eitaa logo
~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
166 دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
761 ویدیو
15 فایل
حس‌#حسین‌را‌هرڪس‌در‌وجودش‌ندارد‌ هیچ‌ندارد..(؛" ڪل‌الارض‌ڪربلا‌ ‌ڪل‌یوم‌عاشورا‌ یعنی ‌‌باید‌در‌هر‌زمانی‌، هرمڪانی‌، هر‌لحظه‌اے ‌یاور#‌مهدے‌ باشی حرفے❣💭 سخنے🗣 انتقادے بود💥 در خدمتم🤝🏻 ناشناسمونه https://harfeto.timefriend.net/464676878
مشاهده در ایتا
دانلود
مولای ما ، مهدی جان هر روزِ ما ، گره روی گره افتادن است ... دلهایمان لبریز غم و زندگی هایمان پر از گرفتاری است ... دیگر راه به جایی نمی بریم ... اللهم عجل لولیک الفرج بالحق الحسین علیه السلام ↷♡↓ @porofail_me
~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
#...💔✨
حاجے... بعد‌از‌تو‌میسوزیم‌و‌مے‌سازیم دنیا‌‌ولے با‌ما‌نمے‌سازه...💔 @porofail_me
♥️🕊°°° توی کوچه پیرمردی را دیدم که روی زمین سرد خوابیده بود. سنم و سالم کم بود و چیزی نداشتم تا کمکش کنم؛ اون شب رخت و خواب آزارم می داد و خوابم نمیبرد از فکر پیر مرد. رخت و خوابم را جمع کردم و روی زمین سرد خوابیدم میخواستم توی رنج پیرمرد شریک باشم. اون شب سرما توی بدنم نفوذ کرد و مریض شدم اما روحم شفا پیدا کرد...(:🌱 🌿 @porofail_me
نمیشودکہ‌بگویم‌بہ‌یادت‌افتادݥ😔 بہ‌قدر ثانیہ حتی نرفتی از یادم ...!💔 @porofail_me
چہ‌غریبانہ‌دلم میل تو دارد امروز(:"...💔🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥|ترامپ‌انتخابات‌راخواهدباخت...» نیمہ‌ی‌نخست‌این‌کلام‌مبارک‌سید محقق‌شد... مانده‌است‌نیمہ‌ی‌دیگرآن... سیدحسن‌نصراللہ‌درجملہ‌بعدی‌اش پیش‌بینےمهمترۍدارد‼️ @porofail_me
اینڪہ‌دلتنگ‌توام‌اقرارمیخواهدمگر(:💔😔
Where there is peace , ᵍᵒɖ is🙃✨ جایے کہ آࢪامشـ هـــــسٺ، خـــدا هسـٺ🌊🦋
Put your trust in goɖ😍😌 بہ خدا توکــــــــــل کنـ😇✌️🏻
ما‌بیشترین‌چیزۍ‌کہ‌امروز‌ݪازم‌داریم. این‌است‌کہ بچہ‌هابہ‌طورجدی‌درس‌بخوانند📚 ‌-حضرت‌ماه🌙 @porofail_me
💠 ❁﷽❁ 💠 🌷🍃🌷🍃 .... جمله ابراهیم نفس حبس شده بقیه را آزاد کرد و نوبت محمد شد تا چیزی بگوید :" ببخشید مجید جان ! نمی خواستیم ناراحتت کنیم!" و این کلام محمد، آقای عادلی را از اعماق خاطرات تلخش بیرون کشید و متوجه حالت غمزده ما کرد که صورتش را به خنده ای ملیح گشوده شد و با حسی صمیمی همه ما را مخاطب قرار داد :" نه! شما منو ببخشید که با حرفام ناراحتتون کردم..." و دیگر نتوانست ادامه دهد و با بغضی که هنوز گلوگیرش بود، سر به زیر انداخت. حالا همه می خواستند به نوعی میهمانی را از فضای پیش آمده خارج کنند؛ از عبدالله که کتاب آورده و احادیثی در مورد عید قربان می خواند تا ابراهیم و لعیا که تلاش می کردند به بهانه شیطنت ها و شیرین زبانی های ساجده بقیه را