eitaa logo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
4هزار دنبال‌کننده
36.9هزار عکس
17.5هزار ویدیو
134 فایل
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت https://eitaa.com/piyroo جهت ارتباط با خادمین شهدا 🌷 خواهران 👇 @sadate_emam_hasaniam @labike_yasahide @shahid_40 کپی بنر و ریپ کانال ممنوع
مشاهده در ایتا
دانلود
﴾﷽﴿ 💠 💠 نمیتوانستم تڪان بخورم. انگار سرش را بہ سمت من برگرداند. ڪم ماندہ بود قلبم بایستاد! سنگینے نگاهش را احساس میڪردم! با شدت آب دهنم را قورت دادم. مغزم بہ ڪار افتاد،فاصلہ ے او تا من دہ ثانیہ بود،فاصلہ من تا در حیاط سے ثانیہ! باید سریع میدویدم! سرم را تڪان دادم و هم زمان با سرم پاهایم را! با تمام سرعت بہ سمت در ورودے دویدم،صداے قدم هاے تندش پشت سرم مے آمد! جیغ ڪوتاهے ڪشیدم و ڪنار در ورودے رسیدم خواستم دستگیرہ را بگیرم ڪہ دستش روے شانہ ام نشست. بلند فریاد زدم:ڪمڪ! دستش را روے دهانم گذاشت! محڪم بہ سمت دیوار هلم داد،تازہ نگاهم بہ او افتاد! پسر جوانے حدود بیست و چهار پنج سالہ! قدش تقریبا بلند بود،اندام متوسطے داشت. شلوار و بلوز مشڪے رنگے پوشیدہ بود و آستین هاے بلوزش را تا آرنج بالا زدہ بود. موهاے طلایے رنگش ڪمے آشفتہ بود. تڪیہ ام را بہ دیوار دادہ بودم با وحشت نگاهش میڪردم،نمیتوانستم حرڪتے ڪنم. نفسے ڪشید و سریع بہ سمتم آمد! دستش را دوبارہ محڪم روے دهانم گذاشت،چشمان سبزش را بہ چشمانم دوخت! چشمانش برق میزد! با شدت آب دهانم را قورت دادم. زانویش را خم ڪرد و محڪم روے زانویم گذاشت تا نتوانم تڪان بخورم. میدانستم حتما رنگم پریدہ،از برخورد پا و دستش با بدنم حالم بد شد. بدنم یخ ڪردہ بود. هزار فڪر بہ ذهنم رسید،نڪند.... اگر یڪهو پدرم و مادرم پشیمان میشدند و بہ خانہ برمیگشتند چہ فڪرے میڪردند؟! با چشمانے ترسیدہ بہ چشمانش زل زدم‌. او برعڪس من آرام بود! لبخند عجیبے روے لبانش نقش بست،دست آزادش را روے بینے و لبانش گذاشت،صورتش را نزدیڪ صورتم آورد و آرام گفت:هیس... ... نویسنده : 💕 https://eitaa.com/piyroo
﴾﷽﴿ 🍃 نفسم بند آمدہ بود،با چشمان گشاد شدہ بہ چشمانش چشم دوختم. ڪمے دستش را روے دهانم فشار داد. طور عجیبے بہ چشمانم نگاہ میڪرد! آب دهانش را با شدت قورت داد و گفت:تو اینجا چے ڪار میڪنے؟! سرش را بہ سمت در برگرداند،پوفے ڪرد. دست آزادش را بین موهایش برد و دوبارہ سرش را بہ سمت من برگرداند. احساس میڪردم هر آن ممڪن است پَس بیوفتم. سعے میڪردم صحبت ڪنم اما دستش اجازہ نمیداد صدایم درست دربیاید. لبش را بہ دندان گرفت و دوبارہ بہ چشمانم زل زد. چشمان سبزش عجیب برق میزد،پوست گندم گونش ڪمے تیرہ شدہ بود؛مشخص بود او هم غافلگیر شدہ. خونسرد گفت:ڪاریت ندارم بہ شرط اینڪہ داد و بیداد راہ نندازے! ساڪت فقط نگاهش ڪردم. با تحڪم گفت:شنیدے چے گفتم؟! سریع چند بار بہ نشانہ ے مثبت سرم را تڪان دادم و آب دهانم را قورت دادم. فڪرے بہ ذهنم رسید اگر عملے اش میڪردم میتوانستم از دستش در بروم ولے اگر نمیشد ڪارم تمام بود! زانویش را از روے زانویم برداشت،همانطور ڪہ با شڪ نگاهم میڪرد خواست دستش را پایین ببرد ڪہ ریسڪ ڪردم! با دو دست محڪم دستش را گرفتم و دهانم را باز ڪردم! محڪم دندان هایم را روے دستش فشار دادم‌. با صداے نسبتا بلندے گفت:چہ غلطے میڪنے؟! بے توجہ محڪم دستش را گرفتہ بودم و مدام گاز میگرفتم‌. فریاد زد:وحشے ول ڪن دستمو خوردے! سریع با دست دیگرش صورتم را پس زد و هلم داد‌. نگاهے بہ دستش انداخت و گفت:وحشے! عجیب بود،رفتارش رفتار یڪ دزد نبود! نفس نفس زنان نگاهش ڪردم،سریع دستگیرہ ے در را گرفتم و در را باز ڪردم هم زمان فریاد زدم:ڪمڪ!دزد! از پشت لباسم را ڪشید،زانوهایم خم شد. با حرص گفت:گفتم ڪاریت ندارم خودت نمیذارے! محڪم در را گرفتم و گفتم:هرچے میخواے بردار برو! یقہ ے مانتویم را ڪشید بہ سمت خودش و با پاے چپش در را بست. نگاهش ڪردم صورتش سرخ شدہ بود،خواست چیزے بگوید ڪہ زنگ آیفون بہ صدا درآمد. با استرس نگاهے بہ آیفون انداخت،نفس نفس میزد. محڪم دستش را روے دهانم گذاشت،دوبارہ زنگ را زدند. با حرص نگاهم ڪرد و گفت:تقصیر توئہ! پشتم ایستاد و دست راستش را دور قفسہ ے سینہ ام حلقہ ڪرد. نفس ڪم آوردہ بودم،تقلا میڪردم رهایم ڪند. صداے نفس هاے عصبے اش را ڪنار گوشم میشنیدم. آرام ڪنار گوشم زمزمہ ڪرد:اگہ خفہ میشدے خودم میرفتم،ببین چطور دردسر درس ڪردے؟! سپس من را ڪشان ڪشان بہ سمت اتاق خواب برد۰۰۰ صداے زنگ تلفن بلند شد،نور امیدے در دلم درخشید. با حرص گفت:اَہ! در اتاق خواب را بست و من را روے تخت نشاند. روسرے ام را از روے سرم برداشت،هر دو دستم را پشت ڪمرم برد و مشغول بستنشان شد،همین ڪہ دستش را از روے دهانم برداشت نفس عمیقے ڪشیدم... نویسنده : 💕 https://eitaa.com/piyroo
