🔸️﷽🔸️
⚡#سه_دقيقه_در_قيامت(۷۳)
⭐گروه فرهنگي شهيد ابراهيم هادی
💢۳۱_حسرت ص ۱۰۰
🔹️اين مطلب را يادآور شوم که بعد از شهادت دوستانم، بنده راهي مرزهاي شرقي شدم.
🔹️مدتي را در پاسگاههاي مرزي حضور داشتم. اما خبري از#شهادت نشد!
🔹️در آنجا مطالبي ديدم که خاطرات ماجراهاي#سه_دقيقه براي من تداعي مي شد.
❖ @pmsh313 ❖
🔹️يک روز دو پاسدار را ديدم که به مقر ما آمدند. با ديدن آنها حالم تغيير کرد! من هر دوي آنها را ديده بودم که بدون حساب و در زمره ي شهدا و با سرهاي بريده شده راهي#بهشت بودند.
🔹️براي اينکه مطمئن شوم به آنها گفتم: نام هر دوي شما محمد است؟ آنها تأييد کردند و منتظر بودند که من حرف خود را ادامه دهم، اما بحث را عوض کردم و چيزي نگفتم.
🔹️از شرق کشور برگشتم. من در اداره مشغول به كار شدم. با حسرتي كه غير قابل باور است.
🔹️يك روز در نمازخانه اداره دو جوان را ديدم كه در كنار هم نشسته بودند. جلو رفتم و سلام كردم.
❖ @pmsh313 ❖
🔹️خيلي چهره آنها برايم آشنا بود. به نفر اول گفتم: من نمي دانم شما را كجا ديدم. ولي خيلي براي من آشنا هستيد. مي توانم فاميلي شما را بپرسم؟
🔹️نفر اول خودش را معرفي كرد. تا نام ايشان را شنيدم، رنگ از چهره ام پريد! ياد خاطرات اتاق عمل و ... برايم تداعي شد.
🔹️بلا فاصله به دوست كناري او گفتم: نام شما هم بايد حسين آقا باشه؟ او هم تأييد كرد و منتظر شد تا من بگويم كه از كجا آنها را مي شناسم. اما من كه حال منقلبي داشتم، بلند شدم و خداحافظي كردم.
🔹️خوب به ياد داشتم كه اين دو جوان#پاسدار را با هم ديدم كه وارد برزخ شدند و بدون حسابرسي اعمال راهي بهشت شدند. هر دو با هم شهيد شدند درحاليكه در زمان شهادت مسئوليت داشتند!
❖ @pmsh313 ❖
🔹️باز به ذهن خودم مراجعه كردم. چند نفر ديگر از نيروها براي من آشنا بودند.پنج نفر ديگر از بچه هاي اداره را مشاهده كردم كه الان از هم جدا و در واحدهاي مختلف مشغول هستند،
🔹️اما عروج آنها را هم ديده بودم. آن پنج نفر با هم به شهادت مي رسند.چند نفري را در خارج اداره ديدم که آنها هم...
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━┓
❖ @pmsh313 ❖
┗━━─━━━⊰✾✿✾⊱┛