eitaa logo
اشعار اهل‌بیت علیهم‌السلام
278 دنبال‌کننده
11 عکس
2 ویدیو
0 فایل
🔰اَلسَّلاٰمُ عَلَیْکُمْ یٰا اَهْلَ بَیْتِ النُّبُوَّةِ 💠 اگر شعر خوبی روزیتون شد و ازش خوشتون اومد بفرستید: @abes80
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام‌الله‌علیه سلام‌الله‌علیه ای داغدار اصلی این روضه ها بیا صاحب عزای ماتم کرب و بلا بیا تنها امید خلق جهان یابن فاطمه ای منتهای آرزوی اولیاء بیا بالا گرفته ایم برایت دو دست را ای مرد مستجاب قنوت و دعا بیا فهمیده ایم با همه دنیا غریبه ای دیگر به جان مادرت ای آشنا بیا از هیچکس به جز تو نداریم انتظار بر دستهای توست فقط چشم ما بیا هفته به هفته می گذرد با خیال تو پس لا اقل به حرمت خون خدا بیا بیش از هزار سال تو خون گریه کرده ای ای خون جگر ز قامت زینب بیا از هجر تو طبیعت ما گریه می کند چشم تمام آینه ها گریه می کند چشم انتظار آمدنت شیر خواره‌ای است گهواره‌ای به کرب و بلا گریه می کند پای سه ساله‌ای که پر تاول آمده است دارد به اشک آه و دعا گریه می کند در علقمه به خاطر تو مشک پاره ای دارد کنار دست جدا گریه می کند گودال سرخ روز عطش نعره می کشد از روضه های خون خدا گریه می کند بر پا شده حسینیه گریه ها بیا بر روی چشم های تر از اشک ما بیا شال عزای تو به عزایم نشانده است وقت عزای مان شده صاحب عزا بیا از معرفت تهی ام و از مصلحت پُرم تا زیر و رو شَوَم ز قدوم شما بیا یادش به خیر صحن رضا زار می زدم: آقا نشسته ام دَم ایوان طلا بیا ایوان طلا اگر که نشد تا ببینمت وقت سحر زیارت پائین پا بیا ای خاک بر سرم که نشد خاک پای تو یک شب خرابه دل من هم بیا بیا من را که کُشت وا ابتاهای عمه ات یک سر به خاک کشته کرب و بلا بیا https://eitaa.com/joinchat/723189809C8387980250
سلام‌الله‌علیه ای میهمان بی بدن ای سر خوش آمدی از بزم این جماعت مهمان کش آمدی دیریست وا نگشته به این دیر پای غیر تو آمدی که با تو شوم عاقبت بخیر در کسوت مسیح به مهمانی آمدی وقتی به دیر راهب نصرانی آمدی تو قصد کرده ای همه دنیای من شوی ترسا شدم که حضرت عیسای من شوی بی پیکر آمدی سر و جانم فدای تو ای سر! بگو چگونه نهم سر به پای تو ای سیب سرخ آمده ای تا ببویمت بگذار با گلاب نگاهم بشویمت این دیر کربلا شده قربانی ات شوم قربان زخم گوشه ی پیشانی ات شوم دامن مکش ز دستم دستم به دامنت رأست چنین شده است چه کردند با تنت تیر و سنان و نیزه و شمشیر و ریگ و خار از هر چه هست زخمی داری به یادگار با اینکه از لبان تو پیداست تشنه ای گویا نرفته تشنه ز خون تو دشنه ای از وضع نامرتب رگهای گردنت پیداست بد جدا شده رأس تو از تنت “زخم لبت” گمان کنم این زخم, کهنه نیست این خرده چوب ها که نشسته به لب ز چیست https://eitaa.com/joinchat/723189809C8387980250
