May 11
قسمت بعدی شدو حاضر شددددد😍😍
تا توسط دوستم😂تایید شه که اگه متن دیگه ای خواستیم اضافه کنیم
رفقا توی این قسمت چون حرف های بین کاراکتر های سیاره سیاه زیاده، و اونجوری باید همش به انگلیسی بنویسم، این دفعه به فارسی نوشتم
#شدو
قسمت ۲۳
استیو سریع خودشو رسوند به برج استارک،
استیو:«ثور...... ثور به کمکت نیاز دارم»
ثور:«وایسا این یکی رو هم بخورم بعدش🍺»
استیو:«ثورررر»
ثور:«باشه بابا»
ثور اومد پیش استیو و گفت:«چیه، چی شده؟»
استیو:«شدو تو دردسر افتاده»
ثور:«کجا؟»
استیو:«سیاره سیاه»
ثور:«چی؟ سیاره سیاه!! اونجا چکار میکنه»
استیو:«وقت نیست، بیا تو راه بهت توضیح میدم»
ثور و استیو با بایفراست به آزگارد رفتن
وقتی رسیدن ثور گفت:«تو بمون، من میرم به پدرم بگم، دونفره از پسشون بر نمیایم»
و با میولنیر به سمت قصر پرواز کرد
استیو:«هایمدال، میتونی شدو رو ببینی؟»
هایمدال یکم مکث کرد و گفت:«آره میتونم ببینمش، افراد سیاه گرفتنش، و خودش هم اصلا اوضاع خوبی نداره»
(هم زمان در سیاره سیاه)
سرباز:«قربان، اوردیمش، توی سالن بازجوییه»
(درحال رفتن به سالن)
رئیس:«اون که داشت خوب مبارزه میکرد، یهو چش شد؟»
سرباز:«نمیدونم، ی دفعه افتاد، ولی این به نفعمون شد»
رئیس:«اره، الان ی موش آزمایشگاهی برای آزمایش نمونه داریم(خنده ریز)، بگو نمونه رو بیارن»
(باز کردن در سالن)
رئیس:«به هوشه یا نه؟»
نگهبان:«بله قربان، همین الان به هوشش اوردیم»
رئیس:«خیلی خب، میتونی بری»
روی ی تخت منو بسته بودن، دستام به دو سر تخت، پاهام به میله های پایین تخت، کمرم رو به تخت، با ی گیره بزرگ هم سرمو ثابت نگه داشته بودن، دهنم رو هم بسته بودن
رئیس:«به به.... ببین کی اینجاس، تنها بازمانده امگا»
وقتی این حرف رو زد، میخواستم بهش حمله ور شم اما نمیتونستم
لکه خون روی لباسمو دید، داشت اون تیکه لباسم رو میزد بالا
میخواستم مقاومت کنم
رئیس:«ششششش آروم باش، کاریت ندارم، فقط میخوام ببینم این چیه»
یکی از کارکنای آزمایشگاه اومد داخل سالن
زخم رو که دید گفت:«این زخم مال اشعه سفینه های جدیدمونه»
رئیس:«از کجا میدونی؟»
👤:«چون با اینکه قبلا امتحانشون نکرده بودیم ولی ی همچین آثاری ازش پیش بینی میشد»
رئیس:«خب پس.....»
نگاه به من کرد و گفت:«.... پس قبلا ازت پذیرایی شده....»
رئیس:«نمونه رو اوردی؟»
👤:«بله قربان، بفرمایید»
رئیس ازش نمونه رو گرفت، وارد سرنگ ـش کرد و فرو کرد تو جای زخمم
«(داد زدن با دهن بسته) اومممممممممممممممممم😖»
https://eitaa.com/plmqazqwertyuiop
#شدو
فصل ۲
قسمت ۲۴
بعد از تزریق سرنگ، بدنم شروع به نشون دادن واکنش کرد، ی حالت مثل تشنج داشت،
انقدر که هم شدت تشنج و هم دوز نمونه زیاد بود که اوردوز کردم و بی هوش شدم....
(همزمان زمین، خونه شدو)
صدای آلارم سنسور
بابا:«چی شده؟»
کارلوس:«ضربان قلب شدو خیلی ناجوره، اگه دیر بشه دیگه نمیشه کاری کرد»
بابا:«(توی ذهن خودش) شدو....»
