بِسمِ نآمَتـ ڪِھ اِعجاز میڪُنَد...
بســمِ #اللھ••🍃
#سلامظهرٺونمعطربھنامولےعصر(عج)♥️
~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
_آقامیشودرخبنمایی؟!
•{جمعهدرپیهممیگذرند....
ومندراینانتظارسختبهتنگآمدهام.}•
||میدانمخوبنیستم.😞
امامیشودبیایی....||
خوبمیشوم💔
@porofail_me
#استـورے📸
الســلامُ علــیڪ یابقیةاللـہفے ارضه..؛
@porofail_me
[🦋♥]
#بیۅخاص
#Bio
#Arabic_bio
✨↜و إنّے أحبڪ أڪثر اتِّساعاً من السماء...! 😻
🌿↲و مــن وسیع تر از آسمان دوستت دارم...! 😌
@porofail_me
[اَینبقیةالله؟]
وهمینسوالمیشه
سوالِبیجوابِتمومِعمرم؛😢
کجاستامامزمانم؟🥺
کاشمیدونستمکجایی(؛💔
وکدومزمینتوروتوآغوششگرفته
کجایاینزمین😞
بهانتظارمنی
کهبرگردمبهآغوشت🙁
یابقیةالله؟!
#جمعههایانتظار
Ali Fani - Ziyarat Ale Yasin.mp3
19.79M
چقدرباآقاروزانهحرفمیزنی؟
برایامثالمنیکهفقط
#جمعهها یادشونمیفته
تورودارن...:))
رفعدلتنگی
#زیارتآلیاسین✨
@Porofail_me
📕❤️|نهجالبلـاغه.
🖇📌|حڪمت۳۰
❰🔏🌿~پرهیزازغفلتزدگے❱
امیرالمومنینعلیهالسلام↓↓
هشدار! هشدار!
بهخداسوگند! خداوندچنانپردهپوشے🌥
ڪردهڪہمےپندارےتورابخشیدهاست.. 🌻..
➖➖➖➖➖
•🌊💕•ڪلامنور.ir
•✨☁️•امامعلے؏↓↓
خوبہادبڪࢪدننفسهایتانبپردازید
وآنہاراازوَلَععادتهایشانبازدارید
📚📍|||غررالحڪم|||
♥️⃟اللّٰھـُــم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَج⃟🦋
@porofail_me
سـالها منتظر سیصد و اَندی مَـرد است
آن قَدَر مَـرد نبودیم که یارش باشیـم..؛
#هذایومالجمعه
@porofail_me
تمامهفتھگناهُغروبجمعھدعا💔
کمےخجالتازاین
انتظارهمخوباست...
حقیقتا
#تباھ...!!!
#جمعہ
『 @porofail_me 』
#شهیدبعدۍتویۍ😍
میانبررسیدنبہخدانیتہ
ڪارخاصۍلازمنیسبڪنیم😇
☘ڪافیہڪاراۍروزمرهمونو
بہخاطرخداانجامبدیم.
اگہتواینڪارزرنگ
باشےشڪنڪن
شهیدبعدۍتویۍ...😉
#شهیدهمتعزیز✨
@porofail_me
🖇| #عـــــآرفانہ...
_مابراےاوقاتِڪارِخود
افسوسمےخوریمڪھچرابراےنمازشب
بیدارنمےشویم،
درصورتےڪھاوقاتِبیدارےرا
بہغفلتمےگذرانیم.زیرا،اگر
دربیدارےبھتوجہوبندگےمشغولبودیم،
توفیقِبیدارےشبرانیزبراےتھجدو
خواندنِنافلہشبو تݪاوتقرآنپیدامےڪردیم ..!
#آیټاللهبھجټ﴿قدسسرھ﴾🌿
@porofail_me
#میگفت:
اگه من نماز شبم قضا بشه
بچه هایی که تو بسیج کار میکنن...
نماز صبحشون قضا میشه :)
🌔
آقا محمد حسین...
عمار جان
فرمانده بچه های قطعه ۵٣
شهادتت مبارک💔
التمآس دعآ دآریم زیآد اخوی :)
#شهیدمحمدحسینمحمدخانی
@porofail_me
●○🦋●○
دوســتاݩ مارو بھ ۴۰۰ برسونید
♦️ٺــم 👻
♦️استیڪر سازے 💒
♦️ڪیبورد خفــݩ 🔮
برایِ زمینہسازے ظهورِ امامزمان ﴿عجݪ اللّٰہ﴾
تنھا شعار دادن ڪافے نیست!
