~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
عصینا:)))
خدایا
حالا که میگن
بارون بخاطر
دعای مهدیفاطمهاست
بخاطر دعای
اربابِ
بخاطر دعای امام رضاست
خب ما از شما
انتظار بارون همیشگی داریم:)!
درسته گناهکاریم
ولی این یکیو ازمون نگیر....
ما به مهربونی و لطفت ایمان داریم
هرچند بدکردیم...
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استـورے🎞
حاجی...
این روزا جات خیلی خالیه!
خیلی💔
#حاجقاسم 🌱
#نعمالرفیق
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
242.7K
-آمدماۍشــــاهپنـاهـمبدھ
-خطامــانـیزِگنــــاههمبدھ🦋
محمدعلیکریمخانی :)
🌸 ﷽ 🌸
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_دوم
#قسمت_هشتاد_و_ششم
🌸🍃🌺🍃🌸
.....
او شبیه که نه، برتر از آن چیزی بود که بارها از خدا تمنا کرده و در آرزوی همسری اش، به سینه بسیاری از خواستگارانم دست رد زده بودم!
★ ★ ★
نماز مغربم که تمام شد، سجاده ام را جمع کردم و از اتاق اتاق خارج شدم که دیدم مجید تازه نمازش را شروع کرده است. به گونه ای که در دیدش نباشم، روی یکی از مبل ها به تماشای نماز خواندنش نشستم. دست هایش را روی هم نمی گذاشت، در پایان قرائت سوره حمد" آمین" نمی گفت، قنوت می خواند و بر مهره سجده می کرد. هر بار که پیشانی اش را بر مهر می گذاشت، دلم پر می زد تا برای یکبار هم که شده، تمنا کنم تا دیگر این کار را نکند. سجده بر تکه ای گل، صورت خوشی نداشت و به نظرم تنها نوعی بدعت بود. اما عهد نانوشته ما در این پیوند زناشویی، احترام به عقاید یکدیگر و آزادی ادای آداب مذهبی مان بود و دلم نمی خواست این عهد را بشکنم، هرچند در این یک ماه و نیم زندگی مشترک، آنقدر قلب هایمان یکی شده و آنچنان روحمان با هم آمیخته شده بود که احساس می کردم می توانم از او طلب کنم هرچه می خواهم! می دانستم که او بنا بر عادت شیعیان، نماز مغرب و عشاء را در یک نوبت می خواند و همین که سلام نماز مغرب را داد، صدایش کردم:" مجید! اگه من ازت یه چیزی بخوام، قبول می کنی؟" از آهنگ صدایم، فهمید خبری شده که به طور کامل به سمتم چرخید و با مهربانی پاسخ داد:" خدا کنه که از دستم بر بیاد!" نفس عمیقی کشیدم و گفتم:" از دستت بر میاد! فقط باید بخوای!" و او با اطمینان پاسخ داد:" بگو الهه جان!" از جایم بلند شدم، با گاه هایی آهسته به سمتش رفتم، خم شدم و از میان جانماز مخملی سبز رنگش، مهر را برداشتپ و مقابلش روی زمین نشستم. مثل این که منظورم را فهمیده باشد، لبخندی مهربان زد و با نگاهش منتظر ماند تا حرفم را بزنم. با چشمانی که رنگی از تمنا گرفته بود، نگاهش کردم و گفتم:" مجید جان! میشه نماز عشاء رو بدون مهر بخونی؟"
✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
🌸 ﷽ 🌸
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_دوم
#قسمت_هشتاد_و_هفتم
🌸🍃🌺🍃🌸
....
به عمق چشمانم دقیق شد و من با لحنی لطیف تر ادامه دادم:" مجید! مگه زمان پیامبر مهر بوده؟ مگه پیامبر از مهر استفاده می کرده؟ پس چرا تو روی مهر سجده می کنی؟" سرش را پایین انداخت و با سرانگشتانش تار و پور سجاده اش را به بازی گرفت تا با اعتماد به نفس ادامه دهم:" آخه چه دلیلی داره که روی مهر سجده کنی؟ آخه این یه تیکه گل..." که سرش را بالا آورد و طوری نگاهم کرد که دیگر نتوانستم ادامه دهم. گمان کردم از حرف هایم ناراحت شده که برای چند لحظه بی آن که کلامی بگوید، تنها نگاهم می کرد. سپس لبخندی لبریز عطوفت بر صورتش نقش بست. دستش را روی زمین عصا کرد و با قدرت از جایش بلند شد، رو به قبله کرد و به جای هر جوابی، دست هایش را بالا برد، تکبیر گفت و نمازش را شروع کرد در حالی مهرش در دستان من مانده و روی جانمازش جز یک تسبیح سرخ رنگ چیزی نبود. همان طور که پشتش نشسته بودم، محو قامت مردانه اش شده و نمی توانستم باور کنم که به این سادگی سخنم را قبول کرده باشد.