﴾﷽﴿ 🍃 بلند گفتم:روسرے مو بدہ عوضے! آرام خندید و گفت:نترس موهاتو نمیخورم! آرام گفتم:باشہ جیغ نمیڪشم فقط ڪاریم نداشتہ باش! یڪ قطرہ اشڪ از گوشہ چشم چپم چڪید. از ڪنارم بلند شد و گفت:چیز دیگہ ندارے دهنتو ببندم؟! بہ تو اعتمادے نیس! از اینڪہ ڪنارش موهایم باز بود داشتم آب میشدم،سرم را پایین انداختم. چرا اینطور بود؟! دور تا دور اتاق را نگاہ ڪرد،دنبال چیزے براے بستن دهانم بود‌. چرا چاقویے چیزے همراهش نیاوردہ بود؟! همانطور ڪہ سرم پایین بود گفتم:میبینے ڪہ ساڪتم. موهایم مقابل صورتم ریختہ بودند،لبم را گزیدم و ادامہ دادم:تو اون ڪشو سہ تا النگو و یہ جفت گوشوارہ ے طلامہ. اتاق بغلے ام توے ڪمد دیوارے یڪم پول و طلا هس بردار فقط زود برو! سرم را بلند ڪردم و ڪمے سرم را تڪان دادم تا موهایم از مقابل صورتم ڪنار برود:گردنبندمم هس! نمیتوانستم خوب ببینمش،موهایم ڪامل از مقابل صورتم ڪنار نرفتہ بود. آرام بہ سمتم آمد،بیشتر ڪتونے هاے گران قیمت آدیداس مشڪے رنگش را میدیدم! مقابلم ایستاد،ڪمے خم شد. دستش را بہ سمت گردنم برد و گردبندم را با دست گرفت. پلاڪش را لمس ڪرد و آرام نوشتہ ے پلاڪم را خواند:آیہ! چند لحظہ بعد گردنبندم را رها ڪرد و گفت:من براے این چیزا اینجا نیومدم! تعجب ڪردم،پس براے چہ بہ خانہ مان‌‌‌ آمدہ بود؟! نفسے ڪشید و بہ سمت در اتاق رفت‌. در را باز ڪرد و از اتاق خارج شد‌. صدایش از پذیرایے آمد:دو سہ دیقہ ام همینطور ساڪت باشے رفتم! قلبم تند تند مے تپید،صداے باز و بستہ شدن در آمد. نفسے از سر آسودگے ڪشیدم و گردنم را تڪان دادم. صداے شڪستن استخوان هاے گردنم بلند شد. صداے قدم هایش از حیاط آمد،پنجرہ ے اتاق باز بود. سرم را بہ سمت پنجرہ برگرداندم،ڪنار دیوار ایستادہ بود؛میخواست از روے دیوار برود ڪہ نگاهش بہ من افتاد‌. مڪث ڪرد،چند ثانیہ بہ چشمانم زل زد و پرید روے دیوار! چشمانم را بستم،خدا را شڪر رفت۰۰۰! ... نویسنده : 💕 https://eitaa.com/piyroo
﴾﷽﴿ 🍃 چشمانم را باز ڪردم،قلبم هنوز با شدت مے تپید‌. نفس عمیقے ڪشیدم. شروع ڪردم بہ تڪان دادن دستانم،میخواستم دستانم را باز ڪنم؛با چند تقلا دستانم باز شد! از قصد محڪم نبستہ بود! بوے عطرش هنوز در اتاق‌ ماندہ بود،مخلوط بوے شڪلات تلخ و سیگار! سرم داشت منفجر میشد،آب دهانم را با شدت قورت دادم. دستانم را جلوے قفسہ ے سینہ ام گرفتم و شروع ڪردم بہ ماساژ دادن. حس میڪردم هنوز در خانہ است! سریع از روے تخت بلند شدم و وارد پذیرایے شدم،با احتیاط اطراف را نگاہ ڪردم. ڪسے نبود،در ورودے نیمہ باز ماندہ بود! وارد حیاط شدم،سرم را بلند ڪردم و بہ بالا پشت بام چشم دوختم،ڪسے نبود! وارد پذیرایے شدم،رفتم ڪنار میز تلفن‌. موهاے آشفتہ ام را از مقابل صورتم ڪنار زدم،خواستم شمارہ ے صد و دہ را بگیرم ڪہ یاد اخلاق پدرم افتادم،بهتر بود اول پدر و مادرم را خبر ڪنم! با اخلاقے ڪہ پدرم داشت اگر پلیس را زودتر خبر میڪردم سڪتہ میڪرد! لبم را بہ دندان گرفتم و با پایم روے زمین ضرب میزدم. ڪسے ڪہ آمد دزد نبود! پس ڪہ بود و چہ میخواست؟! زنگ آیفون بہ صدا در آمد،میدانستم همسایہ ها هستند؛تصمیم گرفتم اول پدر و مادرم را خبر ڪنم. گوشے تلفن را برداشتم و شروع ڪردم بہ گرفتن شمارہ ے همراہ مادرم. هنوز شوڪہ بودم،بہ زور سر پا ایستادہ بودم. بعد از پنج بوق مادرم جواب داد:بلہ! با شنیدن صداے مادرم آرام گرفتم،بغضم را آزاد ڪردم:الو۰۰۰ما۰۰۰مان۰۰۰ مادرم انگشتر طلایش را درآورد و داخل لیوان آب انداخت،با عجلہ ڪنارم روے مبل نشست و گفت:بخور،رنگت عین گچ دیوار شدہ! لیوان را از دستش گرفتم و یڪ نفس سر ڪشیدم. پدرم با اخم در خانہ راہ مے رفت،نزدیڪ من و مادرم ایستاد و گفت:تو روے من وایمیسے تنها میمونے خونہ همین میشہ! با فریاد ادامہ داد:آخہ دخترہ ے ڪلہ شق اون مرتیڪہ ے دزد یہ غلطے میڪرد من چے ڪار میڪردم؟! چرا بہ حرف بزرگترت گوش نمیدے؟! مادرم با چشم و ابرو بہ پدرم اشارہ ڪرد چیزے نگوید. چیزے نگفتم،لیوان را روے میز گذاشتم. پدرم عصبے تر شد،دستانش را در هوا تڪان داد و رو بہ مادرم گفت:چرا ساڪت شم؟! آبرومون تو محل رفت! مادرم با تعجب بہ پدرم زل زد و گفت:خونہ ے هرڪے دزد بیاد آبروش میرہ؟!