صلی‌الله‌علیه‌وآله صلی‌الله‌علیه‌وآله از وهم و خیال خام خود خرسندی؟ پابر دم شیر می نهی می خندی؟ ای صاحب نشریه ی شارلی ابدو با دست خودت گور خودت را کندی نه از سگ بی قلاده بر می آید نه از می و نه ز باده بر می آید توهین به مقام قدسی پیغمبر تنها ز حرامزاده بر می آید کوهی است که ایستاده در جا محکم سروی است که قامتش نخواهد شد خم با سنگ پرانی شما بی تردید هرگز نشود ز هیبت دریا کم با حیدر کرار طرف خواهی شد در گردش تیغ او هدف خواهی شد تاریخ بخوان بدان که با خشم علی در چشم به هم زدن تلف خواهی شد بر دشمن ساحت نبوت لعنت بر جمعیت اهل جسارت لعنت بر هر که محب مصطفی شد رحمت بر هر که عدوی اوست لعنت لعنت پیغمبر ماست بهترین راه نجات در بردن نام اوست خیر و برکات تا کور شود هر آنکه نتواند دید بر احمد مصطفی محمد صلوات https://eitaa.com/joinchat/723189809C8387980250
سلام‌الله‌علیها روح از تن عشق پر زد و رفت بر جان علی شرر زد و رفت مولا چو رسید در کنارش تا دید به چشم اشک بارش که فاطمه با قد خمیده چادر به روی سرش کشیده حس کرد که قدرتی ندارد چون فاطمه حرکتی ندارد آن یل که به فتح خیبر آمد بی جان به کنار بستر آمد از اشک شده است خیس رویش زد خنجر بغض بر گلویش یک لحظه نگاش کرد مولا آرام صداش کرد مولا انگار فلک ز حرکت افتاد مولای سخن به لکنت افتاد کای دختر خاتم رسولان من با توام ای رسول را جان ای مادر زینبین برگرد بی تو چه کند حسین برگرد زد پرده کنار و دید بانوش خوابیده و زخم روی ابروش از بی کسی علی چه گوید شد بسته به استخوان گلویش بگذار بگویمت به فریاد چون طفل، علی به گریه افتاد فرمود که چشم بسته وا کن یکبار دگر مرا صدا کن ای در یگانه پیامبر رحمی به من علی کن آخر https://eitaa.com/joinchat/723189809C8387980250
سلام‌الله‌علیها تابیده است از دو طرف بر تو آفتاب هم دختر حسینی و هم دختر رباب هرچند آمنه ست و امینه، ولی رباب نام تو را سکینه ی خود کرده انتخاب درباره ی مقام بلندت حسین گفت: ممسوس در خداست شبیه ابوتراب در هر دوعالم از سر ارج و بها تو را شد "فخرة النسا" لقب از "سیدالشباب" ای ننگ بر تمام قلم های روزگار وقتی نمانده نام تو در این همه کتاب از آن زمان که راویه ی "شیعتی" شدی دیگر برای شیعه گوارا نبوده آب در کربلا و کوفه و شام و مدینه هم شد قوت غالب تو فقط رنج یا عذاب درد تو را شنیده ام از سهل ساعدی داغ تو را گرفته ام از مجلس شراب "بس کن که ناله ات جگرم را کباب کرد" این حرف را شنیده ای از فاطمه به خواب رویش سیاه باد و دودستش شکسته باد هرکس که دست های تو را بسته با طناب هرچند گریه پلک تو را زخم کرده است هرچند راس رفته به نی برده از تو تاب یک رکعت از نوافلت اما قضا نشد گیرم هزار بار رسیدی به اضطراب شان تو با شکوه تر از حرف های ماست هرکس دروغ بسته به تو خانه اش خراب باشد دعای خیر تو تعجیل در فرج زیرا دعای خسته دلان هست مستجاب https://eitaa.com/joinchat/723189809C8387980250
سلام‌الله‌علیه سلام‌الله‌علیه ای منتظر اجابت من بر دعای تو دل برده از تمامی خلقم صدای تو من خالق تو هستم و تو عبد پاک باز تو کشته ی من استی و من خونبهای تو از لحظه ای که دست زهستی کشیده ای ما گشته ای و در بغل ماست جای تو هر جا جای توست تجلاّی حسن ماست هر دل که جای ماست بود کربلای تو گودال قتلگاه تو بزم وصال ماست لبخند ماست در دهن زخم های تو تو تشنه ی وصال من استی! فرات چیست؟ دریاست تشنه کام لب جان فزای تو از چشمه های زخم تو جاری است خون ما در دست ماست تا صف محشر لوای تو تو فخر می کنی که مرا بنده ای حسین من دارم افتخار که هستم خدای تو در موج خون دوباره مناجات کن حسین تا بشنوم دوباره صدای دعای تو باشد به یک زیارت تو صد هزار حج ای صد هزار مروه صفا در صفای تو تو هست خویش در ره من دادی ای حسین من نیز هست خویش بریزم به پای تو بانگ انالغریب تو اتمام حجّت است تو نیستی غریب منم آشنای تو تو بر فراز نیزه ببر نام من به لب من بر سریر عرش بخوانم ثنای تو سوز تو را به سینه ی «میثم» نهاده ایم گرم است با شراره ی شعرش عزای تو https://eitaa.com/joinchat/723189809C8387980250
سلام‌الله‌علیه جز تو ای کشته ی بی سر که سراپا همه جانی کیست کز دادن جانی بخرد جان جهانی؟! ما تو را کشته نخوانیم که در صورت و معنی زنده اندر تن عشاق چو ماهیت جانی عجبی نیست که عرش دل ما جای تو باشد دوست را جز دل عشاق به جهان نیست مکانی ما تو را در دل و بیگانه تو را یافته در گِل هر کسی را به تو از رتبه ی خویش است گمانی خلق در کوی تو جویند نشان از تو ولیکن بی نشان تا نشوند از تو نجویند نشانی وه که گر چشم حقیقت بگشاییم به رویت همه جا وز همه سو در دل و در دیده عیانی سالکانت ز مجازند طلبکار حقیقت غافل از اینکه حقیقت تو هم اینی و هم آنی جایی از نور تو خالی نبود در همه عالم چون تو در قالب امکان مَثَل روحِ روانی پیش عشاق تو چون ذکر خدا، ذکر توباشد به که ازذکر تو غافل ننشینند زمانی عاصیان را نبود ایمنی از قهر الهی مگر از لطف تو آرند به کف خط امانی سخن آن به که نگوییم در اوصاف کمالت زآنکه ما را نبود در خور مدح تو لسانی کی توانند خلایق سخن از فضل تو گفتن مگر از فضل تو جویند لسانی و بیانی https://eitaa.com/joinchat/723189809C8387980250
صلی‌الله‌علیه‌وآله صلی‌الله‌علیه‌وآله یا ایها العزیزتر از یوسف عکس تو را به چاه می‌اندازند دجال های شعبده عکس‌ات را این روزها سیاه می‌اندازند اما تو در سرادق معراجی، تاجی، به فرق عالمیان، تاجی جادوگران وسوسه و تلبیس خرگوش در کلاه می‌اندازند عفریت‌های شعبده و مستی صف می‌کشند پشت سر پاریس حواریون بولهبی دارند خود را به اشتباه می‌اندازند اصحاب نهروان و جمل امروز سر کرده‌اند جنگ صلیبی را روزی به زور هلهله و تزویر اصحاب فتنه راه می‌اندازند با فکر خام خویش بنا کردند بوکوحرام و داعش و طالب را با نفت مفتی ملک عبدالله آتش به قبله‌گاه می‌اندازند مردان عشق و معجزه ما هستیم مردان اربعین و امین الله آنان به مکر و حیله هر از گاهی تیری بر این سپاه می‌اندازند یا ایهاالعزیزتر از یوسف یا آخرین امید بشر برگرد در غرب و شرق این همه دلتنگان رویی به مهر و ماه می‌اندازند https://eitaa.com/joinchat/723189809C8387980250
سلا‌م‌الله‌علیه آنکه جانان طلبد، بهر چه خواهد جان را ترک جان گوی، اگر می طلبی جانان را قرب جانان هوس هر دل و جانی است ولی دل کسی داد به جانان که نخواهد جان را دعوی عشق و محبت نه به حرف است حکیم باید از خون گلو زد رقم این عنوان را عشق را دعوی دین بر سر میدان بلاست مرد خواهم که نهد پای سر میدان را بندگان را همه بر لقمه نظر باشد و بس چشم هر بنده ندارد نظر لقمان را عاشقان سلطنت ملک تمنا نکنند عشق در ملک طلب بنده کند سلطان را تا نمیری زِ خودی، زنده نگردی به خدای نفی کفر است که اثبات کند ایمان را بر تمنای شهادت به شهادت رقم است اولیا را زِ خدا، چون نگری قرآن را چون تمنای شهادت زِ خدا، حجت اوست ما نخواهیم ز حجت به جز این برهان را انقطاع است زِ عالم، ثمر علم و عمل میوه پخته بریزد ز شجر بستان را عالِم آن است کا آزادی عالَم طلبد کامل آنست که از خلق برد نقصان را کیست این بنده زیبنده به جز نفس حسین که به لطفی اثر از قهر برد یزدان را بحر موّاج کرم اوست که با تشنه لبی نخورد آبی و دهد آب لب عطشان را خالق عزّوجل کرد زایجاد حسین ختم بر امت خاتم کرم و احسان را دید پیش از گل ما بار گنه بر دل ما کآفرید از پی این درد خدا درمان را غرق طوفان گناهیم و به یک قطره اشک فضل آن بحر کرم بین که خرد طوفان را مظهر اسم عفو است چو این منبع جود مغفرت جوی و بدین اسم بجو غفران را رحمت واسعه نامش بر خاصان خداست که رحیمیت از این اسم بود رحمان را یاد ابروش به چشم دل من شمشیریست که بدین تیغ موّحد بکشد شیطان را گر به خود ظن گنه برده به ذاتش خللی نیست آنکه واصل شده این رحمت بی پایان را اسم اعظم به خدا اوست در اسماء خدا در طلسمی که خرد بسط دهد عرفان را گر شفاعت به کف اوست بر آنم که به کف بر نگیرند به دیوان عمل میزان را کردگار از صفت عدل که با حضرت اوست داد فرمان سقر بنده نافرمان را حتم شد نار جهنم چو زسلطان قِدم بر بنی آدم اگر زد قَدم عصیان را آفتاب از افق جود بر آمد که منم آنکه از پرتو خود نور کند نیران را شاه اقلیم فتوت علم افراشت که من دستگیری کنم این امت سرگردان را نوع خود را بدهم جان و ز جانان بخرم تا ببینند ملایک شرف انسان را گوی سبقت به کرم در برم از عالمیان تا نگیرند پس از من، به کرم چوگان را غیر من پیش کمانخانه تقدیر خدا کیست آن بنده که بر دل بخرد پیکان را من همان شیر خدایم که به شمشیر خدا بدهم جان و دمادم بستانم جان را روز من روز وصال است و شبم روز وصال دیده ام خواب ندیده است شب هجران را مقصد ممکن و واجب همه تشریف من است نقطه قطب منم دایره امکان را داده ام چون ز ازل دست به سر دادن خویش می دهم سر که به سر باز برم پیمان را این چنین شد ز ازل شرط عبودیت من که به خون غلطم و تقدیس کنم سبحان را منم آن شمع محبت که در این محفل عشق روشنایی دهم از شعله دل مهمان را پای بند سر و جان را غم سامان خطرست آنکه سر داد چه اندیشه کند سامان را تا به دامان زندم دست گنهکار، محب زده ام بهر شفاعت به کمر دامان را با ولای تو مرا از خطر نفس چه باک کید ساحر چه کند معجزه ثعبان را؟ تا امان یافته در کشتی عفو تو فواد هرگز اندیشه ندارد خطر عمان را https://eitaa.com/joinchat/723189809C8387980250
صل‌الله‌علیه‌وآله اِی پنج نوبه کوفته در دارِ مُلک لا لا در چهار بالشِ وَحدت کِشد تو را جولانگه تو زان سوی اِلاست گر کنی هژده هزار عالم ازین سوی لا رَها از عشق سازِ بدرقه پس هم به نُورِ عشق از تیّه لا به منزلِ اِلا الله اَندرآ دروازهء سرای ازَل دان سه حرفِ عشق دندانهء کلیدِ اَبد دان دو حرفِ لا لا حاجبی است بر درِ اِلا شده مُقیم کُو اَبلهانِ باطله را می‌ زند قَفا بی‌حاجبیّ لا به درِ دین مَرو که هست دین گنج خانهء حقّ و لا شکلِ اژدها حدَِّ قدم مَپرس که هرگز نیامده است در کوچهء حُدوث عَماریّ کِبریا از حلهء حُدوث بُرون شو دو منزلی تا گویدت فرشتهء وَحدت که مَرحبا پیوند دین طلب که مهین دایهء تو اوست روزی که از مشیمهء عالم شوی جدا حاجت شود رَوا چو تقاضا کُند کرم رَحمت روان شود چو اِجابت شود دعا این دَم شنو که راحت از این دَم شود پدید واینجا طلب که حاجت از اینجا شود رَوا کَسری ازین مَمالک و صد کَسری و قُباد خطوی از این مَسالک و صد خطهء خطا فیضِ هزار کُوثر و زین اَبر یک سرشک برگِ هزار طوبی و زین باغ یک گیا فتراکِ عشق گیر نه دنبال عَقل ازآنک عیسیت دوست بِه که حَواریّت آشنا می دان که دل زِ روی شناسانِ آن سراست مَشمارش از غریبِ شمارانِ این سرا دِل تا به خانه‌ ای است که هر ساعتی در او شَمعِ خزاینِ مَلکوت اَفکند ضیا بینی جمالِ حضرتِ نُور الله آن زمان کایینهء دلِ تو شود صادق الصَفا در دل مدار نقشِ اَمانی که شَرط نیست بُت خانه ساختن به نَظر گاهِ پادشا دنیا به عَزِ فقر بده وقتِ من یزید کان گُوهرِ تمام عَیار اَرزَد این بَها در چارسوی فقر درا تا زِ راهِ ذُوق دل را زِ پنج نوشِ سلامت کنی دوا همت زِ آستانهء فقر است مُلک جوی آری هوا زِ کیسهء دریا بُود سَقا عُزلت گُزین که از سرِ عُزلت شناختند آدم درِ خلافت و عیسی رَهِ سَما شاخِ اُمل بزن که چراغی است زود میر بیخِ هوس بکن که درختی است کم بَقا گر سرَِّ یُومِ یَحمی بر عقل خوانده‌ ای پس پایمالِ مال مَباش از سرِ هوا تنگ آمده است زِلزلت الارض هین بخوان بر مالها و قال الانسان مالها حقّ می‌ کند ندا که به ما رَه دراز نیست از مال لام بِفکن و باقی شناس ما خر طبع را چه مال دَهی و چه مَعرفت بی‌ دیده را چه میل کشی و چه تُوتیا از عافیت مَپرس که کس را نداده‌ اند در عاریت سرای جهان عافیت عَطا خود مادرِ قَضا زِ وَفا حامله نشد وَر شد به قهرش از شکم اَفکند هم قضا از کوی رَهزنانِ طبیعت ببر قدم وز خوی رَهروانِ طریقت طلب وَفا بر پنج فرضِ عمر براَفشان و دان که هست شش روزِ آفرینش از این پنج با نَوا توسن دِلی و رایض تو قول لا اله اُعمی‌ وش و قائدِ تو شَرعِ مُصطفی با سایهء رِکابِ مُحمّد عِنان درآر تا طرقوا زنانِ تو گردند اُصفیا آن با و تا شِکن که به تَعریفِ او گرفت هم قاف و لام رُونَق و هم کَاف و نون بها او مالک الرَقاب دو گیتی و بر دَرش در کهتری مشجره آورده اَنبیا هم موسی از دَلالت او گشته مُصطنع هم آدم از شَفاعت او گشته مُجتبی نِطقش مُعلمی که کُند عقل را اَدب خلقش مُفرحی که دهد روح را شَفا دِل گرسنه در آمد بر خوانِ کائنات چون شَبهی بدید بُرون رَفت ناشتا مَریم گُشاده روزه و عیسی ببَسته نِطق کُو در سخن گُشاد سرِ سفرهء سَخا بر نامدهِ سپیدهء صبحِ ازَل هنوز کُو بر سیه سپید ازَل بوده پیشوا آدم از او به بُرقعِ همت سپید روی شیطان از او به سیلیِ حِرمان سیه قَفا ذاتش مُرادِ عالم و او عالمِ کَرم شَرعش مَدار قبله و او قبلهء ثنا از آسمان نَخست بُرون تاخت قدرِ او هم عَرش نَطعش آمد و هم سدرهِ مُتکا پس آسمان به گوشِ خردِ گفت شَک مَکن کآن قدرِ مُصطفی است علی‌العَرش اُستوی آن شب که سوی کعبهء خَلَت نَهاد روی این غولِ خاک بادیه را کرد