💠 ❁﷽❁ 💠
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_اول
#قسمت_سی_و_چهارم
🌷🍃🌷🍃
....
با نگاهی که از پشت پرده شیشه ای اشکم می گذشت، به مادر التماس می کردم که از چنگ زخم زبان های پدر نجاتم دهد که چند قدم جلو آمد و با لبخندی ملیح رو به پدر کرد :" عبدالرحمن! شما آقای این خونه اید! حرف، حرف شماس! اختیار من و این بچه هام دست شماس." سپس صدایش را آهسته کرد و با لحنی مهربانتر ادامه داد :" خب اینم دختره! دوست داره یخورده ناز کنه! من به شما قول می دم ایندفعه درست تصمیم بگیره!" و پدر میخواست باز اوقات تلخی کند که مادر با زیرکی زنانه اش مانع شد :" شما حرص نخور! حیفه بخدا! چرا انقدر خودتو اذیت می کنی؟" و ابراهیم هم به کمک مادر آمد و پرسید :" مامان! حالا ما بریم خونه یا برا شام وایسیم؟" و لعیا دنبالش را گرفت :" مامان! دیشب ساجده می گفت ماهی کباب می خوام. بهش گفتم برات درست می کنم، میگفت نمی خوام! ماهی کباب مامان سمانه رو می خوام." مادر که خیالش از بابت پدر راحت شده بود، با خوشحالی ساجده را در آغوش کشید و گفت:" قربونت برم! چشم! امشب برای دختر خوشگلم ماهی کباب درست می کنم!" سپس روی سخنش را به سمت عبدالله کرد و ادامه داد :" عبدالله! یه زنگ بزن به محمد و عطیه برای شام بیان دور هم باشیم!" از آرامش نسبی که با همکاری همه به دست آمده بود، استفاده کرده و به خلوت اتاقم پناه بردم. کنج اتاق چمباته زده و دل شکسته از تلخ زبانی های پدر، بی صدا گریه می کردم و میان گریه های تلخم، هر آنچه نتوانسته بودم به پدر بگویم، با دلم نجوا می کردم. فرصت نداد تا بگویم من از همنشینی با کسی که در معرفی خودش فقط از شغل و تحصیلاتش می گوید، لذت نمی برم و به کسی که به جای افکار و عقایدش از حساب های بانکی اش می گوید، علاقه ای ندارم که در اتاق با چند ضربه باز شد و گریه ام را در گلو خفه کرد. عبدالله در چهارچوب در ایستاده بود و با چشمانی سرشار از محبت و نگرانی، نگاهم می کرد. صورتم را که انگار با اشک شسته بودم، با آستین لباسم خشک کردم و در حالی که هنوز از شدت گریه نفس هایم بریده بالا می آمد، با لحنی پر از دل شکستگی سر به شکوه نهادم:" من نمی خوام! من این آدم رو نمی خوام! اصلا من هیچ کس رو نمی خوام! اصلا من نمی خوام ازدواج کنم!"
✍🏻💞🍃🍃🌷🍃🍃💞
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
@porofail_me
💠 ❁﷽❁ 💠
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_اول
#قسمت_سی_و_پنجم
🌷🍃🌷🍃
....
