•••
” دردهایـی هست که نمیتوان گفت و گفتنی هایـی هست
که هیچ قلبی محرم آن نیست
الهـی
اشك هایـی هست که بـا هیچ دوستی نمیتوان ریخت و زخم هایـی هست که هیچ مرحمی آنرا التیام نمی بخشد
و تنها هایـی هست که هیچ جمعی آنرا پر نمی کند ... ”
| .. #صحیفهسجادیه🌱 |
من تو را دارم و همه چیز دارم
قلب من خالی از همه اما پر از تو است
یـاٰحبیبــالبـاٰکیـن🌱
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹رفتار حاج قاسم با همسر و فرزندانش چگونه بود؟
#روایت_سلیمانی
#سرداردلهـا
#نعمالرفیق
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
#بانوی_مبارز 🕊🌿
یه همچین عاقبت و قد و بالایی...:)))))
#آیاتدلبرانہ
#بیۅخاص
#bio
#Arabic_bio
عِندَما أَتَذكَّر أَن كُلَ شَئْ بِيَدَالله يَطمئِن قَلبى😻👌🏻
‹‹ وقتے يادمـ میفته كه همہ چيز
دست خداسٺ قلبمـ آرومـ ميگيره ››🌱😌
╔═══•| ❤️ |•═══╗
@porofail_me
╚═══•| ❤️ |•═══╝
💠 ❁﷽❁ 💠
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_اول
#قسمت_پنجاه_و_چهارم
🌷🍃🌷🍃
....
سپس به چشمان مادر نگاه کرد و قاطعانه ادامه داد:" حاج خانم! مجید تمان عمر روی پای خودش بزرگ شده و به تمام معنا مثل یه مرد زندگی کرده! وقتی حرفی می زنه، روی حرفش می مونه! یعنی وقتی میگه اختلافات جزئی مذهبی تو زندگی با همسرش تاثیری نداره، واقعا تاثیری نداره!"
مادر با چشمانی غرق نگرانی، به صورت مریم خانم خیره مانده و کلامی حرف نمی زد.
اما نگاه من زیر بار احساس، کمر خم کرده و بی رمق به زیر افتاده بود که مریم خانم به نگاه ثابت مادر، لبخند مهربانی زد و گفت:" البته از خدا پنهون نیس، از شما چه پنهون، از دیشب که ما اومدیم و شما رو دیدیم، به این وصلت هزار بار مشتاق تر از قبل شدیم. بخصوص دختر نازنین تون که دل منو برده!" و با شیطنتی محبت آمیز ادامه داد:" حیف که پسر خودم کوچیکه! وگرنه به جای مجید، الهه جون رو برای پسر خودم خواستگاری می کردم!" از حرفش لبخند کمرنگی بر لبان مادر نشست و در برابر چشمان پر از تردیدش، مریم خانم برای معرفی هرچه بیشتر آقای عادلی ادامه داد:" حاج خانم! من هرچی از مجید بگم، خب شاید فکر کنید من فامیلش هستم. ولی شاید تو این چند ماهی که این جا بوده تا یه حدودی باهاش آشنا شده باشین. شاید ساکت و کم حرف باشه، ولی مرد کار و زندگیه! خب از یه سالگی پیش عزیز بود، ولی همین که از آب و گل در اومد، کسی که مواظبش نبود، هیچ، تازه مرد خونه عزیز هم بود و همه جوره هوای عزیز رو داشت. بعدش هم که عزیز عمرش رو داد به شما، شد مرد زندگی خودش! نمی گم خیلی اهل مستحبات و نماز شب و ختم قرآنه، نه! ولی رو سرش قسم می خورم، چون از بچگی یاد گرفته به حرام خدا حتی نزدیک هم نشه!"
مادر که تازه از لاک سکوتش در آمده بود، به نشانه تأیید صحبت های مریم خانم، سر تکان داد و گفت:" حق با شماس! این چند ماهه ما از آقا مجید غیر از سر به زیری و آقایی هیچ چی ندیدیم."