بخندانند و حتی خود آقای عادلی که از فعالیت های جالب پالایشگاه بندرعباس می گفت و از پیشرفت های چشمگیر صنعت نفت ایران صحبت می کرد ، اما خاطره جراحت دردناکی که روی قلب او دیده بودیم، به این سادگی ها فراموش مان نمی شد، حداقل برای من که تا نیمه های شب به یادش بودم و با حس تلخش به خواب رفتم. ★ ★ ★ سرانگشت قطرات باران به شیشه می خورد و خبر از سپری شدن آخرین ماه پاییزی سال 91 می داد. از لای پنجره هوای پر طراوتی به داخل آشپزخانه می دوید و صورتم را نوازش می داد. آخرین تکه ظرف شسته شده را در آبچکان قرار دادم و از آشپزخانه خارج شدم که دیدم مادر روی کاناپه دراز کشیده و چشمانش را بسته است. ساعتی بیشتر نمی شد که از خواب برخاسته بود، پس به نظر نمی رسید باز هم خوابیده باشد. کنار کاناپه روی زمین نشستم که چشمانش را گشود . اشاره ای به پنجره های قدی اتاق نشیمن کردم و گفتم :"داره بارون میاد! حیف که پشت پرده ها پوشیده اس! خیلی قشنگه!" مادر لبخندی زد و با صدایی بی رمق گفت :" صدای تق تقش میاد که می خوره کف حیاط." از لرزش صدایش ، دلواپس حالش شدم که نگاهش کردم و پرسیدم :" مامان! حالت خوبه؟" دوباره چشمانش را بست و پاسخ داد :" آره ، خوبم... فقط یکم دلم درد می کنه. نمی دونم شاید بخاطر شام دیشب باشه. " ✍🏻💞🍃🍃🌷🍃🍃💞 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 @porofail_me
💠 ❁﷽❁ 💠 🌷🍃🌷🍃 .... در پاسخ من جملاتی می گفت که جای نگرانی چندانی نداشت، اما لحن صدایش خبر از ناخوشی جدی تری می داد که پیشنهاد دادم: می خوای بریم دکتر؟" سری جنباند و با همان چشمان بسته پاسخ داد:" نه مادر جون، چیزیم نیس..." سپس مثل این که فکری بخاطرش رسیده باشد، نگاهم کرد و پرسید :" الهه جان ! ببین از این قرص های معده نداریم؟" همچنان که از جا بلند می شدم، گفتم:" فکر نکنم داشته باشیم. الان می بینم." اما با کمی جستجو در جعبه قرص ها، با اطمینان پاسخ دادم:" نه مامان! نداریم." نگاه ناامیدش به صورتم ماند که بلافاصله پیشنهاد دادم:" الآن میرم از داروخانه می گیرم." پیشانی بلندش پر از چروک شد و با نگرانی گفت:" نه مادر جون! داره بارون میاد. یه زنگ بزن عبدالله سر راهش بخره عصر با خودش بیاره." چادرم را از روی چوب لباسی دیواری پایین کشیدم و گفتم :" حالا کو تا عصر؟!!! الآن میرم سریع می خرم میام." از نگاه مهربانش می خواندم که راضی به سختی من نیست، اما دل دردش به قدری شدید بود که دیگر مانعم نشد. چتر مشکی رنگم را برداشته و با عجله از خانه خارج شدم. کوچه های خیس را به سرعت طی می کردم تا سریع تر قرص را گرفته و به مادر برسانم. تا سر چهار راه، ده دقیقه بیشتر نمی کشید. قرص را خریدم و را بازگشت تا خانه را تقریبا می دویدم. باران تند تر شده و به شدت روی چتر می کوبید. پشت در خانه