eitaa logo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
4هزار دنبال‌کننده
36.8هزار عکس
17.4هزار ویدیو
134 فایل
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت https://eitaa.com/piyroo جهت ارتباط با خادمین شهدا 🌷 خواهران 👇 @sadate_emam_hasaniam @labike_yasahide @shahid_40 کپی بنر و ریپ کانال ممنوع
مشاهده در ایتا
دانلود
بابا:پاشو بیا خونه همین سه کلمه رو پدرم بهم گفت اما این که گفت برگرد خونه داشتم بال درمیاوردم وسایلم جمع کردم برگشتم خونه بابام پدرم درحال انجام یه معامله گنده فرش با یه تاجر آمریکایی بود اما واسطه یکی از دوستاش بود که تو ترکیه تجارت میکرد جریان چند صد میلیون پول بود پدرم خیلی خوشحال بود قرار بود ۱۵ تیرماه معامله انجام بشه و تاجر ترکی کانترهای فرش را بفرسته آمریکا پول دریافت کنه پول اصلی که مال بابا بود بفرسته به حساب بابا فرش ها ارسال شد ترکیه ادامه دارد... نویسنده بانو.....ش 📚کپی رمان فقط با ذکر نام نویسنده و منبع مجاز است...👇 ✒️http://eitaa.com/joinchat/1222508549C83b9156ee1 - - ------••~🍃🌸🍃~••------ - - https://eitaa.com/piyroo - - ------••~🌸🍃🌸~••------ - -
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
#دست_تقدیر ۵۸ #قسمت_پنجاه_هشتم 🎬: صادق آرام آرام شیرش را می خورد که منیژه نفس زنان خودش را داخل دار
۵۹ 🎬: محیا و منیژه با سرعت کوچه پس کوچه های شهر را پشت سر می گذاشتند، هر چه که جلوتر می رفتند جمعیتی که می دیدند بیشتر و بیشتر می شد، مردمی که هر کس به دنبال وسیله ای برای خروج از شهر بود. هر کس با هر وسیله نقلیه ای که داشت به دنبال فرار از این شهر پر از هیاهو و جنگ بود. منیژه بار دستش را جلوی پای محیا گذاشت و گفت: تو اینجا باش تا من برم یه پرس و جو‌کنم ببینم چکار باید کرد. محیا باشه ای گفت و روی جدول کنار خیابان نشست، کوله باری را که داشتند جلوی پایش گذاشت و نگاهی به صادق که الان سیر سیر بود و در خوابی عمیق فرو رفته بود، خوابی که نه هیاهوی اطراف و نه صدای انفجارها قادر به بهم زدن آن نبود. محیا که گویی صادق پسر واقعی خودش است،با انگشت دست، گونه نرم و نازکش را که هنوز به سرخی میزد، نوازش کرد و زیر لب گفت: آرام بخواب پسرم، شاید تو فرشتهٔ نجات زندگی محیای بیچاره بشوی. محیا صورت کودک را با روسری سفیدی که روی لباس هایی که منیژه آورده بود پوشاند و نوزاد را به خود چسپاند در همین حین پسر نوجوانی که سر و صورتش غرق خاک بود نزدیک محیا شد و گفت: خانم دکتر...خانم دکتر تو رو خدا به دادمون برسید، آبجیم...خانم دکتر... پسر نزدیک محیا شد و از آن طرف منیژه هم با شتاب خود را به او رساند و همانطور که کوله بار کوچک سفرشان را از جلوی پای محیا برمی داشت ، با دست دیگرش بازوی محیا را چسپید و گفت: پاشو...پاشو دیگه، یه می نی بوس داره از شهر خارج میشه، کلی التماسش کردم تا خودمون هم ببره، گفته به شرطی که بار و بنه نداشته باشین می برمتون، بجنب تا پر نشده، پاشو... محیا مانند انسان های گیج از جا بلند شد، پسرک جلو آمد و همانطور که روپوش محیا را در دست گرفته بود گفت: خانم دکتر، به خاطر خدا بیاین...آبجیم را نجات بدین، پدر و مادرم کشته شدن، من...من فقط همین آبجی برام مونده... منیژه با عصبانیت به پسرک نگاه کرد و گفت: ما مسافریم آقاپسر، ابجیت را برسون به بیمارستان... محیا بین دو راهی گیر افتاده بود، از یک طرف شتاب برای رفتن و نجات نوزاد داخل آغوشش را داشت و از طرفی وضع این شهر مردمش را میدید و می توانست کاری برایشان کند، او را مردد کرده بود منیژه نگاهی به چهرهٔ پر از شک و تردید محیا انداخت و‌گفت: بریم دختر، به فکر بچه تو بغلت باش، به فکر اون بچه توی شکمت باش! مگه برای دوباره دیدن همسر و مادرت له له نمی زدی؟! خوب بیا بریم، اگر نیای من خودم میرم هااا... ادامه دارد 📝به قلم:ط_حسینی