eitaa logo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
4.6هزار دنبال‌کننده
33.5هزار عکس
15.4هزار ویدیو
131 فایل
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت https://eitaa.com/piyroo جهت ارتباط با خادمین شهدا 🌷 خواهران 👇 @sadate_emam_hasaniam @labike_yasahide @shahid_40 کپی بنر و ریپ کانال ممنوع
مشاهده در ایتا
دانلود
💓﷽💓 ــــــــــــــ🌿💐🌿ــــــــــــــ بِسمِ رَبِّ الشُّهَدا وَ الصِدّیقین ۱۳۴۳/۸/۸ ۱۳۹۶/۹/۲۹ ــــــــــ💐🔹🔶🔹💐ـــــــــ 🔶 از نیروهای اطلاعات و عملیات لشکر ۳۲ (ع) استان هشتم آبان ماه سال ۱۳۴۳ در محله کمال آباد و در خانواده ای و به دنیا آمد. 🔶پدرش آقا اسدالله راننده کامیون بود و از این طریق روزی کسب می کرد. سال های کودکی را در کنار بازی های کودکانه، در جلسات و هیات های سپری کرد تا از همان کودکی و با مکتب جلایی دوچندان گیرد. 🔶سال های درس و مدرسه را با شعار های انقلابی و شرکت در راهپیمایی ها و فعالیت های مبارزاتی علیه رژیم پهلوی پشت سر گذاشت و یکی از نوجوان های فعال روزهای بود که با دوستان و هم محله ای های خود در راه پیروزی گام برداشتند. 🔶در وقایع مهم در همدان از جمله حماسه ۳۰ مهر دانش آموزان همدان در سال ۱۳۵۷ که منجر به تعدادی از همدان شد، مراسم انقلابی تشییع پیکر مطهر آیت الله ملاعلی معصومی همدانی، واقعه جلوگیری از حرکت تانک های نظامی از کرمانشاه به تهران و راهپیمایی یکصد هزار نفری همدان حضور داشت و توزیع اعلامیه در مدارس و پایین کشیدن عکس شاه از سر در کلاس های درس، فعالیت روزانه او و دوستانش شده بود. 🔶با آغاز جنگ تحمیلی و پس از سال ها خدمت به و در گروه های و ، با وجود اینکه به دلیل سن کم، بارها از حضورش در جبهه ممانعت شده بود، درس و مدرسه را رها کرد و به عنوان نیروی روانه های نبرد حق علیه باطل شد و در مناطق عملیاتی حضور یافت. 🔶در اولین اعزام، روانه های شد و در مناطق عملیاتی خدمت کرد. 🔶از همان ابتدا با چون ، ، ، ، ، ، ای، ، ، ، ، و آشنا شد و تحت تاثیر مرام و روحیه و آنها قرار گرفت. 🔶برای اولین بار در مناطق عملیاتی به نیروهای و و پیوست و پس از مدت کوتاهی به یکی از نیروهای این واحد تبدیل شد به طوری که در و در کنار ، نیروهای همدانی را به عهده داشت. ─┅═ঊঈ🌺ঊঈ═┅─
🇮🇷بہ مناسبت 🇮🇷 ⭕️ انتخابات ٢٢ خرداد ٨٨ ڪه ٨۵ درصد از مردم ما در آن شرڪت ڪردند و این میزان از در تاریخ برگزاری انتخابات ها در دنیا ڪم نظیر بود می توانست منافع معنوی ، اجتماعی وسیاسی بسیاری برای ما داشته باشد ، دشمنان اما برای ما چالشی را پدید آوردند تا عڪس آن منافع یعنی هزینه های سیاسی ، اجتماعی و معنوی بسیاری را بہ نظام ما تحمیل ڪنند . ٨٨ یڪی از بزنگاههای سیاسی ڪشور و یڪ آزمون بزرگ سیاسی برای همہ جریان های سیاسی بود . در حقیقت در این ، چهره حقیقی و میزان همراهی واقعی جریانات سیاسی ڪشور با انقلاب بہ خوبی روشن شد . فتنه ٨٨ نشان داد ڪه ڪار گسترده‌ای را از قبل برای «شڪار نخبگان» در برخی از فرصت ها مانند « » طراحی ڪرده بود تا نخبگان سیاسی ما را در این آزمون تاریخی گمراه ڪند . در این آزمون هر ڪدام از نخبگان به تناسب خود بہ نظام مقدس جمهوری اسلامی یا زاویه ای ڪه با نظام داشتند عمل ڪردند . 