رسیدم، با یک دست چترم را گرفته و دست دیگرم موبایل و کیف پول و قرص بود. می خواستم زنگ بزنم اما از تصور حال مادر که روی کاناپه دراز کشیده و بلند شدن و باز کردن در برایش مشکل خواهد بود، پشیمان شدم که کلیدم را به سختی از کیفم درآوردم و تا خواستپ در را باز کنم، کسی در را از داخل گشود. از باز شدن ناگهانی در، دستم لرزید و موبایل از دستم افتاد. آقای عادلی بود که در را از داخل باز کرده و نگاهش به قطعات از هم پاشیده موبایلم روی زمین خیس، خیره مانده بود. بی اختیار سلام کردم. با سلام من نگاهی گذرا به صورتم انداخت و پاسخ داد:" سلام، ببخشید ترسوندمتون." هر دو با هم خم شدیم تا موبایل را برداریم. ✍🏻💞🍃🍃🌷🍃🍃💞 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 @porofail_me
💠 ❁﷽❁ 💠 🌷🍃🌷🍃 .... گوشی و باتری را خودم برداشتم، ولی سیم کارت دقیقاً بین دو کفشش افتاده بود. با سرانگشتش سیم کارت را برداشت. نمی دانم چرا به جای گرفتن سیم کارت از دستش، مشغول بستن چترم شدم، شاید می ترسیدم این چتر دست و پا گیر خرابکاری دیگری به بار آورد. لحظاتی معطل شد تا چترم را ببندم و در طول همین چند لحظه سرش را پایین انداخته بود تا راحت باشم. چتر را که بستم، دستش را پیش آورد و دیدم با انگشتش انتهایی ترین لبه سیم کارت را گرفته تا دستش با دستم تماسی نداشته باشد. با تشکر کوتاهی سیم کارت را گرفته و دستپاچه داخل خانه شدم. حیاط به نسبت بزرگ خانه را با گام هایی سریع طی کردم تا بیش از این خیس نشوم. وارد خانه که شدم، دیدم مادر روی کاناپه چشم به در نشسته است. با دیدن من، با لحنی که پیوند لطیف محبت و غصه و گلایه بود، اعتراض کرد :" این چه کاری بود کردی مادر جون ؟ چند ساعت دیگه عبدالله می رسید. تو این بارون انقدر خودتو اذیت کردی!" موبایل خیس و از هم پاشیده ام را روی جا کفشی گذاشتم و برای ریختن آب با عجله به سمت آشپزخانه رفتم و هم زمان پاسخ اعتراض پر مهر مادر را هم دادم:" اذیت نشدم مامان! هوا خیلی هم عالی بود!" با لیوان آب و قرص به سمتش برگشتم و پرسیدم :" حالت بهتر نشده؟" قرص را از دستم گرفت و گفت :"چرا مادر جون، بهترم!" سپس نیم نگاهی به گوشی موبایل انداخت و پرسید :" موبایلت چرا شکسته؟" خندیدم و گفتم :" نشکسته، افتاد زمین باتری و سیم کارتش در اومد!" و با حالتی طلبکارانه ادامه دادم :"تقصیر این آقای عادلیه. من نمی دونم این وقت روز خونه چی کار می کنه؟ همچین در رو یه دفعه باز کرد، هول کردم!" از لحن کودکانه ام ، مادر خنده اش گرفت و گفت:" خب مادرجون جن که ندیدی!" خودم هم خندیدم و گفتم :"جن ندیدم، ولی فکر نمی کردم یهو در رو باز کنه!" مادر لیوان آب را روی میز شیشه ای مقابل کاناپه گذاشت و گفت:" مثل این که شیفتش تغییر می کنه. بعضی روزها بجای صبح زود، نزدیک ظهر میره و فردا صبح میاد." و باز روی کاناپه دراز کشید و گفت:" الهه جان! من امروز حالم خوب نیس! ماهی تو یخچاله، امروز غذا رو تو درست کن." ✍🏻💞🍃🍃🌷🍃🍃💞 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 @porofail_me