باید حرڪت ڪرد و در عمل
ارادت خود را نشان داد..💚🌿:))
•🌱•[#تلنگر]
•🌱•[#اللھمعجݪلولیڪالفࢪج]
╭═══ ✿❅✿══╮
@porofail_me
╰═════════╯
نمیدانماولینلغتنامهراچهکسی
گردآوریکرد...
ولیهرکسیبود..
آدمبیسوادیبود
حتینمیدانستعشقچهارحرفدارد "!
آری..
فقطچهارحرف ...
#حسین😍❤️✨
#رفیقامامحسینیشخوبه😍
کانالرفیقمهعضوشبشینحتماپشیموننمیشین☺️👇🏻
@oshaghol_hosein
و
@porofail_me
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_اول
#قسمت_دهم
🌷🍃🌷🍃
....
آقای عادلی هم که هر روز از وقتی هوا گرگ و میش بود، به پالایشگاه می رفت و تا شب باز نمی گشت. همان روزی که انتظارش را می کشیدم تا بار دیگر خلوت دلم را با حضوری لبریز احساس در پای نخل ها پر کنم. با هر تکانی که شاخه های نخل ها در دل باد می خوردند، خیال می کردم به من لبخند می زنند که خرامان قدم به حیاط گذاشته و چرخی دور حوض لوزی شکل مان زدم. هیچ صدایی به گوش نمی رسید جز کشیده شدن کف دمپایی من به سنگ فرش حیاط و خزیدن باد در خم شاخه های نخل ! لب حوض نشسته و دستی به آب زدم . آسمان آنقدر آبی بود که به نظرم شبیه آبی دریا می آمد. نگاهی به پنجره اتاق طبقه بالا انداختم و از این که دیگر مزاحمی در خانه نبود، لبخند زدم . وقتش رسیده بود آبی هم به تن حیاط بزنم که از لب حوض برخاسته و جارو دستی بافته شده از نخل را از گوشه حیاط برداشتم. شلنگ پیچیده به دور شیر را با حوصله باز کردم و شیر آب را گشودم . حالا بوی آب و خاک و صدای جارو هم به جمع مان اضافه شده و فضا را پر نشاط تر می کرد. انگار آمدن مستأجر آنقدر ها هم که فکر می کردم، وحشتناک نبود. هنوز هم لحظاتی پیدا می شد که بتوانم در دل نخلستان کوچکم ، خوش باشم و محدودیت پیش آمده، قدر لحظات خرامیدن در حیاط را بیشتر به رخم می کشید که صدای چرخیدن کلید در قفل در حیاط ، سرم را به عقب چرخاند. قفل به سرعت چرخید، اما نه به سرعتی که من خودم را پشت در رساندم . در با نیرویی باز شد که محکم با دستم مانع شدم و دستپاچه پرسیدم :" کیه؟!!! "
لحظاتی سکوت و سپس صدای آرام و البته آمیخته به تعجب :" عادلی هستم. " چه کار می توانستم بکنم؟ سر بدون حجاب و آستین های بالا زده و نه کسی که صدایش کنم تا برایم چادری بیاورد. با کف دست در را بستم و با صدایی که از ورود ناگهانی یک نامحرم به لرزه افتاد بود، گفتم:" ببخشید... چند لحظه صبر کنید! " شلنگ و جارو را رها کرده و با عجله به سمت اتاق دویدم، به گونه ای که به گمانم صدای قدم هایم تا کوچه رفت. پرده ها را کشیده و از گوشه پنجره سرک کشیدم تا ببینم چه می کند، اما خبری نشد . یعنی منتظر مانده بود تا کسی که مانع ورودش شده ، اجازه ورود دهد؟
✍🏻💞🍃🍃🌷🍃🍃💞
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
@porofail_me
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_اول
#قسمت_یازدهم
🌷🍃🌷🍃
....