عبدالله نگران از این که پدر صدایم را بشنود، به سمتم آمد و با گفتن:" یواش تر الهه جان!" کنارم نشست. با صدایی آهسته و بریده گفتم:" عبدالله! به خدا خسته شدم! از این رفت و آمد ها دیگه خسته شدم!" و باز گریه امانم نداد. چشمانش غمگین به زیر افتاد و من میان گریه ادامه دادم:" گناه من چیه؟ گناه من چیه که تا حالا یکی نیومده که به دلم بشینه؟ مگه تقصیر منه؟ خب منم دلم می خواد کسی بیاد که ازش خوشم بیاد!" با سرانگشتانم قطرات اشک را از روی صورتم پاک کردم و با لحنی حق به جانب گفتم:" عبدالله، تو می دونی، من نه دنبال پولم ، نه دنبال خوشگلی ام، نه دنبال تحصیلات ، من یکی رو می خوام که وقتی نگاش می کنم، آرومم کنه! این پسره امروز فکر می کرد اومده خونه بخره! خیلی مغرور پاشو رو پاش انداخته بود و از اوضاع کار و کاسبی و سود حساب های بانکیش حرف می زد. عبدالله ! من از همچین آدمی بدم میاد!" نگاهش را به چشمان پر از اشکم دوخت و گفت:" الهه! تو رو خدا اینجوری گریه نکن! تو که بابا رو میشناسی. الآن عصبانی شد، یه چیزی گفت. ولی خودشم می دونه که تو خودت باید تصمیم بگیری!" سپس لبخندی زد و ادامه داد:" خب تو هم یه کم راحت تر بگیر! یه کم بیشتر فکر کن..." که به میان حرفش آمدم و با دلخوری اعتراض کردم:" تو دیگه این حرفو نزن! هر کی میاد یا بابا رد می کنه یا اونا خودشون نمی پسندن..." و این بار او حرفم را قطع کرد:" بقیه رو هم تو نمی پسندی!" سرم را پایین انداختم و او با لحنی مهربان و امید بخش ادامه داد:" الهه جان! منم قبول دارم که علف باید به دهن بزی شیرین بیاد! به تو هم حق میدم که همچین آدم هایی رو نپسندی، پس از خدا بخواه یکی رو بفرسته که به دلت بشینه!" و شاید از آمدن چنین کسی ناامید شده بودم که آهی بلندی کشیدم و دیگر چیزی نگفتم. عبدالله نگاهی به ساعت مچی اش انداخت و به خیال این که تا حدی آرامم کرده، گفت:" من دیگع برم که برای نماز به مسجد برسم. تو هم بیا بیرون. می ترسم بابا دوباره عصبانی شه." و در برابر سکوت غمگینم، با دلواپسی اصرار کرد:" الهه جان! پاشو بریم دیگه. اصلا برو تو آشپزخونه پیش مامان و لعیا. باور کن اوندفعه هم معجزه شد که بابا آروم شد. "
✍🏻💞🍃🍃🌷🍃🍃💞
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
@porofail_me
●|سلام ممبراے جاݩ
امیــدوارم حالتــوݩ خوب باشھ..♡
اینم سھ تاپارت جبرانے ...
منتـظر نظراتتوݩ هستــیم 🕊️
https://harfeto.timefriend.net/464676878
ناشناسمونه☺️🙌
بِسمِ نآمَتـ ڪِھ اِعجاز میڪُنَد...
بســمِ #اللھ••🍃
#سلامصبحٺونمعطربھنامولےعصر(عج)♥️
من همانم ڪھ
شروعش کردی
نکند دل بکنم
دل نــــــدهـم
بی سر و سامان بشوم
#یاایهاالعزیز
♡🌱♥️:
↷♡↓
@porofail_me
~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
واکنش #امام_خمینے به تعابیرتمجیدآمیز آیت الله مشکینی درموردایشان #روحِعرفانی @porofail_me
♥️🖇°°°
تحمل ولایت
و صبوری در برابر امانت و تکلیف؛
یا شهود تمام می خواهد
و یا عشق مبتلا...(:
#ولایت🌱
@porofail_me
حاجے!
دوماهدیگہسالگردتونہ...
اوننامردهبودکہشهادتشمارو
عدالتخوند
خب...
اونحرومزدهالانانگارۍقراره
رئیسجمهورهمونخرابشدهبشہ!
اماحاجے!
اصلاغمتنباشہمیدونممنیست...
شمابافداکاریت
یہمکتبجهانےوزندهترکردی...
بایدنوترامپکہچیزۍنیستن
ماخــداروداریم♥️✨
#مکتبحاجقاسم
#سرداردلهـا
#نعمالرفیق
『 @porofail_me 』
باتعاریفزیادیکهشنیدمزبهشت...
شکندارمکهشبیهاستبه#ایوان_نجف😍
#ابوترابعلیعلیہالسلام
#ایواننجف
@porofail_me
💠حضرت علی علیه السلام
به ۶ نقطه ضعف انسان اشاره می کنن که مغرور نشه..