📍 از یڪ دیدگاه می توان ۴ گروه افراد را در جریان فتنه از هم تفڪیک ڪرد : ١. عده‌ای ڪه مشخص شد دشمن در آنها ڪرده است و در نقش پیاده نظام بازیچہ دشمن شدند و خیانت بزرگی را رقم زدند . ٢. برخی دیگر بازی خوردند و با تحلیل های غلط در میدان دشمن عمل ڪردند و حرڪت جریان «فتنه» را تأیید ڪردند . ٣. برخی نخبگان فڪری و سیاسی ڪشور هم تحت تأثیر تحلیل های ناڪافی و وابستگی های مختلف در مقابل «فتنه» سڪوت ڪردند . ٤. و برخی نیز در صراط مستقیم انقلاب و بہ تأسی از گفتمان و مواضع محڪم و روشن رهبر معظم انقلاب با فتنہ گران مقابلہ ڪردند و بہ درباره فتنہ پرداختند . ✔️ اما بحمداللہ این چالشی ڪه دشمنان انقلاب اسلامی بوجود آوردند با مواضع هوشمندانہ معظم انقلاب و با هوشمندانہ و با بصیرت مردم در همین حماسه ماندگار #٩دی خنثی شد . از این منظر #٩دی اتفاق ڪوچڪی نبود . ٩دی رویداد بزرگی بود ڪه با تبیین ، حمایت و تأیید رهبری معظم انقلاب جایگاه حقیقی خود را پیدا ڪرد و تبدیل بہ «یوم الله» گردید . ٩دى https://eitaa.com/piyroo
✍️ 💠 دو سال پیش به هوای هوس پسری سوری رو در روی خانواده‌ام قرار گرفتم و حالا دوباره عشق دیگری دلم را زیر و رو کرده و حتی شرم می‌کردم به ابوالفضل حرفی بزنم که خودش حسم را نگفته شنید، هلال لبخند روی صورتش درخشید و با خنده خبر داد :«یه ساعت پیش بهش سر زدم، به هوش اومده!» از شنیدن خبر سلامتی‌اش پس از ساعت‌ها لبخندی روی لبم جا خوش کرد و سوالی که بی‌اراده از دهانم پرید :«می‌تونه حرف بزنه؟» و جوابم در آستین شیطنتش بود که فی‌البداهه پاسخ داد :«حرف می‌تونه بزنه، ولی نمی‌تونه بکنه!» 💠 لحنش به‌حدی شیرین بود که میان گریه به خنده افتادم و او همین خنده را می‌خواست که به سمتم آمد، سرم را بوسید و به فدایم رفت :«قربونت بشم من! چقدر دلم برا خنده‌هات تنگ شده بود!» ندیده تصور می‌کرد چه بلایی از سرم رد شده و دیگر نمی‌خواست آسیبی ببینم که لب تختم نشست، با دستش شکوفه‌های اشکم را چید و ساده صحبت کرد :«زینب جان! داره با سر به سمت جنگ پیش میره! دو هفته پیش دو تا ماشین تو منفجر شد، دیروز یه ماشین دیگه، شاید امروز یکی دیگه! سفرای کشورهای خارجی دارن دمشق رو ترک می‌کنن، یعنی خودش داره صحنه جنگ رو برای آماده می‌کنه!» 