پست اینستاگرام#زینب_سلیمانی:
والا تحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا با احیا عند ربهم یرزقون....
#انتقام_سخت
@porofail_me
~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
پست اینستاگرام#زینب_سلیمانی: والا تحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا با احیا عند ربهم یرزقون....
پایان ترامپ
آقای ترامپ قمار باز...
•°
•°
#پایانترامپ
~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
#(:💔 #شهیدحاجقاسمسلیمانی #خانهامن
انشاءاللههمهباهمبریم
فیلم#خانهامن روببینیم :)
شبکه۱
💠 ❁﷽❁ 💠
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_اول
#قسمت_پانزدهم
🌷🍃🌷🍃
....
خودم هم نه اشتهایی به خوردن صبحانه داشتم نه با این حال مادر چیزی از گلویم پایین می رفت که بلند شدم و نان ها را در سفره پیچیدم. هر کدام ساکت و غمگین در خود فرو رفته بودیم که پدر تا جایی که می توانست ، جام زهرش را در پیمانه جانمان خالی کرده بود . خانه ما بیشتر اوقات شرایط نسبتا خوبی داشت، اما روزهایی هم می رسید که مثل هوای بهاری در هم پیچیده و برای همه تیره و تار می شد. مادر از حال غمزده اش خارج نمی شد و این سکوت تلخ او ، من و عبدالله را هم غصه دارتر می کرد. می دانستم دلش به قدری از دست پدر شکسته که لب فرو بسته و هیچ نمی گوید تا سرانجام صدای سرانگشتی که به در اتاق نشیمن می خورد، پایه های سکوت اتاق را لرزاند . نگاه متعجب ما به هم گره خورد و مادر با گفتن "حتما آقا مجیده!" به عبدالله اشاره کرد تا در را باز کند. عبدالله از جا بلند شد و در را باز کرد. صدای آقای عادلی را به درستی نمی شنیدم و فقط صدای عبدالله می آمد که تشکر می کرد . نگاه پرسشگر من و مادر به انتظار آمدن عبدالله به سمت در مانده بود تا چند لحظه بعد که عبدالله با یک ظرف کوچک شیرینی در دست و صورتی گشاده بازگشت. دیدن چهره خندان عبدالله، زبان مادر را گشود:" چه خبره؟" عبدالله ظرف بلورین شیرینی را مقابل ما روی فرش گذاشت و با خنده پاسخ داد:" هیچی ، سلام علیک کرد، اینو داد دستم و گفت عیدتون مبارک!" که همزمان من و مادر پرسیدیم:" چه عیدی؟!!!" و او ادامه داد:" منم همینو ازش پرسیدم . بنده خدا خیلی جا خورد. نمی دونست ما سنی هستیم . گفت تولد امام رضا (ع)! منم دیدم خیلی تعجب کرده ، گفتم ببخشید ، ما اهل سنت هستیم، اطلاع نداشتم. تشکر کردم و اونم رفت." مادر لبخندی زد و همچنان که دستش را به سمت ظرف شیرینی می برد، برایش دعای خیر کرد:" ان شاء الله همیشه به شادی!" و با صلواتی که فرستاد، شرینی را در دهانش گذاشت. شاید احساس بهجتی که به همراه این ظرف شیرینی به جمع افسرده ما وارد شده بود، طعم تلخ بد خلقی پدر را از مزاق مادر برد که بلآخره چیزی به دهان گذاشت و شاید قدری از ضعف بدنش با طعم گرم این شیرینی گرفته شد که لبخندی زد و گفت:" دستش درد نکنه! چه شیرینی خوشمزه ایه! ان شاء الله همیشه دلش شاد باشه!"
✍🏻💞🍃🍃🌷🍃🍃💞
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
@porofail_me
💠 ❁﷽❁ 💠
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_اول
#قسمت_شانزدهم
🌷🍃🌷🍃
.....
کلام مادر که خبر از عبور آرام غم از دلش می داد، آنچنان خوشحالم کرد که خنده بر لبانم نشست. با دو انگشت یکی از شیرینی ها را برداشته و در دهانم گذاشتم. حق با مادر بود؛ آنچنان حلاوتی داشت که گویی تا عمق جانم نفوذ کرد.
