🌹 ﷽ 🌹
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_سوم
#قسمت_۳۱۹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
...........
حالا مجید پاک و نجیب من، کافر و مشرک شده و برادر بیشرم و حیای نوریه می خواست پیک خوشبختی من شود! از وحشت سخنان شوم و شیطانی پدرم، زبانم بند آمده و نگاهم به دهانش خشک شده بود و هنوز باورم نمی شد پدرم که روزی یک مسلمان مقید بود، در مسلک تفکر تکفیر کارش به کجا رسیده که برای دختر شوهردارش، مراسم خواستگاری تدارک می بیند که زبان گشود و حرفی زد که احساس کردم در و دیوار خانه بر سرم خراب شد:" راستش من بهش گفتم دخترم حامله اس. گفتم به فرض اینا همین امروز هم که طلاق بگیرن، نمی تونم دخترم رو عقدت کنم. باید صبر کنی بچه اش به دنیا بیاد." و اگر اشتباه نکنم اینبار زبان شیطان در دهانش چرخید که نه فقط دل من و دخترم که از جنایت جملاتش، زمین و آسمان به لرزه افتاد:" ولی عماد یه چیزی گفت، دیدم راست میگه. گفت این بچه نطفه اش ناپاکه! گفت نوه ای که از یه کافر رافضی باشه، می خوای چی کار؟ گفت سقط کن و خلاص! یه آدرس بهم داد که بری خودت رو راحت کنی. بچه رو که سقط کنی، به محضی که طلاق گرفتی، می تونی با عماد عقد کنی!" دیگر تپش های قلبم را در سینه ام احساس نمی کردم که به گمانم از پُتک کلمات مرگباری که یکی پس از دیگری بر فرق سرم کوبیده می شد. مُرده بودم که دیگر جریان نفسم هم بند آمده و با آخرین رمقی که برایم مانده بود، خودم را نگه داشته بودم تا از لب تخت به روی زمین سقوط نکنم و همچنان از دهان پدر آتش جهنم بیرون می ریخت که کاغذ کوچکی را از جیب پیراهن عربی اش بیرون آورد و همان طور که روی پاکت کمپوت ها قرارش می داد، خندید و گفت:" عماد انقدر خاطرت رو می خواد که خودش قراره فردا صبح بیاد دنبالت، با هم بریم همون جایی که می گفت. اینم آدرسش. می گفت از آشناهاشونه، مطمئنه. وقتی بچه رو سقط کنی و دیگه حامله نباشی، کارمون تو دادگاه هم راحت تر میشه. مهریه رو مثل سگ میندازی جلوش و فوری طلاق میگیری!" که موبایلش زنگ خورد و همین که نگاهش به صفحه موبایل افتاد، ذوق زده خبر داد:" عماده! زنگ زده خبر بگیره که فردا چه ساعتی بیاد!" و همانطور که به سمت در می رفت، به جای جان به لب رسیده من، پاسخ پیشنهاد بی شرمانه خودش را با صدای بلند داد:" من بهش میگم دخترم راضیه!" و بعد صدای قهقهه خندهه ای مستانه اش با برادر نوریه، گوشم را کَر کرد و به قدری مست کرده بود که بی آن که در را به رویم قفل کند، از پله ها پایین رفت.
✍🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
🌹 ﷽ 🌹
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_سوم
#قسمت_320
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
.........
دستم را روی بدنم گرفته بودم و مثل این که از ترس از دست دادن دخترم، هوش از سرم رفته باشد، نمی دانستم چه کنم و به چه کسی پناه ببرم. حرکت نرم و پُر نازش را زیر انگشتانم احساس می کردم و با زبانی که از وحشت به لکنت افتاده بود، زیر لب صدایش می کردم:" عزیز دلم! آروم باش! نمی ذارم کسی اذیتت کنه! اگه بمیرم، نمی ذارم کسی دستش به تو بخوره! قربونت برم! نترس، مامان اینجاس..." و نتوانستم خودم را روی تخت نگه دارم که از شدت ضعف و سرگیجه، چشمانم طوری سیاهی رفت که تمام اتاق پیش نگاهم تیره شد و با پهلو به زمین خوردم دیگر توانی برای ناله زدن نداشتم که تنها صورتم از درد در هم فرو رفت و باز با مهرِ مادری ام صدایش کردم:" فدات شم! نترس عزیزم..." و دلم به سلامت دخترم خوش شد که با ضربی که به پهلویم وارد شده بود، هنوز شنای ماهی وارش را در دریای وجودم احساس می کردم. همان طور که با یک دستم کمرم را گرفته بودم، با دست دیگرم به ملحفه تشک چنگ انداختم تا از جا بلند شوم و هنوز کاملاً برنخاسته بودم که قدم هایم لرزید و نتوانستم سرِ پا بایستم که دوباره روی زمین زانو زدم. از دردی که در دل و کمرم پیچیده بود، ملحفه تشک را میان انگشتان لرزانم چنگ می زدم و در دلم خدا را صدا می کردم که به فریادم برسد. آهنگ زشت کلمات پدر لحظه ای در گوشم قطع نمی شد و به جای برادر بی حیای نوریه و پدر بی غیرتم، من از شدت شرم گریه می کردم. حالا تنها راه پیش پایم به همان کسی ختم می شد که ساعتی پیش با دست خودم دلش را از جا کَندا بودم و دعا می کردم هنوز نفسی برایش مانده باشد که به فریاد من و دخترش برسد. همان طور که روی زمین نشسته و از درد بی کسی بی صدا گریه می کردم، دستم را زیر بالشت بردم تا گوشی را پیدا کنم. انگشتانم به قدری می لرزید و نگاهم آنقدر تار می دید که نمی توانستم شماره محرم دلم را بگیرم و همین که گوشی را روشن کردم، لیست سی و چهار تماس بی پاسخ مجید به نمایش در آمد تا نشانم دهد که همسر مهربانم پشت گوشی خاموشم چقدر پَر پَر زده و حالا نوبت من بود تا به پای غیرت مردانه اش بیفتم و هنوز هم به قدری بی قرارم بود که بلافاصله تماسم را جواب داد:" الهه..." و نگذاشتم حرفش تمام شود که با کوله باری از اشک و ناله به صدای گرم و مهربانش پناه بُردم:" مجید! تو رو خدا به دادم برس! تو رو خدا بیا منو از اینجا ببر! مجید بیا نجاتم بده..." و چه حالی شده بود که ساعتی پیش با زرهی از غیظ و غرور به جنگش رفته بودم و حالا با این همه درماندگی التماسش می کردم که باز صدایش لرزید:" چی شده الهه؟حالت خوبه؟" و دیگر نمی توانستم جوابش را بدهم که گلویم از گریه پُر شده و آنچنان ضجه می زدم که از پریشانی حالم، جان به لبش رسید:" الهه! چی شده؟ تو رو خدا فقط بگو حالت خوبه؟"
✍🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
🌹 ﷽ 🌹
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_سوم
#قسمت_321
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
.......
و من فقط ناله می زدم که تا سر حدّ مرگ رفته و باقی مانده جانم را برای رساندن خودم به همسرم حفظ کرده بودم و مجید فقط التماسم می کرد:" الهه! تو رو خدا یه چیزی بگو! من همون موقع راه افتادم، الان تو راهم، دارم میام، تا نیم ساعت دیگه می رسم." و دیگر یادش رفته بود که ساعتی پیش چطور برایش خط و نشان کشیده بودم که اینچنین عاشقانه به فدایم می رفت:" الهه جان! قربونت بشم، چی شده؟ کسی اذیتت کرده؟ بابا چیزی گفته؟" و در برابر این همه دلواپسی تنها توانستم یک کلمه بگویم:" مجید فقط بیا..." و دیگر رمقی برایم نمانده بود تا حرفم را تمام کنم و گوشی را قطع کردم و شاید هم هنوز روشن بود که روی زمین انداختم. نفسم به سختی بالا می آمد و چشمانم درست نمی دید و با این همه باید مهیای رفتن می شدم که دیگر این جهنم جای ماندن نبود. نگاهم دور خانه، بین جهیزیه زیبای خودم و سیسمونی ناز دخترم می چرخید و نمی دانستم چه کنم که توانی برای جمع کردن وسایل شخصی خودم هم نداشتم چه رسد به اسباب خانه و فقط می خواستم فرار کنم.
قدم هایم را روی زمین می کشیدم و باز باید دستم را به در و دیوار می گرفتم تا بتوانم قدمی بردارم. با همه ناتوانی می خواستم حداقل مدارک و داروهای خودم را بردارم تا در فرصتی دیگر بقیه وسایل خانه ام را جمع کنم و از همه بیشتر دلم پیش اتاق زیبای دخترم بود که با ذره ذره احساس من و مجید پا گرفته بود. دیگر نه خانه خاطرات مادرم را می خواستم، نه خانواده ام را و نه حتی دلم می خواست مجید سُنی شود که فقط می خواستم جان دخترم را بردارم و از این مهلکه بگریزم که می دانستم پدر تا طمع کثیف برادر نوریه را عملی نکند، دست از سر من و دخترم بر نمی دارد. حالا فقط می خواستم امانت همسرم را به دستش برسانم که اگر جان می دادم، اجازه نمی دادم شرافتم و حیات دخترم به خطر بیفتد. لحظه ای اشک چشمانم خشک نمی شد و ناله ی زیر لبم به اندازه یک نفس قطع نمی شد و باز با پاره تنم نجوا می کردم:" آروم باش عزیز دلم! زنگ زدم بابا گفت میاد دنبالمون! نترس عزیزم، بابا داره میاد!" چادرم را با دست های لرزانم سر کردم و ساک کوچکی که وسایل شخصی ام بود، برداشتم و از خانه بیرون آمدم. دستم را به نرده می کشیدم و با دنیایی درد و رنج و نفس تنگی، پله ها را یکی یکی پایین می آمدم. دیگر حتی نمی خواستم چشمم به نگاه وقیح پدرم بیفتد که بی صدا طول راهرو را طی می کردم و فقط نگاهم به دری بود که می خواست پس از روزها حبس در خانه، مرا به حیاط برساند که تشر تند پدر، قلبم را به سینه ام کوبید:" کجا داری میری؟" از وزن همین ساک کوچک هم دستم ضعف رفت و ماهیچه کمرم گرفت که ساک را روی زمین رها کردم و همانطور که چادرم را مرتب می کردم، به سمت پدر چرخیدم که ابرو در هم کشید و طعنه زد:" حتماً باید در رو قفل کنم تا بفهمی حق نداری از این خونه بری بیرون؟!!!" و در برابر نگاه بی جان و صورت رنگ پریده ام، صدایش رنگ عصبانیت گرفت و قاطعانه تعیین تکلیف کرد:: تا فردا که عماد بیاد دنبالت، حق نداری جایی بری!" و لابد از بغض نگاهم فهمیده بود که به قتل فرزندم رضایت نمی دهم که قدمی به سمتم برداشت و با صدایی که از تیغ غیظ و غضب خش افتاده بود، دنیا را پیش چشمانم تیره و تار کرد:" الهه! خوب گوش کن ببین چی میگم! این بچه از نظر من حروم زاده اس! بچه ای که از یه کافر باشه، از نظر من حرومزاده اس!" اشکی که از سوز سخن پدر روی صورتم جاری شده بود، با سرانگشتم پاک کردم که انگشت اشاره اش را به نشانه حرف آخر مقابل صورتم گرفت و مستبدانه حکم داد:" فردا با عماد میریم و کار رو تموم می کنیم! وقتی هم طلاق گرفتی، با عماد عقد می کنی!" و با همه ترسی که از پدر به جانم افتاده بود، نمی توانستم نافرمانی نگاهم را پنهان کنم که چشمانش از خشم گشاد شد و به سمتم خروشید:" همین که گفتم! حالا هم برو بالا تا فردا."