کمی بعد
"هشدار، هشدار، ورود نفوذی"
رئیس:«چخبر شده؟»
سرباز:«قربان به محوطه نفوذ شده، توسط چند نفر از آزگارد و اون مردی که با شدو بود»
رئیس:«اومدن دنبال شدو...... همشونو بکشین، نگهبان های سالن رو هم بیشتر کنین»
استیو:«اونجا، شدو اونجاس(اشاره کردن به سالن)»
ثور:«لوکی، تو هم با استیو برین سراغ شدو، ما راه رو باز میکنیم»
همه سربازا هجوم اورده بودن
استیو با سپرش(نسخه واکاندایی)، لوکی با جادوش، ثور با میولنیر و اودین هم با گونگنیر مبارزه میکردن
استیو و لوکی وارد سالن شدن
نگهبان ها هم رئیس رو از اونجا بردن
لوکی داشت باهاشون مبارزه میکرد
استیو رفت سراغ آزاد کردن شدو
استیو:«خدای من، شدو... شدو.. بیدار شو، باید سریع حرکت کنیم»
استیو سعی داشت منو بیدار کنه
لوکی هم نگهبان ها رو کشت اومد کمک استیو تا با هم منو ببرن
استیو داشت بند ها رو ازم جدا میکرد
ی لحظه چشمام رو باز کردم
«استیو......»
استیو:«نه نه نه، بیدار بمون.... شدوو»
لوکی:«باید سریع تر ببریمش، زمانش داره تموم میشه»
https://eitaa.com/plmqazqwertyuiop
#شدو
فصل ۲
قسمت ۲۵
استیو و لوکی، با استفاده از بایفراست شدو رو اوردن خونه
(از دید کارلوس)
صدای استیو از پشت در اومد
مامان شدو در رو باز کرد
سریع شدو رو اوردن خوابوندن روی تخت
وضعش خیلی وخیم بود سریع به بابای شدو گفتم:«زنگ بزنین به لوک، دست تنها نمیتونم»
حسگر ها رو بهش وصل کردم تا بتونم وضیعتش(ضربان قلب و...) متوجه بشم
«وضعش خیلی وخیمه، پادزهرا...... پادزهرا رو بده»
استیو محلول رو بهم میده
«خیلی کمه،حداقل دو تای دیگه لازمه »
ی نگاه به صفحه مانیتور کردم و گفتم:
«ضربان قلبش رو به افزایشه،نشون میده که زهر به سمت قلب حرکت کرده و داره از کار میندازش، اگر وضع ادامه پیدا کنه ٪۱۰۰ امکان سکته قلبی هست»
لوکی:«گفتی حداقل دو تا نیاز داری؟»
«آره...»
از پشت لباسش دو تا محلول پادزهر بیرون اورد و بهم داد
استیو:«چطوری.....»
لوکی:«موقعی که داشتیم میاومدیم، نزدیک آزمایشگاه بودم،یه چند تا رو، محض اطمینان برداشتم مثل اینکه به درد خورد.»
(صدای باز شدن در خونه)
ثور و لوک با هم رسیدن
اومدن توی اتاق،
لوک:«کارلوس همین الان تزریق و انجام بده.......همه به جز ثور،بیرون »
پادزهر ها رو ریختم توی سه تا سرنگ
«سه تا بیشتر نداریم، یکی برای زخمش،یکی تو گردن،یکی تو قلبش. »
لوک:«ثور، دراگون داخل بدنشه؟»
ثور:«آره»
«سریع بیارش بیرون، وگرنه نصف پادزهر به بدنش نمیرسه»
ثور دستای شدو توی حالت ادغام قرار داد، چون اونجوری هم دراگون میتونه خارج شه
به محض خروج دراگون، تزریق و انجام دادیم.
لوک:«باید منتظر بمونیم تا ببینیم چی میشه، کارلوس حواست باشه تشنج نکنه، چون احتمالش زیاده»
«باشه، یه چندتا وسیله برای درمان احتیاج دارم،به بن بگو برام بیاره»
لوک:«باشه، برام پیامک کن»
از اتاق شدو اومدم بیرون و در رو نیمه باز گذاشتم تا اگه چیزی شد متوجه شیم
مامان شدو:«حالش چطوره؟»
«بهش پادزهر رو تزریق کردیم، باید ببینیم چی میشه، فعلا بزارین استراحت کنه»
مامان شدو رفت تو اتاق شدو و شروع کرد به تمیز کردن صورت شدو
https://eitaa.com/plmqazqwertyuiop
#شدو
فصل ۲
قسمت ۲۶
۱۰ ساعت از زمان تزریق پادزهر گذشته و شدو هنوز بیهوشه....
