💠 ❁﷽❁ 💠
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_اول
#قسمت_بیست_و_پنجم
🌷🍃🌷🍃
....
عطیه بی آن که نگاهش را از گل فرش بردارد، صورتش از خنده ای ملیح پر شد و من که تازه متوجه موضوع شده بودم، آنچنان هیجان زده شدم که بی اختیار جیغ کشیدم :" وای عطیه!!! مامان شدی؟!!! " عطیه از خجالت لبانش را گزید و با دستپاچگی گفت:" هیس! عبدالله میشنوه!" مادر چشمانش از اشک شوق پر شد و لب هایش می خندید که رو به آسمان زمزمه کرد:" الهی شکرت!" سپس حلقه دستان مهربانش را دور گردن عطیه انداخت و صورتش را غرق بوسه کرد و پشت سر هم می گفت:" مبارک باشه مادرجون! ان شاء الله قدمش خیر باشه!" از جا پریدم و صورت عطیه را بوسیدم و با شیطنت گفتم:" نترس! اگه منم جیغ نزنم، الآن خود محمد به عبدالله میگه! خب اون بیچاره هم دوباره داره عمو میشه! " حرفم به آخر نرسیده بود که محمد و عبدالله با یک دنیا شادی وارد اتاق شدند.
عبدالله بی آن که به روی خودش بیاورد، به اتاقش رفت و محمد به جمع هیجان زده ما پیوست. مادر صورتش را بوسید و گفت :" فدات شم مادر! ان شاء الله مبارک باشه!" سپس چهره ای جدی به خود گرفت و ادامه داد :" محمد جان! از این به بعد باید هوای عطیه رو صد برابر داشته باشی! مبادا از گل نازک تر بهش بگی!" انگار این خبر بهجت انگیز ، درد و بیماری را از یاد مادر برده بود که صورت سبزه و زیبایش گل انداخته و چشمانش می درخشید. عطیه هم فعلا از روبرو شدن با پدر شرم داشت که نگاهش به ساعت بود تا قبل از آمدن پدر، به خانه خودشان بازگردند و آنقدر زیر گوش محمد خواند که بلاخره پیش از تاریکی هوا رفتند .
بعد از نماز مغرب، به اشاره مادر ظرفی از شیرینی پر کرده و برای پدر بردم که نگاه پرسشگر پدر را مادر بی پاسخ نگذاشت و گفت :" عصری محمد و عطیه اومده بودن، به سلامتی عطیه بارداره!" و برای این که پدر ناراحت نشود، با لحنی ملایم ادامه داد:" خجالت می کشید با شما چشم تو چشم شه، واسه همین رفتن." لبخندی مردانه بر صورت پدر نشست و با گفتن :"به سلامتی!" شیرینی به دهان گذاشت و مثل همیشه، اهل هم صحبتی با مادر نبود که دوباره مشغول تماشای تلویزیون شد.
★ ★ ★
✍🏻💞🍃🍃🌷🍃🍃💞
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
@porofail_me
💠 ❁﷽❁ 💠
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_اول
#قسمت_بیست_و_ششم
🌷🍃🌷🍃
....
نسیم خنکی که از سوی خلیج فارس خود را به سینه ساحل می رساند، ترانه خزیدن امواج جوان روی شن های کبود و آوای مرغان دریایی که کودکانه میان دریا بازی می کردند، منظره ای فراتر از افسانه آفریده و یکبار دیگر من و عبدالله را به پای دریا کشانده بود. بین فرزندان خانواده ، رابطه من و عبدالله طور دیگری بود. تنها دو سال از من بزرگ تر بود و همین فاصله نزدیک سنی و شباهت روحیاتمان به یکدیگر باعث می شد که همیشه هم صحبت و همراز هم باشیم. تنهایی ام را خوب حس کرده و گاهی عصر های پنجشنبه قرار می گذاشت تا بعد از تمام شدن کارش در مدرسه، با هم به ساحل بیاییم. منظره پیش رویمان کودکانی بودند که روی ماسه ها با پای برهنه به دنبال توپی می دویدند و به هر بهانه ای ، تنی هم به آب می زدند یا خانواده هایی که روی نیکمت های ساحل نشسته و طنازی خلیج فارس را نظاره می کردند. با گام های کوتاه و آهسته سطح نرم ماسه ها را شکافته و پیش می رفتیم. بیشتر او می گفت و من شنونده بودم؛ از آرزوهایی که در ذهن داشت ، از روحیات دانش آموزانش ، از اتفاقاتی که در مدرسع افتاده بود ک ده ها موضوع دیگر، تا این که لحظاتی سکوت میان ما حاکم شد که نگاهم کرد و گفت:"تو هم یه چیزی بگو الهه! همش من حرف زدم." همان طور که نگاهم به افق سرخ غروب بود، با لبخندی ملایم پرسیدم :" چی بگم؟" شانه بالا انداخت و پاسخ داد:" هر چی دوست داری! هرچی دلت می خواد!" از این همه سخاوت خیالش به خنده افتادم و گفتم :" ای کاش هرچی دلت می خواست برات اتفاق می افتاد! با حلوا حلوا که دهن شیرین نمیشه!" از پاسخ رندانه ام خندید و گفت:" حالا تو بگو، شاید خدا هم اراده کرد و شد." نفس همیقی کشیدم و او با شیطنت پرسید:" الهه! الآن چه آرزویی داری؟" بی آن که از پرسش ناگهانی اش پای دلم بلرزد، با متانت پاسخ دادم:" دوست دارم آرزوهام تو دلم باشه! " و شاید جذبه سکوتم به قدری با صلابت بود که او هم دیگر چیزی نپرسید. با همه صمیمیتی که بین مان جریان داشت، در دلم پنهان کردم آنچه به بهانه یک آرزو از ذهنم گذشت؛ آرزو کردم مرد غریبه شیعه ای که حالا دیگر در خانه ما چندان هم بیگانه نبود، به مذهب اهل سنت درآید!