انقد همہ چیزو گندہ نڪن! یاسین آرام ڪنارم نشستہ بود و دستم را مے فشرد،تنها برادر شش سالہ ام آرامم میڪرد و پشتم بود۰ چشمان قهوہ اے درشتش را از من گرفت و رو بہ پدرم با عصبانیت گفت:بابا خودم دزدہ رو پیدا میڪنم میڪشم! مادرم با لبخند یاسین را نگاہ ڪرد و گفت:قوربون پسر غیرتیم بشم. یاسین دستم را رها ڪرد و از روے مبل بلند شد،همانطور ڪہ بہ سمت در مے دوید گفت:بابا بیا بریم پیش پلیس! پدرم آنقدر عصبانے بود ڪہ بر سر یاسین هم فریاد زد:تو دیگہ رو عصاب من راہ نرو بچہ! یاسین آرام ڪنار در ایستاد. پدرم دوبارہ شروع ڪرد بہ راہ رفتن،دستانش را درهم قفل ڪردہ بود و مدام لبش را مے جوید! همانطور ڪہ راہ میرفت زیر لب گفت:پیش عسگرے ڪہ آبروم رف،از فردام تو محل میگن دخترِ مصطفے شب خونہ ش پسر میارہ! مات و مبهوت بہ پدرم‌ نگاہ ڪردم،چطور درمورد ناموسِ خودش اینگونہ صحبت میڪرد؟! مادرم با چشمان گرد شدہ بہ پدرم زل زد خواست لب باز ڪند ڪہ پیش دستے ڪردم. مثل فنر از روے مبل پریدم،همانطور ڪہ دندان هایم را از شدت حرص روے هم فشار میدادم رو بہ پدرم گفتم:شما چیزے نگید هیچڪس هیچے نمیگہ! نفسم را با حرص بیرون دادم:واقعا براتون متاسفم! لبم را گزیدم تا حرفے نزنم ڪہ بے احترامے شود. بغضم گرفت،مگر دختر بودن جرم بود؟! مگر تمام مردان جهان صاحب اختیار بودند؟! پدرم با حرص گفت:من حرف مردمو میگم! سرم را بہ نشانہ ے تاسف تڪان دادم و بہ سمت اتاقم دویدم. با حرص در را ڪوبیدم؛خودم را روے تخت پرت ڪردم‌ اشڪانم جارے شدند۰۰۰ نویسنده : 💕 https://eitaa.com/piyroo
﴾﷽﴿ 🍃 صداے جر و بحث پدر و مادرم بلند شد. مادرم پدرم را سرزنش میڪرد،ڪسے در اتاق را باز ڪرد؛بے توجہ صورتم را روے بالش فشار دادم. انگار ڪسے روے تخت آمد،سرم را بلند ڪردم؛یاسین ڪنارم روے تخت نشستہ بود. دست ڪوچڪش را بہ سمت صورتم آورد و گفت:گریہ نڪن آبجے! چیزے نگفتم،فقط چند قطرہ اشڪ از گوشہ ے چشمانم چڪید. یاسین ادامہ داد:من بزرگ شم پلیس میشم نمیذارم ڪسے اذیتت ڪنہ! روے تخت نشستم،با لبخند بہ یاسین زل زدم. روے زانوهایش بلند شد تا قدش بہ صورتم برسد. دوبارہ دستش را روے گونہ ام ڪشید و گفت:من هیچوقت مرد نمیشم! با تعجب گفتم:چرا؟! _آخہ نمیخوام گریہ تو دربیارم! محڪم در آغوشش گرفتم،چرا همہ مثل ڪودڪ ها خوب نبودند؟! اصلا چرا بزرگ میشدیم؟! ڪنار گوشش زمزمہ ڪردم:مرداے واقعے ڪہ گریہ ے دخترا رو درنمیارن! آرام گفت:پس مردا چے ڪار میڪنن؟! چشمانم را بستم و ڪنار گوش مردے ڪہ میخواستم بزرگ ڪنم گفتم:مَردا مراقبتن! لبانش را روے موهایم گذاشت:من مراقبتم آبجے! من هم لبانم را روے گونہ اش گذاشتم:تو بزرگ شدے مرد باش،باشہ یاسین؟! مردانہ و محڪم گفت:چشم! روے تخت دراز ڪشیدم،یاسین هم در آغوشم بود. چشمانم را بے توجہ بہ صداے بحث پدر و مادرم دوبارہ بستم. در حالے ڪہ عطر تلخے ڪہ در اتاق ماندہ بود را نفس میڪشدم گفتم:بالاخرہ یہ مرد میاد! از بچہ ها خداحافظے ڪردم و از ڪلاس خارج شدم. دوهفتہ از ماجراے شب دزدے میگذشت،رابطہ ے من و پدرم هم سردتر از همیشہ شدہ بود. ڪسے پلیس را در جریان نگذاشت،مهم این بود صدمہ اے بہ جان و مالمان نرسیدہ! مطهرہ ڪنارم راہ مے آمد با خجالت گفت:آیہ میشہ از این بہ بعد باهم بیایم مدرسہ و برگردیم؟! با لبخند نگاهش ڪردم و گفتم:آرہ چرا ڪہ نہ؟!منم تنها میام. با لبخند جوابم را داد و چیزے نگفت. از سالن خارج شدیم،خیلے خجالتے بود. شروع ڪردم بہ تعریف ڪردن خاطرات خندہ دار بچہ ها،اول فقط لبخند میزد ڪم ڪم یخش باز شد و همراہ من خندید. از مدرسہ خارج شدیم،از ڪوچہ ے رو بہ رو باید میرفتیم. مطهرہ نگاهے بہ ڪوچہ انداخت و گفت:آیہ من باید برم خونہ مادربزرگم،امروز راهمون بہ هم نمیخورہ! ... نویسنده : 💕 https://eitaa.com/piyroo
