#بسم_رب_الشهدا
#قسمت_شصت_دوم
#بنده_نفس_تا_بنده_شهدا
بابا تو بخش ویژه بود ما نمیتونستیم پیشش باشیم
رفتیم خونه نصف شب صدای جیغای مامان مارو ب سمت خودش کشوند
-مامان چی شده
چرا جیغ میکشی ؟
مامان :حنانه حنانه
اون عکس تو اتاقت کیه؟
-شهید همت
چطور
مامان: تو یه بیابون بودم
یه آقایی لباس نظامی پوشیده بود
گفت شفای شوهرتو خدا داده
اما باید به دین عمل کنید
بابا خوب شد
برگشت خونه
همه اموال فروخته شد
اما ما افسردگی گرفتیم
دوتا خونه کنار هم اجاره کردیم
اما خوب دیگه همه مال و منال بابا رفت
مامان و بابای رضا اومدن خونمون
و میخاستن منو......
#ادامه_دارد
نویسنده: بانو.....ش
📚کپی رمان فقط با ذکر نام نویسنده و منبع مجاز است...👇
✒️http://eitaa.com/joinchat/1222508549C83b9156ee1
#ماملت_شهادتیم
#من_ماسک_میزنم
- - ------••~🍃🌸🍃~••------ - -
https://eitaa.com/piyroo
- - ------••~🌸🍃🌸~••------ - -
📚#رمان_واقعی_مفهومی_بصیرتی
⛅️#افتاب_در_حجاب
2⃣6⃣#قسمت_شصت_دوم
💢#فقط به خاطر #نمایش نیست....
براى مهیا شدن #مجلس_یزید نیز هست.... به همین دلیل ، #سرها را از کاروان #جدا مى کنند تا #آماده نمایش در مجلس یزید کنند.... #محفربن_ثعلبه که #دستیارشمر در سرپرستى کاروان است، هنگام بردن سرها فریاد مى کشد:
_این محفر ثعلبه است که #لئیمان و #فاجران را خدمت امیرالمؤمنین مى برد.#امام، بى آنکه روى سخنش با محفر باشد، آنچنانکه او بشنود، مى گوید:
_✨مادر محفر عجب فرزند خبیثى زاییده است...
🖤#پیرمردى خمیده با سر و روى سپید، خود را به امام مى رساند و مى گوید:
_خدا را شکر که شما را به #هلاکت رساند و شهرها را از شر مردان شما آسوده کرد و امیرالمؤ منین را بر شما پیروزساخت.#حضرت_سجاد، اگر چه از شدت ضعف ، ناى سخن گفتن ندارد، با #آرامش و #طمانینه مى پرسد:
_✨اى شیخ ! آیا هیچ قرآن 📖خوانده اى؟پیرمرد مى گوید:_آرى، #هماره مى خوانم.امام مى فرماید:_✨این آیه را مى شناسى:
💢'' قل لا اسئلکم علیه اجرا الاالمودة فى القربى(28) از شما اجر و مزدى براى رسالتم نمى طلبم جز مهربانى با خویشانم.''پیر مرد مى گوید: _آرى خوانده ام.امام مى فرماید: _ماییم آن خویشان #پیامبر. این آیه را مى شناسى: و آت ذالقربى حقه ؛(29)حق نزدیکانت را به ایشان بده.پیرمرد مى گوید:
_آرى خوانده ام.امام مى فرماید:_ماییم آن نزدیکان پیامبر.
🖤رنگ پیرمرد آشکارا #دگرگون مى شود و عصا در #دستهایش مى لرزد.
امام مى فرماید:_این آیه را خوانده اى: '' واعلموا انما غنمتم من شى فان االله #خمسه و للرسول ولذى القربى .(30) و بدانید هر آنچه غنیمت گرفتید خمس آن براى خداست و رسولش و ذى القربى.''
پیرمرد مى گوید:_آرى خوانده ام.
امام مى فرماید:_آن ذى القربى ماییم!
پیرمرد #وحشتزده مى پرسد:_شما را به خدا قسم راست مى گویید؟امام مى فرماید:
💢_✨قسم به خدا که راست مى گوییم . این آیه از قرآن را خوانده اى که:
انما یرید االله لیذهب عنکم الرجس اهل البیت و یطهرکم تطهیرا.(31)خداوند اراده کرده است که هر بدى را از شما اهل بیت دور گرداند و پاك و پیراسته تان قرار دهد.پیر مرد که اکنون به پهناى صورتش #اشک😢 مى ریزد، مى گوید:
_آرى خوانده ام.امام مى فرماید:
_✨ما همان اهل بیتیم که خداوند، پاك و مطهرمان گردانیده است. پیرمرد که شانه هایش از هق هق گریه مى لرزد، مى گوید:
🖤_شما را به خدا اهل بیت پیامبر شمایید؟!امام مى فرماید:_قسم به خدا و قسم به #حقانیت جد ما رسول خدا که ماییم آن اهل بیت و نزدیکان و خویشان.
