🌹 ﷽ 🌹
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_سوم
#قسمت_۲۴۵
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
.....
با سر انگشتان سردم، ردّ گرم اشک را از روی گونه ام پاک کردم و باز هم در مقابل آیینه بی ریای نگاهش نتوانستم هر آنچه در آن لحظات در سینه داشتم به زبان بیاورم و شاید غرور زنانه ام مانع می شد و به جای من، او چه خوب می توانست زخم های دلش را برایم باز کند که بی آن که قطرات بی قرار اشکش را پنهان کند، با لحن گرم و گیرایش آغاز کرد:" الهه! نمی دونی چقدر دلم می خواست فقط یه لحظه صداتو بشنوم! نمی دونی با چه حالی از پالایشگاه خودم رو رسوندم بندر، فقط به امید اینکه یه لحظه کنارت بشینم و باهات حرف بزنم! اصلاً نمی دونستم باید بهت چی بگم، فقط می خواستم باهات حرف بزنم..." و بعد آه عجیبی کشید که حرارت حسرتش را حس کردم و زیر لب زمزمه کرد:" ولی نشد..." که قفل قلب من هم شکست و با طعم گس سرزنشی که هنوز از آن روزها زیر زبانم مانده بود، لب به گلایه گشودم:" مجید! خیلی از دستت رنجیده بودم! با این که دلم برات تنگ شده بود، ولی بازم نمی تونستم کارهایی که با من کرده بودی رو فراموش کنم..." و حالا طعم تلخ بی مادری هم به جام غصه هایم اضافه شده و با سیلاب اشکی که به یاد مادر جاری شده بود، همچنان می گفتم:" آخه من باور کرده بودم مامان خوب میشه، فکر نمی کردم مامانم بمیره..." لیوان شربت قند و گلاب را که هنوز لب نزده بودم، روی میز شیشه ای اتاق پذیرایی گذاشتم و با هر دو دستم صورتم را پوشاندم تا ضجه های مصیبت مرگ مادرم را از بیگانه هایی که بی خبر از خیال مادرم، همه خاطراتش را لگدمال می کردند، پنهان کنم. می شنیدم که مجید پریشان حال من و زیبای کوچکی که به ناز در وجودم به خواب رفته بود، دلداری ام می داد و من بی اعتنا به دردی که دیگر کمرم را سِر کرده بود، به یاد مادر مظلوم و مهربانم گریه می کردم که های و هوی خنده هایی سرمستانه، گریه را در گلویم خفه کرد و انگشتان خیس از اشکم را از مقابل صورتم پایین آورد. صدای خنده آنچنان در طبقه پایین پیچیده بود که با نگاه پرسشگرم، چشمان مجید را نشانه رفتم و مجید مثل اینکه از چیزی خبر داشته باشد، دل شکسته سر به زیر انداخت و با غیرتی غمگین زیر لب تکرار کرد:" خدا لعنتتون کنه!" مانده بودم چه می گوید و چه کسی را اینطور از تهِ دل نفرین می کند که سرش را بالا آورد و در برابر نگاه متحیرم، با لبخند تلخی طعنه زد:" چیزی نیس! جشن گرفتن! مگه ندیدی چطور تو کوچه ویراژ می دادن؟ اینم ادامه جشنه!" بغضم را فرو دادم و خواستم معنی کلام مبهمش را بپرسم که خودش با صدایی گرفته پاسخ داد:" امروز بچه ها تو پالایشگاه می گفتن دیروز تو عراق، تروریست ها یه عده از مهندس ها و کارگرای ایرانی شرکت نفت رو به رگبار بستن و ده پونزده تایی رو شهید کردن، ولی من بهت چیزی نگفتم که ناراحت نشی." سپس به عمق چشمانم خیره شد و با بغضی پُر غیظ و غصب ادامه داد:" ولی امشب تو حیاط داداش نوریه داشت به بابا و نوریه مژده می داد که یه عده کافرِ ایرانی دیروز تو عراق کشته شدن. می گفت برادرهای مجاهدمون، تو یه عملیات این کافرها رو به جهنم فرستادن!"
