#یاحسینمولا❤️
ڪمےطراوٺِباران
ڪمےݩسیمحرم
سلامصبحمݩ و•❥•
فیضمستقیمحرمツ
چقدرسادھتورا
مےشودزیارٺڪرد
بہیڪسلامِمݩو
حسرٺِحریمحرمـ💔
💛→ ♡ @porofail_me
۲۹ آذر ۱۳۹۹
۲۹ آذر ۱۳۹۹
~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
#...(🌿🌸💫🖇)
-⇣•●💕〰🗞️●•
🐝•° #سجدهےشڪر
➖➖➖📗➖➖➖
📬💌↓امامصادقعلیهالسلام•↶
سجدهشڪࢪبرهرمسلمانےواجباست
باآننمازتراڪاملوپروردگارتراخشنود
مےسازیوفرشتگان•👼🏻•رابهشگفتے
میآورے
بہدرستےڪہبندهزمانیکهنمازمیخواند
وسپسسربرسجدهشڪࢪمینہد•🙇♂•
پروردگارحجابهاےموجودمیانبندهو
فرشتههاوملائڪرامےگشایدومےگوید:
ایملائڪہمن!بهبندهامبنگرید.واجبمرا
بهجاےآوردوعہدمرابراےمنتمامنمود
سپسبراےمننسبتبهآنچہڪہبرایش
نعمتنمودهام،سجدهشڪࢪبهجاآورد•✨•
♥️⃟اللّٰھـُــم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَج⃟🦋
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
۲۹ آذر ۱۳۹۹
۲۹ آذر ۱۳۹۹
~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
#...(🎈📖📿✨)
-⇣•●💕〰🗞️●•
📜🖇||| #نهجالبلـاغه
🐝•°||| #حڪمت٨١
📬💌↓امیرالمومنینعلیهالسلام•↶
ارزشهرڪسبہمقداردانایےوتخصصّ
اوست✨
➖➖➖📙🍋➖➖➖
🐝•° #ڪلـامنوࢪ•↶
📬💌↓امیرالمومنینعلیهالسلام•↶
دربرابرناگواريهاىاندڪ،بيتابىنكنيدڪه اينڪارشمارابهناگواريهاےزيادى
مىاندازد✨
📚|||غررالحڪم۱۰۳۱۴|||
➖➖➖📙🍋➖➖➖
🐝•° #ڪلـامنوࢪ•↶
📬💌↓امیرالمومنینعلیهالسلام•↶
ازتوڪلّت،توراهمينبسڪہبراےخود روزیرسانیبهجزخداوندسبحاننبینے✨
📚📌|||غررالحڪم،ح۴۸۹۵|||
♥️⃟اللّٰھـُــم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَج⃟🦋
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
۲۹ آذر ۱۳۹۹
۲۹ آذر ۱۳۹۹
#رفیقانھ🌱
رفیقوقتےمیبینے #رفیقت ناراحتہ،
حالشخوش نیس،دلشگرفتہ،
#بیخیال نباش !!!
#شهیدابراهیمهادی
تو #رفاقت ڪمنمیزاشت ؛
پسَحواستبِهرفیقت باشہ...
امیرالمؤمنینعلیهالسلام مےفرمایند :
ﺑﺮﺍدران زدﺍﻳﻨﺪﻩ #ﻏﻤﻬﺎ و #ﺍﻧﺪوههایند .
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
۲۹ آذر ۱۳۹۹
۲۹ آذر ۱۳۹۹
۲۹ آذر ۱۳۹۹
~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
درحریمقدس
محرمزینبسلاماللہعلیھااست...
.
.
ولادتعالمہغیرمعلمہ ؛ داناۍبۍآموزگار
ڪعبہالرزایا ؛ نشانہۍاندوهها
نائبہالزهراء ؛ جانشینحضرتزهراسلاماللہعلیھا
نائبہالحسین ؛ جانشینحضرتامامحسینعلیہالسلام
ملیڪہالنساء ؛ اختیاردنیا ؛ شریڪہالشھید
سھیموشریڪدرشھادتشھداء ؛ ناموسرواقالعظمہ ؛ شرفآسمانعظمتوبزرگۍ
سراَبیھا ؛ راز[هستۍ]پدرخود ؛ سلالہالولایہ
خلاصہولایہ ؛ شفیقہالحسن ؛ همتاۍحضرتامامحسنعلیہالسلام
البلیغہ ؛ صاحببلاغتدرسخن
نجمہسماءالنبالہ ؛ ستارہدرخشانآسمانبزرگۍ
محبوبہالمصطفۍ ؛ موردعلاقہحضرترسولصلۍاللہعلیہوآلہوسلم
بطلہڪربلا ؛ قھرمانڪربلا
حضرتزینبڪبرۍسلاماللہعلیھامبارڪ♥️🌸
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
۲۹ آذر ۱۳۹۹
🌸 ﷽ 🌸
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_دوم
#قسمت_صد_و_سی_و_چهارم
🌸🍃🌺🍃🌸
....
دست مادر را گرفته بودم و همپای قدم های ناتوانش پیش می رفتم و مجید هم چمدان کوچک وسایل مان را حمل می کرد که صدای مردی که مجید را به نام می خواند، توجه ما را جلب کرد. مرد جوانی با رویی خندان به سرعت به سمت مان آمد و همین که به مجید رسید، محکم در آغوشش کشید و احوالش را به گرمی پرسید.