✍🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
🌹 ﷽ 🌹
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_سوم
#قسمت_322
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
..........
دستم را به دیوار راهرو گرفتم که دیگر نمی توانستم سرِ پا بایستم و با همه لرزش صدایم، مقابل هیبت سراپا خشم پدر، قد علم کردم:" من فردا جایی نمیام." سفیدی چشمانش از عصبانیت سرخ شد و باز نهراسیدم که با همان بغض معصومانه ادامه دادم:" می خوام برم پیش مجید..." و هنوز حرفم تمام نشده، آنچنان با دست سنگین و درشتش به صورتم کوبید که همه جا پیش نگاهم سیاه شد و باز به هوای حوریه بود که با هر دو دستم به تن سرد و سفت دیوار چنگ انداختم تا زمین نخورم و در عوض از ضرب سیلی سنگینش، صورتم به دیوار کوبیده شد و ظاهراً سیلی دیوار محکم تر بود که گوشه لبم از تیزی دندانم پاره شد که دیگر توانم را از دست دادم و همانجا پای دیوار روی زمین افتادم. طعم گرم خون را در دهانم احساس می کردم، صورت برافروخته پدر را بالای سرم می دیدم و نعره های دیوانه وارش را می شنیدم:" مگه نگفته بودم اسم این بیشرف رو پیش من نیار؟!!! زبون آدم سرت نمیشه؟!!! تو دیگه ناموس عمادی! یه بار دیگه اسم این سگ نجس رو تو این خونه بیاری، خودم میکُشمت!" با پشت دست سرد و لرزانم زدّ خون را از روی دهانم پاک کردم و با چانه ای که از بارش اشک و خون خیس شده و هنوز از ترس می لرزید، مظلومانه شهادت دادم:" به خدا اگه منو بکُشی، بازم میرم پیش مجید..." که چشمانش از خشمی شیطانی آتش گرفت و از زیر پیراهن عربی اش پایش را به رویم بلند کرد تا باز مرا زیر لگد های بی رحمانه اش بکوبد که به دیوار پناه بردم تا دخترم در امان باشد و مظلومانه ضجه زدم:" بخدا اگه یه مو از سر بچه ام کم بشه..." که فریاد عبدالله، فرشته نجاتم شد:" داری چی کار می کنی؟!!!" با هر دو دست پدر را گرفت و همان طور که از بالای تن و بدن لرزانم دورش می کرد، بر سرش فریاد کشید:" می خوای الهه رو بکشی؟!!! مگه نمی بینی بارداره؟!!!« و دیگر نمی فهمیدم پدر در جواب عبدالله چه ناسزاهایی به من و مجید می دهد و اصلاً به روی خودش نمی آورد که برای دختر باردارش چه نقشه شومی کشیده و شاید از غیرت برادرانه عبدالله می ترسید و من چقدر دلم می سوخت که پدرم با همه بدخلقی، روزی آنقدر غیرت داشت که اجازه نمی داد کسی اسم ناموسش را ببرد و حالا بر سرِ همپیاله شدن با این جماعت بی ایمان، همه سرمایه مسلمانی اش را به تاراج داده بود.
عبدالله دست زیر بازوانم انداخته بود تا از زمین بلندم کند و من فقط گریه می کردم و دور از چشم پدر که دیگر دست از سرم برداشته و به اتاق رفته بود، تنها نام مجید را تکرار می کردم. همه بدنم در آغوش عبدالله می لرزید و باز خیالم پیش مجید بود که میان گریه پرسیدم:" الان اومدی، مجید تو کوچه نبود؟" کمکم کرد تا لب پله بنشینم و مضطرب پرسید:" چی شده الهه؟ مگه قرار بوده مجید بیاد اینجا؟" و من دیگر حالی برایم نمانده بود که برایش بگویم چه بلایی به سرم آمده و شاید حیا می کردم که از نقشه بی شرمانه پدر پرده بردارم که سرم را به نرده راهرو تکیه دادم و با صدایی که از شدت بغض و گریه بالا نمی آمد، زمزمه کردم:" من می خوام با مجید برم، کمکم می کنی؟" و هنوز نمی دانست چه خبر شده که از خیر تسنن مجید گذشتم و فقط می خواهم بروم که پدر بار دیگر به راهرو آمد و مثل اینکه مرا هم دیگر کافر بداند، توجهی به حالم نکرد و رو به عبدالله فریاد زد:" یه زنگ بزن ابراهیم و محمد بیان اینجا تا من تکلیف این دختر رو روشن کنم! تا وقتی هم که من نگفتم حق نداره پاشو از این خونه بذاره بیرون!" ولی مثل اینکه دلش نیاید بی آنکه نمکی به زخمم پاشیده باشد، به اتاق برگردد، به صورت مصیبت زده ام خیره شد و در نهایت بی رحمی تهدیدم کرد:" یه بلایی سرت میارم که از اینکه به این بختت پشت پا زدی، مثل سگ پشیمون شی! روزگارتون رو سیاه می کنم!" و انگار شیطان، عطوفت پدری را هم از دلش بُرده بود که ذره ای دلش به حالم نسوخت و خواست به اتاق بازگردد که عبدالله به سمتش رفت و پرسید:" بابا چی شده؟"
✍🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
🌹 ﷽ 🌹
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_سوم
#قسمت_323
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
.............
و پاسخ پدر به او هم تنها یک جمله بود که بر سرش فریاد کشید:" به تو چه؟!!! زنگ بزن ابراهیم و محمد بیان!" و به اتاق بازگشت و عبدالله هم به دنبالش رفت که هنوز نمی دانست در این خانه چه خبر شده و من بی اعتنا به خط و نشان های پدر، گوشی را از جیب پیراهنم درآوردم و شماره مجید را گرفتم که صدای مهربانش، گوش جانم را نوازش داد:" جانم الهه؟" از شدت گریه به سرفه افتاده بودم و میان سرفه های خیسم، ناله زدم:" کجایی مجید؟" و باز از شنیدن این نفس های بُریده چه حالی شد که با دلواپسی جواب داد:" من همین الان رسیدم سر کوچه، دارم میام." و من نمی خواستم آتش خشم پدر بار دیگر دامن مجیدم را بگیرد که با دستپاچگی التماسش کردم:" همونجا وایسا مجید. نمی خواد بیای درِ خونه. من خودم میام." می دانستم که باید در دادگاه پدر با حضور برادرانم محاکمه شده و به اشد مجازات محکوم شوم و باز نمی خواستم دلش را بلرزانم که صبورانه بهانه آوردم:" من هنوز یه کم کار دارم. آخه قراره ابراهیم و محمد بیان باهاشون خداحافظی کنم. هر وقت کارم تموم شد، خودم میام. تو همونجا سر کوچه وایسا، من خودم میام." و به سرعت ارتباط را قطع کردم که هر چند دیگر آب از سرم گذشته بود، ولی نمی خواستم برای عبدالله مشکلی ایجاد شود که باز گوشی را در جیب پیراهنم پنهان کردم. عبدالله که از پدر نتیجه نگرفته بود، برگشت و کنارم لب پله نشست تا من برایش بگویم چه اتفاقی افتاده و من بعد از یک شبانه روز گرسنگی و کوهی از مصیبت که بر سرم خراب شده بود، دیگر رمقی برای حرف زدن نداشتم. هر چه می گفت و هر چه می پرسید، فقط سرم را به نرده گذاشته و به سوگ زندگیام که در کمتر از یک سال، زیر و رو شده بود، بی صدا گریه می کردم. سرمایه یک عمر زحمت پدر و قناعت مادرم به چنگ مشتی وهابی خارجی به غارت رفت، مادرم به سرعت از پا در آمد و جای خالی اش با قدم های ناپاک زنی شیطان صفت تصرف شد و به هوای همین عفریته، اول برادرم، بعد همسرم و حالا هم خودم از خانه اخراج شدیم و از همه بدتر هویت مسلمانی پدرم بود که از دستش رفت و دنیا و آخرتش را به پای هوس زنی از کف داد که صدای محمد، سکوت خانه خیال غمزده ام را شکست. ابراهیم و محمد بالای سرم ایستاده و حیرت زده حال خراب و صورت خونی ام، تنها نگاهم می کردند که محمد مقابلم ایستاد و با نگرانی سؤال کرد:" چی شده الهه؟" و پیش از آنکه جوابی از من بشنود، پدر وارد محکمه شد و با توهین به من و مجید، جوابش را داد:" ولش کن این سلیطه رو! اینم لنگه همون پسره الدنگه!" ابراهیم به سمت پدر برگشت و محمد که دلش نمی آمد به این حالم بی توجهی کند، همچنان دلسوزانه نگاهم می کرد که پدر بر سرش فریاد زد:" خبرت نکردم که بیای اینجا و برای این خواهر بی آبروت عزاداری کنی!" و او هم از تشر پدر پایش لرزید و قدمی را که به سمتم برداشته بود، پس کشید و کنار ابراهیم به دیوار تکیه زد تا حالا تنها مدافعم عبدالله باشد که کنارم روی پله نشسته بود و هیچ نمی گفت. پدر رو به ابراهیم کرد و با حالتی حق به جانب آغاز کرد:" من برای این دختر دو تا راه گذاشتم؛ یا از این رافضی طلاق بگیره یا از این خونه بره و پشت سرش هم دیگه نگاه نکنه!" که عبدالله نتوانست سکوت کند و با ناراحتی به میان حرف پدر آمد:" شما حکم کردی یا بابای نوریه؟!!!" و پدر آنچنان به سمتش خروشید که دیگر جرأت نکرد کلامی حرف بزند:" به تو چه کُره خر؟!!! حرف بابای نوریه، حرف منه! شیرفهم؟!!!"
✍🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
🌹 ﷽ 🌹
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_سوم
#قسمت_324
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
..........
