💠 ❁﷽❁ 💠
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_اول
#قسمت_بیست_و_دوم
🌷🍃🌷🍃
....
در پاسخ من جملاتی می گفت که جای نگرانی چندانی نداشت، اما لحن صدایش خبر از ناخوشی جدی تری می داد که پیشنهاد دادم: می خوای بریم دکتر؟" سری جنباند و با همان چشمان بسته پاسخ داد:" نه مادر جون، چیزیم نیس..."
سپس مثل این که فکری بخاطرش رسیده باشد، نگاهم کرد و پرسید :" الهه جان ! ببین از این قرص های معده نداریم؟" همچنان که از جا بلند می شدم، گفتم:" فکر نکنم داشته باشیم. الان می بینم." اما با کمی جستجو در جعبه قرص ها، با اطمینان پاسخ دادم:" نه مامان! نداریم." نگاه ناامیدش به صورتم ماند که بلافاصله پیشنهاد دادم:" الآن میرم از داروخانه می گیرم." پیشانی بلندش پر از چروک شد و با نگرانی گفت:" نه مادر جون! داره بارون میاد. یه زنگ بزن عبدالله سر راهش بخره عصر با خودش بیاره." چادرم را از روی چوب لباسی دیواری پایین کشیدم و گفتم :" حالا کو تا عصر؟!!! الآن میرم سریع می خرم میام." از نگاه مهربانش می خواندم که راضی به سختی من نیست، اما دل دردش به قدری شدید بود که دیگر مانعم نشد. چتر مشکی رنگم را برداشته و با عجله از خانه خارج شدم. کوچه های خیس را به سرعت طی می کردم تا سریع تر قرص را گرفته و به مادر برسانم. تا سر چهار راه، ده دقیقه بیشتر نمی کشید. قرص را خریدم و را بازگشت تا خانه را تقریبا می دویدم. باران تند تر شده و به شدت روی چتر می کوبید. پشت در خانه رسیدم، با یک دست چترم را گرفته و دست دیگرم موبایل و کیف پول و قرص بود. می خواستم زنگ بزنم اما از تصور حال مادر که روی کاناپه دراز کشیده و بلند شدن و باز کردن در برایش مشکل خواهد بود، پشیمان شدم که کلیدم را به سختی از کیفم درآوردم و تا خواستپ در را باز کنم، کسی در را از داخل گشود. از باز شدن ناگهانی در، دستم لرزید و موبایل از دستم افتاد. آقای عادلی بود که در را از داخل باز کرده و نگاهش به قطعات از هم پاشیده موبایلم روی زمین خیس، خیره مانده بود. بی اختیار سلام کردم. با سلام من نگاهی گذرا به صورتم انداخت و پاسخ داد:" سلام، ببخشید ترسوندمتون." هر دو با هم خم شدیم تا موبایل را برداریم.
✍🏻💞🍃🍃🌷🍃🍃💞
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
@porofail_me