باز هم صبر کردم ، اما داخل نمی شد که چادر سورمه ای رنگم را به سر انداخته و دوباره به حیاط بازگشتم . در را آهسته گشودم که دیدم مردد پشت در ایستاده است. کلید در دستش مانده و نگاهش خیره به دری بود که به رویش بسته بودم . برای نخستین بار بود که نگاهم بر چشمانش می افتاد، چشمانی کشیده و پر احساس که به سرعت نگاهش را از من برداشت . صورتی گندمگون داشت که زیر بارش آفتاب تیز جنوب کمی سوخته و حالا بیش از تابش آفتاب، از شرم و حیا گل انداخته بود. بدون این که چیزی بگویم ، از پشت در کنار رفته و او با گفتن " ببخشید ! " وارد شد . از کنارم گذشت و حیاط نیمه خیس را با گام هایی بلند طی کرد. تازه متوجه شدم شیر آب هنوز باز است و شلنگ درست در مسیرش افتاده بود ، همانجایی که من رهایش کرده و به سمت اتاق دویده بودم . به در ساختمان رسید ، ضربه ای به در شیشه ای زد و گفت :" یا الله..." کمی صبر کرد، در را گشود و داخل شد . به نظرم از سکوت خانه فهمیده بود کسی داخل نیست که کارش را به سرعت انجام داد و بازگشت و شاید به خاطر همین خانه خالی بود که من هم از پشت در تکان نخوردم تا بازگردد. نگاهم را زمین دوختم و منتظر شدم تا خارج شود . به کنارم رسید ، باز زیر لب زمزمه کرد:" ببخشید ! " و بدون آنکه منتظر پاسخ من بماند، از در بیرون رفت و من همچنان که در را می بستم ، جواب دادم:" خواهش می کنم." در با صدای کوتاهی بسته شد و باز من در خلوت خانه فرو رفتم، اما حال لحظاتی پیش را نداشتم. صدای باد و بوی آب و خاک و طنازی نخل ها، پیش چشمانم رنگ باخته و تنها یک اضطراب عمیق بر جانم مانده بود. اضطراب از نگاه نامحرم که اگر خدا کمکم نکرده بود و لحظه ای دیرتر پشت در رسیده بودم ، او داخل می شد. حتی از تصور این صحنه که مردی نامحرم سرم را بی حجاب ببیند، تنم لرزید و باز خدا را شکر کردم که از حیا و حجابم محافظت کرده است. با بی حوصلگی شستن حیاط را تمام کردم و با اتاق بازگشتم . حالا می فهمیدم تصوراتی که دقایقی پیش از ذهنم گذشت، اشتباه بود. آمدن مستأجر همان قدر که فکر می کردم وحشتناک بود. دیگر هیچ لحظه ای پیدا نمی شد که بتوانم در دل نخلستان کوچکم، خوش باشم . دیگر باید حتی اندیشه خرامیدن در حیاط را هم از ذهنم بیرون می کردم .
✍🏻💞🍃🍃🌷🍃🍃💞
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
@porofail_me
💠 ❁﷽❁ 💠
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_اول
#قسمت_دوازدهم
🌷🍃🌷🍃
....
هر چند پذیرفتن این همه محدودیت برایم سخت بود که بخاطر حرص و طمع پدر باید چنین وضعیت ویژه ای به خانواده مان تحمیل شود، اما شاید همان طور که عبدالله می گفت در این قضیه حکمتی نهفته بود که ما از آن بی خبر بودیم و خدا بهتر از هر کسی به آن آگاه بود .
★ ★ ★
از صدای فریاد های ممتد پدر از خواب پریده و وحشتزده از اتاق بیرون دویدم. پوست آفتاب سوخته پدر زیر محاسن کوتاه جو گندمی اش غرق چروک شده و همچنان که گوشی موبایل در دستش می لرزید، پشت سر هم فریاد می کشید. لحظاتی خیره نگاهش کردم تا بلاخره موقعیت خودم را یافتم و متوجه شدم چه می گوید . داشت با محمد حرف می زد، از برگشت بار خرمایش به انبار می خروشید و به انباردار و راننده گرفته تا کارگر و مشتری بد و بيراه می گفت. به قدری با حال بدی از خواب بیدار شده بودم ، که قلبم به شدت می تپید و پاهایم سست بود . بی حال روی مبل کنار اتاق نشستم و نگاهی به ساعت روی دیوار انداختم که عقربه هایش به عدد هشت نزدیک می شد . ظاهرا صدای پدر تا حیاط هم رفته بود که مادر را سراسیمه از زیرزمین به اتاق کشاند. هم زمان تلفن پدر هم تمام شد و مادر با ناراحتی اعتراض کرد :" چه خبره عبدالرحمن؟!!! صبح جمعه اس ، مردم خوابن! ملاحظه آبروی خودتو نمی کنی، ملاحظه بچه هاتو نمی کنی، ملاحظه این مستأجر رو بکن! " پدر موبایلش را روی مبل کنار من پرت کرد و باز فریاد کشید :" کی ملاحظه منو می کنه؟!!! این پسرات که معلوم نیست دارن چه غلطی تو انبار می کنن، ملاحظه منو می کنن؟!!! یا اون بازاری مفت خور که خروس خون بار خرما رو پس می فرسته در انبار، ملاحظه منو می کنه؟!!! " مادر چند قدم جلو آمد و می خواست پدر را آرام کند که با لحن ملایم دلداری اش داد:" اصلا حق با شماس! ولی من می گم ملاحظه مردم رو بکن! وگرنه همین مستأجری که انقدر واسش ذوق کردی ، می ذاره میره ..."
