطقه بردن و سر و دست و پای #شهید را از بدنش جدا کردن و با خودش به غارت بردن .
چند هفته از این قضیه گذشت تا اینکه آقا سید به خواب یکی از دوستاش میاد و میگه ، دلم می خواستم #گمنام بمونم ولی به خاطر اینکه #بابام خیلی بیقراری می کنه ، بیاین و منو با خودتون ببرین .
سید تو خواب ، آدرس دقیق محلی که پیکرش قرار داشت را به دوستمون می ده و ما هم سریع به محل مورد نظر رفتیم و پیکر مطهر آقا سید را پیدا کردیم ، ولی چه #پیکری
نه # سر در بدن داشت
نه #پا به بدن داشت
نه #دست به بدن داشت
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_سی_و_پنجم
#قسمت_پایانی
حیدر چشمش به جاده و جمعیت رزمندهها بود و دل او هم پیش #حاج_قاسم جا مانده بود که مؤمنانه زمزمه کرد :«عاشق #سید_علی_خامنهای و #حاج_قاسمم!»
سپس گوشه نگاهی به صورتم کرد و با لبخندی فاتحانه شهادت داد :«نرجس! بهخدا اگه #ایران نبود، آمرلی هم مثل سنجار سقوط میکرد!» و در رکاب حاج قاسم طعم قدرت #شیعه را چشیده بود که فرمان را زیر انگشتانش فشار داد و برای #داعش خط و نشان کشید :«مگه شیعه مرده باشه که حرف #سید_علی و #مرجعیت روی زمین بمونه و دست داعش به کربلا و نجف برسه!»
تازه میفهمیدم حاج قاسم با دل عباس و سایر #مدافعان شهر چه کرده بود که مرگ را به بازی گرفته و برای چشیدن #شهادت سرشان روی بدن سنگینی میکرد و حیدر هنوز از همه غمهایم خبر نداشت که در ترافیک ورودی شهر ماشین را متوقف کرد، رو به صورتم چرخید و با اشتیاقی که از آغوش حاج قاسم به دلش افتاده بود، سوال کرد :«عباس برات از #حاج_قاسم چیزی نگفته بود؟»
و عباس روزهای آخر آیینه حاج قاسم شده بود که سرم را به نشانه تأیید پایین انداختم، اما دست خودم نبود که اسم برادر #شهیدم شیشه چشمم را از گریه پُر میکرد و همین گریه دل حیدر را خالی کرد.
ردیف ماشینها به راه افتادند، دوباره دنده را جا زد و با نگرانی نگاهم میکرد تا حرفی بزنم و دردی جز داغ عباس و عمو نبود که حرف را به هوایی جز هوای #شهادت بردم :«چطوری آزاد شدی؟»
حسم را باور نمیکرد که به چشمانم خیره شد و پرسید :«برا این گریه میکنی؟» و باید جراحت جالی خالی عباس و عمو را میپوشاندم و همان نغمه نالههای حیدر و پیکر #مظلومش کم دردی نبود که زیر لب زمزمه کردم :«حیدر این مدت فکر نبودنت منو کشت!»
و همین جسارت عدنان برایش دردناکتر از #اسارت بود که صورتش سرخ شد و با غیظی که گلویش را پُر کرده بود، پاسخ داد :«اون شب که اون نامرد بهت زنگ زد و #تهدیدت میکرد من میشنیدم! به خودم گفت میخوام ازت فیلم بگیرم و بفرستم واسه دخترعموت! بهخدا حاضر بودم هزار بار زجرکشم کنه، ولی با تو حرف نزنه!»
و از نزدیک شدن عدنان به #ناموسش تیغ غیرت در گلویش مانده و صدایش خش افتاد :«امروز وقتی فهمیدم کشونده بودت تو اون خونه خرابه، مرگ رو جلو چشام دیدم!» و فقط #امیرالمؤمنین مرا نجات داده و میدیدم قفسه سینهاش از هجوم #غیرت میلرزد که دوباره بحث را عوض کردم :«حیدر چجوری اسیر شدی؟»
دیگر به ورودی شهر رسیده و حرکت ماشینها در استقبال مردم متوقف شده بود که ترمز دستی را کشید و گفت :«برای شروع #عملیات، من و یکی دیگه از بچهها که اهل آمرلی بودیم داوطلب شناسایی منطقه شدیم، اما تو کمین داعش افتادیم، اون #شهید شد و من زخمی شدم، نتونستم فرار کنم، #اسیرم کردن و بردن سلیمان بیک.»
