#مرثیه_امام_حسین سلاماللهعلیه
#ترکیب_بند ۴
ای چرخ از کمال تو تیری رها نشد
کازادهای نشان خدنگ بلا نشد
دور تو بر خلاف مراد است ای دریغ
بس کام ناروا شد و کامت روا نشد!
از بوالبشر گرفته بگو تا به مصطفی
آن کیست کز تو خسته تیغ جفا نشد؟
آدم نشد جدا ز تو از گلشن بهشت
یا نوح از تو غرقه بحر فنا نشد
عیسی نگشت بسته دارت؟ چرا نگشت!
یحیی نشد قتیل ز تیغت؟ چرا نشد!
دندان مصطفی نشکست از عناد تو؟
یا حمزه از تو خسته زخم عنا نشد؟
نشکافت از تو تارک حیدر به تیغ کین؟
یا درد دل حواله خیر النساء نشد؟
ای طشت واژگون مگر از حیلههای تو
در طشت، پاره جگر مجتبی نشد؟
با این همه تطاول و با این همه خلاف
ظلمی به سان واقعهی کربلا نشد
کاری نکردهای که توان باز گفتنش
ور باز گویمت نتوانی شنفتنش
#وصال_شیرازی
@poem_ahl
#مرثیه_امام_حسین سلاماللهعلیه
#ترکیب_بند ۵
شاه عرب چو سوی عراق از حجاز شد
شد بسته راه مهر و در کینه باز شد
ایمان به کفر و سبحه به زُناّر شد بدل
اسلام پایمال و حقیقت مجاز شد
هر جا که نیزهای ز سری سر بلند گشت!
هر جا که ناوکی به دلی دلنواز شد!
رازی نهان نماند ز غمازی سنان
از بس که رخنهها به دل اهل راز شد
بر جسمهای پاک و بدنهای چاک چاک
نعل سمند و خاک زمین پرده ساز شد!
بنشست بس که خاک و روان گشت بس که خون
هر پیکری ز غسل و کفن بی نیاز شد!
از چار سو رسید به او: ناوک سه پر
چندان که شاه عرصه دین شاهباز شد!
گردن چنان فراخت که بگذشت از سماک
رمح سنان چو از سر شه سرفراز شد
و آن گه برهنه پردهنشین دختر بتول
ز او رنگ ناز بر شتر بیجحاز شد
آن دم ببست راه فلک از هجوم آه
کافتاد راه قافلهی غم به قتلگاه
#وصال_شیرازی
@poem_ahl
#مرثیه_امام_حسین سلاماللهعلیه
#ترکیب_بند ۶
زینب چو دید پیکری اندر میان خون
چون آسمان و زخم تن از انجمش فزون
بی حد جراحتی نتوان گفتنش که چند؟!
پامال پیکری نتوان دیدنش که چون؟!
خنجر در او نشسته چو شهپر که در همای!
پیکان ازو دمیده چو مژگان که از جفون
گفت: این به خون تپیده نباشد حسین من
این نیست آن که در بر من بود تاکنون
یکدم فزون نرفت که رفت از کنار من
این زخمها به پیکر او چون رسید؟ چون؟
گر این حسین، قامت او از چه بر زمین؟
ور این حسین، رایت او از چه سرنگون؟
گر این حسین من، سر او از چه بر سنان
ور این حسین من، تن او از چه غرق خون؟
یا خواب بودهام من و گم گشته است راه!
یا خواب بوده آن که مرا بوده رهنمون!
میگفت و میگریست که جانسوز نالهای
آمد ز حنجر شه لب تشنگان برون
کای عندلیب گلشن جان! آمدی بیا
ره گم نگشته خوش به نشان آمدی بیا
#وصال_شیرازی
@poem_ahl
#مرثیه_امام_حسین سلاماللهعلیه
#ترکیب_بند ۷
آمد به گوش دختر زهرا چو این خطاب
از ناقه خویش را به زمین زد به اضطراب
چون جسم پاک برادر به بر کشید
بر سینهاش نهاد رخ خود چو آفتاب
گفت: ای گلو بریده! سر انورت کجاست؟
وز چیست گشته پیکر پاکت به خون خضاب؟
ای میر کاروان گه آرام نیست خیز!
ما را ببر به منزل مقصود و خوش بخواب
من یک تن ضعیفم و یک کاروان اسیر
وین خلق بیحمیّت و دهر پر انقلاب
از آفتاب پوشمشان یا زچشم خلق؟
اندوه دل نشانمشان یا که التهاب؟
زینالعباد را ز دو آتش کباب بین
سوز تب از درون و برون تاب آفتاب
گر دل به فرقت تو نهم، کوشکیب و صبر؟
ور بیتو رو به شام کنم کو توان و تاب
دستم ز چاره کوته و راه دراز پیش
نه عمر من تمام شود نه جهان خراب
لختی چو با برادر خود شرح راز کرد
رو در نجف نمود و سر شکوه باز کرد
#وصال_شیرازی
@poem_ahl
#مرثیه_امام_حسین سلاماللهعلیه
#ترکیب_بند ۸
کای گوهری که چون تو نپرورده نُه صدف
پروردگانت زار و تو آسوده در نجف؟
داری خبر که نور دو چشم تو شد شهید
افتاد شاهباز تو از شرفه شرف
تو ساقی بهشتی و کوثر به دست توست
وین کودکان زار تو از تشنگی، تلف!