خیلی گرسنه ـم.
زنگ میزنم و پیتزا سفارش میدم.
همزمان که منتظر پیک غذام وضعیت شدو رو دوباره بررسی میکنم تا از سالم بودنش مطمئن شم.
(صدای زنگ در)
در رو باز کردم، پیک بود. غذامو تحویل گرفتم.
آماده خوردن بودم، که صدای شکستن شیشه شنیدم. سریع رفتم سمت اتاق.
دیدم شدو دستش رو روی میز گذاشته، و بی حال زل زده به شیشه های شکسته لیوان.
شدو:«..تشنمه...»
سریع یه لیوان آب میارم و کمک میکنم که بخوره
وضعیتشو بررسی میکنم
«حالت چطوره»
شدو:«(با بی حالی)بد نیستم.... ولی نفس که میکشم،پایین تنمو حس نمیکنم»
کارلوس:« نگران نباش، وضعیتت برای کسی که تازه از مرگ برگشته و ساعتها تحرک نداشته، خیلی هم عادیه.»
رفتم سمتش و گفتم:«میخوام یه نگاه بهش بندازم،اگر راحتی...(اشاره میکنم به زخم)»
با بی حال سرشو تکون میده.
آروم لباسش رو زدم بالا و گفتم:«به نظر که خیلی بهتر شده»
شدو:«(با بی حالی) ی چیز دیگه ..... مثل ی خرسی که ۱۰ ساله غذا نخورده گرسنمه»
«مامانت برات سوپ درست کرده»
شدو دستشو گذاشت رو صورتشو گفت:«نههه😫»
«ولی..... چون تو بدنت به انرژی نیاز داره و سوپ هم انرژی بهت نمیده پس....»
رفتم سمت میز و پیتزا رو اوردم
«.... ی پیتزا هست»
شدو:«پیتزا؟»
«آره.... گرسنه بودم پیتزا سفارش دادم 😅
قبل از اینکه به هوش بیای رسید، تا گرمه..... نصف نصف؟»
شدو:«نیکی و پرسش؟😄»
«میتونی بشینی؟»
شدو:«بزار یه امتحانی...»
(به ارومی کمکش میکنم بشینه، و بالشت پشتش رو تنظیم میکنم)
نشستیم و با هم پیتزا رو خوردیم.
شدو:«تاحالا در مورد خودت چیزی نگفتی»
«چون وقتی پیش نیومد»
شدو:«خب... الان بگو.... کجا زندگی میکنی؟ مثل من خونه مامان بابات؟»
« نه راستشش،خودم یه خونه ی کوچیک دارم، مامان بابام خیلی وقته آمریکا نیستن»
شدو:«پس کجان؟»
«ایتالیا..... به خاطر شغل پدرم رفتن اونجا، دوران دانشجویی من بود، میخواستن منم با خودشون ببرن ولی خودم نخواستم، الان ۱۰ سال بیشتره که ازشون خبر ندارم»
شدو:«ازشون خبر نداری؟؟؟؟»
«نه، وقتی خودشون نمیخوان....»
شدو:«اوهوم....»
«اینجا ویسکی یا چیز دیگه ای دارین؟»
شدو:«آره، تو یخچال هست»
«تو هم میخوری؟»
شدو:«نه، اصلا نخوردم و نخواهم خورد،نمیدونم ممکنه چه اثری رو بدنم بزاره،ولی مطمئنم تاثیرش از اونی که برای تو میزاره،برام غیر عادی تره ....»
«چطور؟؟»
شدو:«داخل امگا، همه مردم آذرخش دارن اما فقط بعضی هاشون مث من میتونن استفاده ای غیر از زنده نگه داشتن خودشون بکنن،
به همین دلیل چون میزان الکل نوشیدنی، آذرخش رو تحریک میکنه، نوشیدنی های ما با بقیه مردم فرق داشت، بعد الان اینجا نمیدونم میزان اثرش روی آذرخشم چقدره»
«آها.....خب پس(نوشیدن ویسکی) من که خیلی خسته ـم، بهتره تو هم استراحت کنی»
..........................
پایان فصل ۲.
https://eitaa.com/plmqazqwertyuiop
😊نظرتون رو راجع به فصل ۲ شدو بگین،
چطور بود؟ کجاهاشو دوس داشتین؟ و اینکه چکار کنم که بهتر شه؟؟ 🧐
May 11