از تصور درد و #غربتی که عزیز دلم کشیده بود، قلبم فشرده شد و او از همه عذابی که عدنان به جانش داده بود، گذشت و تنها آخر ماجرا را گفت :«یکی از شیخهای سلیمان بیک که قبلا با بابا معامله میکرد، منو شناخت. به قول خودش نون و نمک ما رو خورده بود و میخواست جبران کنه که دو شب بعد فراریم داد.»
از #اعجازی که عشقم را نجات داده بود دلم لرزید و ایمان داشتم از کرم #کریم_اهل_بیت (علیهمالسلام) حیدرم سالم برگشته که لبخندی زدم و پس از روزها برایش دلبرانه ناز کردم :«حیدر نذر کردم اسم بچهمون رو حسن بذاریم!» و چشمانش هنوز از صورتم سیر نشده بود که عاشقانه نگاهم کرد و نازم را خرید :«نرجس! انقدر دلم برات تنگ شده که وقتی حرف میزنی بیشتر تشنه صدات میشم!»
دستانم هنوز در گرمای دستش مانده و دیگر تشنگی و گرسنگی را احساس نمیکردم که از جام چشمان مستش سیرابم کرده بود.
مردم همه با پرچمهای #یاحسین و #یا_قمر_بنی_هاشم برای استقبال از نیروها به خیابان آمده بودند و اینهمه هلهله خلوت عاشقانهمان را به هم نمیزد.
بیش از هشتاد روز #مقاومت در برابر داعش و دوری و دلتنگی، عاشقترمان کرده بود که حیدر دستم را میان دستانش فشار داد تا باز هم دلم به حرارت حضورش گرم شود و باور کنم پیروز این جنگ ناجوانمردانه ما هستیم.
#پایان
✍️نویسنده: فاطمه ولی نژاد
#من_ماسک_میزنم
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
°•ای #شهـــــادت.....!!
✨چه زیبا گلچیـ🌷ــن می کنی...
#خوبان_عالم را..!!
❣ومن!!
مبهوت هر #شهیدم😔
✨چه زیبا👌 می رود.
تا #عرش اعلا...
🌷🌷🌷🌷🌷
#ما_ملت_شهادتیم
#من_ماسک_میزنم
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
🌷شهید احمد نجاریان (تصویر وسط)
وقتی برادر کوچکترش محمود نجاریان ( تصویر سمت چپ ) در عملیات کربلای 4 تو ام الرصاص شهید میشه
جنازه برادرش رو به عقب نمیاره
در عوض یه مجروح به نام محمد عباسی رو (تصویر راست) به دوش میگیره و میاره عقب و بهش میگه:
"من برادر #شهیدم رو عقب نیاوردم ولی تو رو آوردم عقب تا بعد از به دست آوردن سلامتیت برگردی و تو جبهه بجنگی..."
جنگ مغلوبه شد و احمد دیگه نتونست جنازه برادرش رو عقب بیاره...
"شهید محمد عباسی" بعد از #شهادت احمد آه می کشید و میگفت:
"حالا این مسوولیت خیلی روی دوشم سنگینی میکنه..."
هر سه شهید شدن...
✍️ حمید پورتقی
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
🌷شهید احمد نجاریان ( تصویر وسط )
وقتی برادر کوچکترش محمود نجاریان ( تصویر سمت چپ ) در عملیات کربلای 4 تو ام الرصاص شهید میشه
جنازه برادرش رو به عقب نمیاره
در عوض یه مجروح به نام محمد عباسی رو (تصویر راست) به دوش میگیره و میاره عقب و بهش میگه:
"من برادر #شهیدم رو عقب نیاوردم ولی تو رو آوردم عقب تا بعد از به دست آوردن سلامتیت برگردی و تو جبهه بجنگی..."
جنگ مغلوبه شد و احمد دیگه نتونست جنازه برادرش رو عقب بیاره...
"شهید محمد عباسی" بعد از #شهادت احمد آه می کشید و میگفت:
"حالا این مسوولیت خیلی روی دوشم سنگینی میکنه..."
هر سه شهید شدن...
✍️ حمید پورتقی
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo