💠 ❁﷽❁ 💠
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_اول
#قسمت_پنجاه_و_یکم
🌷🍃🌷🍃
....
چند دقیقه ای به تعارفات معمول گذشت تا این که پدر و عمو جواد وارد بحث تجارت شدند و عبدالله و آقای عادلی هم مثل همیشه با هم گرم گرفتند، ولی صحبت در حلقه من و مادر و مریم خانم بیش از همه گل انداخته که به لطف پروردگارم و در فضای آرام میهمانی که آکنده از عطر گل های نرگس شده بود همه ی اضطرابم رخت بسته و رفته بود.
ساعتی که گذشت، سفره شام پهن شد و با به میان آمدن پای برکت خداوند، جمع میهمانی گرمتر و صمیمی تر هم شد. مریم خانم مدام از کدبانویی مادر و سفره آرایی من می گفت و مرتب تشکر می کرد. عمو جواد هم که به گفته خودش هیچ گاه از میگو خوشش نمی آمد، با طعم عالی دست پخت مادر با این غذای دریایی آشتی کرده بود و از همسرش می خواست تا دستور طبخش را از مادر بگیرد.
برایم جالب بود دو خانواده ای که هرگز یکدیگر را ندیده بودند، از دو شهر مختلف و حتی از دو مذهب متفاوت، این چنین دوستانه دور یک سفره بنشینند و بی آن که ذره ای احساس غریبی کنند، با حس خوبی از آرامش و صمیمیت از روزی پروردگارشان نوش جان کنند و خوش باشند که گویا اعضای یک خانواده اند!
★ ★ ★
از صدای ضعیفی که از بیرون اتاق خواب در گوشم می پیچید، چشمانم را گشودم. پنجره اتاق باز بود و نسیم خنکی که به همراه درخشش آفتاب صبح، به صورتم دست می کشید، مژده آغاز یک روز خوب میداد! طعم خوش میهمانی دیشب با آن همه صفا و صمیمیت، هنوز در مذاق جانم مانده بود که سبک و سرحال از روی تختخواب بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم که دیدم صدای بیدار باش من، صدای چرخ خیاطی بوده است. مادر گوشه اتاق نشیمن، پشت چرخ خیاطی نشسته بود و میان مشتی تکه پارچه های سفید، حاشیه های ملحفه ها را با ظرافتی هنرمندانه دوخت می گرفت. نگاهی به ساعت انداختم و با دیدن ساعت نه صبح، حسابی جا خوردم:" سلام مامان! چرا زودتر بیدارم نکردی؟" از صدای من تازه متوجه حضورم شد و با لبخندی مهربان جوابم را داد:" سلام مادرجون! آخه دیشب که تا دوازده داشتی ظرف میشستی و خونه رو مرتب میکردی. گفتم لااقل صبح بخوابی."
✍🏻💞🍃🍃🌷🍃🍃💞
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
💠 ❁﷽❁ 💠
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_اول
#قسمت_پنجاه_و_دوم
🌷🍃🌷🍃
....
از همدردیاش استفاده کردم و خواستم خودم را برایش لوس کنم که با لحنی کودکانه شکایت کردم:" تازه بعد از نماز صبح هم انقدر عبدالله سر و صدا کرد که تا کلی وقت خوابم نبرد." مادر با قیچی، نخ های اضافی خیاطی اش را از پارچه برید و گفت:" آخه امروز باید میرفت اداره آموزش و پرورش. دنبال پرونده هاش میگشت." کنارش نشستم و با نگاهی به این همه پارچه سفید، پرسیدم:" مامان! اینا چیه داری می دوزی؟" به پرده های جدید اتاق پذیرایی اشاره کرد و گفت:" برای زیر پرده ها می دوزم. آخه زیر پرده های قبلی خیلی کهنه شده. گفتم حالا که پرده ها رو عوض کردیم، زیر پرده ها رو هم عوض کنیم." سپس نگاهم کرد و با مهربانی ادامه داد:" مادرجون! من صبحونه خوردم. تو خم برو بخور. عبدالله صبح نون گرفته تو سفره اس." از جا بلند شدم و برای خوردن صبحانه به آشپزخانه رفتم. نان و پنیر و خرما، صبحانه مورد علاقه ام بود که بیشتر صبح ها می خوردم.