﴾﷽﴿ 🌸🍃 باهم دست دادیم و خداحافظے ڪردیم،مطهرہ تاڪسے گرفت و رفت. من هم چادرم را مرتب ڪردم و بہ سمت ڪوچہ ے رو بہ روے مدرسہ قدم برداشتم. خیلے خستہ بودم،سال ڪنڪور بدترین سالے بود ڪہ میتوانستے داشتہ باشے مخصوصا با اوضاع خانوادگے من! ڪولہ ام را از روے دوشم برداشتم و با یڪ دست ڪنار پایم گرفتم. شانہ ام درد میڪرد. همانطور راہ میرفتم ڪہ صداے بوق ماشینے پشت سرم آمد،بے توجہ ڪنار دیوار رفتم و بہ راہ خودم ادامہ دادم. دوبارہ صداے بوق ماشین بلند شد،عجب آدم مریضے بود! سرم را بہ سمت عقب برگرداندم،دویست و شش آبے رنگے با فاصلہ ے دو سہ متر از من انتهاے ڪوچہ ایستادہ بود. پنجرہ ے ڪمڪ رانندہ سمت من بود‌،شیشہ هاے دودے اجازہ نمیداد رانندہ را ببینم. خواستم بہ راهم ادامہ بدهم ڪہ شیشہ ے سمت ڪمڪ رانندہ را پایین داد! با تعجب نگاهش ڪردم،همان پسرے بود ڪہ دوهفتہ پیش خانہ مان آمدہ بود‌. نمیتوانستم عڪس العملے نشان بدهم،تنها بہ صورتش چشم دوختہ بودم! خودش بود‌. جدے بہ صورتم زل زده بود،چشمان سبزش عجیب نگاهم میڪرد! عجیب تر از آن شب! اینجا چہ میڪرد؟! نفسے ڪشیدم،صورتم را از او برگرداندم و با قدم هاے تند بہ راهم ادامہ دادم. احساس میڪردم الان پدرم مے آید و میگوید "دیدے گفتم ڪرم از خود درختہ!" نمیتوانستم حدس بزنم ڪیست و چہ میخواهد،ڪنجڪاو شدہ بودم! ڪاش پدرم هوس نمیڪرد مثل روزهاے قبل بے خبر دنبالم بیاید! صدایم زد:خانم آیہ نیازے! ایستادم! فامیلے ام را از ڪجا میدانست؟! اصلا چطور مدرسہ ام را پیدا ڪردہ بود؟! از من چہ میخواست؟! با شڪ بہ سمتش برگشتم،از ماشین پیادہ شد و ایستادہ بہ ماشینش تڪیہ داد. دستانش را داخل جیب هاے شلوار قهوہ اے تیرہ ے ڪتانش برد،پیراهن آبے نفتے اش تقریبا هم رنگ ماشینش بود. باد جلوے موهاے طلایے رنگش را بہ هم ریخت،جدے نگاهم ڪرد و گفت:میخوام ڪمڪت ڪنم۰۰۰! نویسنده : 💕 https://eitaa.com/piyroo
﴾﷽﴿ 🌸🍃 با شڪ نگاهش ڪردم. دو دل بودم! انگار ڪسے درونم میگفت توجهے نڪن و بہ خانہ برو ولے ڪسے دیگر میگفت ببین او ڪیست! ساڪت نگاهم میڪرد. نگاهے بہ اطرافم انداختم و چند قدم بہ طرفش برداشتم. بے حرڪت همانطور بہ ماشین تڪیہ دادہ بود،سرفہ اے ڪردم و در چهار پنج قدمے اش ایستادم. دوبارہ ڪولہ ام را روے شانہ ے راستم انداختم،خواستم چیزے بگویم ڪہ تڪیہ اش را از ماشین برداشت و یڪ قدم بہ من نزدیڪتر شد! نگاهش را بہ پایین چادرم انداخت و تا روے صورتم بالا آورد،لبخند زد:بدون چادر خوشگلترے! داشت طعنہ میزد ڪہ من را بدون حجاب هم دیدہ! بے توجہ بہ حرفش خونسرد گفتم:ڪمڪت این بود بگے چادر بهم میاد یا نہ؟! همانطور ڪہ روے برمیگردانم تا بروم ادامہ دادم:ممنون راضے بہ زحمت نبودم! یڪ قدم ڪہ برداشتم گفت:پس زبونم دارے! اون شب ڪہ اینطور قشنگ حرف نمیزدے! بند ڪولہ ام را از روے حرص محڪم فشار دادم،بدون اینڪہ برگردم گفتم:موقعیت با موقعیت فرق دارہ! چیزے نگفت،بہ سمتش برگشتم و نگاهم را بہ صورتش دوختم:احتیاط شرط اول عقلہ! سرش را ڪمے بالا گرفت و همانطور ڪہ مردمڪ هاے چشمانش را مے چرخاند گفت:اوهوم! احتیاط شرط اول عقلہ! مردمڪ هاے سبز تیرہ ے چشمانش از تقلا ایستادند! بہ چشمانم زل زد،لبخند مرموزے روے لبانش نقش بست و گفت:پس سعے ڪن همیشہ احتیاط ڪنے آیہ خانم! با شڪ نگاهش ڪردم،گفتم:تو ڪے اے؟! از ڪُج... نگذاشت حرفم تمام بشود،رو بہ رویم ایستاد،فاصلہ بینمان یڪم قدم هم نمیشد،ضربان قلبم بالا رفت؛خواستم ڪمے عقب بروم ڪہ باز از آن لبخندهاے عجیبش زد و گفت:چرا هول شدے؟! من ڪہ بیشتر از اینا بهت نزدیڪ بودم! دندان هایم را محڪم روے هم فشار دادم و گفتم:خفہ شو! زن میانسالے همانطور ڪہ از ڪنارمان عبور میڪرد،چپ چپ بہ من زل زد و زیر لب گفت:آخرالزمون شدہ!