سپس رو به من و مادر شروع به سلام و احوالپرسی کرد و هم زمان مجید معرفی اش نمود:" آقا مرتضی، پسر عمه فاطمه هستن." و مرد جوان با خوشرویی دنبال حرف مجید را گرفت:" پسر عمه که چه عرض کنم، ما از بچگی با هم بزرگ شدیم. دیگه مثل داداشیم." سپس سرش را به نشانه احترام خم کرد و با لبخندی صمیمی ادامه داد:" مامانم منو فرستاده و دستور داده که ببرمتون منزل. اگه قابل می دونید تا هر وقت که این جا هستید، ما در خدمتتون هستیم." و بی معطلی چمدان را از دست مجید گرفت و همان طور که به سمت درب خروجی می رفت، رو به مجید صدا بلند کرد:" تا شما بیاید، من میرم ماشینو از پارکینگ بیارم جلو در." و با عجله از سالن خارج شد. مادر همچنان که با قدم هایی سست پیش می رفت، از مجید پرسید:" مجید جان! این آقا مرتضی همونی نیس که شب عروسی هم خیلی زحمت می کشید؟" و چون تایید مجید را دید، ادامه داد:" اون شب همه زحمت سفارش میوه و شیرینی و شام با این بنده خدا بود. خدا خیرش بده!" مجید خندید و گفت:" آخه واقعا ما با هم مثل برادریم. حالا ان شاءالله سر عروسیش جبران می کنم." از سالن که خارج شدیم، آقا مرتضی با اشاره دست ما را متوجه خودش کرد. پژوی نقره ای رنگش را در همان نزدیکی پارک کرده و در عقب را برای سوار شدن مادر باز گذاشته بود. با احترام و تعارف های پی در پی آقا مرتضی، من و مادر عقب نشستیم و مجید هم جلو سوار شد و حرکت کردیم. از محوطه فرودگاه که خارج شدیم، سر خوش صحبتی آقا مرتضی باز شد و رو به مادر کرد:" حاج خانم! این آقا مجید رو اینجوری نگاه نکنید که اومده بندر و یادی از ما نمی کنه. یه زمانی ما از صبح تا شب با هم بودیم. با هم سر سفره عزیز چایی شیرین می خوردیم، با هم تو کوچه فوتبال بازی می کردیم، سر ظهر هم یا مجید خونه ما بود یا من خونه عزیز!"
✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
۲۹ آذر ۱۳۹۹
🌸 ﷽ 🌸
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_دوم
#قسمت_صد_و_سی_و_پنجم
🌺🍃🌸🍃🌺
.....
مجید به سمت ما چرخید و برای شرح بیشتر حرف های آقا مرتضی، توضیح داد:" آخه اون زمانی که من خونه عزیز بودم، عمه فاطمه طبقه بالای خونه عزیز زندگی می کردن." و آقا مرتضی با تکان سر، توضیح مجید را تایید کرد و با سر سخن را به دست گرفت:" آره دیگه! کلا ما با هم بودیم! هر کی هم می پرسید می گفتیم داداشیم!" مجید لبخندی زد و گفت:" خدا رحمت کنه شوهر عمه فاطمه رو! واقعا به گردن من حق پدری داشتن!" که آقا مرتضی خندید و گفت:" البته حق پدری رو کامل ادا نکرد! چون کتک زدن هاش مال من بود و قربون صدقه هاش مال مجید!" مجید هم کم نیاورد و با خنده جوابش را داد:" خب تقصیر خودت بود! خیلی اذیت می کردی!" و آقا مرتضی مثل این که با این حرف مجید به یاد شیطنت هایش افتاده باشد، خندید و گفت:" اینو راست میگه! خیلی شَر بودم!" سپس از آینه نگاهی به مادر کرد و ادامه داد:" عوضش حاج خانم هرچی من شَر بودم، این دامادتون مظلوم بود! تو مدرسه من همش گوشه کلاس وایساده بودم و شب باید جریمه می نوشتم، اونوقت مجید نمره انظباش همیشه بیست بود! نتیجه هم این شد که الان مجید خونه و زن و زندگی داره و من همینجوری موندم!" مادر در جوابش خندید و گفت:" ان شاءالله شما هم سر و سامون می گیری و خوشبخت میشی پسرم!" و آقا مرتضی با گفتن" ان شاءالله" آن هم با لحنی پر از حسرت و آرزو، صدای خنده مجید را بلند کرد. طرز حرف زدنش به قدری سرگرم کننده بود که اصلا متوجه گذر زمان نشده و طول مسیر طولانی فرودگاه تا منزلشان را احساس نمی کردیم. البته ترافیک مشهور خیابان های تهران هم در آن ساعت چندان محسوس نبود و پس از ساعتی به مقصد رسیدیم.
خانه شان طبقه چهارم یک آپارتمان به نسبت نوساز در شرق تهران بود. از آسانسور که خارج شدیم، عمه فاطمه در پاشنه در منتظرمان ایستاده بود و با استقبال گرم و بی ریایش وارد خانه شدیم. عطر خورشت فسنجان در اتاق پیچیده و فضای آپارتمان به نسبت بزرگشان را دلپذیر تر می کرد که عرق شرم بر پیشانی مادر نشست و با خجالت گفت:" خدا مرگم بده! شما با زبون روزه چرا زحمت کشیدید؟"
✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
۲۹ آذر ۱۳۹۹