صبحانه ام را خوردم و مشغول مرتب کردن آشپرخانه شدم که کسی به در اتاق زد.
به چهارچوب در آشپزخانه رسیدم که دیدم مادر چادرش را سر کرده تا در را باز کند و با دیدن من آهسته گفت:" آقا مجید که صبح موقع نماز رفت سرکار، کیه؟" و بی آن که منتظ پاسخی از من بماند، در را گشود و پس از چند ثانیه با مریم خانم به اتاق بازگشت. از دیدن کسی که انتظارش را نداشتم، حسابی دستپاچه شدم. دلم می خواست او مرا با لباس های مرتب تر و سر و وضع آراسته تری ببیند، ولی دیگر فرصتی نبود که با اکراه از آشپرخانه خارج شدم و سلام کردم. با رویی خوش جوابم را داد و در برابر عذرخواهی های مادر به خاطر پهن بودن بساط خیاطی،لبخندی زد و گفت:" شما ببخشید که من سر صبحی مزاحمتون شدم."
و مادر با گفتن " اختیار دارید! خیلی خوش اومدید!" به من اشاره کرد تا برایشان چای بریزم و خودش کنار مریم خانم روی مبل نشست. با سینی چای که به اتاق بازگشتم، دیدم صحبت شان همچنان در مورد مهمانی دیشب است و ستایش های مریم خانم و پاسخ های متواضعانه مادر. مقابل مریم خانم خم شدم و با گفتن "بفرمایید!" سینی چای را با احترام تعارفش کردم که به رویم خندید و گفت قربون دستت عزیزم! بیا بشین کارت دارم!"
✍🏻💞🍃🍃🌷🍃🍃💞
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
💠 ❁﷽❁ 💠
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_اول
#قسمت_پنجاه_و_سوم
🌷🍃🌷🍃
.....
با شنیدن این جمله، کاسه قلبم از اضطراب سرریز شد و سعی کردم پنهانش کنم که سینی خالی را روی میز گذاشتم و مقابلش نشستم. از نگاه مادر هم می خواندم که کنجکاو و منتظر، چشم به دهان مریم خانم دوخته تا ببیند چه می گوید و او با لبخندی که همیشه بر صورتش نقش بسته بود، شروع کرد:" راستش ما به خواست مجید اومدیم بندرعباس تا جای پدر و مادرش که نه، به جای خواهر و برادر بزرگ ترش باشیم." سپس نگاهی به مادر کرد و پرسید:" حتما اطلاع دارید که پدر و مادر مجید، به رحمت خدا رفتن؟" و مادر با گفتن "بله، خدا رحمتشون کنه!" او را وادار کرد تا ادامه دهد:" خب تا اون موقع که عزیزجون زنده بودن، جای مادرش بودن و بعد از فوت ایشون، جواد غیر از عمو، مثل برادر بزرگ ترش بود. حالا هم روی همون احساسی که مجید به جواد داشت از ما خواست که بیایم این جا و مزاحم شما بشیم." از انتظار شنیدن چیزی که برایش این همه مقدمه چینی می کرد، قلبم سخت به تپش افتاده و او همچنان با چشمانی آرام و چهره ای خندان می گفت:" ان شاء الله که جسارت ما رو می بخشید، ولی خب سنت اسلامه و ما بزرگترها باید کمک کنیم." مادر مثل این که متوجه منظور مریم خانم شده باشد، با لبخندی ملیح صحبت های او را دنبال می کرد و من که انگار نمی خواستم باور کنم، با دلی که در سینه ام پرپر می زد، سر به زیر انداخته و انگشتان سردم را میان دستان لرزانم، فشار می دادم که سرانجام حرف آخرش را زد:" راستش ما مزاحم شدیم تا الهه خانم رو برای مجید خواستگاری کنیم." لحظاتی جز صدای سکوت، چیزی نمی شنیدم که احساس می کردم گونه هایم آتش گرفته و تمام ذرات بدنم می لرزد. بی آن که بخواهم تمام صحنه های دیدار او، شبیه کتابی پر خاطره مقابل چشمانم ورق می خورد و وجودم را لبریز از خیالش می کرد که ادامه صحبت مریم خانم، سرم را بالا آورد:" ما می دونیم که شما اهل سنت هستید و ما شیعه. قبل از اینم که بیایم بندرعباس، جواد خیلی با مجید تلفنی صحبت کرد. اما نظر مجید یه چیز دیگه اس." و من همه وجودم گوش شده بود تا نظر او را با همه وجودم بشنوم:" مجید میگه همه ما مسلمونیم! البته من و جواد هم به این معتقدیم که همه مسلمونا مثل برادر می مونن، ولی خب اختلافات مذهبی رو هم باید در نظر گرفت. حتی دیشب هم تا نصفه شب، مجید و جواد با هم حرف می زدن. ولی مجید فکراشو کرده و میگه مهم خدا و قبله و قرآنه که همه مون بهش معتقدیم!"