پدر صورتش را در هم کشید و با لحنی زننده پاسخ داد:" تو که عقل تو سرت نیس! یه روز غر می زنی مستأجر نیار، یه روز غر می زنی که حالا نفس نکش که مستأجر داریم! "
✍🏻💞🍃🍃🌷🍃🍃💞
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
@porofail_me
بِسمِ نآمَتـ ڪِھ اِعجاز میڪُنَد...
بســمِ #اللھ••🍃
#سلامصبحٺونمعطربھنامولےعصر(عج)♥️
حسینجان{♥️}°•
اول صبح
سلامی✋🏻
به ضریحت دادم
زندگی کردنِ امروز
چه زیبا شده است...
#صلیاللهعلیکیااباعبدالله🌱°•
@porofail_me
خدایا
خیـلی درد دارم ..
از این مُسکنها لطفا :)
#آه..
@porofail_me
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ_استوری♥️
#حاج_قاسم🕊
مرگتویکعالمیراخوشحالکرد...💔
یکعالمیراویرانهکرد...🥀
عالممعاویهراخوشحالکرد...😔
عالمعلیبنابیطالبراویرانکرد...😭✋🏻
#نعمالرفیق✌️🏻
@porofail_me
~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
#...(:❤️🌱
📗💚|||نهجالبلـاغه.ir
🖇📌|||حڪمت٣۴.ir
❰🔏🌿~راهبےنیازے❱
🖌...امیرالمومنینعلیهالسلام↓↓
بہترینبینیازے،ترڪآرزوهاست🎈
➖➖➖➖➖
•☁️✨•ڪلامنور.ir
•🌸🍀•امیرالمومنینعلیهالسلام↓↓
ڪسےڪہپیشنفسخودبزرگباشد
وخودرابزرگبیند؛درپیشگاه
خداڪوچڪوحقیࢪاست.
📚📍|||غررالحڪم|||
♥️⃟اللّٰھـُــم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَج⃟🦋
@porofail_me
~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
جانِایرانکجاستے؟! |#حاجقاسم💔| 『 @porofail_me 』
میگفتکہ
انقلابکارمندنمیخواد...!
آدمجهادۍمیخواد
فرقحاجقاسمباهمکاراش
توهمینبود:)🖐🏻
#همیندیگہ...🚶🏻♀
『 @porofail_me 』
~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
جانِایرانکجاستے؟! |#حاجقاسم💔| 『 @porofail_me 』
هیچڪس نمیتونـہ
جایگـزین تـو بشـہ سࢪدار دلـم
┄┄┅┅✿❀❤️❀✿┅┅┄┄
@porofail_me
ایمانبهسِحـرودیو
ڪهایماننمـیشود‼️
دجّـال،رَبِّقادرِرحـماننمیشود❌
ابلیسواهـرِمَنکهدوناماز
یڪآتشـند✔️
#تغـییرنامتوبهیشیـطاننمیشود🔥
گرگاسـتاو،چـهبارجـزآید
چهباسـلام😊
دلسوزویارویاورِچـوپاننمیشود✋🏼
ایشـیــ🇬🇧💜🇺🇸ـــــخ
جانوالدهاتبیخـیالشـو🤦♂
اینجـوبرایمـردمِماناننمیشـود😔
@porofail_me