💠 ❁﷽❁ 💠
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_اول
#قسمت_هفتاد
🌷🍃🌷🍃
....
چادر سپیدی که نقشی از شاخه های سرخابی در زمینه ملیحش خود نمایی می کرد، به سر کرده و آماده میهمانی امشب می شدم. شب طولانی و به نسبت سرد 26 بهمن ماه سال 91 که مقدر شده بود شب نامزدی من با یک جوان شیعه باشد! تعریف و تمجید های محمد و عطیه و لعیا و به خصوص عبدالله و مادر، سرانجام کارساز افتاده و توانسته بود پدر را مجاب کند تا به ازدواج تنها دخترش با این جوان شیعه رضایت دهد. اندیشه خوشبختی من، لبخندی شیرین بر صورت پر چین و چروک و آفتاب سوخته اش نشانده و به چهره اش مهربانی کم سابقه ای بخشیده بود. پیراهن عربی سفیدی که فقط برای مراسم های مهم استفاده می کرد، به تن کرده و روی مبل بالای اتاق، انتظار ورود میهمانان را می کشید. لعیا هم آنقدر زیر گوش ابراهیم خوانده بود که دیگر دست از اشکال تراشی برداشته و با پوشیدن کت و شلواری شکلاتی رنگ، آماده مراسم مهم امشب شده بود. عطیه و لعیا در آشپزخانه مشغول آخرین تزئینات دیس شیرینی و میوه بودند و مادر چای را دم کرده بود که سرانجام انتظارم به سر رسید و میهمانان آمدند. پیشاپیش همه، عمو جواد وارد شد و جعبه کیک بزرگی را که با خود آورده بود، به دست عبدالله داد و پشت سرش مریم خانم و میهمانان جدیدی که عمه ی بزرگ آقای عادلی و "عمه فاطمه" صدایش می کردند. آخرین نفر هم آقای عادلی بود که با گام هایی متین و چشمانی که بیش از همیشه می درخشید، قدم به اتاق گذاشت و دسته گل بزرگی را که خوشه ی پر باری از گل های رز سرخ و سفید بود، روی میز کنار اتاق نشیمن قرار داد.
موهای مشکی اش را مرتب تر از همیشه سشوار کشیده و نشسته در کت و شلواری مشکی و پیراهنی سپید، غرق آب و عرق شرم و حیا شده بود.
عمه فاطمه با آغوش باز به استقبالم آمد و به گرمی احوالم را پرسید. صورت سفید و مهربانی داشت که خطوط عمیقش، نشان از سالخوردگی اش می داد، گرچه لحظه ای خنده از رویش محو نمی شد. مثل این که از کمر درد رنج ببرد، به سختی روی مبل نشست و بسته کادو پیچ شده ای را از زیر چادر مشکی اش بیرون آورد و روی مبل کناری گذاشت. چهره ی عمو جواد جدیت دفعه قبل را نداشت و با رفتاری مهربان و صمیمی حسابی با پدر و ابراهیم گرم گرفته بود.
✍🏻💞🍃🍃🌷🍃🍃💞
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#بهوقتپرواز...
1:20
لاخَـیرَبعدڪَ فِےالحَـیاة..💔
راستشحاجقاسم !
شماکہبودی
انگارزمینهم"بودنت"را
لمسمیکرد؛
آرامبودومهربان..
اما؛
شماکهرفتے
چهناموزونشدنظمدنیا!..
#دلتنگتیمعلمدار
#حاج_قاسم
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
هدایت شده از ~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
شبای جمعه؛
دیگه فقط بوی کربلا نمیده...
بوی فرودگاهِ بغدادم میده..🍃
°•🌻🍃•°
اگر که یادت نکنم، میمیرم؛
سلطان قلبم!
مرا روزی مباد آن دم، که بییاد تو بنشینم🥺💔
" سلامٌعلۍآلِیاسین"♥️🌱
#ظهرانتظار 🌤
#اللھمعجللولیڪالفرج 🦋
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
°•🌻🍃•° اگر که یادت نکنم، میمیرم؛ سلطان قلبم! مرا روزی مباد آن دم، که بییاد تو بنشینم🥺💔 "
#العجل..
بـٰا نُدبـه ی مـٰا نیامَدی، حَرفـی نیست
یڪ جمعه تو گریهڪن ڪه ما برگردیم
#اینجمعههمآمدنیامدی🥀💔
#اللهمعجللولیکالفرج
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آرزومہ سر زیرِ پات بزارم..🙃🌿♥
آقام..یابن الحسـن روحۍ فداڪ♡
+ڪاشاینجمعہبیایۍ🖇💔
•🌸•[#استورے]
•🌸•[#اللھمعجݪلولیڪالفࢪج]
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
هدایت شده از ᬉداࢪاݪقرار
♨️ *انا لله و انا الیه راجعون*
*محسن فخری زاده* از کلیدی ترین چهره های صنعت هسته ای کشور در منطقه آبسرد دماوند ترور شد و به *شهادت* رسید.
~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
♨️ *انا لله و انا الیه راجعون* *محسن فخری زاده* از کلیدی ترین چهره های صنعت هسته ای کشور در منطقه
شهادتتمبارکدانشمندِوطن
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
ایرانِمنتسلیت🖤
دوستداشتیدستکنین🙂
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
23.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
رفقا..
دلتونگرفته؟😔
دلتونشکسته؟💔
دلتونتنگشدهواسهضریحامامرضا؟😭
واسهسقاخونهاش..💔😭
واسهفرشایحرمش...
اینکلیپرونگاهکنید
اشکتونریخت
فقطبگید
#اللهمعجللولیڪالفرج
نگاهامامرضابدرقهراهتون💚
السلامعلیڪیاعلیبنموسیالرضا💓
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me