💠 ❁﷽❁ 💠
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_اول
#قسمت_چهلم
🌷🍃🌷🍃
....
مادر با نگرانی پرسید:" مگه رفتارش چطوریه محمد؟" که عبدالله به میان بحث آمد و گفت :" تو رو خدا انقدر غیبت نکنید!" از این که در مقابل یک مرد نامحرم، این همه در مورد خواستگارم صحبت می شد، گونه هایم گل انداخته و پوششی از شرم صورتم را پوشانده بود. احساس می کردم او هم از این که در این بحث خانوادگی وارد شده، معذب است که اینچنین ساکت و سنگین سر به زیر انداخته و شاید عبدالله هم حال ما را به خوبی درک کرده بود که می خواست با این حرف، بحث را خاتمه دهد. لعیا هم شاید از ترس پدر بود که پشت حرف عبدالله را گرفت:" راست میگه. ول کنید این حرفارو. حالا شام بخوریم، برای حرف زدن وقت زیاده! " به محض جمع شدن سفره، آقای عادلی با لبخندی کمرنگ از مادر تشکر کرد:" حاج خانم! دست شما درد نکنه! خیلی خوش مزه بود!" ولی اثری از شادی لحظات قبل از شام در صدایش نبود و مادر با گفتن" نوش جان پسرم!" جوابش را به مهربانی داد که رو به عبدالله کرد و گفت :" شرمنده عبدالله جان! اگه زحمتی نیس آچار رو برام میاری؟" و با گفتن این جمله از جا بلند شد و دیگر تمایلی به ماندن نداشت که در برابر تعارف های مادر و عبدالله برای نشستن، به پاسخی کوتاه اکتفا کرد و سر پا ایستاد تا عبدالله آچار را برایش آورد. آچار را از عبدالله گرفت و به سرعت اتاق را ترک کرد، طوری که احساس کردم می خواهد از چیزی بگریزد. با رفتن او، مثل این که قفل زبان محمد بار دیگر باز شده باشد، شروع کرد:" من این پسره رو دیدم! اوندفعه که رفته بودیم خونه ابراهیم، سرجای پارک ماشین دعوامون شد!" و در برابر نگاه متعجب ما، عطیه شهادت داد:" راست میگه. کلی هم فحش بار محمد کرد!" سپس با خنده ای شیطنت آمیز ادامه داد:" نمی دونست ما فامیل لعیا هستیم. تو کوچه که دید جای ماشینش پارک کردیم، کلی به محمد بد و بیراه گفت." پدر ساکت سر به زیر انداخته بود و هیچ نمی گفت و در عوض با هر جمله محمد و عطیه، انگار در دل من قند آب می کردند. با تمام وجود احساس می کردم گریه های هنگام نمازم، حاجتم را برآورده کرده است که لعیا با حالتی ناباورانه گفت:" اینا یک سالی میشه تو این آپارتمان هستن، من چیزی ازشون ندیدم!"
✍🏻💞🍃🍃🌷🍃🍃💞
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
@porofail_me