✍🏻💞🍃🍃🌷🍃🍃💞
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
@porofail_me
بِسمِ نآمَتـ ڪِھ اِعجاز میڪُنَد...
بســمِ #اللھ••🍃
#سلامصبحٺونمعطربھنامولےعصر(عج)♥️
᪥࿐࿇🌺✶﷽✶🌺࿇࿐᪥
صبح گاهان ڪه خیالٺ بہ سرم مےآید
دسٺ برسینہ دلم سمٺ حرم مےآید
بعد هرذڪر سلامے ڪه بہ تو مےگویم
عطرسیب اسٺ ڪه از دور و برم مےآید
⚜سلام اربابم✋🌹
#حسینجانم♥️
#صبحٺون_حسینۍ 🌤
@porofail_me
۳۱۳روز،ازنبودنٺمیگذرد🥀
هنوزرفتنٺراباورنڪردم
وهمچنانمنتظر
کہدرجمعآن۳۱۳فرمانده
نامٺراباافتخارنجـواڪنم.•°
#سرداردلهـا❤️
#نعمالرفیق✌️🏻
@porofail_me
•••
میشهوقتےمیگمالتماسدعا
برامدعاکنید؟!
آخهواقعا
حالدلمروبهراهنیست!💔✨
#بشدتالتماسدعا
『 @porofail_me 』
#اَنگیزِهطوري 🦊🧡
#بیۅخاص
#english_bio
#bio
Sometimes you just have to keep calm and leave everything to God🍊✨.
بعضی اوقات فقط باید آروم باشی و همه چیز رو به خدا بسپاری😌🍁.
@porofail_me
"شب بود و هَواے ڪَربلا عالے بود
در مِصرع قبل جاے مـا خالے بود..💔"
#صلےاللهعلیکیااباعبدالله
#شبزیارتےامامحسین(ع)
@porofail_me
بعد از اون شبِ جمعهای که
تو حَرَمِت سر شد؛
دیگه شبای جمعه نفس کم میارم..
+امام حسینِ من :']
#یادشبخیر..
| #شبِزیارتی | #کربلآ |
| #حَرَم | #عطرحرم |
@porofail_me
شباۍجمعه؛
دیگہفقطبوۍکربلانمیده . . . !
بوۍفرودگاهِبغدادممیده(:"💔🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#بہوقٺپرواز🕊✨
•1:20'•
کاشکمےدنیا
بہعقببرمیگشتواینبار
مسیرشما
بہفرودگاهبغدادنمیخورد...💔
『 @porofail_me 』
#صاحبنا💚
مَن دائـماً برای تـو اسبـابِ زحمتم
پایِ گنــاهـِ من
تو فقـط ایســــتاده ای !
#یا_مولا_نا_یا_صاحب_الزمان
#منو_به_حال_من_رها_نکن 💛
#ظهرانتظار 🌤
#اللھمعجللولیڪالفرج 🌱
@porofail_me
آخرشبسردماسحرمیگردد
مهدۍ'عج'بہمیانشیعہبرمیگردد...🌱
#جمعہ
『 @porofail_me 』
خدایا
ماخستہشدیم
بسکہغیرشماخواستیم
یکاریکندلمونفقطِفقطشماروبخواد...