✍🏻💞🍃🍃🌷🍃🍃💞
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
💠 ❁﷽❁ 💠
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_اول
#قسمت_پنجاه_و_پنجم
🌷🍃🌷🍃
....
و باز ساکت شد تا مریم خانم ادامه دهد:" از نظر مالی هم شاید وضع آنچنانی نداشته باشه، ولی تا دلتون بخواد اهل کاره. وقتی لیسانسش رو گرفت، تو تهران تو یه شرکت کار می کرد که خب کفاف خرج زندگی خودش و عزیز رو می داد. بعد از فوت عزیز هم با پولی که جمع کرده بود، تونست یه جایی رو تو تهران اجاره کنه. بعد هم با همون پول اومد این جا خدمت شما. الان سرمایه چندانی نداره، مگه همین پس اندازی که این مدت کنار گذاشته. ولی خب خدا بزرگه. ان شاء الله به زندگی شون برکت میده." که مادر لبخندی زد و با فروتنی پاسخ داد:" این حرفا چیه مریم خانم! خدا روزی رسونه! خدا هیچ بنده ای رو بدون روزی نمی ذاره! ولی... راستش من غافلگیر شدم. اجازه بدید با باباش هم صحبت کنم." مریم خانم که با شنیدن این جمله، قدری خیالش راحت شده بود، با لبخندی شیرین جواب داد:" خواهش می کنم. شما با حاج آقا صحبت کنید. من فردا صبح خدمت می رسم ازتون جواب می گیرم." سپس در حالیکه چادرش را مرتب می کرد تا بلند شود، رو به مادر کرد و حرف آخرش را با قاطعیت زد:" حاج خانم، این تفاوت مذهبی برای مجید اصلا مطرح نیس! چیزی که مجید ما رو شیفته دختر گل شما کرده، خانمی و نجابت الهه جونه!" سپس به رویم خندید و همچنان که بلند می شد، گفت:" که البته حق داره!" هرچند در دریای دلم طوفانی به پا شده و در و دیوار جانم را به هم می کوبید، اپا در برابر تمجید بی ریایش،به زحمت لبخندی زدم و به احترامش از جا بلند شدم. مادر هم همان طور که از روی مبل بلند می شد، جواب داد:" خوبی و خانمی از خودتونه!" سپس به چای دست نخورده اش اشاره ای کرد و گفت:" چیزی هم که نخوردید! لااقل می موندید براتون میوه بیارم." به نشانه احترام دست به سینه گذاشت و با خوشرویی جواب داد:" قربون دستتون! به اندازه کافی دیشب زحمت دادیم!" سپس دست مادر را گرفت و با صدایی لبریز از اشتیاق ادامه داد:" ان شاء الله به زودی خدمت می رسیم و حسابی مزاحمتون می شیم!" و با بدرقه گرم مادر از اتاق بیرون رفت. با رفتن او، پاهایم سست شد و دوباره روی مبل نشستم.
پادر با گام هایی کند و سنگین بازگشت و مثل من، سرجایش نشست.
✍🏻💞🍃🍃🌷🍃🍃💞
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
💠 ❁﷽❁ 💠
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_اول
#قسمت_پنجاه_و_ششم
🌷🍃🌷🍃
.....
برای لحظاتی هر دو ساکت به نقطه ای نامعلوم خیره بودیم تا سرانجام این سکوت را مادر شکست:" اصلا فکر نمی کردم به تو نظری داشته باشه!" نگاهش کردم و دیدم با نگاهی مات به دیوار روبرویش خیره مانده و پلکی هم نمی زند. در جواب جمله ای که حرف دل خودم بود، هیچ نگفتم که مادر به چشمانم خیره شد و پرسید:" تو خودت چیزی حس کرده بودی؟!!!" در مقابل سوال صادقانه مادر چه می توانستم بگویم؟ من از روزی که او به این خانه قدم گذاشت، پای دلم را در ساحل نمناک احساسش به آب زدم و تا امروز بارها در برابر امواج سهمگین احساسی مبهم، مقاومت کرده بودم تا عنان دلم را به دست شیطان ندهم! بارها ندای نگاهش تا پشت خانه قلبم آمد و من برای رضای خدا، در های خانه را بستم!