بِسمِ نآمَتـ ڪِھ اِعجاز میڪُنَد... بســمِ ••🍃 (عج)♥️
•°💛 " بابی انت و امی " نـه به ولله کم است همه ی ایل و تبارم به فدایت "آقـــا"🍃 🌤 ♥️ @porofail_me
ازته‌دلت‌الان‌بگو ای‌کاااش‌الان‌مشهدبودم ای‌کاااش‌الان‌اونجابودم برات‌می‌نویسن‌هم‌رحمت‌اش هم‌برکت‌زیارتش! 🦋'• @porofail_me
🌱✨ |✏️| علامه‌حسن‌زاده‌آملی.. در به روی همه باٰز استـ🙆‍♂️ درباٰن هم ندارد هیچ عنواٰن و رسم هم نمی‌خواهد 🔗 جز این كه؛ «در کوی ماٰ شکسته دلی💔 میخرند و بس ، بازار خود فروشی از آنسوی دیگر استـ !!👌✨ 👀 @porofail_me
حالاکہ‌تاحریـم‌تومارانمےبرند ماقلبمان‌شڪست ‌حـرم‌رابیـاوریـد...💔✨ 🧡 『 @porofail_me
میگن‌ڪہ استغفار‌خیلے‌خوبہ..! حَتے‌اگہ‌بہ‌خیال‌خودٺ گناهے‌رو‌مرتڪب‌نشده‌باشے، استغفار‌ڪن دِل‌رو‌جَلا‌میدھ!♥️:) "اَسْتَغْفِرُاللّهَ‌رَبِّـےوَاَتُـوبُ‌اِلَیـهِ" @porofail_me
هيچ ميوه اى به پر بركتى انگور نيست: 🍇 برگ مو 🍇 غوره 🍇 گرد غوره 🍇 آبغوره 🍇 انگور 🍇 آب انگور 🍇 شيره 🍇 سركه 🍇 كشمش 🍇 عرق کشمش 🍇 مويز 🍇 روغن هسته انگور لامصب به تنهايى از كل هئيت دولت بيشتر كاربرد داره. 😐😁 |🦋|•••@porofail_me
...🕊 بچه ی تهران بود،متولد ۱۳۷۴ حدود ۴۰روز عاشقانه ازحرم اهل‌بیت(ع) دفاع کرد تا سرانجام عصر روز ۲۱ آبان ماه سال ۹۴ در حالی‌که تنها ۲۰ سال داشت به آرزویش که شهادت بود،رسید. مادر شهید : شب قبل از شهادت محمدرضا احساس کردم مهر محمدرضا از دلم جدا شده است آن موقع نیمه‌شب از خواب بیدار شدم. حالت غریبی داشتم، آن شب برادر شهیدم در خواب به من گفت خواهر نگران نباش محمدرضا پیش من است. صبح که از خواب بیدار شدم حالم منقلب بود. به بچه‌ها و همسرم گفتم شما بروید بهشت زهرا(س) من خانه را مرتب کنم،احساس می‌کردم مهمان داریم. . ‌ عصر بود که همسرم، مهدیه دخترم و محسن پسر کوچکم از بهشت زهرا(س)آمدند. صدای زنگ در بلند شد. به همسرم گفتم حاجی قوی‌باش خبر شهادت محمدرضا را آورده‌اند. وقتی حاجی به اتاق بازگشت به من گفت فاطمه محمدرضا زخمی شده است. من می‌دانستم محمدرضا به آرزویش رسیده است.... " : جمله ی آخر شهید دهقان : " به قول شهید آوینی شهادت بال نمیخواد حال میخواد.این جمله ی آخر منه" @porofail_me
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
#پرواز_تا_آسمان...🕊 بچه ی تهران بود،متولد ۱۳۷۴ حدود ۴۰روز عاشقانه ازحرم اهل‌بیت(ع) دفاع کرد تا سرا
اگردلتان‌گرفت‌یاد‌عاشورا‌بیفتید؛ غم‌شما‌از‌غم‌خانم‌زینب‌کبری‌کوچکتر‌است، مطمئن‌باشید‌تنها‌با‌یاد‌خدا‌دلها‌ارام‌میگیرد! 🎈 - شهید‌محمدرضادهقان - @porofail_me