و باز رو به ابرهیم کرد:" حالا این دختره بی صفت می خواد قید همه ما رو بزنه و بره دنبال اون کافر رافضی! خُب بره! به درک! به جهنم! ولی من هم یه شرط و شروطی دارم! شما رو هم خبر کردم که شاهد باشین!" ابراهیم و محمد به سینه دیوار چسبیده و از ترس از دست دادن حقوق کار در نخلستان هم که شده، دم نمی زدند تا فقط مترسک محکمه ظالمانه پدر باشند. پدر به سمتم آمد، بالای سرم ایستاد و مثل اینکه از تنها دخترش متنفر شده باشد، با لحنی لبریز بیزاری شروع به شمارش شروطش کرد:" از این در که رفتی بیرون، دیگه فراموش کن بابا و برادری هم داشتی! منم فراموش می کنم دختری داشتم! اسمت هم از تو شناسنامه ام پاک می کنم! از ارث و میراث هم خبری نیس! چون من دیگه دختری به اسم الهه ندارم! یه هل پوک هم حق نداری از این خونه با خودت ببری! با همین لباسی که پوشیدی، میری! نه چیزهایی که من برای جهیزیه ات خریدم، حق داری ببری، نه چیزهایی که با پول حروم اون رافضی خریدی! همه تو این خونه می مونن، با همین یه چادر از این خونه میری بیرون!" و برای من که می خواستم دل از همه عزیزانم بکنم، از دست دادن چند تکه جهیزیه و اسباب سیسمونی چه ارزشی داشت و فقط دعا می کردم هر چه زودتر این معرکه تمام شود و از جهنمی که پدرم برایم تدارک دیده، بگریزم. از نگاه ابراهیم می خواندم از شرایط پدر چندان هم بدش نیامده که خودش هم به زبان آمد و برای خوش خدمتی به پدر هم که شده، دلم را به طعنه تلخش تازیانه زد:" از اول هم اشتباه کردیم الهه رو دادیم به این پسره! من یکی که دیگه نمی خوام چشمم بهش بیفته!" ولی محمد دلش برایم سوخته بود که در سکوتی غمگین فرو رفته و هیچ نمی گفت. سپس پدر به سراغ ساک دستی ام رفت و طوری زیپش را کشید که زیپ پاره شده و عمداً همه وسایلم را روی زمین ریخت تا مبادا چیزی از خانه اش بیرون ببرم که عبدالله از جا پرید و با ناراحتی اعتراض کرد:" بابا چی کار می کنی؟ وسایل خودش رو که می تونه ببره!" و دیگر نمی شنیدم پدر در جوابش چه فحش های رکیکی به من و مجید می دهد که دستم را به نرده گرفتم و بدن سُست و سنگینم را از لب پله بلند کردم. با قدم های کُند و کوتاهم از کنار ابراهیم و محمد گذشتم تا باللی سر پدر رسیدم که هنوز داشت وسایلم را به هم می ریخت و برای اینکه زحمتش را کم کنم، خم شدم و فقط کیف مدارکم را برداشتم تا بفهمد چیز دیگری با خودم نمی برم. می شنیدم محمد و عبدالله به بهانه وساطت جلو آمده و هر کدام حرفی می زنند و هیچ کدام از دل من خبر نداشتند که ساعتی پیش، پدرم به طمع ازدواج با برادر نوریه و وصلتی دیگر با این طایفه، پیشنهاد قتل کودکم را داده بود. با هر دو دست چادر بندری ام را دور سرم محکم پیچیدم که نگاهم به صورت سرد و بی احساس ابراهیم افتاد. هیچ وقت روی خوشش را ندیده بودم و در عوض بار ها از جملات پُر نیش و کنایه اش رنجیده بودم و باز محبت خواهری ام برایش می تپید. ای کاش لعیا و ساجده را هم با خودش آورده بود تا لااقل با آنها هم خداحافظی می کردم. محمد همچنان با چشمان اندوه بارش نگاهم می کرد و دیگر صورت گرد و سبزه اش مثل همیشه شاد و خندان نبود. هنوز از خانه نرفته دلم برای شوخ طبعی های شیرینش تنگ شده و چقدر دلم هوای یوسف و عطیه را کرده بود و نمی دانستم تا چه زمانی از دیدارشان محروم خواهم شد. چشمانم از صورت ابراهیم و محمد دل کَند و به نگاه مضطرب عبدالله رسید، ولی می دانستم که او مثل ابراهیم و محمد ترسی از پدر ندارد و به زودی به دیدارم خواهد آمد که با دلتنگی کمتری از نگاه مهربانش گذشتم و نه اینکه نخواهم که نمی توانستم بار دیگر به صورت پدرم نگاه کنم که امروز چشمانش شبیه چاهی از جهنم زبانه می کشید و جام ترس را در جانم پیمانه می کرد. با دلی که میان خانه و خانواده ام جا مانده بود، از در فلزی ساختمان خارج شدم و قدم به حیاط گذاشتم. هرچند هوای تازه حیاط برایم به معنای آزادی بود، ولی دیگر رمقی برایم نمانده و با هر قدمی که به سمت در حیاط برمی داشتم، احساس می کردم جانم به لبم می رسد. کمرم از شدت درد بی حس شده و سرم به قدری گیج می رفت که دیگر دردش را فراموش کرده بودم.
✍🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
🌹 ﷽ 🌹
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_سوم
#قسمت_325
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
..........
مثل این که سنگ سنگینی روی قفسه سینه ام مانده باشد، نفسم به زحمت بالا می آمد که فریاد پدر بار دیگر در گوشم شکست:" جلوی برادرهات دارم بهت میگم! تو دیگه هیچ سهمی تو این خونه نداری! اگه از این در رفتی بیرون، برای من دیگه مُردی!" که به سمتش برگشتم و احساس کردم در منتهای قلبش چیزی برای دخترش به لرزه افتاده و شاید می خواهد تا آخرین لحظه هم که شده، مرا از رفتن منصرف کند. ولی برای من در این ماندن هیچ خیری نبود که باید به هر چه نوریه و خانواده اش برای پدرم حکم می کردند، تن می دادم و اول از همه باید از عشق زندگی ام می گذشتم و پدر هم می دانست دیگر به سمتش بر نمی گردم که آخرین شرطش را با نهایت بی رحمی بر سرم کوبید:" به اون رافضی هم بگو که برای گرفتن پول پیش خونه، نیاد! من پول پیش خونه رو بهش پس نمیدم. چون من با کافر معامله نمی کنم! اون پول هم پیش من می مونه!" و باور کردم حتی در لحظه جدایی از دخترش، باز هم مذاقش بوی پول می دهد که من هم از محبت پدری اش دل بُریدم و آخرین قدمم را به سمت در حیاط برداشتم. با دست های لرزانم در حیاط را باز کردم و باز دلم نیامد به همین سادگی از خانه و خاطرات مادرم بروم که رو برگرداندم و برای آخرین بار با زندگی مادرم خداحافظی کردم و چقدر خوشحال بودم که نبود تا به چشم خودش ببیند دختر نازدانه و باردارش با چه وضعی از خانه و خانواده طرد شد. در را که پشت سرم بستم، دیگر جانی برایم نمانده بود که قدم دیگری بردارم. دستم را به تن سخت و خشن نخل کنار کوچه گرفته بودم تا بتوانم خودم را سرِ پا نگه دارم و با نگاه نگرانم به دنبال مجید می گشتم و چشمانم به قدری تار می دید که تا وقتی صدایم نکرد، حضورش را احساس نکردم. سراسیمه به سمتم آمد، با هر دو دستش شانه هایم را گرفت و با نفس هایی که به پای حال خرابم به تپش افتاده بود، صدایم زد:" چه بلایی سرت اومده الهه؟ صورتت چی شده؟" و نمی دانم چقدر محتاج حضورش بودم که با شنیدن همین یک جمله، خودم را در آغوش محبتش رها کردم و طوری ضجه زدم که دیگر نمی توانست آرامم کند. از این همه پریشانی ام به وحشت افتاده و با قدرت شانه هایم را نگه داشته بود تا زمین نخورم و تنها نامم را زیر لب تکرار می کرد. چشمان کشیده و زیبایش به صورت کبودم خیره مانده و نگاه دریایی اش از غم لب و دهان زخمی ام، در خون موج می زد. صورتم را نمی دیدم، ولی از دستان سرد و سفیدم می فهمیدم چقدر رنگ زندگی از چهره ام پریده و همان خط خونی که از کنار دهانم جاری شده بود، برای لرزاندن دل مجید کافی بود که یک نگاهش به درِ خانه بود و می خواستبفهمد چه اتفاقی افتاده و یک نگاهش که نه، تمام دلش پیش من بود که با صدایی که میان موج گریه دست و پا می زد، تمنا کردم:" مجید! منو از اینجا ببر! تو رو خدا، فقط منو ببر..." با نگاه مضطرّش اطراف را می پایید و شاید به دنبال ماشینی بود و تا خیابان اصلی خبری از ماشین نبود که زیر گوشم زمزمه کرد:" الهه جان! همینجا وایسا برم ماشین بگیرم." و من دیگر نمی خواستم تنها بمانم که دستش را محکم گرفتم و با وحشتی معصومانه التماسش کردم:" نه، تنها نرو! تو رو خدا دیگه تنهام نذار! منم باهات میام..." نمی توانست تصور کند چه بلایی به سرم آمده که این همه ترسیدم و فقط با چشمانی که از غصه حال و روزم به خون نشسته بود، نگاهم می کرد. با یک دستش، دستم را گرفته بود تا خاطرم به همراهی اش جمع باشد و دست دیگرش را دور شانه ام گرفته بود تا تعادلم را از دست ندهم و پا به پای قدم های بی رمقم می آمد که دیگر نتوانستم خودم را سرِ پانگه دارم و همه وزن بدنم روی دست مجید افتاد. حالت تهوع آنچنان به گلویم چنگ انداخته بود که گمان کردم تمام محتویات بدنم می خواهد از دهانم بالا بیاید.
✍🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
🌹 ﷽ 🌹
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_سوم
#قسمت_326
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
............