عبدالله خندید و با لحنی لبریز شیطنت گفت :" این پسره می خواست یه جوری از خجالت غذاهایی که مامان براش میده در بیاد، ولی بدجور حالش گرفته شد! وقتی گفتم ما سنی هستیم ، خیلی تعجب کرد . ولی من حسابی ازش تشکر کردم که ناراحت نشه." مادر جواب داد:" خوب کاری کردی مادر! دستش درد نکنه! حالا این شیرینی رو به فال نیک بگیرید!" و در مقابل نگاه منتظر من و عبدالله، ادامه داد:" دیگه اخم هاتون رو باز کنید . هرچی بود تموم شد. منم حالم خوبه ." سپس رو کرد به من و گفت :" الهه جان! پاشو سفره رو پهن کن، صبحونه بخوریم!" انگار حال و هوای خانه به کلی تغییر کرده بود که حس شیرین تعارفی همسایه، تلخی غم دلمان را شسته و حال خوشی با خودش آورده بود! ظرف کوچکی که نه خودش چندان شیک بود و نه شیرینی هایش آنچنان مجلسی، اما باید می پذیرفتم که زندگی به ظاهر سرد و بی روح این مرد شیعه غریبه توانسته بود امروز خانه ما را بار دیگر زنده کند !
★ ★ ★
صبح جمعه پنجم آبان ماه سال 91 در خانه ما و اکثر خانه های بندر ، با حال و هوای عید قربان، شور و نشاط دیگری بر پا بود. از نماز عید بازگشته و هر کسی مشغول کاری برای برگزاری جشن های عید بود. عبدالله مقابل آینه روشویی ایستاده و محاسنش را اصلاح می کرد. من مردد در انتخاب رنگ چادر بندری ام برای رفتن به خانه مادربزرگ، بین چوب لباسی های کمد همچنان می گشتم که قرار بود ابراهیم و محمد و همسرانشان برای نهار میهمان ما باشند تا بعدازظهر به اتفاق هم به خانه مادربزرگ برویم. مادر چند تراول پنجاه هزار تومانی میان صفحات قرآن قرار داد و رو به پدر خبر داد:" عبدالرحمن! همون قدری که گفتی برای بچه ها لای قرآن گذاشتم."
✍🏻💞🍃🍃🌷🍃🍃💞
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
@porofail_me
💠 ❁﷽❁ 💠
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_اول
#قسمت_هفدهم
🌷🍃🌷🍃
....
پدر همچنان که تکیه به پشتی ، به اخبار جنایات تروریست ها در سوریه توجه کرده و چشم از تلویزیون بر نمی داشت، با تکان دادن سر حرف مادر را تایید کرد که مادر با نگاهی به ساعت دیواری اتاق، با نگرانی پدر را صدا زد:" عبدالرحمن! دیر شد! پس چرا حاج رسول گوسفند رو نیاورد؟ باید برسم تا ظهر برای بچه ها غذا درست کنم." پدر دستی به موهای کوتاهش کشید و گفت:" زنگ زده. تو راهه." که پاسخ پدر با صدای زنگ همراه شد و خبر آمدن گوسفند قربانی را داد. پدر هنوز گوشش به اخبار بود و چاره ای جز رفتن نداشت که از جا بلند شد و به حیاط رفت. عبدالله هم سیم ماشین اصلاح را به سرعت پیچید و به دنبال پدر روانه حیاط شد.