با هر رکوع و سجودی که انجام می داد، نگاه مرا هم با خودش می برد تا به چشم خود ببینم پیشانی بلندش روی مخمل جانماز به سجده می رود. یعنی دل او به بهانه محبت من اینچنین نرم شده بود؟ یعنی ممکن بود که باقی گام هایش را هم با همین صلابت بردارد و به مذهب اهل تسنن درآید؟ یعنی باید باور می کردم که تحقق آرزو و استجابت دعایم در چنین شبی مقدر شده است؟ حتی پلک هم نمی زدم تا لحظه ای از نمازش را از دست ندهم تا سلام داد. جرأت نداشتم چیزی بگویم، مبادا رویای شیرینی که برابر چشمانم جان گرفته بود، از دستم برود.
همچنان که رو به قبله نشسته بود، لحظاتی به جانمازش نگاه کرد، سپس آهسته به سمتم برگشت. چشمانش همچنان مهربان بود و همچون همیشه می خندید. به مهرش که در دستانم مانده بود، نگاهی کرد و بعد به میهمانی چشمان منتظر و مشتاقم آمد و آهستع زمزمه کرد:" الهه جان! من... من از این نمازی که خوندم هیچ لذتی نبردم!" شبنم شادی روی چشمانم خشک شد. سرش را پایین انداخت، به اندازه چند نفس ساکت ماند، دوباره نگاهم کرد و گفت:" الهه! من عادت کردم روی مهر سجده کنم... ببین من نمی دونم زمان پیامبر مهر بوده یا نه، ولی من یاد گرفتم برای خدا، روی خاک سجده کنم!"
✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
🌸 ﷽ 🌸
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_دوم
#قسمت_هشتاد_و_هشتم
🌺🍃🌸🍃🌺
...
که میان حرفش آمدم و با ناراحتی اعتراض کردم:" یعنی برای تو مهم نیس که سنت پیامبر چی بوده؟ فقط برات مهمه که خودت به چه کاری عادت کردی، حتی اگه اون عادت خلاف سنت پیامبر باشه؟" نگاهم کرد و با لحنی مقتدرانه جواب داد:" من نمی دونم سنت پیامبر چی بوده و این اشتباه خودمه که تا حالا دنبالش نرفتم! ولی اینو میدونم که سنت پیامبر نباید خلاف فلسفه دین باشه!" به احترام کلام پر مغزش سکوت کردم تا ادامه دهد:" اگه فلسفه سجده اینه که در برابر خدا کوچیک بودن خودتو نشون بدی، سجده روی خاک خیلی بهتر از سجده روی فرش و جانمازه!" گرچه توجیهش معقول بود و منطقی، اما این فلسفه بافی ها برای من جای سنت پیامبر را نمی گرفته که من هم با قاطعیت جوابش را دادم:" ببین مجید! پیامبر روی مهر سجده نمی کرده! پس چه اصراری داری که حتما روی مهر سجده کنی؟"
لبخندی زد و با آرامش پاسخ داد:" الهه جان! این اعتقاد شماس که پیامبر روی مهر سجده نمی کرده، ولی ما اعتقاد داریم که پیامبر روی خاک یا یه چیزی شبیه خاک سجده می کردن. اصلا به فرض که پیامبر هم روی مهر سجده نمی کرده، ولی فکر نمی کنم که کسی رو هم از سجده روی مهر منع کرده باشه. همونطور که حتما پیامبر جاهایی نماز خونده که فرش و زیلو و هیچ زیراندازی نبوده، خب اونجا حتما پیامبر روی زمین خاکی سجده می کرده! پس سجده روی زمین هم نباید اشکالی داشته باشه." مشت دستم را باز کردم و با اشاره به مهر میان انگشتانم، پرسیدم:" زمین چه ربطی به این مهر داره؟" به آرامی خندید و گفت:" خب ما که نمی تونیم همه جا فرش رو کنار بزنیم و روی زمین سجده کنیم! این مهر یه تیکه از زمینه که همیشه همراه آدمه!" قانه نشدم و با کلافگی سوال کردم:" خب من میگم چه اصراری به سجده روی مهر یا به قول خودت زمین داری؟" دستش را دراز کرد، مهر را از دستم گرفت و پاسخ داد:" برای این که وقتی پیشونی رو روی خاک می ذاری، احساس می کنس در برابر خدا به خاک افتادی! حسی که تو سجده روی فرش اصلا بهت دست نمیده!"
✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
🌸 ﷽ 🌸
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_دوم
#قسمت_هشتاد_و_نهم
🌸🍃🌺🍃🌸
....
سپس با نگاه عاشقش به پای چشمانم زانو زد و عاشقانه تر تمنا کرد:" الهه جان! من تو رو به اندازه تمام دنیا دوست دارم! اگه نمازم رو بدون مهر خوندم، بخاطر این بود که واقعا می خواستم چیزی رو که ازم خواستی انجام بدم... ولی اجازه بده تا به اون چیزی که اعتقاد دارم عمل کنم!" و شاید اندوهم را در خطوط صورتم خواند که صدایش رنگ غم گرفت:" الهه جان! من تو رو همینجوری که هستی دوست دارم، با همه اعتقاداتی که داری! اگه میشه تو هم منو همینجوری که هستم قبول کن، با همه اعتقاداتی که دارم!" سپس به مهری که در دستش آرام گرفته بود، نگاهی کرد و با لبخندی کمرنگ ادامه داد:" ببین الهه! این مهمه که من و تو نماز می خونیم! حالا این که یکی روی سجاده سجده می کنه و اون یکی روی خاک، چیزی نیس که بخواد آرامش زندگی مون رو به هم بزنه!"
فوران شادی لحظاتی پیش به برکه غصه بدل شده و غبار حسرتی که به دلم نشسته بود، به این سادگی ها از بین نمی رفت، با این همه گرمای محبتش در قلبم آنقدر زنده و زاینده بود که این مجادله ها، حتی به اندازه ذره ای سردش نکند که لبخندی زدم و گفتم:" ببخشید اگه ناراحتت کردم! منظوری نداشتم!" و انگار شنیدن همین پاسخ ساده از زبان من کافی بود تا نفس حبس شده در سینه اش بالا بیاید.
صورتش از آرامشی شیرین پر شد و با لب هایی که می خندید، پاسخ عذرخواهی ام را داد:" الهه جان! این حرفو نزن! تو چیزی رو که دوست داشتی به من گفتی! این که آدم حرف دلش رو به همسرش بگه، عذرخواهی نداره!" سپس بار دیگر مهر را روی جانمازش نشاند و برای اقامه دوباره نماز عشاء به پا خاست. باز از جایم تکان نخورم و مثل دفعه قبل محو تماشای نمازش شدم. هرچند این بار جشنی در دلم بر پا نبود و با نگاهی مات و افسرده به بوسه پیشانی اش بر سطح مهر حسرت می خوردم که صدای در اتاق مرا به خود آورد. بلند شدم و در را باز کردم که صورت مهربان مادر روحم را تازه کرد، ولی نه به قدری که اندوه چهره ام را پنهان کند به چشمانم نگاه کرد و با زیرکی مادرانه اش پرسید:" چیزی شده الهه؟" خنده ای ساختگی نشانش دادم و گفتم:" نه مامان! چیزی نشده! بیا تو!"
✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
🌸 ﷽ 🌸
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_دوم
#قسمت_نود
🌸🍃🌺🍃🌸
.....