سرم به شدت کرخ شده و چشمانم دیگر جایی را نمیدید که بلاخره ناله زیر لبم خاموش شد. فریاد های گنگ و مبهم مجید را می شنیدم و فشار انگشتانش را روی بازوانم احساس می کردم و دیگر چیزی نفهمیدم. نمی دانم چقدر در آن برزخ بین مرگ و زندگی دست و پا زدم تا دوباره چشمانم را باز کردم و هنوز کاملاً به حال نیامده بودم که باز همه درد و رنج های زندگی به جانم هجوم آورد. در اتاق کوچکی، روی تختی افتاده بودم و به دستم سرُم وصل بود. بدنم به تشک چسبیده و توان تکان خوردن نداشتم که صدای آهسته مجید در گوشم نشست:" الهه..." سرم را روی بالشت چرخاندم و دیدم با نگاه نگرانش به تماشای حال زارم کنار تختم نشسته و دستم هنوز میان گرمای محبت دستانش پناه گرفته است. سرم همچنان کرخ بود و نمی توانستم موقعیتم را درک کنم و فقط دل نگران حوریه بودم که با صدای ضعیفم پرسیدم:" بچه ام سالمه؟" مجید لبخندی لبریز محبت نشانم داد و به کلامی شیرین جواب دلشوره مادرانه ام را داد:" آره الهه جان!" سپس خونابه غم، نقش خنده را از صورتش بُرد و با صدایی گرفته عمق جراحت جانش را به نمایش گذاشت:" الهه! چه بلایی سرت اُوردن؟" که چشمانش از شبنم اشک تَر شد و با بغضی که گلویش را گرفته بود، گله کرد:" الهه! من فکر نمی کردم اذیتت کنن! بخدا فکر نمی کردم بابات باهات اینجوری کنه، وگرنه هیچ وقت تنهات نمی ذاشتم! من رفتم تا بابا آروم شه و کمتر باهات اوقات تلخی کنه! بهت گفتم می خوام بیام باهاش حرف بزنم، گفتم می خوام بیام عذرخواهی کنم تا کوتاه بیاد! ولی تو می گفتی صبر کن خودم خبرت می کنم!" سپس با نگاه عاشقش به پای چشمان بی رنگم افتاد و با صدایی دل شکسته سؤال کرد:" می خواستی صبر کنم تا کار به اینجا برسه؟ تا جنازه ات رو از اون خونه بیارم بیرون؟" تمام توانم را جمع کردم تا بتوانم در پاسخ دل لبریز دردش، لبخندی تقدیمش کنم که از اوج تأثر سری تکان داد و با حالتی درمانده، تصویر خودم را نشانم داد:" با خودت چی کار کردی الهه؟ وسط کوچه برای یه لحظه مُردی! رو دستای خودم از حال رفتی! رنگت اونقدر سفید شده بود که واقعاً فکر کردم از دستم رفتی..." و هنوز دردنامه دلش به آخر نرسیده، پرستار سالخورده ای وارد اتاق شد و همین که دید بیدارم، با ترشرویی عتاب کرد:" چند ساعته چیزی نخوردی؟" مجید مقابل پایش از روی صندلی بلند شد و من از چشمان دلواپسش می ترسیدم اعتراف کنم چه جنایتی کرده ام که بلاخره زیر لب پاسخ دادم:" از دیروز" و پرستار همانطور که مایع درون سرُم را تنظیم می کرد، با تمسخری عصبی پاسخم را داد:" اگه می خوای بچه ات رو بکشی چرا خودت رو اذیت می کنی؟ برو سقطش کن!،" مجید از شدت ناراحتی سر به زیر انداخته و کلامی حرف نمی زد تا پرستار همچنان توبیخم کند:" آخه دختر جون! تو باید مرتب یه چیزی بخوری تا قند خونت حفظ شه! اونوقت بیست و چهار ساعت چیزی نخوردی؟ همینه که غش کردی! هنوزم فشارت پایینه!" سپس به سمت مجید چرخید و با لحن تندی توبیخش کرد:" چه شوهری هستی که زن حامله ات بیست وچهار ساعت گشنگی کشیده؟ مگه نمی خوای بچه ات سالم به دنیا بیاد؟" و تا دستگاه فشار خون را جمع می کرد، در برابر سکوت سنگین مجید زیر لب زمزمه کرد:" حاشا به غیرتت!" و به نظرم به همان یک نظر، دهان زخمی و صورت کبودم را دیده بود که دیگر نتوانست خودش را کنترل کند و با زبان تندش، سر به سرزنش مجید گذاشت:" این صورت هم تو براش درست کردی؟ می دونی هر فشاری که بهش وارد می کنی چه اثری رو جنین می ذاره؟ از دفعه بعد وقتی خواستی کتکش بزنی، اول به بچه ات فکر کن! فکر کن وقتی دست روش بلند می کنی، اول بچه ات رو کتک می زنی، بعد زنت رو!"
✍🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
🌹 ﷽ 🌹
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_سوم
#قسمت_327
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
...........
و لابد به قدری دلش به حالم سوخته بود که تا از اتاق بیرون می رفت، همچنان غُر می زد:" من نمی دونم اینابرای چی بچه دار میشن؟ اینا هنوز خودشون بچه ان! اول زن شون رو کتک می زنن، بعد میارنش دکتر!" با رفتنش، مجید دوباره روی صندلی نشست و با صدایی که به سختی از سد سنگین ناراحتی بالا می آمد، سؤال کرد:" الهه! تو از دیروز چیزی نخوردی؟" نگاهم را از صورتش برداشتم و همانطور که با سرانگشتم با گوشه ملحفه سفید بازی می کردم، به جای جواب سؤالش، پرسیدم:" چرا بهش نگفتی تو اذیتم نکردی؟ چرا نگفتی کار تو نبوده؟" که مردانه نگاهم کرد و قاطعانه پاسخ داد:" مگه دورغ می گفت؟ راست میگه! اگه غیرت داشتم همون شب باید دستت رو می گرفتم و از اون جهنم نجاتت می دادم! ولی منِ بی غیرت تو رو تو اون خونه تنها گذاشتم تا کار به اینجا برسه!" که باز صدای کفش پاشنه بلندی، حرفش را نیمه تمام گذاشت. خانم دکتر به نسبت جوانی وارد اتاق شد و با نگاهی به سرُم خالی ام، لبخندی زد و پرسید:" بهتری؟" که مجید مقابل پایش بلند شد و با گرد غصه ای که همچنان روی صدایش مانده بود، به جای من که توانی برای حرف زدن نداشتم، پاسخ داد:" خانم دکتر رنگش هنوز خیلی پریده اس، دستش هم سرده!« دکتر با صورت مهربانش به رویم خندید و در پاسخ نگرانی مجید، سر حوصله توضیح داد:" شنیدم خانمتون بیست وچهار ساعته چیزی نخورده، خُب طبیعیه که این طوری باشه! حالا ما بهشون یه سرُم زدیم، ولی باید خودتون هم حسابی تقویتش کنید تا کمبود مواد غذایی این یه روز جبران شه!" سپس صدایش را آهسته کرد و طوری که خیلی نگرانم نکند، با مهربانی هشدار داد:" ولی حواست باشه! این فشاری که به خودت اُوردی، روی جنین تأثیر می ذاره! پس سعی کن دیگه کوچولوت رو اذیت نکنی! استرس برای بچه ات مثل سم می مونه! پس سعی کن آروم باشی! رژیم غذایی ات هم به دقت رعایت کن تا مشکلی برای جنین پیش نیاد." که پرستار بار دیگر وارد اتاق شد و با اشاره دکتر، سرُم را باز کرد. دکتر نسخهداروهایی را که برایم نوشته بود، به دست مجید داد و با گفتن" شما می تونید برید." از اتاق بیرون رفت.
ساعت از هفت شب گذشته بود که از درمانگاه خارج شدیم و من به همان چند قدم که طول حیاط درمانگاه را طی کردم، نفسم بند آمد و باز کمرم خشک شد که دیگر نتوانستم ادامه دهم. به سختی خودم را کناری کشیدم و به نرده درمانگاه در حاشیه پیاده رو تکیه زدم. مجید به اطرافش نگاهی کرد و شاید به دنبال مغازه اغذیه فروشی می گشت که چین به پیشانی انداختم و گفتم:" من الان نمی تونم چیزی بخورم. ماشین بگیر بریم یه جایی..." و تازه به خودم آمدم که امشب دیگر سرپناهی ندارم که با ناامیدی پرسیدم:" باید بریم استراحتگاه پالایشگاه؟" ولی مجید فکر همه جا را کرده بود که در برابر صورت خسته و جان به لب رسیده ام، لبخندی زد و با محبت همیشگی اش پاسخ داد:" نه الهه جان! پالایشگاه که جای زن و بچه نیس! یکی از بچه های پالایشگاه همین دیروز رفت تهران، کلید خونه اش رو داده به من، میریم اونجا." و باز به انتهای خیابان نگاهی کرد و ادامه داد:" ولی اول بریم یه چیزی بخوریم، یه کم جون بگیری، بعد بریم." و من از شدت حالت تهوع حتی نمی توانستم به غذا خوردن فکر کنم که صورت در هم کشیدم و گفتم:" نه! من چیزی نمی خوام! زودتر بریم!" و باید به هر حال فکری برای شام می کردیم که از سوپر گوشتی که چند قدم پایین تر بود، مقداری گوشت چرخ کرده خرید و با یک تاکسی به آدرسی که همکارش داده بود، رفتیم. طبقه اول یک آپارتمان نوساز که با استفاده از وسایل تزئینی مختلف، چهره یک خانه زیبا را به خود گرفته و بی آنکه بخواهم حسرت زندگی از دست رفته ام را به رخم می کشید.
✍🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
🌹 ﷽ 🌹
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_سوم
#قسمت_328
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
..........
مجید با عجله چراغ های آپارتمان را روشن کرده و کوسن های روی کاناپه را جمع کرد تا بتوانم دراز بکشم که نگاهی به ساعت کردم و گفتم:" مجید! من نماز نخوندم، اگه بخوابم دیگه حال ندارم بلند شم." و با همه ناتوانی به سمت دستشویی رفتم و وضو گرفتم. به اتاق که برگشتم، سجاده ای را برایم پهن کرد که با مُهری که داخل جانمازش بود، فهمیدم همکارش از اهل تشیع است و پیش از آنکه حرفی بزنم، مُهر را از روی جانماز برداشت و گفت:" تا تو نماز بخونی، منم شام رو درست می کنم." و منتظر پاسخم نشد و بلافاصله به آشپزخانه رفت. از شدت ضعفی که تمام بدنم را گرفته بود، نمی توانستم دستانم را بالا بیاورم و تکبیر نمازم را بگویم و خدا می داند با چه حالی نماز مغرب و عشاء را به پایان رساندم که سلام نمازم را دادم و همانجا کنار سجاده روی زمین دراز کشیدم. بوی گوشت سرخ شده حالم را به هم میزد و به روی خودم نمی آوردم که نمی خواستم بیش از این مجیدم را آزار دهم، هرچند مجید هم تا می توانست سلیقه به خرج میداد و با اضافه کردن فلفل دلمه ای و لیمو ترشی که از یخچال صاحبخانه برداشته بود، سعی می کرد بوی تند و تیز گوشت را بگیرد. می دانستم که به خاطر من نمازش را نخوانده تا زودتر بساط شام را مهیا کند که از همانجا با ناله ضعیفم صدایش کردم:" مجید جان! بیا نمازت رو بخون." و او از آشپزخانه پاسخ تعارفم را با مهربانی داد:" تو باید زودتر غذا بخوری! من بعد شام نمازم رو می خونم." و به نیم ساعت نکشید که سفره شام را همانجا کنار سجاده روی زمین پهن کرد. با هر دو دست زیر سر و کمرم را گرفت و کمکم کرد تا بلند شوم و به پایه مخملی کاناپه تکیه بدهم. خودش با دنیایی محبت برایم لقمه گرفت و همین که لقمه را نزدیک دهانم آورد، حالم طوری به هم خورد که بدن سنگینم را از جا کَندم و خودم را به دستشویی رساندم.