✍🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
🌹 ﷽ 🌹
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_سوم
#قسمت_۲۴۶
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
......
از حرفهایی که می شنیدم به قدری شوکه شده بودم که تمام درد و رنج هایم را از یاد برده و فقط نگاهش می کردم و او همچنان می گفت:" الهه! باورت میشه؟!!! یه عده ایرانی رو تو عراق کشتن و بعد نوریه و خونوادش جشن گرفتن! چون اعتقاد دارن که اونا ایرانی و شیعه بودن، پس کافر بودن و باید کشته می شدن! یعنی فقط به جرم اینکه شیعه بودن، عصر که داشتن از محل کارشون برمی گشتن، به رگبار بسته شدن!" سپس سرش را پایین انداخت و با دلسوزی ادامه داد:" همکارم یکی از همین کارگرها رو می شناخت. می گفت از آشناهاشون بوده. رفته بوده عراق کار کنه و حالا جنازه اش رو برای خونوادش بر می گردونن." از بلای وحشتناکی که به سر هم وطنانم در عراق آمده بود، قلبم به درد آمده و سینه ام از خوی خونخواری نوریه و خانواده اش به تنگ آمده بود. مصیبت سنگینی که مدت ها بود بلای جان امت اسلامی در سوریه و عراق و چند کشور دیگر شده بود، حالا دامن مردم کشورم را هم گرفته و باز عده ای جنایتکار، به نام اسلام و به ادعای دفاع از مسلمانان، به جان پاره ای دیگر از امت پیامبر (ص) افتاده بودند و باز خیالم پیش دل عاشق و سرِ پُر شور مجید بود که به نیم رخ صورتش نگاه کردم و با صدایی آهسته پرسیدم:" جلوی تو این حرفا رو زدن؟" و او بی آن که سرش را بالا بیاورد، با تکان سر پاسخ مثبت داد که من باز پرسیدم:" تو هیچی نگفتی؟" که بلاخره سرش را بالا آورد و با صدایی که به غربتِ غم نشسته بود، در جواب سؤالم، پرسید:" خیلی بی غیرت بودم که هیچی نگفتم، مگه نه؟!!!" در برابر سؤال سنگینش، ماندم چه بگویم که با نگاه دریایی اش به ساحل چشمان منتظرم رسید و با لحنی لبریز احساس، اوج غیرت عاشقانه و همت مردانه اش را به نمایش گذاشت:" بخدا اگه فکر تو و این بچه نبودم، یه جوری جوابشون رو می دادم که تا لحظه مرگ، یادشون نره!"
☆ ☆ ☆
در بلندترین شب سال، حال و هوایی دیگر داشتم که پس از ماه ها باز همه خانواده به شادی دور هم جمع شده و بار دیگر خانه روی خنده به خود می دید. هر چند پدر آنچنان بنده مطیع نوریه و برده ی رام قهر و آشتی هایش شده بود که امشب هم مثل اکثر شب ها به خانه اقوام نوریه رفته و جای مادر نازنینم بی نهایت خالی بود، ولی همین شب نشینی پُر مهر و صمیمی به میزبانی من و مجید و میهمانی برادرانم هم غنیمت بود. مادر هر سال در چنین شبی، سفره زیبایی از انواع آجیل و شیرینی و میوه های رنگارنگ و نوبرانه می چید و همه را به بهانه شب یلدا دور هم جمع می کرد. حالا امسال اولین شب یلدایی بود که دیگر مادرم کنارم نبود و من عزم کرده بودم جای خالی اش را پُر کنم که تنها دخترش بودم و دلم می خواست یادگار همه میهمان نوازی های مادرانه اش باشم که هر سه برادرم را برای گذران شب بلند چله، به خانه زیبای خودم دعوت کرده بودم
✍🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
🌹 ﷽ 🌹
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_سوم
#قسمت_۲۴۷
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
.......