بے حیا اونم با چادر! نتوانستم تحمل ڪنم بلند گفتم:خانم محترم شما اگہ خیلے مسلمونے قضاوت نڪن! زن نگاهے بہ من انداخت و رفت! همیشہ متنفر بودم از اینڪہ ڪسے را قضاوت ڪنم یا قضاوت بشوم! نمیدانستم چہ اصرارے بود ڪہ اگر ما عقیدہ یمان پررنگتر است عالِمِ دَهریم و علم غیب داریم! خصوصا در حڪم دادن براے افراد! خودم بارها دختر و پسرهاے جوان را باهم دیدہ بودم،اگر مادرم همراهم بود حتما میگفت:نچ نچ! خجالتم نمیشڪن! و من مدام با خودم فڪر میڪردم مگر ما شناسنامہ و شجرہ نامہ ے این افراد را دیدہ ایم و خبر داریم چہ نسبتے باهم دارند! انگار تمام دختر و پسرهاے این شهر "دوست دختر" "دوست پسر" بودند! برادر و خواهرے یا نامزد و روابط فامیلے اے وجود نداشت تنها ما ڪہ قضاوت میڪردیم خانوادہ و فامیل داشتیم! پسر نگاهے بہ زن انداخت و رو بہ من گفت:خب نخورش! با حرص نفسم را بیرون دادم و گفتم:نمیخورمش خوشمزه به نظر نمیاد،دارے وقتمو تلف میڪنے! قصد ڪردم براے رفتن ڪہ سریع با حرص ڪولہ ام را گرفت و مرا بہ سمت خودش ڪشید. در چشمانش خون جمع شدہ بود! چشمانش برق میزد،برق خشم! ڪولہ ام را محڪم گرفت،در حالے ڪہ دندان هایش را از شدت حرص روے هم فشار میداد با صداے آرام و دورگہ تند تند گفت:سال آخریہ ڪہ دارے درس میخونے،رشتہ ت انسانیہ،قدت یڪ و شصت و سہ،بچہ ے یڪے موندہ بہ آخر خونہ تون،تو اون مغز ڪوچیڪت فقط آرزو دارے برے دانشگاہ چون فڪ میڪنے با این ڪار جلوے بابات وایسادے! ڪولہ ام را رها ڪرد و نفس عمیقے ڪشید،پوزخندے زد و ادامہ داد:از دوهفتہ پیش ڪہ اومدم خونہ تون درگیر اینے من ڪے ام و چے میخوام! میدونے دزد نیستم منم اینو میدونم بہ پلیس گزارش ندادید!الان دارے فڪر میڪنے این چیزا رو از ڪجا میدونم اما زیاد فڪ نڪن خانم ڪوچولو! سرفہ اے ڪرد و دستے بہ صورتش ڪشید،متعجب نگاهش ڪردم! سوال هایے ڪہ در مغزم بود بیشتر شد! خوب من را میشناخت! نہ تنها من را،خانوادہ ام را هم خوب میشناخت! در حالے ڪہ بہ سمت ماشینش میرفت گفت:بازے دوس دارے؟! سریع بہ سمتش رفتم و گفتم:چے؟! ڪنار در رانندہ ایستاد،دوبارہ چهرہ اش مثل قبل شد! لبخند ڪجے زد و بہ پشت سرم چشم دوخت،چشمانش هم میخندید! _من بازے دوس دارم،این شروعش! چشمانم را ریز ڪردم و سرم را برگرداندم،چشم دوختم بہ آن نقطہ اے ڪہ نگاہ میڪرد؛بدنم یخ زد! پدرم خشمگین بہ سمتمان مے دوید،میدانست پدرم مے آید! معطلم ڪردہ بود تا پدرم بیاید و من را با او ببیند! صداے باز و بستہ شدن در ماشینش آمد،آب دهانم را قورت دادم و بہ سمتش برگشتم. لبخندے زد و گفت:یڪ هیچ بہ نفع من! سپس با عجلہ رفت. صداے پدرم پردہ گوشم را لرزنداند:آیہ! نفس عمیقے ڪشیدم،نباید میترسیدم مگر بہ خودم شڪ داشتم؟! همہ چیز را میگفتم! ... نویسنده : 💕 https://eitaa.com/piyroo
﴾﷽﴿ 💠 💠 بہ سمت پدرم برگشتم و درحالے ڪہ سعے میڪردم خونسردے خودم را حفظ ڪنم گفتم:سلام بابا! پدرم بدون حرف دستم را گرفت،صورتش سرخ شدہ بود؛با حرص گفت:این پسرہ ڪے بود؟! خونسرد گفتم:مفصلہ بریم خونہ میگم! دستم را پیچاند و فریاد زد:داستان آشنایے تونو میخواے برام تعریف ڪنے؟! چیزے نگفتم و فقط بہ نشانہ ے تاسف سرم را تڪان دادم. نمیدانم چرا نترسیدم،مطمئناً پدرم باور نمیڪرد و در خوب ترین حالت ممڪن از مدرسہ محروم میشدم،بدترین حالتش هم ازدواج با پسر عسگرے بود! انگار دلم قرص بود‌.... پدرم با عجلہ در خانہ را باز ڪرد و با حرص گفت:برو تو! وارد حیاط شدم،چادرم را از سرم برداشتم و همانطور ڪہ وارد پذیرایے میشدم بہ نورا و مادرم سلام ڪردم. خواستند جواب سلامم را بدهند ڪہ پدرم پشت سرم وارد شد،فریاد زد:دیگہ این حق ندارہ پاشو از خونہ بذارہ بیرون! مادرم و نورا با تعجب نگاهمان ڪردند،بے توجہ وارد اتاقم شدم و در را بستم. مادرم با نگرانے مدام میپرسید چہ اتفاقے افتادہ و پدرم از قرار من با دوست پسرم برایش میگفت! ڪولہ ام را ڪنار تخت پرت ڪردم. در ماشین همہ چیز را براے پدرم تعریف ڪردم اما مگر باور میڪرد. در اتاق باز شد،مادرم بهت زدہ وارد اتاق شد و گفت:آیہ بابات چے میگہ؟! بے خیال روے تخت نشستم و مقنعہ ام را درآوردم:هرچے بابا میگہ! پدرم در چهارچوب در ظاهر شد،دندان هایش را روے هم سابید و گفت:دخترہ ے چش سفید!