✍🏻💞🍃🍃🌷🍃🍃💞
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
بِسمِ نآمَتـ ڪِھ اِعجاز میڪُنَد...
بســمِ #اللھ••🍃
#سلامظهرٺونمعطربھنامولےعصر(عج)♥️
یہسلامخوشگلبدیمبہعزیزدلزهرا🌱
#السَّلامُعَلَيْكَيَاحُجَّةاللّٰهِفِىأَرْضِهِ✋🏻🌸
سلاممولایمن🙃!
سلامدورتبگردم(:
سلاممنجیعالم🌏!
سلامماهپنهان🌙!
سلامعزیزدلزهرا♥️
سلامگلپسرنرجسخاتون✨
سلاموارثذوالفقار😌
سلاممهربونم🕊
سلامصاحبقلبم💕
#روحیالروحکفداآقاجونم،
جونمفدایجونتون🌱
#بهاَبیاَنتَواُمی🖐🏻
صبحتونبهخیردلیلزندگیمن💚🌱
#دلخوشجوابسلامممولایمن!
•🌱•[#صـــــبح_بخیر]
•🌱•[#اللھمعجݪلولیڪالفࢪج]
╭♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
#حرف_ناب 👌🏼
شهدا طبیبدلهاےبیمارند
هواے آلودهۍ
شهر دل ها را بہ نفس انداختہ
طبیب دلٺ ڪہ شهـ♥️ـدا باشند
هواےدلٺ هم آسمانے مےشود
دلم آسمـ🕊ـان مےخواهد...
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
•••
” دردهایـی هست که نمیتوان گفت و گفتنی هایـی هست
که هیچ قلبی محرم آن نیست
الهـی
اشك هایـی هست که بـا هیچ دوستی نمیتوان ریخت و زخم هایـی هست که هیچ مرحمی آنرا التیام نمی بخشد
و تنها هایـی هست که هیچ جمعی آنرا پر نمی کند ... ”
| .. #صحیفهسجادیه🌱 |
من تو را دارم و همه چیز دارم
قلب من خالی از همه اما پر از تو است
یـاٰحبیبــالبـاٰکیـن🌱
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹رفتار حاج قاسم با همسر و فرزندانش چگونه بود؟
#روایت_سلیمانی
#سرداردلهـا
#نعمالرفیق
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
#بانوی_مبارز 🕊🌿
یه همچین عاقبت و قد و بالایی...:)))))
#آیاتدلبرانہ
#بیۅخاص
#bio
#Arabic_bio
عِندَما أَتَذكَّر أَن كُلَ شَئْ بِيَدَالله يَطمئِن قَلبى😻👌🏻
‹‹ وقتے يادمـ میفته كه همہ چيز
دست خداسٺ قلبمـ آرومـ ميگيره ››🌱😌
╔═══•| ❤️ |•═══╗
@porofail_me
╚═══•| ❤️ |•═══╝
💠 ❁﷽❁ 💠
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_اول
#قسمت_پنجاه_و_چهارم
🌷🍃🌷🍃
....