این اهل بیت توست بدین گونه دستگیر
ای دستگیر خلق، نگاهی به این طرف
این نور چشم توست که ناوک زنان شام
دورش کمان گشاده چو مژگان کشیده صف
چندین هزار تن، قدراندر ازو از قضا
با آن همه خطا همه را تیر بر هدف
هر جا روان ز سرو قدی جویی از گلو
هر سو جدا از تا جوری دست از کتف
تا کی جفای نوح؟ لب نوحه برگشا
یعقوب سان بنال که شد یوسفت ز کف
چو نوح بر گروه و چو یعقوب بر همه
نفرین «لاتذر» کن و افغان وا اسف
چندی چو شکوههای دلش بر زبان گذشت
ز آن تن زدبیم طعنه شمر و سنان گذشت
#وصال_شیرازی
@poem_ahl
#مرثیه_امام_حسین سلاماللهعلیه
#ترکیب_بند ۹
در کوفه کاروان عزا چون گذار کرد
دوران، ستیزههای نهان آشکار کرد
شد کربلا ز درد اسیری ز یادشان
و اندوهشان زمانه یکی بر هزار کرد
در پرده شد حق و چو ندیدند کوفیان
بی پرده جلوه حجت پروردگار کرد
بردند خوارشان به بر زاده زیاد
تا کس چو دید خواری شان افتخار کرد
کای آل بوتراب چو بر حق نبودهاید
رسوا نمودتان حق و، بیاعتبار کرد
طاقت ز دست زینب بیدل عنان ربود
گفت ای لعین عزیز خدا را که خوار کرد
شکر خدا که دولت پاینده ز آن ماست
ناحق کسی که تکیه به ناپایدار کرد
خواریم پیش خلق و به نزد خدا عزیز
ما را خدا ز روز ازل کامکار کرد
فردا که بهر ما و تو محشر به پا شود
بینی که کردگار کرا شرمسار کرد
در خشم رفت و خواست که زارش به خون کشد
ترسید از آن که بار مکافات چون کشد
#وصال_شیرازی
@poem_ahl
#مرثیه_امام_حسین سلاماللهعلیه
#ترکیب_بند ۱۰
چون شام جای عترت شاه شهید شد
صبحی برای روز قیامت پدید شد
عهد ستم به آل نبی باز تازه گشت
پیمان غصه با دل ایشان جدید شد
آن در سپاس کاندُه عثمان زیاد رفت!
وین شادمان که دهر به کام یزید شد!
اسلام را به کفر شد آمیزش آن زمان
کان سر فروغ بزم یزید پلید شد
چون گوی آفتاب که شد زیور سپهر
آذین طشت زر سر شاه شهید شد!
با چوب خیزران به سر شه زدی که: شکر!
کاین سر برید و قفل غمم را کلید شد!
اندیشه شهادت زین العباد کرد
دوزخ صفت به نعره «هل من مزید» شد
زینب چو این مشاهده بنمود شد زهوش
یکباره از حیات جهان نا امید شد
زد جیب جامعه چاک و به سر بر فشاند خاک
فریاد بر کشید و به پیش یزید شد
گفت: ای یزید! ظلم به ما بیش ازین مکن
حق را به خود زیاده بر این خشمگین مکن
#وصال_شیرازی
@poem_ahl
#مرثیه_امام_حسین سلاماللهعلیه
#ترکیب_بند ۱۱
این غم رسیده را به من مبتلا ببخش
بر ما نگه مکن به رسول خدا ببخش
بر ما ستمکشان به جز این محرمی نماند
محرومیش ببین و به حرمان ما ببخش
خونی در او نمانده که ریزی به تیغ کین
ما را بریز خون و به این مبتلا ببخش
بسیار خون ناحق ازین قوم ریختی
او را به خون ناحق ما خونبها ببخش
ما را کشتیّ و دعوی اسلام میکنی؟
یک تن به صدق خویش بر این مدعا ببخش
بیمار و نوجوان و پدر کشته و اسیر
بر حرف او نظر مکن و ماجرا ببخش
خُرد است اگر درشتی ازو رفت در پذیر
زار است، بر ستیزه این بینوا ببخش
هر چند دل ز سنگ بود سختتر، تو را
ای سنگدل! به این دل مجروح ما ببخش
دانی که ما نبیره سالار محشریم
ما را، ز بیم پرسش روز جزا ببخش
چندان نیاز کرد که که بگذشت از انتقام
اذن مدینه داد به آن بیکسان ز شام
#وصال_شیرازی
@poem_ahl
#مرثیه_امام_حسین سلاماللهعلیه
#ترکیب_بند ۱۲
چون خیمه زد ز شام به یثرب، امام ناس
آسوده گشت عترت پیغمبر، از هراس
یعقوب اهل بیت نبی با بشیر گفت