از بوی غذا، دلم زیر و رو شده بود و چیزی در معده ام نبود تا بالا بیاید که فقط عُق می زدم. مجید با حالتی مضطرب در پاشنه درِ دستشویی ایستاده دیگر کاری از دستش برایم بر نمی آمد که فقط با غصه نگاهم می کرد. دستم را به لبه سرامیکی دستشویی گرفته بودم و از شدت حالت تهوع ناله می زدم که نگاهم در آیینه به صورتم افتاد. رنگم از سفیدی به مُرده می زد و هاله سیاهی که پای چشمم افتاده بود، اوج ناخوشی ام را نشان می داد. مجید دست دراز کرد تا دستم را بگیرد و کمکم کند از دستشویی خارج شوم که دیدم از اندوه حال خرابم، چشمانش از اشک پُر شده و باز می خواست با کلمات شیرین و لبریز محبتش، دلم را به حمایتش خوش کند و من نه فقط از حالت تهوع و کمر درد که از بالایی که به سرم آمده بود، دوباره به تب و تاب افتاده و شکیبایی ام را از دست داده بودم. به پهلو روی کاناپه دراز کشیده بودم و باز از اعماق جگر سوخته ام ضجه می زدم که دیشب در خانه و کنار خانواده خودم بودم و امشب در خانه یک غریبه به پناه آمده و جز همسرم کسی برایم نمانده بود و چه ساده همه عزیزانم را در یک شب از دست داده بودم. سفره غذا دست نخورده مانده بود و مجید به غمخواری غم های بی کرانم، کنار کاناپه نشسته و پا به پای مویه های غریبانه ام، بی صدا گریه می کرد که سرِ درد دلم باز شد:" مجید! دلم خیلی می سوزه! مگه من چه گناهی کردم که باید این همه عذاب بکشم؟ مجید دلم برای مامانم خیلی تنگ شده! وقتی مامانم زنده بود، همیشه حمایتم می کرد، نمی ذاشت بابا اذیتم کنه. هر وقت بابا می خواست دعوام کنه، مامان وساطت می کرد. ولی امروز دیگه مامانم نبود که ازم دفاع کنه، امروز خیلی تنها بودم. اگه مامان زنده بود، بابا انقدر اذیتم نمی کرد. مجید بابا امروز منو کشت..." با یک دستش، انگشتان سردم را گرفته بود تا کمتر از گریه بلرزد و با دست دیگرش، قطرات اشکم را از روی صورتم پاک می کرد.
✍🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
🌹 ﷽ 🌹
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_سوم
#قسمت_329
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
.........
می دیدم که او هم می خواهد از دردهای مانده بر دلش، با صدای بلند گریه کند و باز با سکوت صبورانه اش، برای شکوائیه های من آغوش باز کرده بود تا هر چه می خواهم بگویم و من چطور می توانستم از این مجال عاشقانه بگذرم که هر چه بر سینه ام سنگینی می کرد، پیش محرم زندگی ام زار می زدم:" مجید! بخدا من نمی خواستم ازت جدا شم، ولی بابا مجبورم کرد که برم تقاضا بدم. به خدا تا اون تقاضای طلاق رو نوشتم، هزار بار مُردم و زنده شدم. فقط می خواستم بابا دست از سرم برداره. امید داشتم تو قبول کنی سُنی شی و همه چی تموم شه، ولی نشد. دیشب وقتی بابا احضاریه دادگاه رو اُورد، داغون شدم. نمی دونستم دیگه باید چی کار کنم، نمی تونستم باهات حرف بزنم، ازت خجالت می کشیدم! برا همین تلفن رو جواب نمی دادم. امروز به سرم زد که تهدیدت کنم، گفتم شاید اگه تهدید کنم که ازت جدا می شم، قبول کنی..." و حالا نوبت او بود که به یاد لحظات بعد از ظهر امروز، بی تاب شود.
سفیدی چشمانش از بارش بی قرار اشک هایش به رنگ خون در آمده و با صدایی که زیر ضرب سر انگشت غصه به لرزه افتاده بود، شروع کرد:" الهه! وقتی گفتی ازم طلاق میگیری، بخدا مرگ رو جلوی چشمام دیدم! نفهمیدم چجوری از پالایشگاه زدم بیرون! باورم نمی شد تو بهم این حرف رو بزنی! نمی دونستم باید چی کار کنم، فقط می خواستم زودتر خودم رو بهت برسونم، می خواستم به پات بیفتم..." و نگفت که با این همه آشفته حالی، تسلیم مذهب اهل تسنن شده بود یا نه و من هم چیزی نپرسیدم که با مصیبتی که امروز به سرم آمده بود، تنها حفظ کرامت زنانه و زندگی دخترم برایم ارزش پیدا کرده بود و او همچنان با نفس های خیسش نجوا می کرد:" وقتی گوشی رو خاموش کردی دیوونه شدم! فکر کردم دیگه حتی نمی خوای صدام رو بشنوی! باورم نمی شد انقدر ازم متنفر شده باشی! نمی دونی اون یه ساعتی که گوشی ات خاموش بود و جوابمو نمی دادی، چی کشیدم! ولی وقتی خودت بهم زنگ زدی و گفتی بیام دنبالت، بیشتر ترسیدم! نمی دونستم چه بلایی سرت اومده که اینجوری بُریدی..." و حقیقتاً نمی توانست تصور کند چه بلایی به سرم آمده که اینچنین بُریده بودم که باز شیشه گریه در گلویم شکست و با جراحتی که به جانم افتاده بود، ناله زدم:" مجید بابام با من بد کرد، خیلی بد کرد! مجید بابا می خواست حوریه رو از بین ببره! می خواست بچه ام رو ازم بگیره! می خواست فردا منو ببره تا بچه ام رو سقط کنم!" برای یک لحظه آسمان چشمانش دست از باریدن کشید و محو کلمات وحشتناکی که از زبانم می شنید، در نگاه مردانه اش طوفان به پا شد و باز هم از عمق بی رحمی پدر و بی حیایی برادر نوریه بی خبر بود. می ترسیدم در برابر غیرت مردانه اش اعتراف کنم که طراح این طرح شیطانی، برادر بی حیای نوریه بوده تا به من دست درازی کند که به همین یک کلمه هم خون غیرت در صورتش جوشیده و من به قدری از خشونت پدر ترسیده بودم که وحشت زده التماسش کردم:" مجید! تو رو خدا، به روح پدر و مادرت قَسمِت میدم، کاری به بابا نداشته باش! اصلاً دیگه سراغ بابا نرو! بخاطر من، بخاطر بچهمون، دیگه سمت اون خونه نرو! بخدا هر کاری از بابا برمیاد! من دیگه از بابا می ترسم!" که سوزش سیلی امروز و درد لگدهای آن شب در جانم زنده شد و میان گریه شکایت کردم:" من هیچ وقت فکر نمی کردم بابام با من اینجوری کنه! بخدا هیچ وقت فکر نمی کردم منو اینجوری کتک بزنه، اونم وقتی حامله ام! بخدا می ترسم اگه دستش بهت برسه یه بلایی سرت بیاره، تو رو خدا دیگه سمتش نرو!"
✍🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
🌹 ﷽ 🌹
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_سوم
#قسمت_330
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
..........
انگشتان سرد و بی حسم را میان حرارت دستانش فشار داد و با عقده ای که بر دلش سنگینی می کرد، غیرتمندانه اعتراض کرد:" از چی می ترسی؟!!! هیچ کاری نمی تونه بکنه! مملکت قانون داره. مگه می تونه هر کاری دلش میخواد بکنه میرم شکایت میکنم که زن حامله ام رو کتک زده و می خواسته بچه ام رو سقط کنه..." که من هم دستش را محکم گرفتم و با لحنی عاجزانه تمنا کردم:" مجید! التماست می کنم، به بابا کاری نداشته باش! منم می دونم مملکت قانون داره، ولی بخدا می ترسم! جون الهه، جون حوریه، کاری به بابا نداشته باش! اگه می خوای من آروم باشم، همه چی رو فراموش کن! بخدا نمی خواستم برات تعریف کنم، ولی دیگه طاقت نداشتم، دلم می خواست برات درد دل کنم..." که نگاهش از این همه تنهایی به خاک غربت نشست و با بغضی مظلومانه سؤال کرد:" آخه چرا می خواست این بچه رو از بین ببره؟ من بد بودم، من کافر بودم، من مشرک بودم، گناه این طفل معصوم چیه؟" و باز از نام زشت برادر نوریه گذشتم و در پاسخ سؤال غریبانه اش، فقط انتهای قصه را گفتم:" گناهش اینه که باباش تویی! گناهش اینه که بچه یه شیعه اس! همون گناهی که من داشتم و بخاطر تو، دو سه هفته تو اون خونه زندانی شدم! بابا می خواست هر چیزی که بوی تو رو میده، از بین ببره. می خواست دیگه هیچ نشونی از تو نباشه!" جوابی که دیگر جای هیچ سؤالی باقی نگذاشت و چشمان دل شکسته مجید را به زیر انداخت، ولی من همچنان پای شوهر شیعه و زندگی زیبایمان عاشقانه ایستاده بودم که با همان صدای بی رمقم، شهادت دادم:" ولی من بخاطر همین بچه ای که باباش شیعه اس از همه خونواده ام گذشتم!" سپس با سر انگشتم صورت زخمی ام را لمس کردم و در برابر نگاه دریایی اش، صادقانه ادامه دادم:" این زخم ها که چیزی نیس، بخدا اگه منو میکشت، نمی ذاشتم بلایی سرِ بچهمون بیاره تا امانتت رو سالن به دستت برسونم!" و نمی دانم صفای این جمللت بی ریایم که از اعماق قلب عاشقم آب می خورد، با دلش چه کرد که خطوط صورت غمگینش از لبخندی عاشقانه پُر شدو زیر لب زمزمه کرد:" می دونم الهه جان..." و من همین که محو صورت زیبایش مانده بودم، نگاهم به زخم گوشه پیشانی اش افتاد که باز به یاد آن شب دلم آتش گرفت. دستم را جلو بُردم تا جای شکستگی پیشانی اش را لمس کنم که لبخندی زد و پاسخ داد:" چیزی نشده." ولی می دیدم که به اندازه دو بند انگشت گوشه پیشانی اش شکاف خورده و جای بخیه را زیر انگشتانم احساس کردم که با ناراحتی پرسیدم:" بخیه خورده، مگه نه؟"
✍🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
🌹 ﷽ 🌹
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_سوم
#قسمت_331
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
..........
و او همانطور که سرش پایین بود، صورتش به خنده ای شیرین باز شد و با صدایی آهسته زمزمه کرد:" فدای سرت الهه جان!" و به گمانم دریای عشقش به تشیع دوباره به تلاطم افتاده بود که زیر چشمی نگاهم کرد و با لحنی لبریز ایمان ادامه داد:" عوضش ما هم نمردیم و یه چیزی برای سامرا دادیم!"