زیرِ پا آمد پی مُتابِ عتش کُوه در روش رفت از پیِ مُشایعتش سنگ بر هوا برداشت فَرِ او دو گُروهی زِ خاک و آب آمیخت با سموم اَثیری دَمِ صبا گردونِ پیر گشت مُریدِ کمال او پوشید از اِرادَتش این نیلگون وطا روحانیانِ مثلثِ عطری بسوخته وَز عطرها مُسدّس عالم شده مَلا یا سیّد البشر زده خورشید بر نِگین یا اَحسن الصور زده ناهید در نَوا از شِیب تازیانهء او عَرش را هَراس وز شیههء تَکاورِ او چرخ را صدا لاتعجبوا اِشارت کرده به مُرسلین لاتقنطوا بِشارت داده به اَتقیا روح القُدس خریطه‌کشِ او در آن طریق روح الاَمین جنیبه بر او در آن فَضا زو باز مانده غاشیه‌ دارش میانِ راه سلطانِ دَهر گُفت که اِی خواجه تا کجا بنوشته هفت چرخ و رسیده به مُستقیم بگذشته از مَسافت و رفته به مُنتها ره رفته تا خطِ رقمِ اوّل از خطر پی برده تا سرادِق اَعلی هم از اَعلا زان سوی عَرش رفته هزاران هزار میل خود گفته این انزلِ حقّ گفت هیهنا در سورِ سر رسیده و دیده به چشمِ سر خلوت سَرای قِدمتِ بی‌ چون و بی‌ چرا گفته نَود هزار اِشارت به یک نَفس بشنوده صد هزار اِجابت به یک دُعا
دیده که نقدهای اولوالعَزم دِه یکی است آموخته زِ مکتبِ حقّ عِلم کیمیا آورده روزنامهء دولت در آستین مِهرش نَهاده سورهء والنجم اذا هوی داده قرار هفت زمین را به بازگشت کرده خبر چهار اَمین را زِ ماجرا هر چار چار حدّ بنای پیمبری هر چار چار عُنصرِ ارواحِ اوُلیا بی‌ مُهر چار یار در این پنج روزه عمر نتوان خلاص یافت از این ششدَرِ فَنا اِی فیضِ رحمتِ تو گنه شوی عاصیان ریزی بریز بر دلِ خاقانی از صَفا با نفسِ مُطمئنه قَرینش کُن آچنان کآواز اَرجعی دَهدش هاتفِ رضا بر فضلِ توست تکیهء اُمّیدِ او از آنک پاشیدهء عَطائی و پوشندهء خَطا اِی اَفضل اَر مُشاطه بکرِ سخن تویی این شعر در محافلِ اَحرار کُن اَدا https://eitaa.com/joinchat/723189809C8387980250
صلی‌الله‌علیه‌وآله لمعات وجهه‌ی ذوالمنن نه مشعشع آمدی از قدم طلعات هستی ما خلق نه ملمّع آمدی از عدم نه شموس حکمت و معرفت ز بروج عِلْم زدی عَلَم نه ز عرش و فرش نشان بُدی نه زِ لوح و کرسی و از قلم زِ نهان اگر نشدی عیان جلوات ذات محمدی هله آن مشیّت ذات حق که جهان ظهور مشیّتش صُوَرِ عوالم کن فکان همه از بدایع حکمتش ملکوت موت و حیا تو را متصرف آمده قدرتش نرسد بدولت زندگی مگر آنکه مُرد بدولتش که به هستی آمده نیستی ز تجلیات محمدی بجلال حق که نبرده پی احدی بحقّ جلال او ملکوتیان جبروتیان شده محو و مات جمال او چو ورای عقل بشر بُوَد درجات عقل و کمال او من بی زبان چه بیان کنم حسنات خلق و خصال او خُلُقٌ عظیم بیان کند خبر صفات محمدی هله آن کتاب حکیم حق که مُدَوَّن آمده من لَدُن شده سیرِ اَبْحُرّ سبعه را کلمات مُتقَنِه اش سُفُن زِ بیان او شده مرتفَع درجات معرفت و مُدُن صفحات هندسه‌ء جهان که مُنَقَّش است به کلک کُنْ بود این صنیعه‌ء مجملی زِ مفصلّات محمدی چو حیات هر دو جهان بُوَد جلوات پرتو ذات او به جهان و هر چه نظر کنم نگرم باسم و صفات او بلی آنکه عاشق او شود بحیاتِ اوست ممات او بود این حیات و ممات ما چو دو جلوه از جلوات او من و عشق موت که موت من بُوَد از حیات محمدی چو کمال معجزه آن