از چند سال پیش که پدر و مادر مشرف به حج تمتع شده بودند، هر سال عید قربان، قربانی کردن گوسفند، جزئی جدایی ناپذیر از رسومات این عید در خانه ما شده بود. از آنجایی که به هیچ عنوان دل دیدن صحنه قربانی را نداشتم، حتی از پنجره هم نگاهی به حیاط نیانداختم . گوشت گوسفند قربانی شده، در حیاط تقسیم شد و عبدالله مشغول شستن حیاط بود که حاج رسول بهای گوسفند و دستمزدش را گرفت و رفت . با رفتن او، من و مادر برای بسته بندی گوشت های نذری به حیاط رفتیم . امسال کار سخت تر شده بود که بایستی با چادری که به سر داشتیم ، گوشت ها را بسته بندی می کردیم که مردی غریبه در طبقه بالای خانه مان حضور داشت. کله پاچه و دل و جگر و قلوه گوسفند قربانی ، سهم خانواده خودمان برای نهار امروز بود که در چند سینی به یخچال منتقل شد. سهم هر کدام از اقوام و همسایه ها هم در بسته ای قرار می گرفت و برچسب می خورد که در حیاط با صدای کوتاهی باز شد. همه ی ما با دیدن آقای عادلی در چهارچوب در تعجب کردیم که تا آن لحظه خیال می کردیم در طبقه بالا حضور دارد . او هم از منظره ای که مقابلش بود، جا خورد و دستپاچه سلام و احوالپرسی کرد و عید را تبریک گفت ک از آنجایی که احساس کرد مزاحم کار ماست، خواست به سرعت از کنارمان عبور کند که سوال عبدالله او را سرجایش نگه داشت:" آقا مجید! ما فکر کردیم شما خونه اید، می خواستیم براتون گوشت بیاریم." لبخندی زد و پاسخ داد:" یکی از همکارام دیشب براش مشکلی پیش اومده بود، مجبور شدم شیفت دیشب رو به جاش بمونم."
✍🏻💞🍃🍃🌷🍃🍃💞
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
@porofail_me
بِسمِ نآمَتـ ڪِھ اِعجاز میڪُنَد...
بســمِ #اللھ••🍃
#سلامصبحٺونمعطربھنامولےعصر(عج)♥️
حسینجان{♥️}°•
اول صبح
سلامی✋🏻
به ضریحت دادم
زندگی کردنِ امروز
چه زیبا شده است...
#صلیاللهعلیکیااباعبدالله🌱°•
#سلام_اربابم❤️🤚🏻
#صبحتون_ڪربلایی🌤
@porofail_me
#حدیث
#امامرضا(ع):
مَن زارَها بِقُمَّ كَمَن زارَني.
هر كس #حضرتمعصومهس را در قم زيارت كند،
چنان است كه مرا زيارت كرده است..
@porofail_me
#دلتنگی_شهدایی 💔
حضورتدرقلبم
مثلنفسکشیدناست
آراموبیصدا
اماهمیشگی...💔:)
#شهید_مصطفی_صدرزاده♥️
مصطفیدلها✨
╔═
@porofail_me
═╝
~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
#استوری📱 #دوشنبههای_امامحسنی_علیهالسلام💚 فتصدقعلینایاحسن✨ ⌈@Porofail_me⌋
🦋•
زائرصـحنبقیعتنشدمحـرفےنیسـت...🙂
تـونگـیرازدهـنمذوق"حسن"گفتنرا...💔
→•@porofail_me
~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
!•🌿'° :))
''صراطمستقیمراهراستنیست!
بلڪھراهۍاست،
کہازمیانافراطوتفریطمیگذرد؛
وآنهماناطاعتمحضازتعالیمالهے
وطےطریقبندگۍاست.!
آیتاللّٰھخوشوقت[ࢪھ]🌱
@porofail_me
براۍمابچہیتیمهاۍحاج قاسم...
کاخسفید
باهرقبرستاندیگرۍتفاوتےنمیکند...🖐🏻
『 @porofail_me 』
~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
براۍمابچہیتیمهاۍحاج قاسم... کاخسفید باهرقبرستاندیگرۍتفاوتےنمیکند...🖐🏻 『 @porofail_me 』
ماباترامپ
وحامیانشوجایگزینهایش
هنوزکارهاداریم...✋🏻💔
•1:20•
#انتقام_سخت
#انتخابات_آمریکا
『 @porofail_me 』
#روایتشهدا🕊
°°°°
بعد از شهادتش برگه ای
به ما دادند
و گفتند این برگه در هنگام شهادت
در جیب مهدی پیدا شده
و ما وظیفه داریم آن را تحویل
خانواده اش بدهیم
درونم آشوبی به پا شده بود
که مهدی چه یادداشتی را در
جیبش نگه میداشته است⁉️
از طرفی مشتاق بودم
که یادداشت روی برگه را بخوانم
و از طرفی ابهامی
برایم وجود داشت
که شاید یادداشت شخصی بوده و
رضایت ندارد کسی
آن نوشته را بخواند.