صحیفه‌سجادیه📒 وَلاَمُيَسِّرَلِمَاعَسَّرْتَ وَلاَنَاصِرَلِمَنْ‌خَذَلْتَ‏🌙 چون‌کسی‌را‌به‌رنج‌افکنی‌کس‌راحتش نرساندوچون‌کسی‌راخوارداری‌کس عزیزنگرداند. -من‌فقط‌میخوام‌پیش‌تو‌عزیزباشم؛💕 باشه‌خدا؟ @porofail_me
■○□● تنہانہ‌ما بہ‌شوق‌حرم ضعف‌مۍڪنیم حٺےبھشٺ‌هم‌شدھ مجنون‌مشہدت.... صلی‌اللہ‌علیڪ‌یاامام‌رئوف امام‌رضاۍقلبم❤️✨ 😍 @porofail_me
بہ‌قول.. شهــید‌مصطفۍاحمدۍ‌روشن ¦ڪارے‌رو‌انتخـاب‌ڪنیم ڪہ‌اگہ‌جونمون‌رو‌گذاشتیم‌پـاش‌ ارزش‌داشتــہ‌باشہ♥️✌️🏻 @porofail_me
💠 ❁﷽❁ 💠 🌷🍃🌷🍃 .... این حرف مادر که نشانه ای از بدی حالش بود، سخت ناراحتم کرد، ولی به روی خودم نیاوردم و با گفتن "چشم!" به آشپزخانه رفتم. حالا خلوت آشپزخانه فرصت خوبی بود تا به لحظاتی که با چند صحنه گذرا و یکی دو کلمه کوتاه از برابر نگاهم گذشته بود، فکر کنم. به لحظه ای که در باز شد و صورت پر از آرامش او زیر باران نمایان شد، به لحظه ای که خم شده بود و احساس می کردم می خواهد بی هیچ منتی کمکم کند، به لحظه ای که صبورانه منتظر ایستاده بود تا چترم را ببندم و سیم کارت را به دستم بدهد و به لحظه ای که با نجابتی زیبا، سیم کارت کوچک را طوری به دستم داد که برخوردی بین انگشتانمان پیش نیاید و به خاطر آوردن همین چند صحنه کوتاه کافی بود تا احساس زیبایی در دلم نقش ببندد. حسی شبیه احترام نسبت به کسی که رضای پروردگار را در نظر می گیرد و به دنبال آن آرزویی که بر دلم گذشت؛ اگر این جوان اهل سنت بود، آسمان سعادتمندی اش پر ستاره تر می شد! ماهی ها را در ماهیتابه قرمز رنگ سرخ کرده و با حال کم و بیش ناخوش مادر، نهار را خوردیم که محمد تماس گرفت و گفت عصر به همراه عطیه به خانه ما می آید و همین میهمانی غیر منتظره باعث شد که عبدالله از راه نرسیده ، راهی میوه فروشی شود. مادر به خاطر میهمان ها هم که شده، برخاسته و سعی کرد خود را بهتر از صبح نشان دهد. با برگشتن عبدالله، با عجله میوه ها را شسته و در ظرف بلور پایه دار چیدم که صدای زنگ در بلند شد و محمد و عطیه با یک جعبه شیرینی بزرگ وارد شدند. چهره بشاش و پر از شور و انرژی شان در کنار جعبه شیرینی تر، کنجکاوی ما را حسابی برانگیخته بود. مادر رو به عطیه کرد و با مهربانی پرسید:" ان شاء الله همیشه لبتون خندون باشه! خبری شده عطیه جان؟ " عطیه که انگار از حضور عبدالله خجالت می کشید، با لبخندی پر شرم و حیا سر به زیر انداخت که محمد رو به عبدالله کرد و گفت:" داداش! یه لحظه پاشو بریم تو حیاط کارت دارم." و به این بهانه عبدالله را از اتاق بیرون برد. مادر مثل این که شک کرده باشد، کنار عطیه نشست و با صدایی آهسته و لبریز از اشتیاق پرسید:" عطیه جان! به سلامتی خبریه؟" ✍🏻💞🍃🍃🌷🍃🍃💞 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 @porofail_me