💠 از آنچه خبر داشت قلبش شکست، عطر خنده از لبش پرید، خطوط صورتش همه در هم رفت و بی‌صدا زمزمه کرد :« داره میفته دست تکفیری‌ها، حمص همه آواره شدن! آماده لشگرکشی شده و کشورهای غربی و عربی با همه توان تجهیزش کردن! این تروریست‌هام همه جا هستن، از کنار هر ماشین و آدمی که تو دمشق رد میشی شاید یه انتحاری باشه، به‌خصوص اینکه تو رو میشناسن!» و او آماده این نبرد شده بود که با مردانگیِ لحنش قد علم کرد :«البته ما آموزش نیروهای سوری رو شروع کردیم، و تصمیم گرفتن هسته‌های مردمی تشکیل بدیم و به امید خدا نفس این رو می‌گیریم!» 💠 و دلش برای من می‌تپید که دلواپس جانم نجوا کرد :«اما نمی‌تونم از تو مراقبت کنم، تو باید برگردی !» سرم را روی بالشت به سمت سِرُم چرخاندم و دیدم تقریباً خالی شده است، دوباره چشمان بی‌حالم را به سمتش کشیدم و معصومانه پرسیدم :«تو منو به‌خاطر اشتباه گذشته‌ام سرزنش می‌کنی؟» 💠 طوری به رویم خندید که دلم برایش رفت و او دلبرانه پاسخ داد :«همون لحظه‌ای که تو حرم (علیهاالسلام) دیدمت، فهمیدم خودش تو رو بخشیده عزیزدلم! من چرا باید سرزنشت کنم؟» و من منتظر همین پشتیبانی بودم که سوزن سِرُم را آهسته از دستم کشیدم، روی تخت نیم‌خیز شدم و در برابر چشمان متعجب ابوالفضل خجالت کشیدم به احساسم اعتراف کنم که بی‌صدا پرسیدم :«پس می‌تونم یه بار دیگه...» 💠 نشد حرف دلم را بزنم، سرم از به زیر افتاد و او حرف دلش را زد :«می‌خوای به‌خاطرش اینجا بمونی؟» دیگر پدر و مادری در ایران نبود که به هوای حضورشان برگردم، برادرم اینجا بود و حس حمایت مصطفی را دوست داشتم که از زبانش حرف زدم :«دیروز بهم گفت به‌خاطر اینکه معلوم نیس سوریه چه خبر میشه با رفتنم مخالفت نمی‌کنه!» که ابوالفضل خندید و رندانه به میان حرفم آمد :«پس هم کرده!» 💠 تازه حس می‌کرد بین دل ما چه گذشته که از روی صندلی بلند شد، دور اتاق چرخی زد و با شیطنت نتیجه گرفت :«البته این یکی با اون یکی خیلی فرق داره! اون مزدور بود، این !» سپس به سمتم چرخید و مثل همیشه صادقانه حرف دلش را زد :«حرف درستی زده. بین شما هر چی بوده، موندن تو اینجا عاقلانه نیست، باید برگردی ایران! اگه خواست می‌تونه بیاد دنبالت.» 💠 از سردی لحنش دلم یخ زد، دنبال بهانه‌ای ذهنم به هر طرف می‌دوید و کودکانه پرسیدم :«به مادرش خبر دادی؟ کی می‌خواد اونو برگردونه خونه‌شون ؟ کسی جز ما خبر نداره!» مات چشمانم مانده و می‌دید اینبار واقعاً شده‌ام و پای جانم درمیان بود که بی‌ملاحظه تکلیفم را مشخص کرد :«من اینجا مراقبش هستم، پول بلیط دیشبم باهاش حساب می‌کنم، برا تو هم به بچه‌ها گفتم بلیط گرفتن با پرواز امروز بعد از ظهر میری ان‌شاءالله!» 💠 دیگر حرفی برای گفتن نمانده و او مصمم بود خواهرش را از سوریه خارج کند که حتی فرصت نداد مصطفی را ببینم و از همان بیمارستان مرا به فرودگاه برد. ساعت سالن فرودگاه روی چشمم رژه می‌رفت، هر ثانیه یک صحنه از صورت مصطفی را می‌دیدم و یک گوشه دلم از دوری‌اش آتش می‌گرفت. تهران با جای خالی پدر و مادرم تحمل کردنی نبود، دلم می‌خواست همینجا پیش برادرم بمانم و هر چه می‌گفتم راضی نمی‌شد که زنگ موبایلش فرشته نجاتم شد... ✍️نویسنده: 🚩 https://eitaa.com/piyroo