پیدا بود حرفم را باور نکرده، ولی به روی خودش نیاورد و در پاسخ تعارفم گفت:" نه مادرجون! اومدم بگم شام قلیه ماهی درست کردم. اگه هنوز شام نذاشتی با مجید بیاید پایین دور هم باشیم." دلم نیامد دعوت پر مهرش را نپذیرم و گفتم:" چشم! شام که هنوز درست نکردم. مجید داره نماز می خونه، نمازش تموم شد میام." و مادر با گفتن" پس منتظرم!" از راه پله پایین رفت. نماز مجید که تمام شد، پرسید:" کی بود؟" و من با بی حوصلگی پاسخ دادم:" مامان بود. گفت برا شام بریم پایین." از لحن سرد و سنگینم فهمید هنوز ناراحتم که نگاهم کرد و با صدایی آهسته پرسید:" الهه جان! از دست من ناراحتی؟" نه می خواستم ماجرا بیش از این ادامه پیدا کند و نه می توانستم چشمان مهربانش را غمگین ببینم که لبخندی دلنشین تقدیمش کردم و گفتم:" نه مجید جان! ناراحت نیستم." و او با گفتن" پس بریم!" تعارفم کرد تا زودتر از در خارج شوم و احساس بین قلبمان به قدری جاری و زلال بود که به همین چند کلمه، همه چیز را فراموش کرده و تمام طول راه پله را تا طبقه پایین، عاشقانه گفتیم و خندیدیم که از صدای شیطنت مان عبدالله در را گشود و دیدن مان، سر شوخی را باز کرد:" به به! عروس و داماد تشریف اوردن!" و با استقبال گرمش وارد خانه شدیم. مادر در آشپزخانه مشغول پختن غذا بود و از همانجا به مجید خوش آمد گفت. اما پدر چندان سرحال نبود و با سایه اخمی که بر صورتش افتاده بود، به پشتی تکیه زده و تلویزیون تماشا می کرد. مجید کرایه ماهیانه را هم با خودش آورده بود و دو دسته تقدیم پدر کرد. پدر همان طور که نشسته بود، دسته تراول ها را روی میز کنارش گذاشت و با همان چهره گرفته باز مشغول تماشای تلوزيون شد. مجید و عبدالله طبق معمول با هم گرم گرفته و من برای کمک به مادر به آشپزخانه رفتم. قلیه ماهی آماده شده بود و ظرف ها را از کابینت بیرون می آوردم که از همانجا نگاهی به پدر کردم و پرسیدم:" مامان! چی شده؟ بابا خیلی ناراحته." آه بلندی کشید و گفت:" چی می خواسته بشه مادر جون؟ باز من یه کلمه حرف زدم." دست از کار کشیدم و مادر در مقابل نگاه نگرانم ادامه داد:" بهش گفتم چیزی شده که از الان داری محصول خرما رو پیش فروش می کنی؟ جوش اورد و کلی داد و بیداد کرد که به تو چه مربوطه! می گه تو انبار باید به پسرات جواب پس بدم، این جا به خودت!"
✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
🌸 ﷽ 🌸
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_دوم
#قسمت_نود_و_یکم
🌺🍃🌸🍃🌺
....
سپس نگاهی به اتاق انداخت تا مطمئن شود پدر متوجه صحبت هایش نمی شود و با صدایی آهسته گله کرد:" گفتم ابراهیم ناراحته! خب اونم حق داره! داد کشید که اگه ابراهیم خیلی ناراحته، بره دنبال یه کار دیگه!" که مجید در چهارچوب آشپزخانه ایستاد و تعریف مادر را نیمه تمام گذاشت:" مامان چی کار کردید! غذاتون چه عطر و بویی داره! دستتون درد نکنه!"
مادر خندیر و با گفتن" کاری نکردم مادر جون!" اشاره کرد تا سفره را پهن کنم.