ان شاءالله
این نسخه مولا رو فراموش نکنیم
1⃣ «مكتوب العجل» به اولين نقطه ضعف انسان اشاره فرمودند.
يعنی عمر انسان نزد خدا نوشته شده است و خود انسان به هيچ عنوان از زمان مرگ خود خبر ندارد؛
لذا ممكن است انسان در هر شرايطی و در هر رتبه از اجتماع كه باشد حتی بالاترين رتبهها در بهترين شرايط مادی ناگهان عجل او سرايد و بميرد؛ اين شخص دليلی برای غرور ورزيدن ندارد.
2⃣ «مَكنُونُ العِلَل» بودن انسان دانسته است، يعنی انسان موجودی است كه درون خود بيماریهای مخفی دارد كه علت آنها برای انسان مشخص نيست و در هر آن ممكن است برای انسان يك بيماری بروز كند و او را از پای دربياورد.
انسان هر آينه بايد قدر سلامتی خود را بداند و هيچكس نميداند دقيقهای ديگر آيا سالم هست يا مريض
شخصی كه حتی نميتواند به علل برخی از بيماریهای خود برسد هيچ توجيهی برای مغرور شدن ندارد.
3⃣«محفوظة العمل» بودن انسان
خداوند در آيه ۴۹ سوره كهف با بيان « لَا یُغَادِرُ صَغِيرَةً وَلَا كَبِيرَةً إِلَّا أَحْصَاهَا وَوَجَدُوا مَا عَمِلُوا حَاضِرًا وَلَا یَظْلِمُ رَبُّكَ أَحَدًا»
تأكيد بر ثبت شدن تمام افعال انسان در اين دنيا و محاسبه و جزای آن در آخرت كرده است پس انسان در جايگاهی نيست كه بخواهد غرور بورزد.
4⃣«تَعلِمَةُ السَبَقَه» چهارمين نقطه ضعف و مانع غرور انسان
كه به معنی مستأصل بودن انسان در مقابل پشه است.
در روايتی آمده است كه منصور دوانقی حاكم بنی عباس در زمان امام صادق علیه السلام روزی از آزار پشهای مستاصل شده بود و با عصبانيت خطاب به امام گفت: فايده آفريده شدن اين پشه چيست و امام صادق فرمود: فايده اش شكسته شدن غرور توست.
5⃣«تقتلة الشرقه» بودن انسان
شرقه به معنی گلوگير شدن انسان بوسيله آب يا غذا است كه نهايتا به مرگ منجر شود.
داود ابن علی يكی از فرماندهان عباسی در زمان امام صادق علیه السلام يكی از شاگردان ايشان را بی دليل دستگير و به قتل رساند
امام علیه السلام با شنيدن اين موضوع وی را در سجده نفرين كرد و بلافاصله خبر گلوگير شدن و مرگ او در شهر پيچيد.
6⃣ بوی بد و تعفنوار عرق انسان ششمين نقطه ضعف انسان
اگر انسان به اين چيزها در طول زندگی خود فكر كند و بفهمد در چه جايگاهی قرار دارد ديگر به خود و آنچه میانديشد غرور نمیورزد.
شیخ مرتضی انصاری کسی که تمام حوزه علمیه مدیون او هستند و به نوعی استاد تمام علمای فعلی هستند به جایی رسیده بودند که منزلش از کف تا سقف مملو از وجوهات مقلدین وی بود اما هرگز به این جایگاه علمی که داشتند مغرور نشده و خانه و زندگی بسیار ساده و فقیرانهای داشتند.