پیرمرد، #دستار از سر مى اندازد، سر به آسمان 🌫بلند مى کند...
#ادامه_دارد....
#سلام_ودرود_برشهیدان
#پایان_مأموریت_هیئتی_شهادت_است
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
#دست_تقدیر ۶۰ #قسمت_شصت محیا نگاهی به منیژه که با نگاه خیره و عصبانی او را می نگریست، کرد و نگاهی ه
#دست_تقدیر ۶۲
#قسمت_شصت_دوم 🎬:
منیژه آهسته در خانه را که مثل همیشه، عمه خانم بهم آورده بود و درست بسته نشده بود را باز کرد و داخل شد و دوباره در را بهم آورد و با سرانگشتان پا آهسته آهسته به طرف اتاقی که تحت اختیار داشت و درش از داخل حیاط باز میشد، حرکت کرد.
از حوض گرد و بزرگ آب وسط حیاط گذشته بود که صدای عمه خانم اونو میخکوب کرد: به به! چه عجب خانم خانما بعد از ده روز پیداشون شد، تو که رفتی دو روزه برگردی، چی شد طول کشید؟ نکنه سفر قندهار رفتی و بعد همانطور که دمپایی هایش را می پوشید آاخ و اوخ کنان از پله ها پایین آمد و گفت: ببین من گناه کردم که عمه تو شدم؟! من گناه کردم که بهت پناه دادم و خونه ام را تحت اختیارت قرار دادم؟! من گناه کردم که اون دخترهٔ ورپریده ات را که از دیوار راست بالا میره نگه داشتم هااا؟!
منیژه آب دهانش را قورت داد و به سمت عمه خانم برگشت و گفت:س..س..سلام عمه خانم..
عمه خانم تا صورت منیژه را دید زد توی سرش و گفت: ای وای خدا مرگم بده، چی شده عمه؟! چرا صورتت را با باند پوشوندی و بعد با صدای گریه بچه روی بغل منیژه با تعجبی بیشتر گفت: ای..این دیگه چیه؟! بچه؟! مال کیه؟! یه حرفی بزن دختر تا سکته نکردم.
در همین حین دخترکی سه ساله و ریز نقش با پیراهن چین چین صورتی از پله ها پایین اومد و با لحن شیرین کودکانه ای گفت: سلام مامانی، کجا بودی دلم برات تنگ شده بود.
منیژه لبخندی زد و گفت: سلام دختر کوچولوی خودم، سلام هدیه خانمم، خوبی دخترم؟!
دختر اشاره ای به صورت مادرش کرد وگفت: آخ مامان صورتت زخمی شده؟ و بعد متوجه دست های صادق که الان در هوا معلق بود شد و گفت: آخ جونم، عروسک برام آوردی؟!
منیژه روی زانویش نشست و بوسه ای از گونه دخترک گرفت و گفت: عروسک نیست مامانی! یه نی نی واقعی هست!
هدیه که باورش نمیشد، جلوتر آمد دستش را روی گونه صادق کشید و با خوشحالی شروع به دویدن کرد و همانطور که دور تا دور حوض آب میگشت گفت: آخ جون، یه نی نی واقعی...من نی نی خیلی دوست دارم.
عمه جان با توک پا به پشت منیژه زد وگفت: بگو ببینم با این وضعیت از کجا میایی و این بچه را از کجا آوردی؟!
منیژه از جا بلند میشد وگفت: قضیه اش مفصله عمه خانم تو رو خدا بزار یه کم استراحت کنم بعد همه چی را برات میگم
عمه خانم جلوی راه منیژه را سد کرد و گفت: تا نگی چی به چیه اجازه نداری یک قدم برداری!
منیژه اوفی کرد و صادق را روی بغل عمه تپاند و گفت: من از میدان جنگ میام!حتما خبرای حمله صدام را شنیدی! بزار یک ساعت بکپم بعد میام همه چی را بهت میگم، فعلا به این بچه برس و با زدن این حرف از عمه خانم که مبهوت به صادق نگاه می کرد گذشت و در اتاقش را باز کرد.
ادامه دارد
📝به قلم:ط_حسینی