☆ ☆ ☆
دقایقی می شد که زیر عدس پلو را خاموش کرده و به انتظار آمدن مجید، روی میز غذاخوری گوشه هال، سفره کوچکی انداخته بودم. آشپزی و کار کردن در خانه غریبه هم برایم عذابی شده بود که باید مدام مواظب بودم جایی کثیف نشود و ظرفی نشکند. چه احساس بدی بود که در یک خانه غریبه، تنها نشسته بودم، نه کسی بود که هم صحبتم باشد نه می توانستم به چیزی دست بزنم. وسط اتاق پذیرایی روی فرش کرِم رنگ صاحبخانه نشسته بودم و با نگاه لبریز حسرتم، اسباب زیبا و گرانقدر بانوی این خانه را تماشا می کردم. هر بار که چشمانم دور خانه زیبایش چرخ می زد، بی اختیار تصویر خانه نوعروسانه خودم پیش چشمانم زنده می شد و چقدر دلم می سوخت که نیمی از جهیزیه زیبایم زیر چکمه های خشم پدر متلاشی شد و بقیه اش به چنگال نوریه افتاده بود و باز بیش از همه دلم برای اتاق خواب حوریه و سرویس نوزادی اش می سوخت. چه شب هایی که با مجید در بازارهای شهر گشتیم و با چه ذوق و شوقی اتاقش را با هم می چیدیم و من با چه سلیقه ای عروسک هایش را روی کمد کوچکش می نشاندم و چه راحت همه را از دست دادیم، ولی همین که تنش سلام بود و هر از گاهی همچون پروانه ای کوچک در بدنم پَر می زد، به همه دنیا میارزید. مجید می گفت همکارش با همسر و دو پسرش در این خانه زندگی می کند و برای ایام نوروز به هوای دیدار اقوام به تهران رفته و تا چهارم فروردین که برمی گشتند، باید برای اجاره خانه دیگری فکری می کردیم. مجید هر شب بعد از اینکه از پالایشگاه باز می گشت، تازه به سراغ آژانس های املاک می رفت و تا آخر شب دور شهر می چرخید، بلکه جای مناسبی پیدا کند و من باید در این فضای پُر از غریبگی، روزم را شب می کردم و آخر شب وقتی مجید خسته به خانه می آمد، دیگر جانم از تنهایی و دلتنگی به لبم رسیده بود. به خصوص امشب که سر و صدای مراسم چهارشنبه آخر سال هم اعصابم را حسابی به هم ریخته بود و با هر ترقه ای که در کوچه و خیابان به زمین می خورد، همه وجودم در هم می شکست. هم نگران مجید بودم که در چنین شب پُر خطری در خیابان های بندر به دنبال خانه می گردد، هم دلواپس حوریه بودم که می دانستم با هر صدایی، قلب کوچکش چقدر به لرزه میفتد. از این همه نشستن کمرم درد گرفت و به امید آرام گرفتن دردش، همانجا روی زمین دراز کشیدم که نگاهم به گوشی دست دومی که عبدالله برایم آورده بود، افتاد و از اینکه سه روز از آمدنم گذشته و کسی جز عبدالله خبری از من و مجید نگرفته بود، دلم گرفت. ابراهیم و محمد که ظاهراً از ترس پدر، دور تنها خواهرشان را خط کشیده بودند و لعیا و عطیه هم لابد چاره ای جز اطاعت از همسرانشان نداشتند. دست دراز کردم و گوشی را برداشتم تا با عبدالله تماس بگیرم که از این همه تنهایی سخت به ستوه آمده بودم، ولی ظاهراً قسمت نبود از این پیله تنهایی خارج شوم که عبدالله هم پاسخ تماسم را نداد. شاید او هم به جمع بقیه پیوسته بود و چقدر از این خیال دلم شکست که گوشی را روی زمین رها کردم و باز در خودم فرو رفتم. حالا بعد از این همه فشار روحی و ضعف جسمانی، دوباره شبیه روزهای نخست بارداری ام، حسابی زودرنج و کم حوصله شده بودم و شاید از این همه بی مهری خانواده ام، به تنگ آمده و دیگر نمی توانستم کوچکترین غم و رنجی را تحمل کنم. اگر این روزها مادرم زنده بود، هرگز اجازه نمی داد دختر یکی یک دانه اش اینچنین آواره خانه های مردم شود و اگر هم حریف خودسری های پدر نمی شد و باز هم من از خانه طرد می شدم، لااقل در این وضعیت تنهایم نمی گذاشت. حالا من در کنار همه اسبابی که از آوردنشان محروم شده بودم، قاب عکس مادرم را هم در خانه جاگذاشته و روی این موبایل هم عکسی از چهره زیبایش نداشتم که حداقل در وقتِ دلتنگی با تصویر چشمان مهربانش درد دل کنم. خسته از این همه تنهایی و بی کسی، چشمانم را بستم، بلکه خوابم ببرد که صدای باز شدن در خانه، امید آمدن مجید را در دلم زنده کرد. تا خواستم از جا بلند شود، قدم به اتاق گذاشت و بلافاصله کنارم روی زمین نشست. همانطور که پشت کمرم را گرفته بود تا کمکم کند بنشینم، به شوخی اخم کرد و با مهربانی پرسید:" چرا رو زمین خوابیدی الهه جان؟"
✍🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
🌹 ﷽ 🌹
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_سوم
#قسمت_332
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
.........
تکیه ام را به پایه مخملی مبل پشت سرم دادم و با لحنی لبریز ناز، گله کردم:" دیگه خسته شدم! حوصله ام سر رفت! از صبح تنهایی تو این خونه دق کردم! نه کسی رو دارم بهش زنگ بزنم، نه کسی بهم زنگ می زنه!" صورتش از خستگی پژمرده شده و چشمانش گود افتاده بود و باز به روی خودش نمی آورد که به رویم خندید و گفت:" ببخشید الهه جان! شرمنده این همه تنهات گذاشتم!" سپس چشمانش از شادی درخشید و با لحن گرمش ادامه داد:" عوضش یه خونه خوب پیدا کردم! یخورده گرونه، ولی میارزه! اگه پول پیش اون خونه رو بذاریم رو این پولی که الان داریم، می تونیم اجاره اش کنیم. کرایه اش هم خدا بزرگه! إن شاءالله فردا شب میریم با هم می بینیم. اگه پسندیدی، پس فردا هم اسباب می بریم. اگه دوست نداری بریم درِ خونه، به عبدالله میگم پول پیش رو از بابا بگیره. یه کامیون هم می فرستن درِ خونه، وسایل رو بیاره." و نمی دانست با این خبر نه تنها خوشحالم نکرد که بند دلم پاره شد. من هنوز جرأت نکرده بودم اعتراف کنم که پدرم همه اسباب زندگیمان، حتی سیسمونی حوریه را که مجید با پول خودش خریده بود، مصادره کرده و حتی پول پیش خانه را هم پس نمی دهد که از سکوت طولانی ام، خنده از روی صورتش جمع شد و پرسید:" چیزی شده الهه؟"
نمی دانستم در پاسخش چه بگویم که دوباره سؤال کرد:" خوشحال نشدی؟" و بلافاصله خودش جواب داد:" خُب میریم می بینیم، اگه نپسندیدی، من بازم می گردم. تا هفته دیگه که اینا برگردن، وقت داریم." و هنوز رنگ نگرانی از نگاهم نرفته بود که به چشمانم دقیق شد و پرسید:" چی ناراحتت کرده الهه جان؟" وبلاخره باید حقیقت را می گفتم که سرم را پایین انداختم و با صدایی که انگار از ته چاه بر می آمد، سؤال کردم:" یعنی با همین پولی که الان داریم نمی تونیم یه جایی رو اجاره کنیم؟" سپس نگاهش کردم و در برابر چشمان پُر از علامت سوالش، با حالتی مظلومانه ادامه دادم:" اگه کوچیک هم باشه یا محله اش هم خیلی خوب نباشه، عیب نداره..." که به میان حرفم آمد و با تعجبی که در صدایش پیدا بود، سوال کرد:" خُب وقتی می تونیم یه جای خوب اجاره کنیم، چرا باید همچین کاری بکنیم؟" و من می ترسیدم حرفی بزنم که از صورت غمزده ام، فهمید در دلم چه می گذرد و نگرانی نشسته در نگاهم را با صدایی گرفته تعبیر کرد:" بابا دیگه پول پیش رو پس نمیده، آره؟" از اینکه خودش تا انتهای قصه رفت، نفسم بالا آمد و در عوض گلویم از بغض پُر شد و دیگر نتوانستم سرم را بالا بیاورم که نفس بلندی کشید و با حالتی عاشقانه صدایم کرد:" الهه جان! تو چرا خجالت می کشی عزیزم؟ یکی دیگه باید خجالت بکشه!" از آهنگ آرام کلامش جرأت کردم سرم را بالا بیاورم که نگاهش پیش چشمانم شکست و با لحن تلخی سؤال کرد:" چون کافرم، خون و مال و ناموسم مباحه؟!!!" سپس به چشمانم که زیر پرده نازکی از گریه به چله نشسته بود، خیره شد و با حالتی غریبانه ادامه داد:" چون من شیعه ام، حق دارن اموالم رو مصادره کنن، برای زنم حکم طلاق صادر کنن، دستور سقط بچه ام رو بدن، لابد اگه بتونن خودم رو هم میکُشن!" و چه خوب به عمق اعتقادات پلید تفکر تکفیر پِی برده بود و خبر نداشت که حتی برای ناموسش، تدارک شوهر دیگری را هم دیده بودند که با هر دو دستم اشک هایم را پاک کردم و با صدایی که از گریه به لرزه افتاده بود، سر به شکایت نهادم:" وسایل خونه مون رو هم دیگه پس نمیده. نه جهیزیه من، نه سیسمونی حوریه رو. وقتی داشتم میومدم بابا گفت حق ندارم هیچی با خودم ببرم!" که کاسه چشمانش از خشم پُر شد و با لحنی قاطعانه پاسخ اینهمه درماندگی ام را داد:" مگه شهر هرته؟!!! واقعاً فکر کردی من دست رو دست می ذارم تا اینا همه زندگی ام رو مصادره کنن؟!!!" هر دو دستش را گرفتم تا دلش به رحم بیاید و میان هق هق گریه التماسش کردم:" مجید جان! تو رو خدا ازاین پول بگذر، فکر کن هیچ وقت پولی به بابا ندادی، به خاطر من..."
✍🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
🌹 ﷽ 🌹
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_سوم
#قسمت_333
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
..........