بارها نغمه نفس هایش را پشت پنجره های جانم شنیدم و به نیت خشنودی پروردگار، پرده های دلم را کشیدم تا حتی نگاهم به نگاهش نیفتد! هرچند در این مدت، قلبم خالی از لغزش نبود و گاهی بی اختیار به تماشای خیالش می نشستم، اما خدا شاهد بود که هرگز نگاهش آنقدر بی حیا نبود که در آیینه چشمانش نقشی به وضوح بخوانم و به راز درونش پی ببرم که سکوتم طولانی شد و مادر جواب سوال خودش را داد:" اگه نظر منو بخوای، همین نجابتی که این مدت به خرج داده کافیه تا این آدم رو بشناسی!" در برابر پاسخ عارفانه مادر، تنها نگاهش کردن که به رویم لبخندی مادرانه زد و گفت:" حالا چرا انقدر رنگت پریده؟" و شاید اوج پریشانی ام را احساس کرد که از جایش بلند شد و به سمتم آمد. خم شد و شانه هایم را در آغوش کشید و هم زمان زیر گوشم زمزمه کرد:" عزیزدل مادر! مادر قربونت بشه! به خدا توکل کن! از خدا بخواه کمکت کنه!" با شنیدن این کلمات لبریز مهر و محبت، هر آنچه در این مدت بر دلم مانده بود، شبیه شبنمی شیرین پای چشمانم نشست. تنها خدا می دانست که در این مدت چه لحظات سختی را گذرانده بودم؛ از احساسات مبهمی که هر روز به بهانه ای در خانه دلم را دق الباب می کردند، تا جام سرریز نگاه های پر از معنی و خالی از حرف او، تا صدای لبریز از احساس و غریبه او و حتی دل خودم که گاهی با من غریبه می شد و حالا معنی و مفهوم همه را با تمام وجودم احساس می کردم!
✍🏻💞🍃🍃🌷🍃🍃💞
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
#خـــــــــــطبهمتقین😍
یکےازنشانہهاے
پرهیزڪاران...
@porofail_me
💫 ویژگی پرهیز کاران از لحاظ عبادی 💫
1⃣ به هنگام شب بر پای خود به نماز می ایستند .
2⃣ آیات قرآن را شمرده وبا تدبر میخوانند .
3⃣ داروی درد خودرا از قرآن می طلبند .
4⃣ آنها قامت خود را در پیشگاه خدا خم می کنند .(رکوع می روند )
5⃣ پیشانی وکف دست ها وسرزانوها و نوک انگشتان پارا به هنگام سجده بر زمین می گسترانند .
6⃣ آزادی خویش را از خدای متعال در خواست میکنند .
7⃣ قلبش خاشع .
8⃣ دینش محفوظ .
9⃣ پیوسته عمل صالح انجام می دهد .
🔟 خشوع در عبادت
#خطبهمتقین😍
@porofail_me
هدایت شده از ~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
یہسلامخوشگلبدیمبہعزیزدلزهرا🌱
#السَّلامُعَلَيْكَيَاحُجَّةاللّٰهِفِىأَرْضِهِ✋🏻🌸
سلاممولایمن🙃!
سلامدورتبگردم(:
سلاممنجیعالم🌏!
سلامماهپنهان🌙!
سلامعزیزدلزهرا♥️
سلامگلپسرنرجسخاتون✨
سلاموارثذوالفقار😌
سلاممهربونم🕊
سلامصاحبقلبم💕
#روحیالروحکفداآقاجونم،
جونمفدایجونتون🌱
#بهاَبیاَنتَواُمی🖐🏻
صبحتونبهخیردلیلزندگیمن💚🌱
#دلخوشجوابسلامممولایمن!
•🌱•[#صـــــبح_بخیر]
•🌱•[#اللھمعجݪلولیڪالفࢪج]
╭♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
بسمربمولاناامیرالمؤمنین علیهالسلام🙃
صدهزارآفتابمیریزد... ✨
باتکاݩخوردنعباےعلے... 😍
#صباحکم_حیدریه 🌤🌱