نگرانی مادر را به خوبی درک می کردم و می فهمیدم چه حالی دارد؛ سرمایه ای که حاصل یک عمر زحمت بود، آبرویی که پدر در این مدت از این تجارت به دست آورده و وابستگی زندگی ابراهیم و محمد به حقوق دریافتی از پدر، دست به دست هم داده و دل مهربان مادر را می لرزاند، ولی در مقابل استبداد پدر کاری از دستش بر نمی آمد که فقط غصه می خورد. فرصت صرف غذا به صبحت های معمول می گذشت که پدر رو به مجید کرد و پرسید:" اوضاع کار چطوره مجید؟" لبخند مجید رنگی از رضایت گرفت و پاسخ داد:" خداروشکر! خوبه!" که پدر لقمه اش را قورت داد و با لحنی تحقیر آمیز آغاز کرد:" اگه وضع حقوقت خیلی خوب نیس، بیا پیش خودم! هم کارش راحت تره، هم پول بیشتری گیرت میاد!" مجید که انتظار چنین حرفی را نداشت، با تعجب به پدر نگاه کرد و در عوض، عبدالله جواب پدر را داد:" بابا! این چه حرفیه شما می زنی؟ آقا مجید داره تو پالایشگاه کار می کنه! کجا از شرکت نفت بهتر؟ تازه حقوقشون هم به نسبت خوبه!" که پدر چین به پیشانی انداخت و گفت:" جای خوبیه، ولی کار پر دردسریه! هر روز صبح باید تا اسکله شهید رجایی بره و شب برگرده! تازه کارش هم پر خطره! همین یکی دو سال پیش بود که تو پالایشگاه آتیش سوزی شد..." از سخنان پدر به شدت ناراحت شده بودم و چشمم به مجید بود و می دیدم در سکوتی سنگین، خیره به پدر شده که مادر طاقتش را از دست داد و با ناراحتی به میان حرف پدر آمد:" عبدالرحمن! خب لابد آقا مجید کار خودش رو دوست داره!" و بالاخره مجید زبان گشود:" خیلی ممنون که به فکر من هستید! ولی خب من از کارم راضی ام! چون رشته تحصیلی ام هم مهندسی نفت بوده، خیلی به کارم علاقه دارم!" پدر لبی پیچ داد و با لحنی که حالا بیشتر رنگ غرور گرفته بود تا خیرخواهی، جواب داد:" هر جور میل خودته! آخه من دارم با یه تاجر خوب قرارداد می بندم و دیگه از امسال سود نخلستون هام چند برابر میشه! گفتم زیر پر و بال تو هم بگیرم که دیگه برای چندرغاز پول انقدر عذاب نکشی!" مجید سرش را پایین انداخت تا دلخوری اش را کسی نبیند، سپس لبخندی زد و با متانت همیشگی اش پاسخ داد:" دست شما درد نکنه! ولی من دیگه تو این کار جا افتادم." و پاسخش آنقدر قاطع بود که پدر اخم کرد و با حالتی پر غیظ و غضب، لقمه بعدی را در دهانش گذاشت. حالا می فهمیدم مشتری جدیدی که نارضایتی ابراهیم و محمد را برانگیخته، همین تاجری است که پدر را به سودی چند برابر امیدوار کرده و به او اجازه می دهد تا همچون ارباب و رعیت با مجید صحبت کند. برای لحظاتی غذا در سکوت خورده شد که خبری بهت آور، نگاه همه را به صفحه تلویزیون جلب کرد؛ نبش قبر یک شخصیت بزرگ اسلامی در سوریه به دست تروریست های تکفیری! حجر بن عدی که به گفته گوینده خبر، از اصحاب پیامبر و از نام آوران اسلام بوده است. گرچه نامش را تا آن لحظه نشنیده بودم اما در هر حال نبش قبر، گناه قبیح و وحشتناکی بود و تنها از دست کسانی بر می آمد که به خدا و پیامبرش هیچ اعتقادی ندارند. پدر زودتر از همه نگاهش را برگرداند و بی توجه به غذا خوردنش ادامه داد، اما چشمان گرد شده عبدالله همچنان به تلوزيون خیره مانده بود و مادر مثل این که درست متوجه نشده باشد، پرسید:" چی شده؟" شاید هم متوجه شده بود و باورش نمی شد که قبر یک مسلمان آن هم کسی که یار پیامبر بوده، شکافته شده و به مدفنش اهانت شده باشد که عبدالله توضیح داد:" این تروریست هایی که تو سوریه هستن، به حرم حجر بن عدی حمله کردن و نبش قبرش کردن!" مادر لب گزید و با گفتن "استغفرالله" از زشتی این عمل به وحشت افتاد.
✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
هدایت شده از ~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
بِسمِ نآمَتـ ڪِھ اِعجاز میڪُنَد...
بســمِ #اللھ••🍃
#سلامظهرٺونمعطربھنامولےعصر(عج)♥️
هدایت شده از ~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
یہسلامخوشگلبدیمبہعزیزدلزهرا🌱
#السَّلامُعَلَيْكَيَاحُجَّةاللّٰهِفِىأَرْضِهِ✋🏻🌸
سلاممولایمن🙃!
سلامدورتبگردم(:
سلاممنجیعالم🌏!
سلامماهپنهان🌙!
سلامعزیزدلزهرا♥️
سلامگلپسرنرجسخاتون✨
سلاموارثذوالفقار😌
سلاممهربونم🕊
سلامصاحبقلبم💕
#روحیالروحکفداآقاجونم،
جونمفدایجونتون🌱
#بهاَبیاَنتَواُمی🖐🏻
صبحتونبهخیردلیلزندگیمن💚🌱
#دلخوشجوابسلامممولایمن!