کاین مژده را به مژده یوسف مکن قیاس
رو در مدینه، قصه یوسف بگو به خلق
وز گرگ و پیرهن، سخنی گوی در لباس
آمد بشیر و، آمدنِ شه به خلق گفت
آشوب حشر کرد عیان از هجوم ناس
هر یک امید بار سفر کردهای به دل
تا بیندش به کام و، به بخت آورد سپاس
دیدند مردمی ز مصیبت سیاهپوش
دیدند خیمهای ز عزا قیر گون پلاس
آن یک، زروی خویش، خراشان ترش جگر
وین یک زموی خویش پریشان ترش هواس
یک کاروان ز زن، همه مردانشان قتیل
یک بوستان دُروده ریاحینشان به داس
آن یادگار آل عبا، شمع انجمن
اهل مدینه، واقعه پرسان به التماس
بر خاست زآن میان و، قیامت به پا نمود
یعنی بیان واقعه کربلا نمود
#وصال_شیرازی
@poem_ahl
#مرثیه_امام_حسین سلاماللهعلیه
#ترکیب_بند ۱۳
بس کن وصال قصه محشر چه میکنی؟
کردی قیامت، این همه دیگر چه میکنی؟
بس کن وصال کاین نفس شعله ناک تو
آتش به عالمی زده یکسر، چه میکنی؟
قصد تو بود سوختن خلق، سوختند
این حرف سوزناک، مکرر چه میکنی؟
جان تَذَرْوْ و فاخته را، سوختنی ز غم
شرح شکست سرو و صنوبر چه میکنی؟
آه درون به طارم گردون چه میبری؟
آیینه سپهر، مکدر چه میکنی؟
تشویش جان حیدر و زهرا چه میدهی؟
شرح بلای آل پیمبر چه میکنی؟
صد دفتر از بلای حسین ار کنی رقم
نبود یک از هزار میسر، چه میکنی؟
گویی سرش به طشت یزید، آفتاب و چرخ
تعریف آفتاب به اختر چه میکنی؟
گویی شب وداع وی و روز رستخیز
بیهوده، شب به روز برابر، چه میکنی؟
چندان که مینشینم ازین ماجرا خموش
خونین دلم ز سینه خروشد که برخروش!
#وصال_شیرازی
@poem_ahl
#مرثیه_امام_حسین سلاماللهعلیه
#ترکیب_بند ۱۴
یا رب! به نور دیده زهرا و آل او
یا رب! به زخم پیکر اختر مثال او
یا رب! به آن سر ز سنان سر بلند او
یا رب! به آن تنِ زِ هَیون، پایمال او
یا رب! به آن سمند که در دشت کربلا
رنگین به خون راکب او گشته، یال او
یا رب! به نالهای که اگر کافری کشد
مسلم به خود حرام شمارد قتال او
یا رب! به گریهای که اگر دشمنی کند
دشمن اگر چه سنگ، به گرید به حال او
یا رب! به بیکسی که اگر الغیاث گفت
جستی امان ز تیغ و بدادی مجال او
یا رب! به آن که این همه را کرد و خصم را
بر وی نسوخت دل، ز یمین و شمال او
کز لطف، جرم آن که ملول است بر حسین
بخشی و، روز حشر نجویی ملال او
ز آن سان که برکشنده او، وصل او حرام
سازم حرام، فرقت او بر وصال او
شیرازیان که تعزیه اوست کارشان
بخشای جمله را، و ز ذلّت برآرشان
#وصال_شیرازی
@poem_ahl
#مرثیه_حضرت_عبدالله سلاماللهعلیه
#زبان_حال_حضرت_عبدالله سلاماللهعلیه
#مرثیه_امام_حسین سلاماللهعلیه
دردم ز کودکی است که با رویِ همچو ماه
از خیمه شد به یاری آن شاهِ بیسپاه
بیتاب چون دل، از برِ زینب فرار کرد
آمد چو طفلِ اشکِ روان، در کنار شاه
کای عمّ تاجدار! به خاک از چه خفتهای؟
برخیز از آفتاب، بیا تا به خیمهگاه
نشنیدهای مگر سخن عمّه را چو من؟
تنها ز خیمه آمدهای، پیش این سپاه
هر کس که آب خواست، دهندش ز آبِ تیغ
ای عم! بیا به خیمه و آب از کسی مخواه
میگفت و میگریست که بیدینی از ستیز
تیغی حواله کرد به آن شاه دینپناه
آن طفل، دست خویش سپر کرد، پیش تیغ
دست اوفتاد از تنِ معصومِ بیگناه
بیدست جان سپُرد به دامان عمّ خویش
چون ماهیِ به لجّۀ خون، مانده در شناه
میداد جان به دامن شه، «الغیاث» گوی
میکرد شاه تشنه به حسرت، بر او نگاه
#وصال_شیرازی
@poem_ahl