بالاخره دلم را یک دل کردم
و گفتم شاید وصیتی کرده است
یا نوشته مهمی باشد که باید خوانده شود.
لای تنها یادداشتی که از جیب
مهدی هنگام شهادت پیدا شده
بود را اهسته باز کردم ...
نوشته بود:👇🏼
🍃مِنَ الْمُؤْمِنِينَ رِجَالٌ صَدَقُوا مَا عَاهَدُوا اللَّهَ عَلَيْهِ فَمِنْهُمْ مَنْ قَضَىٰ نَحْبَهُ وَمِنْهُمْ مَنْ يَنْتَظِرُ وَمَا بَدَّلُوا تَبْدِيلًا
از مومنان مردانی هستند، که به انچه با خدا بر آن پیمان بستند، صادقانه وفا کردند، برخی از آنان پیمانشان را به انجام رساندند و به شرف شهادت نائل شدند.
و برخی از آنان شهادت را انتظار میبرند و هیچ تغییر و تبدیلی در پیمانشان نداده اند ... :))'
(سوره احزاب آیه ۲۳)✨
#شهیدمهدیعلیدوست
#کتاب_پرواز_با_پاراگلایدر📚
@porofail_me
هروقتخواستین
تسلیمشیدبہحرفاوناکہمیگن
سرنوشتماباانتخاباتآمریکاعہ
تشییعپیکرسردارو
بغضوصداۍگرفتہحضرتآقاروبہیادتون
بیارید💔
چونبایدن
همونیہکہترورسرداررو
عدالتخوند‼️
#انتخابات_آمریکا
『 @porofail_me 』
💠 ❁﷽❁ 💠
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_اول
#قسمت_هجدهم
🌷🍃🌷🍃
....
که مادر به آرامی خندید و گفت:" ما دیشب سرمون به کارای عید گرم بود، متوجه نشدیم شما نیومدید."در جواب مادر تنها لبخندی زد و مادر با خوش زبانی ادامه داد:" پسرم! امروز نهار بچه ها میان این جا. شما هم که غریبه نیستید، تشریف بیارید!" به صورتش نگاه نمی کردم اما حجب و حیای عمیقی را در صدایش احساس می کردم که به آرامی جواب داد:" خیلی ممنونم، شما لطف دارید! مزاحم نمیشم." که عبدالله پشت مادر را گرفت و گفت:" چرا تعارف می کنی؟ امروز جفت داداشای من میان، تو هم مثل داداشمی ! بیا دور هم باشین." در پاسخ تعارف صمیمی عبدالله، به آرامی خندید و گفت:" تو رو خدا اینطوری نگو! خیلی لطف داری! ولی من ..." و عبدالله نگذاشت حرفش را ادامه دهد و با شیطنت گفت:" اتفاقا همینجوری می گم که دیگه نتونی هیچی بگی ! اگه کسی تعارف ما بندری ها رو رد کنه، بهمون بر میخوره!" در مقابل اصرار زیرکانه عبدالله تسلیم شد، دست به سینه گذاشت و با لبخندی نجیبانه پاسخ داد:" چشم ! خدمت می رسم! " و مادر تاکید کرد:" پس برای نهار منتظرتیم پسرم!" که سر به زیر انداخت و با گفتن "چشم! مزاحم میشم!" خیال مادر را راحت کرد و سپس پدر را مخاطب قرار داد:" حاج آقا کاری هست کمکتون کنم؟" پدر سری جنباند و گفت :" نه، کاری نیست." و او با گفتن "با اجازه!" به سمت ساختمان رفت. سعی می کردم خودم را مشغول برچسب زدن به بسته ها کنم تا نگاهم به نگاهش نیفتد، هر چند به خوبی احساس می کردم که او هم توجهی به من ندارد.