سپس به چشمان مادر نگاه کرد و قاطعانه ادامه داد:" حاج خانم! مجید تمان عمر روی پای خودش بزرگ شده و به تمام معنا مثل یه مرد زندگی کرده! وقتی حرفی می زنه، روی حرفش می مونه! یعنی وقتی میگه اختلافات جزئی مذهبی تو زندگی با همسرش تاثیری نداره، واقعا تاثیری نداره!"
مادر با چشمانی غرق نگرانی، به صورت مریم خانم خیره مانده و کلامی حرف نمی زد.
اما نگاه من زیر بار احساس، کمر خم کرده و بی رمق به زیر افتاده بود که مریم خانم به نگاه ثابت مادر، لبخند مهربانی زد و گفت:" البته از خدا پنهون نیس، از شما چه پنهون، از دیشب که ما اومدیم و شما رو دیدیم، به این وصلت هزار بار مشتاق تر از قبل شدیم. بخصوص دختر نازنین تون که دل منو برده!" و با شیطنتی محبت آمیز ادامه داد:" حیف که پسر خودم کوچیکه! وگرنه به جای مجید، الهه جون رو برای پسر خودم خواستگاری می کردم!" از حرفش لبخند کمرنگی بر لبان مادر نشست و در برابر چشمان پر از تردیدش، مریم خانم برای معرفی هرچه بیشتر آقای عادلی ادامه داد:" حاج خانم! من هرچی از مجید بگم، خب شاید فکر کنید من فامیلش هستم. ولی شاید تو این چند ماهی که این جا بوده تا یه حدودی باهاش آشنا شده باشین. شاید ساکت و کم حرف باشه، ولی مرد کار و زندگیه! خب از یه سالگی پیش عزیز بود، ولی همین که از آب و گل در اومد، کسی که مواظبش نبود، هیچ، تازه مرد خونه عزیز هم بود و همه جوره هوای عزیز رو داشت. بعدش هم که عزیز عمرش رو داد به شما، شد مرد زندگی خودش! نمی گم خیلی اهل مستحبات و نماز شب و ختم قرآنه، نه! ولی رو سرش قسم می خورم، چون از بچگی یاد گرفته به حرام خدا حتی نزدیک هم نشه!"
مادر که تازه از لاک سکوتش در آمده بود، به نشانه تأیید صحبت های مریم خانم، سر تکان داد و گفت:" حق با شماس! این چند ماهه ما از آقا مجید غیر از سر به زیری و آقایی هیچ چی ندیدیم."
✍🏻💞🍃🍃🌷🍃🍃💞
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
💠 ❁﷽❁ 💠
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_اول
#قسمت_پنجاه_و_پنجم
🌷🍃🌷🍃
....
و باز ساکت شد تا مریم خانم ادامه دهد:" از نظر مالی هم شاید وضع آنچنانی نداشته باشه، ولی تا دلتون بخواد اهل کاره. وقتی لیسانسش رو گرفت، تو تهران تو یه شرکت کار می کرد که خب کفاف خرج زندگی خودش و عزیز رو می داد. بعد از فوت عزیز هم با پولی که جمع کرده بود، تونست یه جایی رو تو تهران اجاره کنه. بعد هم با همون پول اومد این جا خدمت شما. الان سرمایه چندانی نداره، مگه همین پس اندازی که این مدت کنار گذاشته. ولی خب خدا بزرگه. ان شاء الله به زندگی شون برکت میده." که مادر لبخندی زد و با فروتنی پاسخ داد:" این حرفا چیه مریم خانم! خدا روزی رسونه! خدا هیچ بنده ای رو بدون روزی نمی ذاره! ولی... راستش من غافلگیر شدم. اجازه بدید با باباش هم صحبت کنم." مریم خانم که با شنیدن این جمله، قدری خیالش راحت شده بود، با لبخندی شیرین جواب داد:" خواهش می کنم. شما با حاج آقا صحبت کنید. من فردا صبح خدمت می رسم ازتون جواب می گیرم." سپس در حالیکه چادرش را مرتب می کرد تا بلند شود، رو به مادر کرد و حرف آخرش را با قاطعیت زد:" حاج خانم، این تفاوت مذهبی برای مجید اصلا مطرح نیس! چیزی که مجید ما رو شیفته دختر گل شما کرده، خانمی و نجابت الهه جونه!" سپس به رویم خندید و همچنان که بلند می شد، گفت:" که البته حق داره!" هرچند در دریای دلم طوفانی به پا شده و در و دیوار جانم را به هم می کوبید، اپا در برابر تمجید بی ریایش،به زحمت لبخندی زدم و به احترامش از جا بلند شدم. مادر هم همان طور که از روی مبل بلند می شد، جواب داد:" خوبی و خانمی از خودتونه!" سپس به چای دست نخورده اش اشاره ای کرد و گفت:" چیزی هم که نخوردید! لااقل می موندید براتون میوه بیارم." به نشانه احترام دست به سینه گذاشت و با خوشرویی جواب داد:" قربون دستتون! به اندازه کافی دیشب زحمت دادیم!" سپس دست مادر را گرفت و با صدایی لبریز از اشتیاق ادامه داد:" ان شاء الله به زودی خدمت می رسیم و حسابی مزاحمتون می شیم!" و با بدرقه گرم مادر از اتاق بیرون رفت. با رفتن او، پاهایم سست شد و دوباره روی مبل نشستم.