تقصیر منہ بهت بال و پر دادم! پوزخندے زدم و چیزے نگفتم. پدرم دستش را بہ سمت من گرفت و بہ مادرم گفت:نگا ڪن! دارہ میخندہ! خواست بہ سمتم بیاید ڪہ سریع از روے تخت بلند شدم،زودتر بہ سمتش رفتم و گفتم:بابا الان مثلا میخواے چے ڪار ڪنے؟! ڪتڪم بزنے؟! پدرم دستش را مشت ڪرد،چند لحظہ بعد مشتش را باز ڪرد و خواست بہ سمت صورتم بزند ڪہ بلند گفتم:بہ واللہ قسم بابا دستت روم بلند شہ ساڪت نمیمونم! سریع میرم پزشڪ قانونے! پدرم با چشم هاے گرد شدہ نگاهم ڪرد و گفت:چے؟! بلند گفتم:همینے ڪہ گفتم! مگہ من ڪیسہ بوڪسم هروقت بخاطرہ چیزاے مسخرہ عصبے بشے مشتاتو رو من حوالہ ڪنے؟! انگشت اشارہ ام را بہ سمت پدرم گرفتم و محڪم گفتم:دیگہ خفہ خون نمیگیرم! من مریم و نساء و نورا نیستم! میتونم بخاطرہ اذیتات شڪایت ڪنم! پدرم نفسش را با شدت بیرون داد و گفت:تو روے من وایمیسے آقم میگرتت! در حالے ڪہ از اتاق خارج میشد گفت:وڪیل نشدہ برا من اینطور زبون دارے چہ برسہ بشے! دیگہ حق ندارے مدرسہ برے! صداے صحبت ڪردن پدرم و حسام از پذیرایے مے آمد،بے توجہ سلام آخر نماز را دادم و بہ سجدہ رفتم‌. دو روز گذشتہ بود و من مدرسہ نمیرفتم. ڪسے حرفم را باور نمیڪرد،پدرم میگفت با آن پسر دوستم و قرار مدارهایم را جلوے مدرسہ میگذاشتہ ام! مادرم میگفت اگر آن پسر مزاحمم شدہ چرا قصہ ے الڪے سرهم میڪنم؛راستش را بگویم! ڪسے باور نمیڪرد همان دزدے بودہ ڪہ بہ خانہ مان آمدہ! از سجدہ بلند شدم،فڪرم بیشتر درگیر آن پسر بود! میخواستم بدانم چرا این ڪارها را میڪرد،مخصوصا آن روز انگار میدانست پدرم چہ جور اخلاقے دارد و قرار است دنبالم بیاید! قرآن ڪوچڪے ڪہ روے سجادہ ام بود را برداشتم،چشمانم را بستم و قرآن را باز ڪردم. سورہ اے ڪہ آمد دلم را قرص ڪرد،با همه ی وجود شروع ڪردم بہ زمزمہ ڪردنش: أَلَمْ نَشْرَحْ لَڪَ صَدْرَڪَ قطرہ ے اشڪے از گوشہ ے چشمم چڪید،آرے پروردگارم سینہ ام را برایم گشودے و منِ ڪم ظرفیت ڪم تابم! _وَ َوَضَعْنَا عَنْڪَ وِزْرَڪَ چہ ناشڪر و ڪم صبر شدہ ام محبوبم این همہ بار گران از پشتم برداشتے و من یڪ بار تو را شڪر نڪردم تنها خودم را دیدم! _ الَّذِے أَنْقَضَ ظَهْرَڪَ اشڪانم بے وقفہ مے باریدند،من بے معرفتم معبودم! تو ببخش! شیرینے عشقت را بہ من بچشان! _وَرَفَعْنَا لَڪَ ذِڪْرَڪَ هر چہ دارم از توست عزیزترینم و نزدیڪترینم،اگر نامے از من هست تنها بخاطرہ توست! فَإِنَّ مَعَ الْعُسْرِ یُسْرًا،إِنَّ مَعَ الْعُسْرِ یُسْرًا قرآن را بہ صورتم چسباندم و با صداے لرزان زمزمہ ڪردم:میدونم حرفات حقہ،ڪمڪم ڪن صبور باشم! نویسنده : 💕 https://eitaa.com/piyroo
﴾﷽﴿ 💠 💠 میدانم پس از هر سختے آسانیست عزیزم،این هایے ڪہ من میبینم سختے نیست! من ڪم طاقتم! دوبارہ قرآن را باز ڪردم و دو آیہ ے آخر را خواندم: _ فَإِذَا فَرَغْتَ فَانْصَبْ، وَإِلَے رَبِّڪَ فَارْغَبْ نتوانستم تاب بیاورم دوبارہ بہ سجدہ رفتم و با هق هق گفتم:چَشم خالقہ من! ببخش منہ ڪم طاقت و بدو! هق هقم شدت گرفت و با عجز خواندمش:دارم ڪم میارم... خودت هوامو داشتہ باش همہ ڪسم! اشڪانم سجادہ و مُهر را خیس ڪردند بے توجہ دوبارہ هق هق ڪردم و با صداے ڪمے بلند گفتم:میدونے ڪہ من بے ڪسم همہ پشت و پناهم تویے! فقط تو همیشہ قبولم میڪنے نذار از بغلت بیرون بیام! انگار ڪسے دستش را دور بدنم پیچید،با لبخند نگاهم ڪرد و زمزمہ ڪرد:من ڪہ همیشہ ڪنارتم مخلوقم! تو دستمو ول نڪن! دیگر نتوانستم خودم را ڪنترل ڪنم صداے گریہ ام بلند شد:چشم دستتو ول نمیڪنم! اگہ خواستم ول ڪنم تو نذار! فهمیدم ڪہ گفت"دارم هواتو" از سجادہ برخاستم،بہ مُهر خیس شدہ نگاہ ڪردم نامش روے مُهر حڪ شدہ بود،"الله" مُهر را با جان و دل بوسیدم و گفتم:دوستت دارم میدونم توام دوسم دارے حتے بیشتر از خودم! تصمیم گرفتم از فردا بہ مدرسہ بروم. صداے بلند پدرم آمد ڪہ میگفت مادرم تدارڪات خواستگارے را آمادہ ڪند،قرار بود بہ زودے خانوادہ ے عسگرے بیایند؛تنها لبخند زدم! همانطور ڪہ سرم را بالا میگرفتم و با دست اشڪانم را پاڪ میڪردم گفتم:خدایا ببخشا ولے من براے این پسر عسگرے دارم!بندہ ے سرتقے دارے! ... نویسنده : 💕 https://eitaa.com/piyroo