حوالی ساعت یازده ابراهیم و لعیا و ساجده آمدند و به چند دقیقه نکشید که محمد و عطیه هم از راه رسیدند. بوی کله پاچه ای که در دیزی در حال پختن بود ، فضای خانه را گرفته و سیخ های دل و جگر و قلوه منتظر کباب شدن بودند. دیس شیرینی و تنگ شربت را با سلیقه روی میز چیده و داشتم بشقاب ها را پخش می کردم که کسی به در اتاق زد. عبدالله از کنار محمد بلند شد و با گفتن :" آقا مجیده!" به سمت در رفت. چادر قهوه ای رنگ مادر را از روی چوب لباسی برداشتم و به دستش دادم و خودم به اتاق رفتم .
✍🏻💞🍃🍃🌷🍃🍃💞
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
@porofail_me
💠 ❁﷽❁ 💠
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_اول
#قسمت_نوزدهم
🌷🍃🌷🍃
....
از قبل دو چادر برای خانه مادربزرگ آماده کرده بودم که هنوز روی تختم، انتظار انتخاب سختگیرانه ام را می کشیدند . یکی زیباتر با زمینه زرشکی و گل های ریز مشکی و دیگری به رنگ نوک مدادی با رگه های ظریف سفید که به نظرم سنگین تر می آمد. برای آخرین بار هر دو را با نگاهم بررسی کردم. می دانستم اگر چادر زرشکی را سر کنم ، طنازی بیشتری دارد و یک لحظه در نظر گرفتن رضایت خدا کافی بود تا چادر سنگین تر را انتخاب کنم . چادری که زیبایی کمتری به صورتم می داد و برای ظاهر شدن در برابر دیدگان یک مرد جوان مناسب تر بود. صلابت این انتخاب و آرامش عجیبی که به دنبال آن در قلبم جاری شد، آنچنان عمیق و نورانی بود که احساس کردم در برابر نگاه پر مهر پروردگارم قرار گرفته ام و با همین حس بهشتی قدم به اتاق نشیمن گذاشتم و با لحنی لبریز حیا سلام کردم. به احترام من تمام قد بلند شد و پاسخ سلامم را با متانتی مردانه داد. با آمدن آقای عادلی ، مسئولیت پذیرایی به عبدالله سپرده شده بود و من روی مبلی، کنار عطیه نشستم. مادر با خوشرویی رو به میهمان تازه کرد و گفت:" حتما سال پیش عید قربون پیش مادر و پدر خودتون بودید! خب امسال هم ما رو قابل بدونید ! شما هم مثل پسرم می مونی!" بی آن که بخواهم نگاهم به صورتش افتاد و دیدم غرق احساس غریبی سر به زیر انداخت و با لبخندی که بر چهره اش نقش بسته بود، پاسخ مادر را داد:" شما خیلی لطف دارید!" سپس سرش را بالا آورد و با شیرین زبانی ادامه داد:" قبل از این که بیام این جا، خیلی از مهمون نوازی مردم بندرعباس شنیده بودم، ولی حقیقتا مهمون نوازی شما مثال زدنیه!" پدر هم که کمتر در این گونه روابط احساسی پر تعارف وارد می شد، با این حرف او سر ذوق آمد و گفت:" خوبی از خودته!" و در برابر سکوت محجوبانه آقای عادلی پرسید :" آقا مجید! پدرت چی کاره اس؟" از سوال بی مقدمه پدر کمی جا خورد و سکوت معنادارش، نگاه ملامت بار مادر را برای پدر خرید. شاید دوست نداشت از زندگی خصوصی اش صحبت کند، شاید شغل پدرش به گونه ای بود که نمی خواست بازگو کند، شاید از کنجکاوی دیگران در مورد خانواده اش ناراحت می شد که بلاخره پاسخ پدر را با صدایی گرفته و غمگین داد:" پدرم فوت کردن."
✍🏻💞🍃🍃🌷🍃🍃💞
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
@porofail_me
💠 ❁﷽❁ 💠
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_اول
#قسمت_بیستم
🌷🍃🌷🍃
....