•🌱•[#صـــــبح_بخیر]
•🌱•[#اللھمعجݪلولیڪالفࢪج]
╭♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
•°💛
•° هر شیعه دعا کند بیایی مھدی
صد شور به پا کند بیایی مھدی
دیگر به دل سوختہ ام صبری نیست
این جمعه خدا کند بیایی مھدی 🌻🍃
#صبحانتظار 🌤
#اللھمعجللولیڪالفرج 🦋
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
#استادپناهیان:
تصـورکن
همهعالمبلندشدنواستکفبزنن
اماامامزمـان(عج)کهتورودید
روشوبرگردونه...💔
ارزشداره؟!😭
🕊اللّٰھـُـــم؏جِّللِوَلـیڪَالفَــرَج🕊
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•🦋🌱• #استورے
مَدَد؎یوسُفِزَهـࢪاۍِهَمِہ..؛💖
#اللھمعجݪالولیڪاݪفࢪج🌙❥
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
#جمعہهایامامزمانے
خدایابرساڹ
بہمولایماامام
راهنمای راه یافتہ
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
#جمعہهایامامزمانے
غروبجمعہاستدوباره
دلتنگمبونہداره
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
امام زمان
در قلبهای شماست
مواظب باشید،
بیرونش نکنید!
«آیت اللّٰه بهجت»
#دوخط_منبر 🍃
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
『💙͜͡🌿』
#دردودلباحضرتدلبر♥️
•|° به تو سلام میدم حسینجان...
خودتآقا از زندگیمون #خبرداری،
میدونم اگه هوامو نداشتهباشی
اوضاعم خرابتر میشه....:)
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
『💙͜͡🌿』
#دل...
تنها نردبانے است
ڪہ آدمے را به آسمان میرساند
و تنها وسیلهاے ست...
ڪہ #خدا را دَر مے یابد...
#شهیدچمران
#دلامونوخداییکنیم🌱
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
■○□●
امامرضاۍجان🧡
براۍدوسټداشتنټ
آرایہاۍنیسټ
جزټڪرار...♥️
خدامیدونہدلتنگیمآقا😔
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
🌸 ﷽ 🌸
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_دوم
#قسمت_نود_و_دوم
🌸🍃🌺🍃🌸
....
مجید هم نفس بلندی کشید و با سکوتی غمگین اوج تاسفش را نشان داد که با تمام شدن متن خبر، عبدالله صدای تلویزیون را کم کرد و گفت:" من نمی دونم اینا دیگه کی هستن؟!!! میگن ما مسلمونیم، ولی از هر کافر و مشرکی بدترن! تازه تهدید کردن که اگه دستشون به حرم حضرت زینب (س) برسه، تخربیش می کنن!"
با شنیدن این جمله نگاهم به چشمان مجید افتاد و دیدم که نگاهش آشکارا لرزید. مثل این که جان عزیزی از عزیزانش را در خطر ببیند، برای چند ثانیه تنها به عبدالله نگاه کرد و بعد با لحنی غیرتمندانه به خبری که شنیده بود، پاسخ داد:" هیچ غلطی نمی تونن بکنن!" و حالا این جواب مردانه او بود که توجه همراه با تعجب ما را به خودش جلب کرد. ما هم از اهانت به خاندان پیامبر (ص) ناراحت و نگران بودیم،اما خون غیرت به گونه ای دیگر در رگ های مجید جوشید، نگاهش برای حمایت از حرم تپید و نفس هایش به عشق حضرت زینب (س) به شماره افتاد.
گویی در همین لحظه حضرت زینب (س) را در محاصره دشمن می دید که اینگونه برای رهایی اش بی قراری می کرد و این همان احساس غریبی بود که با همه ی نزدیکی قلب ها و یکی بودن روح مان، باز هم من از درکش عاجز می ماندم!