روی میز شیشه ای اتاق پذیرایی، ظرف کریستال پایه داری را از میوه های رنگارنگ پاییزی پُر کرده و با ظروف بلورین انار و هندوانه، میز شب یلدا را کامل کرده بودم تا در کنار ردیف کاسه های آجیل و دیس شیرینی، همه چیز مهیای پذیرایی از میهمانان عزیزم باشد. لعیا خیلی اصرار کرده بود تا مراسم امشب را در خانه آنها برگزار کنیم، ولی من می خواستم در این شب یلدا هم چون هر شب یلدای گذشته، چراغ این خانه روشن باشد، هرچند امشب طبقه پایین و اتاق و آشپزخانه مادر سوت و کور بود و غم بی مادری را پیش چشمان یتیممان، بَد به رخ می کشید. ابراهیم و محمد طبق معمول از وضعیت کاسبی و بازار رطب می گفتند و عبدالله و مجید حسابی با هم گرم گرفته بودند. ابراهیم گرچه هنوز با مجید سنگین بود و انگار هنوز اوقات تلخی های ایام بیماری و فوت مادر را از یاد نبرده بود، ولی امشب به اصرار من و لعیا پذیرفته بود به خانه ما بیاید. عطیه سرش به یوسف شش ماهه اش گرم بود و لعیا بیشتر برای کمک به من به آشپزخانه می آمد و من چقدر مقاومت می کردم تا متوجه کمر درد ممتد و سردرد های گاه و بی گاهم نشود که از راز مادر شدنم تنها عبدالله با خبر بود و هنوز فرصتی پیدا نکرده بودم که به لعیا یا عطیه حرفی بزنم. شیرینی خامه داری به دست ساجده دادم که طبق عادت کودکانه اش، دو دست کوچکش را به سمتم باز کرد تا در آغوشش بکشم. با هر دو دست، کمر باریکش را گرفتم و خواستم بلندش کنم که درد عجیبی در دل و کمرم پیچید و گرچه توانستم ناله ام را در گلو پنهان کنم، اما صورتم آنچنان از درد در هم کشیده شد که لعیا متوجه حالم شد و با نگرانی پرسید:" چی شد الهه؟" ساجده را رها کردم و همچنان که با دست کمرم را فشار می دادم، لبخندی زدم و با چشمانی که می خواست شادی اش را از این حال شیرین، پنهان کند، سر به زیر انداختم که لعیا مقابلم ایستاد و دوباره پرسید:"چیه الهه؟ حالت خوب نیس؟" از هوش ساجده چهار ساله و زبان پُر شیطنتش خبر داشتم و منتظر ماندم از آشپزخانه خارج شود که می ترسیدم حرف های درِگوشی من و لعیا را بیرون از آشپزخانه جیغ بکشد که لعیا مستقیم به چشمانم نگاه کرد و با حالتی خواهرانه پرسید:" خبریه الهه جان؟" و دیگر نتوانستم خنده ام را پنهان کنم که نه تنها لب هایم که تمام وجودم از حال خوش مادری، می خندید.
لعیا همان طور که نگاهم می کرد، چشمان درشتش از اشک پُر شد و دستانم را میان دستان مهربانش گرفت تا در این روزهایی که بیش از هر زمان دیگری به حضور مادرم نیاز داشتم، کم نیاورم. صندلی فلزی میز غذاخوری آشپزخانه را برایم عقب کشید تا بنشینم و خودش برای گرفتن مژدگانی مقابلم نشست که صدایم را آهسته کردم ک همچنان که حواسم بود تا از آن طرف اُپن، میهمانان ما را نبینند و صدایمان را نشنوند، با لبخندی لبریز حجب و حیا گفتم:" فقط الام به بقیه چیزینگو! شب که رفتی خونه به ابراهیم بگو، اصلاً می خوای فعلاً چیزی نگو!" و او هنوز در تعجب خبری که به یکباره از من شنیده بود، تنها نگاهم می کرد و بی توجه به اصراری که برای پنهان ماندن این خبر می کردم، پرسید:" چند وقته؟"
✍🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
•🌤🌻•
حیدرۍواربیاحیـدرڪرارزمان
جمڪرانمنتظــرمنبرمردانہتوست
پردهبردارازاینمصلحتطولانے
ڪهجہانمعبدومنزلگہشاهانهتوست..♥️
#السلامعلیڪیابقیةاللہ✨
#سهشنبههاۍمهدوے🍃
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
•🌤🌻• حیدرۍواربیاحیـدرڪرارزمان جمڪرانمنتظــرمنبرمردانہتوست پردهبردارازاینمصلحتطولانے ڪ
♥️🍃
"باوردارمیڪےازهمینصبحها
ڪهبیهواوخستہچشمبازڪنم
بوۍنرگسدرهمهعالـم
دمیدهاست:)'💚
#الݪهمعجلݪولیڪاݪفرج..💫
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
نه پرواز بلدم،
نه بال و پرش را دارم..