@porofail_me
امروز
روزتولد#شهیـدابومهدیالمهندس
هسٺ(:
سهمـشما✋
#سهصلواٺ📿
هدیهبهشهداۍبزرگوار
ابومهدۍعزیزوسردارِجٰان❤️🕊
#آرامش
#بیۅخاص
#english_bio
#Bio
آرامــــــش چیست؛ نگاه به گذشته و شکر خــــــــدا، نگاه به آینده و اعتماد به خــــــدا 😻✌️🏻
Peace of mind can be meant as؛ looking back on the past and thanking God; looking ahead into the future and trusting in God.🤞🏻🎈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎤وظایفرهبریاززبانخودشون
دیگهنگوچرارهبرفلانکارونمیکنه؟
😍#پست_اینستاگرام
😍#پادکست_صوتی
😍#رهبر_انقلاب
@porofail_me
هدایت شده از کوچه شهدا 🇵🇸 !
ڪوچہ شہــ♥️ـدا ! 🇵🇸
عاقا به 5.4K برسیم همه کانالو شیرینی میدیم😅😐
+ 10 نفر تا 5.4K شدن
#سخنی_درست🌸°•
.
[ اڪثرمان،مشرڪـیم! ]
--_ درقرآن″صراحتاً″اشارهشـده :
《 ما هرگناهیرا {ڪه بخواهیم}
میآمرزیم! جز #شرڪ 》
[ آیه48سورهنسا ]°•⏰
.
--_ در ڪتاب″گناهانڪبیره″توضیح داده
شده،شـرڪیعنـی : ڪسییاچیزیرا..
″همردیفخدادانستن″و شریڪدرامور
الهیقراردادن°•🕯
.
--_ اینتصور ڪـه←شرڪ،فقطبتپرستیاست
ڪاملاغلطـه...!
شرڪ،داستانِگناهآلودیه ڪـهاڪثرا خودمونهم
متوجهاشنمیشیـم!!
گاهـیباگفتنیڪجملهیا داشتنریا درنیت
عملما،بویشرڪمیگیره°•🧨
.
--_ جملاتوڪارهاییمثل↓شرڪآلودهستن!
و ″شیعه″باید ازینقبیلخودداریڪنـه..↓..
¹ - 《 اولخدا ، #دومفلانی باعثحلِاینڪارشد!
با اینسخن،مخلوق،همردیفمیشهبا خالق!
بایدگفت:خدا فلانیرو واسطهیِ
حلِمشڪلـم،قرار داد°•🔮
.
² - 《 اینقرصحالمنوخوبڪرد 》
درحالیڪـهخدا ارادهڪـردهتا قرصِبیجان
حالتو رو خوبڪنه، گرفتی؟
- ³ - 《 ڪسیڪـهخشنودیبنده رو به
خشنودیخدا ترجیحبده! #مشرڪه؛
.
--_ گاهیبرخیاز ڪمڪخواستنهاهـم
شرڪآلودهـ..
برایمثال : در سورهحمد،داخلنمازمیخوانیم:
وایاڪنستعیـن..
#تنهاازتوڪمڪمیخواهـم!
اما در زندگـیعادی،درمشڪلات،در روزمره
در ڪار و درسومشغلههایمان..
بسیار استڪمڪهاییڪهاز بندگانخدامیخواهیم
با وجود اینڪـهخالقِآنبنـده،مسلماً
بهتـر و نیـڪتر از او ، ڪارمانراحلمیڪند
#بیمنـت!
.
--_ بعضیازڪارهایمانڪـهجورنمیشود
بههمیندلیلاست..
[ خدایا مارا ببخش؛ بخاطر در هاییڪه
زدیم؛اما درِ تو نبود! ]
#یهدنیاحرف..••
#شرڪ_گناهینابخشودنی!
#مشرڪ_اهلجهنم(:
.
#انتشارباشما:)🌸
#اللھمعجݪالولیڪاݪفࢪج♥️
.
@porofail_me
💠 ❁﷽❁ 💠
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_اول
#قسمت_سی_و_ششم
🌷🍃🌷🍃
.....
دلم برای این همه مهربانی اش سوخت که لبخندی زدم و با صدایی گرفته پاسخ دادم:" تو برو، منم میام." از جا بلند شد و دوباره تاکید کرد:" پس من برم، خیالم راحت باشه؟" و من با گفتن :" خیالت راحت باشه!" خاطرش را جمع کردم.