★ ★ ★
با آمدن ماه خرداد، خورشید هم سر غیرت آمده و بر سر نخل ها آتش می ریخت، هرچند نخل های صبور، رعنا تر از همیشه قد برافراشته و خم به ابرو نمی آوردند و البته من هم درست مثل نخل ها، بی توجه به تابش تیز آفتاب بعدازظهر، لب حوض نشسته و با سرانگشتانم تن گرم آب را لمس می کردم. نگاهم به آبی آب حوض بود و خیالم در جای دیگری می گشت. از صبح که از برنامه های تلویزیون متوجه شده بودم امشب چه مناسبتی دارد، اندیشه ای به ذهنم راه یافته و اشتیاق عملی کردنش در دلم بی تابی می کرد. فردا سالروز ولادت امام علی (ع) بود و من برای امشب و مجید، خیالی در سر داشتم. خیالی که شاید می توانست نه به شیوه مجادله چند شب پیش که به آیین مهر و محبت دل او را نرم کرده و ذهنش را متوجه مذهب اهل تسنن کند که صدای باز شدن در ساختمان مرا از اعماق اندیشه هایم بیرون کشید و نگاهم را به پشت سر دوخت. مادر دمپایی لا انگشتی اش را پوشید و با حالی نه چندان مساعد قدم به حیاط گذاشت.
✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
🌸 ﷽ 🌸
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_دوم
#قسمت_نود_و_سوم
🌸🍃🌺🍃🌸
.....
به احترامش بلند شدم و همچنان که به سمتش می رفتم، گفتم:" فکر کردم خوابیدید!" صورت مهربانش از چین و چروک پر شد و با صدایی که بیشتر شبیه ناله بود، پاسخ داد:" خواب کجا بود مادرجون؟ از وقتی نهار خوردم دلم بدجوری درد گرفته! چند بارم حالم بهم خورده!" خوب می دانستم که مادر تا جایی که بتواند و درد امانش دهد، از بیماری شکایت نمی کند، پس حالش آنقدر ناخوش بود که اینچنین لب به شکوه گشوده و ابراز ناراحتی می کرد. به سختی لب تخت گوشه حیاط نشست و من هم کنارش نشستم، دستش را گرفتم و با نگرانی سوال کردم:" می خوای بریم دکتر؟" سری به علامت منفی جنباند و من باز اصرار کردم:" آخه مامان! این دل درد شما الان چند ماهه که شروع شده! بیا بریم دکتر بلاخره یه دارویی میده بهتر میشی!" آه بلندی کشید و گفت:" الهه جان! من خودم درد خودم رو می دونم! هر وقت عصبی میشم این دل دردم شروع میشه!" و من با گفتن" مگه چی شده؟" سر درد دلش را باز کردم:" خیلی از دست بابات حرص می خورم! هیچ وقت اخلاق خوبی نداشت! همیشه تند و تلخ بود! حالا هم که داره همه محصول خرما رو از الان پیش فروش می کنه، اونم به یه تاجر ناشناس که اصلا معلوم نیس چه اصل و نسبی دارن! هر وقت هم می خوام باهاش حرف بزنم میگه به تو ربط نداره، من خودم عقلم می رسه! می گم ابراهیم و محمد دلواپس نخلستون هستن، میگه غلط کردن، اونا فقط دلواپس جیب خودشون هستن!... یه عمر تو این شهر با آبرو زندگی کردیم، حالا سر پیری اگه همه سرمایه اش رو از دست بده..." نمی دانستم در جواب گلایه هایش چه بگویم که فقط گوش می کردم تا لااقل دلش قدری سبک شود و او همچنان که نگاهش در خطوطی نامعلوم دور می زد، ادامه می داد:" تازه اون شب آقا مجید رو هم دعوت به کار می کنه! یکی نیس بهش بگه تو پسرهای خودت رو فراری نده، داماد پیش کش!" سپس نگاهم کرد و با نگرانی پرسید:" اون شب از این جا که رفتین، آقا مجید بهت چیزی نگفت؟ از حرف بابا ناراحت نشده بود؟"
✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
🌸 ﷽ 🌸
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_دوم
#قسمت_نود_و_چهارم
🌺🍃🌸🍃🌺
...