#دامهای دنیایی اسیرم کرده اند..
ولی..
من میخواهم
اسیر نگاه شما شوم و بس..
#سردار_دلها❣
#روزتون_شهدایی🌷
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me ღ یقیناً ڪُلُه خَیرღ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری #مناسبتے
#حضرتامالبنیڹ #امالقمر
وفاتحضرت امالادب
حضرتامالبنیڹسلاماللهعلیها🖤
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری #مناسبتے
#حضرتامالبنیڹ #امالقمر
وفاتحضرت امالادب
حضرتامالبنیڹسلاماللهعلیها🖤
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
قسمت این بود که تو محرم حیدر باشی
به علی مونس وهم خانه وهمسرباشی
قسمت این بود که در زندگی مشترکت
به عزیزان دل فاطمه مادر باشی
آفرین برتو که هنگام ورودت گفتی
آمدی خادمه خانه کوثرباشی
قسمت این بود که در بین تمامی زنان
توفقط صاحب یک ماه وسه اخترباشی
قمرت یک نفره لشگر انصارخداست
پس عجب نیست که تو مادر لشگر باشی
🖤 السلام علیک یا ام العباس 🖤
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امالبنینپیشهمهروضهخواندوگفت
شرمنــــــــدهامربابپسرمراحلالکن😭💔
#ویژه_پست_اینستاگرام
#شهادتحضرتامالبنین
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
•
[ وفآتِحۻرٺِامالبنینسلاماللہعلیھآ ]
تسلیتمحضرِ ساحټِمقدسِقطبِعالمِ
امکان؛صاحبالعصر والزمآن ^🖤🌱^
#شادےقلبمطھرشآن_صلوات .🌙
•
#دقائقےباشعر ⇩|🌌|⇩
•
~🖇| آسمانسوختو ازپا افتاد
زیر بارِ جگـر داغِ شـُـما..
و دلِ سخت زمین،بُرده چھلر
گلِ ماتم زده از باغِ شُما..
•
~🍁| روزها مےگذردمےآیـے
دیده را با غم دل،خیس کنے
مادرانھ ؛ وسط خاک بقیع
روضہ ےِ علقمہ تأسیس کنے
•
~💔|خوبشد چشمشما درکنکرد
تیر را بر سر مشکِ عباس
دستِجا مانده و پلکےمجروح
سرخےِحسرت اشک عباس..
•
~🖤|خوبشدچشمشما درکنکرد
خواهرےروضہ ےِ گودال گرفت
جـگر بۍ کفنش از سرِ نـِـے..
تا درِ عرش خدا بال ؛ گرفت.
•
~🥀|خوبشدچشمشمادرکنکرد
خیمہ گاهے که اسیرے مۍ رفت
دست ھا طعمہ ےِ زنجیر و یکۍ
طفلِ معصوم به پیرے مۍ رفت
•
~🌎|خوبشدچشمشما..اما باز!
غصہ ےِ این همہ مھتابت کرد
پیشِ عباس و برادرهایـش...
بیشتر ؛ داغ ''حسین''آبَتکرد💔
•
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me