او رفت ، ولی قلب من همچنان دریای غم بود. دستم را روی زمین عصا کرده و سنگین از جا بلند شدم. با چهار انگشت ، اثر اشک را از صورتم پاک کردم و از اتاق بیرون رفتم. مادر با دیدن چهره ی به غم نشسته ام ، صورت در هم کشید و با مهربانی به سراغم آمد:" قربونت بشم دخترم! چرا با خودت اینجوری می کنی؟" از کلام مادرانه اش ، باز بغضی مظلومانه در گلویم ته نشین شد. کنار لعیا که دست از پاک کردن ماهی کشیده و با چشمانی غمگین به من خیره شده بود ، روی صندلی میز غذا خوری نشستم و سرم را پایین انداختم . مادر مقابلم نشست و ادامه داد :" هر چی خدا بخواد همون میشه! توکلت به خدا باشه!" لعیا چاقو را روی تخته رها کرد و با ناراحتی گفت :" ای کاش لال شده بودم و اینارو معرفی نمی کردم!" و با حالتی خواهرانه رو به من کرد:" الهه! اصلا اگه تو بخوای من خودم بهشون میگم نه! یه جوری که بابا هم متوجه نشه. فکر می کنه اونا نپسندیدن و دیگه نیومدن. خوبه ؟"
از این همه مهربانی اش لبخندی زدم که مادر پاسخش را داد:" نه مادرجون! کوه به کوه نمی رسه، ولی آدم به آدم می رسه. آگه یه روزی بابا بفهمه ، غوغایی به پا می کنه که بیا و ببین!" و باز روی سخنش را به سمت من گرداند:" الهه! تو الآن نمی خواد بهش فکر کنی! بذار یکی دو روز بگذره ، خوب فکرات رو بکن تا ببینیم خدا چی می خواد." خوب می دانستم مادر هم می خواهد من زودتر سر و سامان بگیرم، گرچه مثل پدر بداخلاقی نمی کرد و تنها برای خوشبختی ام به درگاه خدا دعا می کرد. با برخاستن صدای اذان، وضو گرفتم و به اتاقم رفتم. چادر نمازم را که گشودم، باز بغضم شکست و اشکم جاری شد. طوری که لحظه ای در نماز، جریان اشکم قطع نشد اما در عوض دلم قدری قرار گرفت .
✍🏻💞🍃🍃🌷🍃🍃💞
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
@porofail_me
💠 ❁﷽❁ 💠
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_اول
#قسمت_سی_و_هفتم
🌷🍃🌷🍃
....
نمازم که تمام شد، همچنان که رو به قبله نشسته بودم، سرم را بالا گرفتم و با چشمانی که از سنگینی لایه اشک همه جا را شبیه سراب می دید، به سقف اتاق که حالا آسمان من شده بود، نگاه می کردم. آنچنان دلم در هوای مناجات با خدا پرپر می زد که حضورش را در برابرم احساس می کردم و می دانستم که به درد دلم گوش می کند. نمی دانم این حال شیرین چقدر طول کشید، اما به قدری فراخ بود که هر آنچه بر دلم سنگینی می کرد، در پیشگاهش بازگو کرده و از قدرت بی منتهایش بخواهم تا دیگر خواستگاری در خانه مان را نزند مگر آن کسی که حضورش مایه آرامش قلبم باشد! آرزویی که احساس می کردم نه از ذهنم به زبانم که از آسمان به قلبم جاری شده است!