و نگذاشت حرفم تمام شود و با عصبانیتی مردانه از حق زندگی اش دفاع کرد:" الهه! دیگه کوتاه نمیام، به خدا دیگه کوتاه نمیام! من این پول رو ازش می گیرم. جهیزیه ارزونی خودش، ولی هر چی با پول خودم خریدم، از اون خونه میارم!" و حالا نوبت من بود که به میان کلامش آمده و با ظرافت زنانه ام، مقاومت مردانه اش را محکوم کنم:" یعنی چند میلیون پول و چند تا تیکه تیر و تخته انقدر ارزش داره که هر چی التماست می کنم، برات مهم نیس؟ یعنی ارزش داره که من این همه گریه کنم؟" و دستانش را رها کردم که خدا می داند فقط بخاطر خودش می خواستم از میدان غیظ و غضب پدر دورش کنم و چاره ای جز این قهر و گلایه نداشتم که خودش دستانش را پیش آورد تا نقش اشک را از صورتم پاک کند و با لحنی مهربان و ملایم پاسخ داد:" الهه جان! قربونت برم! همه دار و ندارِ من فدای یه تارِ موت! خودتممی دونی من همه دنیا رو با یه قطره اشک تو عوض نمی کنم! ولی بحث پول نیس، بخدا بحث پول نیس! بحث اینه که اینا دارن به اسم اسلام حق ما رو می گیرن! چرا؟ چون من شیعه ام و اونا شیعه رو کافر می دونن؟!!! اونوقت تو انتظار داری من هیچی نگم؟ فکر می کنی خدا راضیه؟" سپس با نگاه مؤمنانه اش به عمق چشمان گریانم نفوذ کرد و با لحنی لبریز یقین ادامه داد:" الهه! اینا همونایی هستن که دارن تو سوریه دسته دسته آدم میکُشن! اینا همونایی هستن که زن و بچه رو زنده زنده آتیش می زنن! چرا؟ چون طرف مسیحیه؟ چون شیعه اس؟ اینا حتی به سُنی ها هم رحم نمی کنن! به خدا اگه اینجا ایران نبود و جرأت داشتن و می تونستن، من و تو رو هم می کشتن! چون من شیعه ام و تو هم داری از یه شیعه دفاع می کنی! الهه! به خدا اینا مسلمون نیستن! اینا رو آمریکا و اسرائیل کوک می کنن تا خون مسلمونا رو تو شیشه کنن! شیعه و سنی هم نداره! حالا یه جا مثل سوریه و جدیداً عراقزورشون می رسه و کوچیک و بزرگ رو قتل عام می کنن! یه جا هم مثل ایران که نمی تونن اسلحه دست بگیرن، اینجوری تو خونواده ها نفوذ می کنن تا زهر خودشون رو بپاشن! اونوقت چرا ما باید ساکت بمونیم تا هر غلطی دلشون می خواد بکنن؟ مگه اون سرباز سوری ساکت میمونه تا خاک کشورش اشغال بشه؟ پس ما چرا باید ساکت بمونیم؟" هر چند به حقیقت حرف هایش ایمان داشتم، ولی دلم جای دیگری بود که هنوز چشمان شعله ور از خشم پدر را فراموش نکرده بودم و نمی خواستم این شعله های جهنمی، دامان همسر عزیزتر از جانم را بگیرد که باز التماسش کردم:" مجید! منم حرف های تو رو قبول دارم! منم می دونم اینا به اسم مسلمون دارن تیشه به ریشه اسلام می زنن! منم از اینا متنفرم! منم می دونم پشت سر همه اینا، آمریکا و اسرائیله! ولی نمی خوام برات اتفاقی بیفته! به خدا نمی خوام یه مو از سرت کم بشه!" سپس با انگشتان لرزانم زخم پیشانی اش را لمس کردم و با صدایی که از دلواپسی به تپش افتاده بود، اوج دل نگرانی ام را نشانش دادم:" مجید! به خدا می ترسم بابا یه بلایی سرت بیاره!" و نه فقط از پدر که از برادران شیطان صفت نوریه بیشتر می ترسیدم که می دانستم تشنه به خون شیعه، شمشیر کینه به کمر دارند که در برابر این همه پریشانی ام، لبخندی زد و با آهنگ دلنشین کلامش، اوج آرامش قلبش را به نمایش گذاشت:" الهه جان! نترس! هیچ غلطی نمی تونن بکنن!" ولی دل لبریز دغدغه و نگرانی ام دست بردار نبود و خواستم باز التماسش کنم که از جیب پیراهنش جعبه کوچکی درآورد و با شیرین زبانی ادامه داد:" ناقابله الهه جان! می خواستم گل هم برات بگیرم، ولی گلفروشی ها بخاطر چهارشنبه سوری بسته بودن. شرمنده!" و چه ماهرانه و عاشقانه بحث را عوض کرد و چشمان من هنوز غرق اشک بود که باز با سر انگشت مهربانش به صورت خیسم دست کشید و تمنا کرد:" الهه جان! تو رو خدا گریه نکن! حیف صورت به این قشنگی نیس؟" و من همانطور که بغضم را فرو می دادم، نگاهی به جعبه کوچک در دستش کردم و نمی دانستم به چه بهانه ای برایم هدیه خریده که خودش با شوخ طبعی به زبان آمد:" همیشه مردها یادشون میره، تو خونه ما خانم یادش میره که چه خبره! ای داد بیداد!"
✍🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
🌹 ﷽ 🌹
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_سوم
#قسمت_334
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
.........
و با صدای بلند خندید که تازه به خاطر آوردم امشب سالگرد عقدمان است. بلاخره صورتم به خنده ای بی رنگ و رو باز شد و برای توجیه فراموشی ام بهانه آوردم:" از صبح یادم بود، الان یه دفعه یادم رفت!" از لحن کودکانه ام هر دو به خنده افتادیم و خودم خوب می دانستم که مصیبت های پی در پی روزگار، روزهای خوش زندگی را از خاطرم بُرده است. میان خنده های مجید که بیشتر می خواست دل مرا شاد کند، جعبه را باز کردم و دیدم برایم انگشتر طلای ظریف و زیبایی خریده است که بدنه نازکش از نقش و نگار پُر شده و با یک ردیف از نگین های پُر زرق و برق، مثل ستاره می درخشید. انگشتر را به دستم کردم و با شوقی که حالا با گرفتن این هدیه زیبا به دلم افتاده بود، از اعماق قلب غمگینم قدردانی کردم:" ممنونم مجید جان! خیلی نازه!" و او از جایش بلند شد و با گفتن" قابل تو رو نداره عزیزم!" به سمت آشپزخانه رفت و با مهربانی ادامه داد:" بلند شو بیا که هم من خیلی گشنمه، هم حوریه!" و تا وقتی بود اجازه نمی داد دست به سیاه و سفید بزنم که من سرِ میز نشستم و خودش غذا را کشید و هنوز چند قاشق نخورده بودیم که صدای زنگ درِ خانه در انفجار ترقه ای پیچید و دلم را خالی کرد.
نگاه پرسشگرمان به همدیگر افتاد که در غربت این خانه منتظر کسی نبودیم.
مجید بلند شد و آیفن را جواب داد که صورتش به خنده باز شد و همچنانکه در را باز می کرد، مژده داد:" عبدالله!" حالا پس از چند روز جدایی از خانواده، دیدن برادر مهربانم غنیمت شیرینی بود که دلم را غرق شادی کرد. از سرِ میز غذا بلند شدم و با قدم های کوتاهم به استقبالش رفتم. هر چند از دیدن دوباره من و مجید خوشحال بود و به ظاهر می خندید، ولی چشمانش به غم نشسته و هر چه تعارفش کردیم، سیری را بهانه کرد و سرِ میز غذا نیامد. من و مجید هم مجبور شدیم زودتر غذایمان را تمام کنیم و کنار عبدالله بنشینیم که خودش بی مقدمه سؤال کرد:" چه خبر؟ جایی رو پیدا کردید؟" مجید نگاهی به من کرد و با صدایی گرفته پاسخ داد:" یه جایی رو من امشب دیدم، حالا قراره فردا با الهه بریم ببینیم." و عبدالله مثل اینکه دنبال بهانه ای باشد تا سرِ حرف را باز کند، نفس بلندی کشید و از مجید پرسید:" برای پول پیش می خوای چی کار کنی؟ میای از بابا بگیری؟" که باز گلویم در بغض نشست و به جای مجید، من پاسخ دادم:" چجوری بیاد بگیره؟ مگه ندیدی بابا اون روز چجوری خط و نشون می کشید؟" و مجید اجازه نداد حرفم به آخر برسد و با لحنی قاطعانه جواب عبدالله را داد:" آره. فردا صبح میرم نخلستون باهاش صحبت می کنم." از این همه سماجتش عصبانی شدم و با دلخوری اعتراض کردم:" یعنی چی مجید؟!!! تو نمی فهمی من چی میگم؟!!! میگم بابا منتظر یه بهانه اس تا عقده اش رو سرت خالی کنه! اونوقت خودت با پای خودت میخوای بری اونجا که چی بشه؟!!!" و باز گریه امانم نداد و ادامه شکوائیه پُر غیظ و غضبم را با گریه به گوشش رساندم:" می خوای من رو عذاب بدی؟!!! می خوای من رو زجر کُش کنی؟!!! من این پول رو نمی خوام! اصلاً من این خونه رو نمی خوام! من میرم کنار خیابون می خوابم، ولی راضی نیستم تو دوباره بری پیش بابا! به خدا راضی نیستم!" و زیر بار سنگین گریه نتوانستم اوج دلواپسی ام را نشانش دهم که خودم را از روی مبل بلند کردم و به اتاق خواب صاحبخانه رفتم تا کسی شاهد هق هق گریه هایم نباشد، ولی مجید نمی توانست گریه های غریبانه ام را تحمل کند که بلافاصله به دنبالم آمد و همین که چشمم به صورت غمزده اش افتاد، میان بارش بی امان اشک هایم تمنا کردم:" مجید! تو رو خدا از این پول بگذر! از این حق بگذر! من این حق رو نمی خوام! بخدا جون آدم از همه چی عزیزتره!"
✍🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
🌹 ﷽ 🌹
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_سوم
#قسمت_335
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
..........
و می دانستم که او نه به طمع چند میلیون پول پیش که به هوای عزت نفسش می خواهد در برابر خودخواهی های پدر مقاومت کند، ولی برای من و دخترم، حفظ جانش حتی از عزت نفسش هم مهم تر بود که عبدالله در پاشنه در اتاق ظاهر شد و به غم خواری این همه پریشانی ام همانجا ایستاد. مجید مقابلم روی زمین نشست و با لحنی لبریز عطوفت دلداری ام داد:" برای چی این همه نگرانی الهه جان؟ من با بابا یه معامله ای کردم و با هم یه قراردادی بستیم. حالا این معامله به هم خورده. بابات خونه اش رو پس گرفت، منم می خوام برم پولم رو پس بگیرم. برای چی انقدر می ترسی؟" ولی عبدالله نظر دیگری داشت که صدایش کرد:" مجید! میشه یه لحظه بیای بیرون با هم حرف بزنیم؟" دلش نمی آمد با این همه بی قراری تنهایم بگذارد، ولی عبدالله رفت تا او هم برود که لبخندی زد و با گفتن" به خدا توکل کن عزیزم!" از کنارم بلند شد و از اتاق بیرون رفت. از آهنگ سنگین صدای عبدالله حس خوبی نداشتم و می دانستم خبری شده که خودم را کمی به سمت در کشیدم تا حرف هایشان را بهتر بشنوم و شنیدم عبدالله با صدایی آهسته به مجید هشدار داد:" مجید! من می دونم اون پول حق تو و الهه اس! ولی بابا هم حسابی قاطی کرده! راستش رو بخوای منم یخورده نگرانم!" و برای اینکه خیر خواهی اش در دل مجید اثر کند، با صدایی آهسته تر توضیح داد:" دیروز رفته بودم یه سر خونه بینم چه خبره. دیدم طبقه بالا کلاً تخلیه شده. بابا می گفت همه وسایل شما رو فروخته به یه سمساری." از اینکه می شنیدم جهیزیه زیبا و وسایل نوزادی دخترم به حراج سمساری رفته، قلبم شکست و باز حفظ جان همسر و زندگی ام از همه چیز مهم تر بود که همچنان گوش می کشیدم تا ببینم عبدالله چه می گوید که با ناامیدی ادامه داد:" یعنی واقعاً می خواد ارتباطش رو با تو و الهه قطع کنه! یعنی دیگه فراموش کرده دختر و دامادی داره! یعنی اینکه زده به سیم آخر!" و در برابر سکوت مجید با حالتی منطقی پیش بینی کرد:" من بعید می دونم پول رو بهت پس بده! مگه اینکه بری شکایت کنی و پای پلیس و دادگاه رو بکشی وسط!" و مجید دقیقاً همین نقشه را در سر داشت که با خونسردی پاسخ داد:" من فردا میرم باهاش صحبت می کنم. خیلی هم آروم و محترمانه باهاش حرف می زنم. ولی اگه بخواد اذیت کنه، از مسیر قانونی کار رو پیگیری می کنم. می دونم سخته، طول می کشه، درد سر داره، ولی بلاخره مجبور میشه کوتاه بیاد." و عبدالله هم درست مثل من از واکنش پدر می ترسید که باز تذکر داد:" منم می دونم از مسیر قانونی به نتیجه میرسی، ولی اگه تو این مدت یه بلایی سرِ خودت با الهه بیاد، چی ؟!!!مجید! باور کن بابا خیلی عوض شده! بابا همیشه اخلاقش تند و عصبی بود، ولی الان خیلی عوض شده! حاضره به خاطر این دختره وهابی و فک و فامیلاش هر کاری بکنه! برادرهای نوریه هر روز میان نخلستون. همین فردا که تو می خوای بری نخلستون با بابا صحبت کنی، اونا هم اونجا هستن." که مجید کلافه شد و با حالتی عصبی پاسخ این همه مصلحت اندیشی عبدالله را داد:" خُب باشن! مگه من ازشون می ترسم؟ مثلاً می خوان چی کار کنن؟" و عبدالله حرفی زد که درست از دریای دلواپسی دل من آب می خورد:" مجید! همون روز آخر که الهه از خونه اومد بیرون، اگه من دیرتر رسیده بودم، نمی دونم چه بلایی سرش اومده بود! من الهه رو از زیر لگدهای بابا کشیدم بیرون! جوری خون جلوی چشماش رو گرفته بود که اگه من نرسیده بودم، الهه رو کشته بود!"