پدر سرش را سنگین به زیر انداخت و به گفتن:" خدا بیامرزدش!" اکتفا کرد که محمد برای تغییر فضا، با شیطنت صدایش کرد:" مجید جان! این مامان ما نمی ذاره از کنارش تکون بخوریم! مادرت خوب صبری داره که اجازه میده انقدر ازش دور باشی!" در جواب محمد، جز لبخندی کمرنگ واکنشی نشان نداد که مادر در تایید حرف محمد خندید و گفت:" راست میگه، من اصلا طاقت دوری بچه هام رو ندارم!" و باز میهمان نوازی پر مهرش گل کرد:" پسرم! چرا خانوادت رو دعوت نمی کنی بیان این جا؟ الآن هوای بندر خیلی عالیه! اصلا شماره مادرت رو بده، من خودم دعوتشون کنم." چشمانش در دریای غم غلطید و باز نمی خواست به روی خودش بیاورد که نگاهش به زمین فرو رفت و با لبخندی ساختگی پاسخ مهربانی مادر را داد:" خیلی ممنونم حاج خانم!" ولی مادر دست بردار نبود که با لحنی لبریز محبت اصرار کرد:" چرا تعارف می کنی؟ من خودم با مادرت صحبت می کنم، راضی اش می کنم یه چند روزی بیان پیش ما!" که در برابر این همه مهربانی مادر، لبخند روی صورتش خشک شد و با صدایی که انگار پس از سال ها می گذشت، پاسخ داد:" حاج خانم! پدر و مادر من هر دوشون فوت کردن. تو بمبارون سال 65 تهران..." پاسخش به قدری غیر منتظره بود که حتی این بار کسی نتوانست یک خدا بیامرز بگوید. برای لحظاتی احساس کردم حتی صدای نفس کسی هم شنیده نمی شود و دل او در میدان سکوت پدید آمده، یکه تازی می کرد و انگار می خواست بغض این همه سال تنهایی را بازگو کند که با صدایی شکسته ادامه داد:" اون موقع من یه ساله بودم و چیزی ازشون یادم نیس. فقط عکسشون رو دیدم. خواهر و برادری هم ندارم. بعد از اون قضيه هم دیگه پیش مادربزرگم بودم."
با آوردن نام مادربزرگش، لبخندی روی صورتش نشست و با حس خوبی توصیفش کرد:" خدا رحمتش کنه! عزیز خیلی مهربون بود!... از چند سال پیش هم که فوت کرد، یه جایی رو تو تهران اجاره کرده بودم و تنها زندگی می کردم."
ابراهیم که معمولاً کمتر از همه درگیر احساسات می شد، اولین نفری بود که جرأت سخن گفتن پیدا کرد:" خدا لعنت کنه صدام رو ! هر بلایی سرش اومد ، کمش بود! "
✍🏻💞🍃🍃🌷🍃🍃💞
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
@porofail_me
بِسمِ نآمَتـ ڪِھ اِعجاز میڪُنَد...
بســمِ #اللھ••🍃
#سلامصبحٺونمعطربھنامولےعصر(عج)♥️
#سلام مولای ما ، مهدی جان
هر روزِ ما ، گره روی گره افتادن است ...
دلهایمان لبریز غم و زندگی هایمان پر از گرفتاری است ...
دیگر راه به جایی نمی بریم ...
اللهم عجل لولیک الفرج بالحق الحسین علیه السلام
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
↷♡↓
@porofail_me
~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
#...💔✨
حاجے...
بعدازتومیسوزیمومےسازیم
دنیاولے
بامانمےسازه...💔
#سرداردلها
『 @porofail_me 』
♥️🕊°°°
توی کوچه پیرمردی را دیدم که روی زمین سرد خوابیده بود.
سنم و سالم کم بود و چیزی نداشتم تا کمکش کنم؛
اون شب رخت و خواب آزارم می داد
و خوابم نمیبرد از فکر پیر مرد.
رخت و خوابم را جمع کردم و روی زمین سرد خوابیدم میخواستم توی رنج پیرمرد شریک باشم.
اون شب سرما توی بدنم نفوذ کرد و مریض شدم اما روحم شفا پیدا کرد...(:🌱
#شهید_مصطفی_چمران🌿
@porofail_me
نمیشودکہبگویمبہیادتافتادݥ😔
بہقدر ثانیہ
حتی
نرفتی
از یادم ...!💔
#سردارشہیدحاجقاسمسلیمانی
#نعمالرفیق
@porofail_me
چہغریبانہدلم
میل
تو
دارد
امروز(:"...💔🌱
#سرداردلها
#نعمالرفیق