خداماروتنهانزارقربونتبرم...💔
『 @porofail_me 』
#معرفیکتاب😍
#پیشنهادمطالعه😍
بخش اول زندگی او،🙃
بخش تاریک و خاکستری آن است🚶🏻♀🖤
او در یافت آباد تهران؛
قهوه خانه دار بوده، ☕️
و زندگی او سرشار از مواردی است،🚶🏻♀
که این جور آدم ها با آن درگیر هستند😶
از درگیری و دعواهای هر روزه😤
تا به رخ کشیدن آمار 📊
قلیانهای قهوه خانه اش🙄
○◇○◇○◇○◇
○◇○◇○◇○◇
اما بخش دوم زندگی او،🙂
عنایتی است که به او می شود✨
و مسیر زندگی اش عوض می شود🤷🏻♀😍
و مهر حر مدافعان حرم😭😍
بر پیشانی او نقش می بندد و
او گر چه تک پسر خانواده است👦🏻 :)
و قرار نیست که آنها
به سوریه اعزام شوند، ✈️🌪
ولی عنایت بی بی او را 😭🧡
به سوریه می کشاند و
می شود مدافع حرم💔🥀:)
مجید قصه ما گرچه
ناراحت خالکوبی های
بر بازوهای خویش است😕😕
اما سرنوشتش این طور می شود ؛
تا در خانطومان از بدنش
هیچی برنگردد تا نه نشانی
از خودش باشد نه خالکوبی هایش:)🍃
قصه مجید بربری، ❤️
قصه ای از جنس شاهرخ ضرغام حر انقلاب است...🕊:)🦋🌱
@porofail_me
🕊|عادتـــــ ڪࢪدھ ایم ..!
بھ پایانِ #جمعه های
بدونِ تـــــو...
❤️✨ @porofail_me
💠 ❁﷽❁ 💠
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_اول
#قسمت_بیست_و_هفتم
🌷🍃🌷🍃
....
این آرزو به سرعتی شبیه باد های ساحلی از قلبم گذشت و به همان سرعت دریای دلم را طوفانی کرد. جاری شدن این اندیشه در ذهنم، سخت شگفت زده ام کرده بود، به گونه ای که برای لحظاتی احساس کردم با خودم غریبه شده ام! خیره به قرص رو به غروب خورشید، در حال خودم بودم که عبدالله پیشنهاد داد:" الهه جان یواش یواش برگردیم که برای نماز به مسجد برسیم." با خرف عبدالله، نگاهی به مسیرمان که داشت دریا و خورشید و ساحل را به هم پیوند می داد، انداختم و با اشاره به مسیری فرعی گفتم:" باشه، از همینجا برگردیم." و راه مان را کج کرده و از مسیر باریک ماسه ای به حاشیه خیابان اصلی رسیدیم. روی هر تیر چراغ برق، پرچمی سیاه نصب شده و سر در بعضی از مغازه ها هم پارچه نوشته های سبز و مشکی آویخته شده بود که رو به عبدالله کرده و پرسیدم:" الآن چه ماهی هستیم؟" عبدالله همچنان که به پرچم ها نگاه می کرد ، پاسخ داد:" فکر کنم امشب شب اول محرمه." و بعد مثل این که چیزی به ذهنش رسیده باشد، ادامه داد:" این پرچم ها رو دیدم، یاد این همسایه شیعه مون مجید افتادم!" و در برابر نگاه منتظرم آغاز کرد:" چند شب پیش که داشتم می رفتم مسجد، سر خیابون مجید رو دیدم، داشت از سرکار بر می گشت. بهش گفتم دارم میرم مسجد ، تو هم میای؟ اونم خیلی راحت قبول کرد." با تعجب پرسیدم:" یعنی براش مهم نبود بیاد مسجد اهل سنت نماز بخونه؟!!!" و او پاسخ داد:" نه، خیلی راحت اومد مسجد و سر حوض وضو گرفت. حالا همه داشتن نگاش می کردن، ولی انگار اصلا براش مهم نبود. خیلی عادی وضو گرفت و اومد تو صف کنار من نشست." سپس نگاهم کرد و با هیجانی که از یادآوری آن شب به دلش افتاد بود، ادامه داد:" حالا من مونده بودم برای مهر می خواد چی کار کنه! بعد دیدم یه مهر کوچیک با یه جانماز سبز از جیبش در آورد و گذاشت رو زمین." از حالاتی که از آقای عادلی تعریف می کرد، عمیقا تعجب کرده بودم و عبدالله در حاله که خنده اش گرفته بود، همچنان می گفت:" اصلا عین خیالش نبود. حالا کنارش یه پیرمرد نشسته بود، چپ چپ نگاش می کرد. ولی مجید اصلا به روی خودش نمی آورد. من دیدم الانه که یه چیزی بهش بگه، فوری گفتم حاجی این همسایه ما از تهران اومده و این جا مهمونه! پیرمرده هم روش رو گرفت اونطرف و دیگه هیچی نگفت."
✍🏻💞🍃🍃🌷🍃🍃💞
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
@porofail_me