باریک الله به بچه های گروه سرود شهدای مدافعان حرم که امروز اولین اجراشون رو انجام دادن🌸
گروهی که از وابستگان شهدای جبهه مقاومت تشکیل شد و به توانمندی های کانون شهدای مدافعان حرم اضافه گردید
خدا رو شکر خوب بود🌺 جوری که با اجرای قشنگ شون اشک بعضی از حاضرین رو درآوردند🍃
یه خدا قوت هم به خانم باقری که چقدر دغدغه داشت و چقدر پیگری و پافشاری کرد تا این گروه سرود راه بیافته🌹
••{﷽}••
تـــــکیه کـــن بــــه شــــــهـــــدا 😇
شـهدا تکیه شان بھ خداست..
اصـــلا کنار گل بــنشینی بوے گل میگیری(:
پس گلستان کن زندگیت را با یاد شهدا🌹
#سلامبـــَرشُهَـدآ... ✋💔
یه سلام از راه دور به حضرت عشق...❤️
به نیابت از شهید_#سیدغلام
شهید مدافع حرم لشکر زینبیون
اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ
وَعَلی عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ
وَعَلی اَوْلادِ الْحُسَیْنِ
وَعَلی اَصْحابِ الْحُسَیْن
📿۱۴ صلوات سهم شما هدیه به شهید🕊
#صبحتون_شهدایی📿
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
@plack31
📎کلام شهید
بگذارید گمنام باشم ڪہ بہ خدا قسم گمنام بودن بهتر است از اینڪہ فردا افرادے وصایایم را شعار قرار دهند و عمل را فراموش کنند.
🌷شهید رضا دهنویان🌷
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
@plack31
11.84M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🕊..
🎥 کــــشف پــــیکرهای مــــطهر ۲ شـــــهید
دوران دفاع مقدس در منطقه شلمچه🥺
📅 ۲۷ اردیبهشت ۱۴۰۳
#شهدا_شرمندهایــــم💔✋
@plack31
41.75M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
••📽••
🕊مـــــــستــنــد کَــــــرار
( شهید محمدرضا سنجرانی )
نازدانه های شهید ....💔
#پارت_دوم2⃣
@plack31
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ببخشید سردار سلیمانی پشت خط هستند با شما کار مهمی دارند لطفاً گوشی را بردارید
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
@plack31
30.18M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
انتشار برای اولین بار/ شهید زاهدی: درد ما را شهادت دوا میکند
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#سرلشکر_شهید_زاهدی
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
@plack31
🔴سیم خاردار....
یک نفر باید داوطلب میشد که روی سیم خاردار دراز بکشید تا بقیه از روی آن رد شوند. یک جوان فورا با شکم روی سیم خاردار خوابید، همه رد شدند جز یک پیرمرد ...
گفتند: «بیا!» گفت:« نه! شما برید! من باید وایسم بدن پسرم رو ببرم برای مادرش! مادرش منتظره!»
چسبیدن به سیم خاردار کجا و چسبیدن به میز ریاست کجا....
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
@plack31
💠💠💠
💠💠
💠
#رمان
#خندید_و_رفت
قسمت اول
دانه های برف مثل الماس از آسمان می بارید و از صورت یخ زده ام به پایین می لغزید. آهسته با دست های کوچک برف را از صورتم پاک می کردم. سردی هوا آزارم می داد. این هوا و این حس را اصلاً دوست نداشتم. غروب نزدیک بود و هوا کم کم رو به تاریکی می رفت. برای آخرین بار از لای در نگاهی به کوچه انداختم. همه جا سفیدِ سفید بود انگار چادر سفیدی بر روی زمین پهن کرده بودند. مادرم گفت: دختر بیا تو.
رختخوابم را کنار پنجره انداختم. برف دانه دانه
می بارید. شب سردی بود. چشمانم کم کم داشت سنگین می شد.
صدایی آهسته و سوزناک به گوشم رسید. صدای مادرم بود.آهسته نجوا می کرد و آه می کشید. چشمانم را باز کردم. دانه های بلوری برف یکی یکی بر روی زمین می افتادند. شیشه پنجره از داخل بخار کرده بود. با دستم روی شیشه بخار گرفته نقاشی کودکانه ای کشیدم.
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
@plack31