شاید اگر مادر همچون من یک روز با مجید زندگی کرده و اوج لطافت کلام و نجابت زبانش را دیده بود، این همه دلواپس دلخوری اش نمی شد که لبخندی زدم و گفتم:" نه مامان! هیچی نگفت! اخلاقش اینطوری نیس که گله کنه!" مادر سری از روی تأسف تکان داد و گفت:" بخدا هر کی دیگه بود ناراحت می شد! دیدی چطوری باهاش حرف می زد؟ هر کی نمی دونست فکر می کرد تو پالایشگاه از این بنده خدا بیگاری می کشن که بابات اینجوری به حالش دلسوزی می کنه! خب اونم جوونه، غرور داره..." که کسی به در حیاط زد و شکوائیه مادر را نیمه تمام گذاشت. برخاستم و از پشت در صدا بلند کردم:" کیه؟" که صدای همیشه خوشحال محمد، لبخند بر صورتم نشاند. در را گشودم و با دیدن محمد و عطیه وجودم غرق شادی شد. عطیه با شکم بر آمده و دستی که به کمر گرفته بود، با گام هایی کوتاه و سنگین قدم به حیاط گذاشت و اعتراض پر مهر و محبت مادر را برای خودش خرید:" عطیه جان! مادر تو چرا با این وضعت راه افتادی اومدی؟" صورت سبزه عطیه به خنده ای مهربان باز شد و همچنان که با مادر روبوسی می کرد، پاسخ داد:" خوبم مامان! جلو در خونه سوار ماشین شدم و این جا هم پیاده شدم!" محمد هم به جمع مان اضافه شد و برای این که خیال مادر را راحت کند، توضیح داد:" مامان! غصه نخور! نمی ذارم آب تو دلش تکون بخوره! این مدت بنده کلیه امور خونه داری رو به عهده گرفتم که یه وقت پسرموت ناراحت نشه!"
بالشت مخملی را برای تکیه عطیه آماده کردم و تعارفش کردم تا بنشیند و پرسیدم:" عطیه براش اسم انتخاب کردی؟" به سختی روی تخت نشست، تکیه را به بالشت داد و با لبخندی پاسخ داد:" چند تا اسم تو ذهنم هست! حالا نمی دونم کدومش رو بذاریم، ولی بیشتر دلم میخواد یوسف بذارم!" که محمد با صدای بلند خندید و گفت:" خدا رحم کنه! از وقتی این آقا تشریف اوردن، کسی دیگه ما رو آدم حساب نمی کنه! حالا اگه یوسف هم باشه که دیگه هیچی، کلا من به دست فراموشی سپرده میشم!" و باز صدای خنده های شاد و شیرینش فضای حیاط را پر کرد. مادر مثل این که با دیدن محمد و عطیه روحیه اش باز شده و دردش تسکین یافته باشد، کنار عطیه نشست و گفت:" خب مادرجون! حالت چطوره؟"
✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
هدایت شده از ~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
بِسمِ نآمَتـ ڪِھ اِعجاز میڪُنَد...
بســمِ #اللھ••🍃
#سلامظهرٺونمعطربھنامولےعصر(عج)♥️
#اربابمــ
ڪشتےشکستہایمکہ
بےتاب ماندهایم
آشفتہ در تلاطم گرداب
مانده ایم
رحمےکن اےاجل،
کہطوافحرمڪنیم
در حسرٺ زیارٺ
#ارباب مانده ایم
#آےڪربلادلتنگم
#صلی_الله_علیک_یا_اباعبدالله
#مجنون_کربلا
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
#دوڪلامحرفحساب 🌱🌸
⚡️اولۍرا رَدڪردیــم!
دومی،یقه ینَفْــسِ مان راگرفت!
براۍاینڪهدومی،دستازسرمان
بردارد،بهسومیمبتلاشدیم.
و....
▪️لڪهرویِلکه،تلنبارشــد،
تا دیدیم،حالِخوبمان،ازدست رفت!
#دروغ ؛یڪۍپساز دیگری،ریشهۍ
ستونهایآرامشت رامۍشڪند...
بهخودتمۍآیی ومیبینی؛
درست شبیهدومیـــنو ،
هر چهراڪه عُمـرۍساخته ای،فرو
ریخته!
✨ امیرِڪلام،قرنها پیش،گوشهی دفتری،
برایت یادگاری نوشت،تا این روزها مرورشڪنی ؛
بنده ای،مــزه یایمان را نمۍچشد؛
مگرآنڪهدروغ راهنگام شوخۍوجدی
ترڪڪند!
💞هنربزرگۍست اگر؛
من وتو،دروغتڪانۍڪنیم !
آنهم دردنیایۍڪهدروغ،یقهۍظاهِرُ
السَّلام ها را همگرفته است ❗️
بسم الله...این ما واین هم روزِجدیدِ خدا!
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ღ حضرت عشقღ
•ازچشمایگریونمــ💔•
#آسیدرضانریمانے🎤
#حضرت_عشق❤
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me