ساعتی از اذان گذشته بود که محمد و عطیه هم رسیدند و فضای خانه حسابی شلوغ شد. پدر و ابراهیم و محمد از اوضاع انبار خرما می گفتند و عبدالله فقط گوش می کرد و گاهی هم به ساجده تمرین نقاشی می داد. جمع زن ها هم در آشپزخانه مشغول مهیا کردن شام بودند و البته صحبت هایی درگوشی که در مورد خواستگار امروز، بین لعیا و عطیه رد و بدل می شد و از ترس این که مبادا پدر بشنود و باز آشوبی به پا شود، در همان حد باقی می ماند. بوی مطبوع غذای دستپخت مادر در اتاق پیچیده و اشتهای میهمانان را تحریک می کرد که با آماده شدن ماهی کباب ها، سفره را پهن کردم. ترشی و ظرف رطب را در سفره چیدم که لعیا دیس غذا را آورد. با آمدن مادر و عطیه که سبد نان را سر سفره گذاشت، همه دور سفره جمع شدند و هنوز چند لقمه ای نخورده بودیم که کسی به در اتاق زد. نگاه ها به سمت در چرخید که عبدالله چابک از جا پرید تا در را باز کند و لحظاتی بعد بازگشت و یکسر به سمت کمد دیواری رفت که مادر پرسید :" چی شده؟" عبدالله همچنان که در طبقات کمد به دنبال چیزی می گشت، پاسخ داد:" آقا مجیده! آچار می خواد. میگه شیر دستشویی خراب شده." که مادر با ناراحتی سوال کرد:" اونوقت تو این بنده خدا رو دم در نگه داشتی که براش آچار ببری؟" عبدالله دست از جستجو برداشت و متعجب پرسید :" خب چی کار کنم؟" مادر از جا بلند شد و در حالیکه به سمت چوب لباسی می رفت تا چادرش را سر کند، اعتراض کرد:" بوی غذا تو خونه پبچیده، تعارف کن بیاد تو!"
✍🏻💞🍃🍃🌷🍃🍃💞
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
@porofail_me
💠 ❁﷽❁ 💠
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_اول
#قسمت_سی_و_هشتم
🌷🍃🌷🍃
....
عبدالله که تازه متوجه شده بود، کمد را رها کرد و به سرعت به سمت در بازگشت. لقمه نانی را که برداشته بودم، دوباره در سفره گذاشتم و برای سر کردن چادر به اتاق رفتم. چادرم را که سر کردم، در آیینه نگاهی به چهره ام انداختم. صورتم از شدت گریه های ساعتی پیش پژمرده شده بود و سفیدی چشمان پف کرده ام، به سرخی می زد. دوست نداشتم او مرا با این رنگ و رو ببیند، ولی چاره ای نداشتم و باید با همین صورت افسرده به اتاق باز می گشتم. چند دقیقه ای گذشت و خبری از عبدالله و آقای عادلی نشد که محمد خندید و گفت:" فکر کنم روش نمیشه بیاد تو!" و حرفش تمام نشده بود که بالاخره عبدالله او را با خودش آورد. با لحنی گرم و صمیمی به همه سلام کرد و با نجابت همیشگی اش آغاز کرد:" شرمنده! نمی خواستم مزاحم بشم. ولی شیر دستشویی آشپزخونه خراب شده بود..." که مادر با مهربانی به میان حرفش آمد:" حالا برای درست کردن شیر وقت زیاده. بفرمایید سر سفره، شما هم مثل پسرم می مونی." در برابر مهربانی مادر، صورتش به خنده ای ملیح گشوده شد و با گفتن :" خیلی ممنونم!" سر سفره، جایی عبدالله بین خودش محمد برایش باز کرده بود، نشست. مادر بشقابی غذا کشید و با خوشرویی به دست آقای عادلی داد و گفت:" شاید مثل غذاهای خودتون خوشمزه نباشه! ولی ناقابله." که لبخندی زد و جواب داد:" اختیار دارید حاج خانم! اتفاقا غذاهای بندر خیلی خوشمزه اس!" محمد ظرف ترشی را جلوتر کشید و با خنده گفت:" با ترشی بخور، خوشمزه ترم میشه!" سپس دستی روی پای آقای عادلی زد و پرسید:" حالا خودت یاد گرفتی غذای بندری درست کنی؟" از این سوال محمد، خندید و گفت:" هنوز نه ، راستش یه کم سخته!" ابراهیم همان طور که برای ساجده لقمه می گرفت، با شیطنت جواب داد:" باید بیای پیش مامان، بهترین غذاهای بندری و بهت یاد میده!" و پدر علاقه خاصی به کسب و کار داشت که بحث را عوض کرد و پرسید:" وضع کار چطوره آقا مجید؟" و او تنها به گفتن "الحمدالله!" اکتفا کرد که پدر دوباره پرسید:" از حقوقت راضی هستی؟"
✍🏻💞🍃🍃🌷🍃🍃💞
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
@porofail_me
بِسمِ نآمَتـ ڪِھ اِعجاز میڪُنَد...