﴾﷽﴿ 💠 💠 آرام چشمانم را باز ڪردم. نور فضا باعث شد چهرہ ام درهم شود،سریع چشمانم را بستم. دوبارہ آرام پلڪ زدم و چشمانم را گشودم‌. در اتاق ڪوچڪے با دیوارهاے سفید بودم،ڪسے در اتاق نبود. گیج شدم،من اینجا چہ میڪردم؟! مگر در اتاقم پاے سجادہ نبودم؟! متعجب بہ اطرافم نگاہ ڪردم،فضایے شبیہ بہ اتاق هاے بیمارستان! سُرمے بہ دستم وصل بود،یادم افتاد صبح در آشپزخانه‌ حالم بد شد! پس بیهوش شدہ بودم! فضاے بیمارستان حالم را بد میڪرد. حتے در بیهوشے و خواب هم گذشتہ برایم تڪرار میشد! یادم افتاد در چہ موقعیتے هستم،چند لحظہ فڪر ڪردم همان آیہ ے هفدہ سالہ ام! احساس ضعف میڪردم،ڪمے هم دماے بدنم بالا بود. بے توجہ بہ ضعف جسمانیم سریع سرم را بلند ڪردم و با نگرانے بہ شڪمم زل زدم،دستے بہ شڪم برآمدہ ام ڪشیدم و با ترس گفتم:هستے مامان؟! نفسم بند آمد،لگد نمیزد! از دیشب از ورجہ وروجہ هایش خبرے نبود! آرام خودم را بالا ڪشیدم و روے تخت نشستم،چرا ڪسے نمے آمد بپرسم وضعیت پسرم چطور است؟! دستم را روے شڪم گذاشتم و آرام با التماس گفتم:دارے نگرانم میڪنے! یڪم تڪون بخور! حرڪتے نڪرد،قلبم یڪ جورے شد! اگر اتفاقے برایش مے افتاد نمے مردم دیوانہ میشدم! اشڪ بہ چشمانم هجوم آورد،بہ زور جلوے خودم را گرفتم تا گریہ نڪنم. با بغض گفتم:میدونم خوبے! هیچے نشدہ نہ هیچے نشدہ! لگد آرامے زد،لبخندے روے لبانم نشست؛با خیال راحت تڪیہ ام را بہ بالشت دادم و چشمانم را بستم؛قطرہ ے اشڪے از گوشہ چشم چپم چڪید:جانم پسرم! قلبم آرام گرفت،تمام زندگے ام هنوز بود! با تمام وجود نفس عمیق ڪشیدم! صداے باز و بستہ شدن در آمد،سریع چشمانم را باز ڪردم. زن میانسالے با روپوش سفید و مقنعہ ے مشڪے وارد اتاق شد. همانطور ڪہ بہ برگہ اے ڪہ در دستش بود چشم دوختہ بود رو بہ من گفت:خوبے؟ بے توجہ بہ سوالش گفتم:پسرم خوبہ؟ سرش را بلند ڪرد و بہ صورتم زل زد:آرہ فقط زیادے شیطونہ خواستہ اذیتت ڪنہ! لبخندم عمیق تر شد و خیالم راحت. تنها بودن او ڪافے بود! دڪتر ڪنار تختم ایستاد و گفت:فقط باید یڪم بیشتر مراقب خودت باشے! ڪنجڪاو پرسیدم:مشڪل خاصے ڪہ نیس؟! دوبارہ بہ برگہ ے در دستش چشم دوخت و گفت:نہ ولے خب بیشتر مراقب باش! سرم را بہ نشانہ ے مثبت تڪان دادم و گفتم:قرار نیس ڪہ اینجا بمونم؟ خندید و گفت:نہ! در دل آخیشے گفتم،از محیط بیمارستان بیزار بودم. قطعا با وجود حال بدم و اتفاقاتے ڪہ افتادہ بود ماندن در اینجا دیوانہ ام میڪرد. دڪتر برگہ را تا ڪرد و در داخل جیب روپوشش گذاشت. بہ سرم نگاہ ڪرد و گفت:ڪم موندہ تموم بشہ بعدش میتونے برے. چیزے نگفتم،ساڪت بہ شڪمم چشم دوختم؛میخواستم با تمام وجود حسش ڪنم‌. تازہ معنے حرف مادرم ڪہ میگفت:"آدم سنگ‌ بشہ،مار بشہ اما مادر نشه" را میفهمیدم. آب دهانم را قورت دادم. دڪتر گفت:خانوادہ تو خیلے نگران ڪردے،بیچارہ ها پشت درن! چیزے نگفتم. ادامہ داد:مادرت گفت باردارے اولتہ،هفت ماهتہ نہ؟! بدون اینڪہ از شڪمم چشم بگیرم گفتم:چهار روز دیگہ وارد ماہ هشتم میشیم! _چہ دقیق! دوبارہ چیزے نگفتم،جاے من نبود تا بفهمد این موجودے ڪہ در شڪمم بود یعنے چہ! فڪر میڪرد پسرم برایم تنها یڪ حس مادرانہ است! فڪر میڪرد هفت ماہ با او زندگے ڪردہ ام و او درونم رشد ڪردہ؛اگر از دستش بدهم و تو خالے شوم میمیرم! بہ یڪ ماہ و چند روز دیگر ڪہ فڪر میڪردم با خود میگفتم اگر بعد از چندماہ موجود زندہ اے ڪہ درونم پرورش دادم و از وجودم تغذیہ ڪردہ و همیشہ حملش ڪردم بیرون بیاید چقدر تو خالے میشوم! حس خلع بدے خواهم داشت! اما یڪ موجود پنجاہ سانتے قرار است نگذارد از دست بروم! پسرم برایم بیشتر از یڪ فرزند،بیشتر از یڪ حس مادرانہ ے عمیق حتے بیشتر از حاصل یڪ عشق است! پسرم زندگے و بهانہ است،اگر نبود زیر بار این شش سال میشڪستم! با احساس خارج شدن چیزے از دستم بہ خودم آمدم،سرم را از دستم ڪشید و با لبخند رفت. چند لحظہ بعد مادرم وارد اتاق شد،در حالے ڪہ اشڪ هایش را پاڪ میڪرد با عجلہ بہ سمتم آمد و گفت:خوبے؟ سرم را تڪان دادم و گفتم:آرہ! چادرش داشت از روے سرش مے افتاد،با عجلہ چادرش را مرتب ڪرد و ڪنارم روے تخت نشست. نویسنده : 💕 https://eitaa.com/piyroo