پادر با گام هایی کند و سنگین بازگشت و مثل من، سرجایش نشست.
✍🏻💞🍃🍃🌷🍃🍃💞
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
💠 ❁﷽❁ 💠
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_اول
#قسمت_پنجاه_و_ششم
🌷🍃🌷🍃
.....
برای لحظاتی هر دو ساکت به نقطه ای نامعلوم خیره بودیم تا سرانجام این سکوت را مادر شکست:" اصلا فکر نمی کردم به تو نظری داشته باشه!" نگاهش کردم و دیدم با نگاهی مات به دیوار روبرویش خیره مانده و پلکی هم نمی زند. در جواب جمله ای که حرف دل خودم بود، هیچ نگفتم که مادر به چشمانم خیره شد و پرسید:" تو خودت چیزی حس کرده بودی؟!!!" در مقابل سوال صادقانه مادر چه می توانستم بگویم؟ من از روزی که او به این خانه قدم گذاشت، پای دلم را در ساحل نمناک احساسش به آب زدم و تا امروز بارها در برابر امواج سهمگین احساسی مبهم، مقاومت کرده بودم تا عنان دلم را به دست شیطان ندهم! بارها ندای نگاهش تا پشت خانه قلبم آمد و من برای رضای خدا، در های خانه را بستم!
بارها نغمه نفس هایش را پشت پنجره های جانم شنیدم و به نیت خشنودی پروردگار، پرده های دلم را کشیدم تا حتی نگاهم به نگاهش نیفتد! هرچند در این مدت، قلبم خالی از لغزش نبود و گاهی بی اختیار به تماشای خیالش می نشستم، اما خدا شاهد بود که هرگز نگاهش آنقدر بی حیا نبود که در آیینه چشمانش نقشی به وضوح بخوانم و به راز درونش پی ببرم که سکوتم طولانی شد و مادر جواب سوال خودش را داد:" اگه نظر منو بخوای، همین نجابتی که این مدت به خرج داده کافیه تا این آدم رو بشناسی!" در برابر پاسخ عارفانه مادر، تنها نگاهش کردن که به رویم لبخندی مادرانه زد و گفت:" حالا چرا انقدر رنگت پریده؟" و شاید اوج پریشانی ام را احساس کرد که از جایش بلند شد و به سمتم آمد. خم شد و شانه هایم را در آغوش کشید و هم زمان زیر گوشم زمزمه کرد:" عزیزدل مادر! مادر قربونت بشه! به خدا توکل کن! از خدا بخواه کمکت کنه!" با شنیدن این کلمات لبریز مهر و محبت، هر آنچه در این مدت بر دلم مانده بود، شبیه شبنمی شیرین پای چشمانم نشست. تنها خدا می دانست که در این مدت چه لحظات سختی را گذرانده بودم؛ از احساسات مبهمی که هر روز به بهانه ای در خانه دلم را دق الباب می کردند، تا جام سرریز نگاه های پر از معنی و خالی از حرف او، تا صدای لبریز از احساس و غریبه او و حتی دل خودم که گاهی با من غریبه می شد و حالا معنی و مفهوم همه را با تمام وجودم احساس می کردم!