بســمِ #اللھ••🍃
#سلامظهرٺونمعطربھنامولےعصر(عج)♥️
~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
بُعد جسمانی رو فاکتور بگیرم
روحم اینجاست:
+پیش آسد مرتضی
فکر و ذکرم شده:
+قوتِ روحِ حسن باقري ...
دلم پیش:
+عرفانِ چمرانِ
پیش تفکر :
+حاج حسین همدانی .
به فکرِ پروازِ:
+حاج قاسم سلیماني ...
و یاد اون جمله ی معروف همسر زهیر :
تا پای در گِل داری
نمیتوانی در رکابِ حسین سربازی کنی:))))))
@porofail_me
~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
『💙͜͡🌿』 بهڪسیدستبدهڪهتاآخردستتوبگیره کسیهستــ ؟؟ نیست؟؟ فقطیهنفره امامزمانعݪیهالسلام
<🍁🍂>
" بیتودنیایمنازدردبہهممیپیچد
بیتوسھممنازایݧحادثہبیاقبالیست!
@porofail_me
خون #حاج_قاسم ڪلید
فتحقدسخواهدبودواین
ڪلیدازآنجنسڪلیدها
نیستڪہنچرخد؛خواهید دید;)♥️✌️🏿
• حاجحسینیڪتا
#انتقام_سخت
@porofail_me
#صرفاجهتاطلاع🌱
یاالذینآمنوا
وعملو
الصــالحات!!!
یعنۍدلپاكکافۍنیییییست‼️
پوششوعملتهممهمہ:)
#دلپاکتروبادنبره!
『 @porofail_me 』
💠 ❁﷽❁ 💠
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_اول
#قسمت_سی_و_نهم
🌷🍃🌷🍃
....
لحظه ای مکث کرد و سپس با صدایی آکنده از رضایت پاسخ داد:" خداروشکر! خوبه! کفاف زندگی من رو میده حاج آقا." که ابراهیم مثل این که یاد چیزی افتاده باشد، خندید و رو به محمد کرد:" محمد! عصری نبودی ببینی این پسره چجوری از حقوقش حرف می زد! اگه همسایه مون نبود، خیال می کردم پسر امیر کویته!" محمد لقمه اش را قورت داد و متعجب پرسید:" کی رو می گی؟" و ابراهیم پاسخ داد:" همین لقمه ای که عیال بنده گرفته بود!" زیرچشمی به پدر نگاه کردم و دیدم با آمدن نام خواستگار، دوباره هاله ای از اخم صورتش را پوشانده است که لعیا همچنان که خرده های غذا را از روی پیراهن ساجده جمع می کرد، پاسخ کنایه ابراهیم را با دلخوری داد:" من چه لقمه ای گرفتم؟!! من فقط راوی بودم." محمد که به کلی گیج شده بود، پرسید:"قضیه چیه؟" ابراهیم چربی غذا را از دو دهانش پاک کرد و با خونسردی جواب داد:" هیچی بابا، امروز پسر این طبقه بالایی مون اومده بود خواستگاری الهه." جمله ای که از زبان ابراهیم جاری شد، بی آن که بخواهم سرم را بالا آورد و نگاهم را به میهمانی چشمان آرام این مرد غریبه برد و دیدم نگاه او هم به استقبال آمدنم،در ایوان مژگانش قد کشیده و بی آن که پلکی بزند، تنها نگاهم می کند. شاید چند لحظه بیشتر طول نکشید ، گرچه طولانی ترین پیوندی بود که از روز ورودش به این خانه، بین چشمانمان جان گرفته بود که سرم را پایین انداختم، در حالی که تا لحظه آخر، نگاه او همچنات بر چشمان پف کرده و سرخم خیره مانده بود.