بُوَد که ترا زِ مرگ رها کند زِ خدات صرف بقا دهد زِ خودیت محض فنا کند جَذَبات حق دل بنده را زِ شؤون خلق جدا کند چو ثبات معجز احمدی همه نفی غیر خدا کند عدم است معجز انبیا بَرِ معجزات محمدی چو قلم بلوح کریم زد رقم از بیان ظهور او کلمات ورد فرشته شد همه داستان ظهور او بود این دفاتر انبیا همه در نشان ظهور او پس از او به عترت او نگر تو در آسمان ظهور او چو شموس لامعه هر یکی شده بیّنات محمدی لمعات عرش از آن بُوَد که فروغ برده زِ طلعتش در جات کرسی از آن بُوَد که خضوع کرده به رفعتش فلک و کواکب و اختران همه از اَیادی قدرتش شب و روز، آیت مهر و مه چو برند سجده به تربتش دو ملمّع اند به روز و شب ز ملمّعات محمدی چو مقام غیب پیمبران بود از شهودِ شهود او احدی نیافت زِ انبیا درجات قرب و صعود او زِ وجود بهره نَبُرد کس مگر از مطالع جود او زِ تعيّنات جهانیان چو مقدس است وجود او بود این وجود جهانیان ز تعیّنات محمدی چو بذات مجتمع صمد، همه اوست اولِ من سَجَد زِ فروغ سجده اصل او، بُوَدی عبادت من عَبَد متعالی آمده قلب او زِ حدوث شرک و ز ماوَلَد چو عیان در آینه‌ی دلش احدی نیامده جز احد صلوات حق شده مشتمَل همه بر صلوات محمدی زِ وجود خلق وجود او، چو سبق گرفت بنور حق زِ تقدم آمده نور او بظهور، اولِ ما خلق بطفیل او همه خلق شد ارضین و کرسی و نه طبق چو بود مقام وجود او بوجود اول من سبق همه کاینات حیاتشان بُوَد التفات محمدی زِ محل فرق چو ما نشد بمقامِ جمع وصول او که نبود غیرِ خدا کسی بخروجِ او به دخولِ او بلی آنکه عارف حقّ شود چه صعودِ او چه نزول او بشبِ عروج که وعده شد به لقای دوست قبولِ او خبرِ خداست بما خَلق زِ مشاهداتِ محمدی چو ظهور عقل و ما زِ فروغ آیتِ او بّوَد برکات و خیر وجود ما همه از عنایتِ او بُوَد صلوات ما به روان او ثمر هدایت او بَوَد نه همین شفیع گناه ما شرفِ حمایتِ او بَوَد که وجود ماست تفضلی زِ تفضّلاتِ محمدی هله آن خدیو که از خدا به لَعَمرَک است خطابِ او نرسد مشاعرِ خلق را که کنند وصفِ جنابِ او که رسد بعالمِ وصفِ او که جلالِ اوست حجابِ او تو بجوی شرح کمال او زِ کلامِ او بکتابِ او که مفصل آمده مجملی زِ مکاشفاتِ محمدی چو لَدَی الجمال ظهورِ حقّ ظلمات خلق بُود عدم خبری نبوده حدوثرا زِ قدَم ببارگه قِدَم بخدا قسم که خدا قسم نَخُورد مگر بخدا قسم رقمِ خدای چه والسّما قسِم خدای چه و القلم قسم تجلی خود بُود بصفات و ذاتِ محمدی متجلی آمده چون خدا بصفات احمد و اسمِ او زِ تجلّیات ظهو حقِ، احدی نبوده به قِسمِ او که رسد بگنج هویتش که وجود اوست طلسم او چو بُوَد حقیقتِ انبیا همه از فواضل جسمِ او حُکَما چگونه برند ره به مجرّدات محمدی یم حکمتی است کتاب او چه بَواطنش چه ظواهرش تو نکرده غوص به قعرِ یم چه بری زِ در و جواهرش دُرِ این محیط کسی بَرَد که غریق اوست مشاعرش تو بجو لَئالی معرفت زِ بطون سرّ و ضمائرش که بُوَد کنوزِ رموز حقّ همه در نکات محمّدی تو اگر ز امّت احمدی ملکات صدق و صفا بجو در کات خشم و غضب بِنِه، درجات سِلم و رضا بجو گرت آرزوی بقا بود ز طریق فقر و فنا بجو ره رستگاری و عافیت بسراج علم و تُقی بجو که بنور علم بپا بود عَلَمِ نجات محمدی