✍🏻💞🍃🍃🌷🍃🍃💞
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
#خـــــــــــطبهمتقین😍
یکےازنشانہهاے
پرهیزڪاران...
@porofail_me
💫 ویژگی پرهیز کاران از لحاظ عبادی 💫
1⃣ به هنگام شب بر پای خود به نماز می ایستند .
2⃣ آیات قرآن را شمرده وبا تدبر میخوانند .
3⃣ داروی درد خودرا از قرآن می طلبند .
4⃣ آنها قامت خود را در پیشگاه خدا خم می کنند .(رکوع می روند )
5⃣ پیشانی وکف دست ها وسرزانوها و نوک انگشتان پارا به هنگام سجده بر زمین می گسترانند .
6⃣ آزادی خویش را از خدای متعال در خواست میکنند .
7⃣ قلبش خاشع .
8⃣ دینش محفوظ .
9⃣ پیوسته عمل صالح انجام می دهد .
🔟 خشوع در عبادت
#خطبهمتقین😍
@porofail_me
هدایت شده از ~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
یہسلامخوشگلبدیمبہعزیزدلزهرا🌱
#السَّلامُعَلَيْكَيَاحُجَّةاللّٰهِفِىأَرْضِهِ✋🏻🌸
سلاممولایمن🙃!
سلامدورتبگردم(:
سلاممنجیعالم🌏!
سلامماهپنهان🌙!
سلامعزیزدلزهرا♥️
سلامگلپسرنرجسخاتون✨
سلاموارثذوالفقار😌
سلاممهربونم🕊
سلامصاحبقلبم💕
#روحیالروحکفداآقاجونم،
جونمفدایجونتون🌱
#بهاَبیاَنتَواُمی🖐🏻
صبحتونبهخیردلیلزندگیمن💚🌱
#دلخوشجوابسلامممولایمن!
•🌱•[#صـــــبح_بخیر]
•🌱•[#اللھمعجݪلولیڪالفࢪج]
╭♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
بسمربمولاناامیرالمؤمنین علیهالسلام🙃
صدهزارآفتابمیریزد... ✨
باتکاݩخوردنعباےعلے... 😍
#صباحکم_حیدریه 🌤🌱
~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
•
یادش بخیر
#عبدالرضاهلالی میخوند:
یه#دیوونه
کهحالشو#خدا میدونه
دلشگرفتهاز#زمونه
#اشک میریزهبههربهونه...
#بهواللهخستهامآقا...(:💔🌱
•
•
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
+ نوشتیم بَسـیـجــی...
_کوفیان خواندند لباس شخصی نظـام
+نوشتیم شَهـید...
_کوفیان خواندند مـزدوران نظـام
+نِوِشـتیم امام خامنه ای...
_کوفـیـان خوانــدند رهبــری
+نِوِشتیـم جُمْهٓوری اِسْــلآمـی ...
_کـوفیـان خواندند جـُمهوری ایرانی
هر کس بخواهد ما را بشناسد داستان کربلا را بخواند...
#بسیج
#بسیجی
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
#بیۅخاص
#bio
#English_bio
I don't know who'd been protecting me all this time if it weren't God....🙃
نمیدونم کی این همه مدت ازم محافظت میکرد اگه خدا نبود ♥️🤷🏻♀
•[ @Porofail_me ]•
¦داغدلِما
زمانےتسکینمیابد
کہاسماسراٮٔیلرابعدازفتح
بہقاسمیہتغییر بدهیم...✋🏻💔✨¦
#حاج_قاسم
#سرداردلهـا
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
¦داغدلِما زمانےتسکینمیابد کہاسماسراٮٔیلرابعدازفتح بہقاسمیہتغییر بدهیم...✋🏻💔✨¦ #حاج_قاسم
بلندشو...
علمدارحرمچشمبہراتہ...💔✨
#تنهاچهلروزتاسالگردشهادتت
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me