﴾﷽﴿ 💠 💠 با نگرانے گفت:من ڪہ از نگرانے مُردم آیہ! دستش را محڪم گرفتم و بوسیدم:خدانڪنہ مامان! قطرہ اشڪے از گوشہ ے چشمش چڪید:بابات و یاسین منتظرن! دستش را رها ڪردم و گفتم:لباسامو میدے؟ از روے تخت بلند شد و گفت:الان. سپس با لحن تهدید آمیز ادامہ داد:باید بسازمت اصلا هم بہ اداهات ڪار ندارم! آرام خندیدم. حداقل او دلش بہ من و نوہ اش خوش باشد... از پنجرہ ے ماشین بیرون را نگاہ ڪردم،ماشین ها با سرعت از ڪنار هم عبور میڪردند. پدر و مادرم و یاسین ساڪت بودند،دہ دقیقہ پیش از بیمارستان خارج شدیم. باید بیشتر مراقب پسرم مے بودم. شیشہ را ڪمے پایین دادم،هواے بهمن ماہ بہ صورتم خورد. ڪمے از تبم ڪاست! این روزها یا بدنم سرد بود یا تب دار! تڪلیف دماے بدنم هم روشن نبود. نگاهم را از خیابان گرفتم و بہ رو بہ رو زل زدم. پدرم با شڪ از آینہ نگاهم ڪرد،آرام رو بہ مادرم گفتم:مامان میخوام برم یہ جایے ڪہ آروم شم. مادرم سرش را برگرداند و گفت:ڪجا؟! سپس رو بہ پدرم گفت:بریم یہ جاے باصفا دلمون وا شہ! سریع گفتم:میخوام برم بهشت زهرا! مادرم و یاسین با تعجب نگاهم ڪردند،معنے نگاهشان را فهمیدم! آب دهانم را قورت دادم و گفتم:اونجا ڪہ فڪ میڪنید نہ! میخوام برم همونجایے ڪہ هر هفتہ پنجشنبہ میرم! مادرم ناامید گفت:با این حالت؟! لبخند تصنعے زدم و پاسخ دادم:من خوبم،اونجا آرومم میڪنہ! پدرم آرام گفت:بذار راحت باشہ! پوزخندے زدم،بالاخرہ یڪ بار این حرف را شنیدم. چند دقیقہ بعد جلوے بهشت زهرا نگہ داشت،خواستم در را باز ڪنم و پیادہ شوم ڪہ ڪسے را دیدم! چهرہ اش خیلے آشنا بود! آنقدر آشنا ڪہ... خودش بود! صداے تپش قلبم بلند شد،زودتر از این ها باید منتظر آمدنش مے بودم! ڪاش بہ سراغم نیاید! براے این چندسال چہ دارم جز سر پایین انداختن،جز اینڪہ او پیروز شدہ و من همہ چیز را باختہ ام! آب دهانم را با شدت قورت دادم،مادرم متوجہ حالم شد و آرام گفت:برگشتہ! او حواسش بہ ما نبود،ڪت و شلوار مشڪے رنگے بہ تن داشت؛مثل همیشہ مرتب و سر بہ زیر بود و البتہ جدے! بے توجہ بہ اطرافش وارد بهشت زهرا شد. نفس راحتے ڪشیدم،خدا را شڪر ما را ندید! زیر لب زمزمہ ڪردم:بعدِ چهار سال برگشتہ بدبختیاے منو ببینہ دلش خنڪ شہ! مردد شدم،اگر مے رفتم و مرا میدید چہ؟! توان رو بہ رو شدن با او را داشتم؟! صداے مادرم را شنیدم:بریم یہ جاے دیگہ؟ تصمیمم را گرفتم و گفتم:نہ! من میرم سر خاڪ یڪے دوساعت دیگہ برمیگردم خونہ! مادرم خواست از ماشین پیدا شود ڪہ گفتم:میخوام تنها باشم. از ماشین پیادہ شدم،مادرم با نگرانے گفت:آیہ آخہ تنها... یاسین سریع میان حرفش پرید و گفت:منم همراهت میام آبجے! ڪنار پنجرہ سمت مادرم ایستادم و گفتم:مامان موبایلتو بدہ خواستم برگردم زنگ میزنم بیاید دنبالم‌. سرش را پایین انداخت و زیپ ڪیفش را باز ڪرد،همانطور ڪہ دنبال موبایلش میگشت گفت:میڪشے منو! موبایلش را درآورد و بہ سمتم گرفت. ازشان خداحافظے ڪردم،با نگرانے پدرم حرڪت ڪرد و رفتند. نفسے ڪشیدم،بہ سمت بهشت زهرا چرخیدم. احساس میڪردم اگر وارد شوم با او رو بہ رو خواهم شد. رو بہ رویم خواهد ایستاد و با نگاهے نافذ بہ چشمانم چشم خواهد دوخت و خواهد گفت:دیدے گفتم! همہ چیو باختے! و سپس قهقهہ خواهد زد بہ روزگارم! با تردید وارد شدم،اطرافم را نگاہ ڪردم؛راہ او بہ من نمیخورد! از پشت دیدمش! ضربان قلبم بالا رفت،ڪاش نمے آمدم! چهار سال پیش گفت راهے ڪہ او الان براے دیدنش داشت میرفت بہ من نمیخورد! راست میگفت! فاصلہ اش با من زیاد بود،اما مطمئن بودم خودش است! مثل همیشہ محڪم قدم برمیداشت. سرش را ڪمب برگرداند،قلبم ایستاد! سریع چادرم را روے صورتم گرفتم تا مرا نبیند؛از رو بہ رو شدن با او میترسیدم! احساس میڪردم نگاهم میڪند،با قدم هاے بلند بہ سمت مقصدم رفتم. قلبم تند تند مے تپید،پسرم لگد زد. دستم را روے شڪمم گذاشتم و زیر لب آخے گفتم‌. آرام گفتم:الان وقتش نیس! نفسم را بیرون دادم،نزدیڪ محل مورد نظرم بود. آرام گرفتم. ... نویسنده : 💕 https://eitaa.com/piyroo
﴾﷽﴿ 💠 💠 ایستادم،چند لحظہ بعد با قدم هاے آرام بہ سمتش رفتم. نگاهے بہ پشت سرم انداختم،ڪسے نبود؛پس مرا ندید! نفسم را بیرون دادم و نزدیڪش رسیدم،اول بہ عڪسش چشم دوختم. لبخند معصومش انگار زندہ بود! چشمان قهوہ اے رنگش من را نگاہ میڪرد،ریش هاے مشڪے رنگش مرتب بود. عڪسش هم آرامم میڪرد! ڪنارش نشستم،مزارش مثل همیشہ شستہ شدہ و پر از گل بود. از بس محبوب بود این بشر! اما هیچڪس مثل من درڪش نڪرد! گلبرگ ها را از روے اسمش ڪنار زدم،دستم را آرام روے اسم و فامیلش ڪشیدم. نامش را براے پسرم زمزمہ ڪردم تا یاد بگیرد:❤️شهید هادے عسگری❤️ قطرہ ے اشڪے از گوشہ ے چشمم چڪید،دوبارہ نامش را نوازش ڪردم؛زیر لب گفتم:سلام مَحرَم ترینم.... نویسنده : 💕 https://eitaa.com/piyroo