نمی توانستم تصور کنم با شنیدن این خبر و دیدن این صورت پژمرده، چه فکری می کند که به یکباره به خودم آمدم و از این که نگاهم برای لحظاتی به نگاه مردی جوان گره خورده بود، از خدای خودم شرم کردم. از این که بار دیگر خیالش بی پروا و جسورانه به قلبم رخنه کرده بود، جام ترس از گناه در قلبم پیمانه شد و از دنیای احساس خارج که نه، فرار کردم. انگار دوباره به فضای اتاق بازگشته باشم، متوجه صدای محمد شدم که در پاسخ ابراهیم می گفت:" کی؟ همون پسر قد بلنده که پژو داره؟" و چون تایید ابراهیم را دید، چین به پیشانی انداخت و گفت:" نه بابا، اون که به درد نمی خوره! اوندفعه اومده بودم خونه تون دیدمش. رفتارش اصلا درست نیس!"
✍🏻💞🍃🍃🌷🍃🍃💞
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
@porofail_me
💠 ❁﷽❁ 💠
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_اول
#قسمت_چهلم
🌷🍃🌷🍃
....
مادر با نگرانی پرسید:" مگه رفتارش چطوریه محمد؟" که عبدالله به میان بحث آمد و گفت :" تو رو خدا انقدر غیبت نکنید!" از این که در مقابل یک مرد نامحرم، این همه در مورد خواستگارم صحبت می شد، گونه هایم گل انداخته و پوششی از شرم صورتم را پوشانده بود. احساس می کردم او هم از این که در این بحث خانوادگی وارد شده، معذب است که اینچنین ساکت و سنگین سر به زیر انداخته و شاید عبدالله هم حال ما را به خوبی درک کرده بود که می خواست با این حرف، بحث را خاتمه دهد. لعیا هم شاید از ترس پدر بود که پشت حرف عبدالله را گرفت:" راست میگه. ول کنید این حرفارو. حالا شام بخوریم، برای حرف زدن وقت زیاده! " به محض جمع شدن سفره، آقای عادلی با لبخندی کمرنگ از مادر تشکر کرد:" حاج خانم! دست شما درد نکنه! خیلی خوش مزه بود!" ولی اثری از شادی لحظات قبل از شام در صدایش نبود و مادر با گفتن" نوش جان پسرم!" جوابش را به مهربانی داد که رو به عبدالله کرد و گفت :" شرمنده عبدالله جان! اگه زحمتی نیس آچار رو برام میاری؟" و با گفتن این جمله از جا بلند شد و دیگر تمایلی به ماندن نداشت که در برابر تعارف های مادر و عبدالله برای نشستن، به پاسخی کوتاه اکتفا کرد و سر پا ایستاد تا عبدالله آچار را برایش آورد. آچار را از عبدالله گرفت و به سرعت اتاق را ترک کرد، طوری که احساس کردم می خواهد از چیزی بگریزد. با رفتن او، مثل این که قفل زبان محمد بار دیگر باز شده باشد، شروع کرد:" من این پسره رو دیدم! اوندفعه که رفته بودیم خونه ابراهیم، سرجای پارک ماشین دعوامون شد!" و در برابر نگاه متعجب ما، عطیه شهادت داد:" راست میگه. کلی هم فحش بار محمد کرد!" سپس با خنده ای شیطنت آمیز ادامه داد:" نمی دونست ما فامیل لعیا هستیم. تو کوچه که دید جای ماشینش پارک کردیم، کلی به محمد بد و بیراه گفت." پدر ساکت سر به زیر انداخته بود و هیچ نمی گفت و در عوض با هر جمله محمد و عطیه، انگار در دل من قند آب می کردند. با تمام وجود احساس می کردم گریه های هنگام نمازم، حاجتم را برآورده کرده است که لعیا با حالتی ناباورانه گفت:" اینا یک سالی میشه تو این آپارتمان هستن، من چیزی ازشون ندیدم!"
✍🏻💞🍃🍃🌷🍃🍃💞
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
@porofail_me