✍🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
🌹 ﷽ 🌹
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_سوم
#قسمت_336
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
...........
از به خاطر آوردن حال آن روزم تا مغز استخوان مجید آتش گرفت که با بغضی که گلوگیرش شده بود، پاسخ داد:" عبدالله! به خدا فکر نمی کردم با دخترش اینطوری رفتار کنه! به جون الهه که از جون خودم برام عزیزتره، فکر می کردم هوای الهه رو داره! وگرنه غلط می کردم زن حامله ام رو تنها بذارم!" و تیزی همین حقیقت تلخ بود که بند دل من و عبدالله را پاره می کرد و عبدالله با قاطعیت بیشتری ادامه داد:" حالا اگه اون روز یه بلایی سرِ الهه یا بچه اش اومده بود، می خواستی چی کار کنی؟ خُب تو می رفتی شکایت می کردی و پلیس هم بابا رو بازداشت می کرد، ولی مثلاً بچه ات زنده می شد؟ یا زبونم لال، الهه برمی گشت؟ حالا هم همینه! مملکت قانون داره، دادگاه داره، پلیس داره، همه اینا قبول! ولی اگه بابا یا برادر های نوریه یه آسیبی به خودت یا الهه زدن، می خوای چی کار کنی؟ حتی اگه اونا مجازات بشن، صدمه ای که به زندگی ات خورده، جبران میشه؟" و حرف مجید، حدیث شرف و غیرت بود که باز استقامت کرد:" عبدالله! تو اگه جای من بودی سکوت می کردی تا همه زندگی ات رو چپاول کنن؟ به خدا هر چی نگران الهه باشی، من بیشتر نگرانش هستم! هر چی تو نگران بچه من باشی، من همه تن و بدنم براش می لرزه! ولی میگی چی کار کنم؟ اگه من الان ساکت بشم، پس فردا یه چیز دیگه می خوان. اگه امروز از پولم بگذرم، فردا باید از زنم بگذرم، پس فردا باید از بچه ام بگذرم! به خدا من هر چی کوتاه بیام، بدتر میشه!" و باز می خواست خیال عبدالله را راحت کند که با حالتی متواضعانه ادامه داد:" من فردا با بابا یه جوری حرف می زنم که کوتاه بیاد. با زبون خوش راضی اش می کنم. یه کاری می کنم که با خوبی و خوشی همه چی حل بشه!" و این حرف آخرش بود، هر چند من مطمئن بودم دیگر هیچ مسئله ای با پدر به مسالمت حل نمی شود که تا آخر شب هر چه مجید با لحن آرام و زبان شیرینش زیر گوشم زمزمه کرد تا دلم قرار بگیرد، قرار نگرفتم و با احساس ترس و وحشتی که از عاقبت کار زندگی ام به جانم افتاده بود، به خواب رفتم. نمی دانم چقدر از خوابم گذشته بود که صدای وحشتناکی، همه وجودم را در هم شکست. وحشت زده روی تشک نیمخیز شدم با چشمان پُر از هول و هراسم اطرافم را نگاه می کردم و نمی دانستم چه خبر شده که دیدم مجید کنارم روی تشک نیست. چند بار صدایش کردم ولی به جای جواب مجید، نعره های مردان غریبه ای را می شنیدم و نمی فهمیدم چه می گویند.
قلبم از وحشت، سخت به تپش افتاده و فقط مجید را صدا می زدم و هیچ جوابی نمی شنیدم. بدن لرزان از ترسم را از روی تشک کَندم و با قدم هایی که جرات پیش رفتن نداشتند، از اتاق خارج شدم. در این خانه غریبه و در تاریکی شب، نمی توانستم قدم از قدم بردارم و میان اتاق هال خشکم زده بود که صدای فریاد مجید، قلبم را از جا کَند. بی اختیار به سمت صدای مجیدم دویدم که به یکباره همه جا روشن شد و خودم را میان عده ای مرد غریبه دیدم.
✍🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
🌹 ﷽ 🌹
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_سوم
#قسمت_337
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
...........
همه با پیراهن های عربی و شمشیر بلندی که در دستشان می رقصید، دورم حلقه زده و به حال زارم قهقهه می زدند. از هیبت هیولای وحشتی که به جانم افتاده بود، زبانم بند آمده و تمام تن و بدنم می لرزید که دیدم پدر دست های مجید را از پشت گرفته و برادر نوریه با شمشیر بلندی به جان عزیز دلم افتاده است. دیگر در سراپای مجید یک جای سالم باقی نمانده و لباسش غرق به خون بود که از اعماق جانم صدایش کردم و به سمتش دویدم، ولی هنوز دستم به پیراهن خونی اش نرسیده بود که کسی آنچنان با لگد به کمرم کوبید که با صورت به زمین خوردم. وحشت زده روی زمین چرخیدم تا فرار کنم که دیدم برادر نوریه با شمشیر غرق به خون مجید، بالای سرم ایستاده و همچنان قهقهه می زند. هر دو دستم را روی بدنم سپر کودکم کرده و کار دیگری از دستم بر نمی آمد که فقط از وحشت جیغ می کشیدم:" مجید! به دادم برس! مجید... بچه ام..." و پیش از آنکه فریاد دادخواهی ام به گوش کسی برسد، برادر نوریه به قصد قتل دخترم، شمشیرش را به رویم بلند کرد و آنچنان زخمی به جانم زد که همه وجودم از درد آتش گرفت و ضجه ای زدم که گویی روح از کالبدم جدا شد. دیگر به حال خودم نبودم و میان برزخ هراسناکی از مرگ و زندگی همچنان ضجه می زدم که فریادهای مضطرّ مجید، پرده گوشم را پاره کرد:" الهه! الهه!" و من به امید زنده بودن مجیدم آنچنان از جا پریدم که گمان کردم جنینم از جا کَنده شد. بازوانم در میان دستان کسی همچنان می لرزید و هنوز ضجه می زدم و می شنیدم که مجید نامم را وحشت زده فریاد می زد. در تاریکی اتاق چیزی نمی دیدم و فقط گرمای انگشتانی را احساس می کردم که بازوانم را محکم گرفته بود تا رعشه بدنم را بگیرد و من که دیگر نفسم از ترس بند آمده بود، با همان نفس های به شماره افتاده هنوز مجید را صدا می زدم تا بلاخره جوابم را با صدای مضطرّش داد:" نترس الهه جان! من اینجام، نترس عزیزم!" که تازه درخشندگی چشمانش را در تاریکی اتاق دیدم و باز صدای مهربانش را شنیدم:" نترس الهه جان! خواب می دیدی! آروم باش عزیزم!" و دستش را روی دیوار کشید و چراغ را روشن کرد تا ببینم که روی تشک نشستم و همه بدنم در میان دستانش می لرزد.
همین که صورت مجیدم را دیدم، با زبانی که از وحشت به لکنت افتاده بود، ناله زدم:" مجید! اینا بیرونن! اومدن تو خونه، می خوان ما رو بکشن!" چشمانش از غصه حال خرابم به خون نشست و با صدایی که به خاطر اینه مه پریشانی ام به لرزه افتاده بود، جواب داد:" خواب می دیدی الهه جان! کسی بیرون نیس." و من باور نمی کردم خواب دیده باشم که چشمانم از گریه پُر شد و تکرار کردم:" نه همینجان! دروغ نمیگم، می خوان ما رو بکشن! به خدا دروغ نمیگم..." و دیگر نمی دانست چگونه آرامم کند که شبنم اشک پای مژگانش نَم زد و من که باورم شده بود کابوس دیده ام، خودم را در آغوشش رها کردم تا هر آنچه از وحشت بر جانم سنگینی می کرد، میان دستان مهربانش زار بزنم و همچنان برایش می گفتم:" مجید همه شون شمشیر داشتن، تو رو کشتن! می خواستن بچه ام رو بکشن!" و طوری از خواب پریده بودم که هنوز دل و کمرم از درد به هم می پیچید و حالا نه فقط از وحشت که از دردی که به وجودم چنگ انداخته بود، با صدای بلند ناله می زدم.
مجید بلاخره از حرارت نفس هایم دل کَند و رفت تا برایم چیزی بیاورد و به چند لحظه نکشید که با لیوان آب خنکی بازگشت و کنارم روی تشک نشست. دستانم به قدری می لرزید که نمی توانستم لیوان را نگه دارم و خودش با دنیایی از محبت، آب را قطره قطره به گلوی خشکم می رساند و با کلماتی دلنشین، به قلبم آرامش می داد:" نترس الهه جان! تموم شد! من اینجام! دیگه نترس!"
✍🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
🌹 ﷽ 🌹
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_سوم
#قسمت_338
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
............
و من باز هم آرام نمی گرفتم و می دانستم بلاخره تعبیر کابوسم را در بیداری خواهم دید که با نگاه غرق اشکم به پای چشمانش افتادم و میان هق هق گریه التماسش می کردم:" مجید! به خدا اینا تو رو می کُشن! به خدا بچه ام از بین میره! مجید به حوریه رحم کن! مجید من از اینا می ترسم! من خیلی می ترسم!" و شاید طاقت نداشت بیش از این اشک هایم را ببیند که سر و صورت خیس از اشکم را در آغوش کشید و با آهنگ زیبای صدایش زیر گوشم زمزمه کرد:"باشه الهه جان! من هیچ جا نمیرم! نترس عزیزم!"
☆ ☆ ☆
هر چه دور اتاق چشم می چرخاندم، دلم راضی نمی شد که در این خانه زندگی کنم. طبقه اول یک خانه دو طبقه قدیمی که کل مساحت اتاق هال و پذیرایی اش به بیست متر هم نمی رسید، با یک اتاق خواب کوچک و دلگیر که هیچ پنجره ای نداشت و تنها پنجره این خانه، پنجره کوچکی در اتاق پذیرایی بود که آن هم به خیابان تنگ و شلوغی باز می شد نه مثل خانه خودمان که بالکن و پنجره های قدی اش، همه رو به دریا و نخلستان بود. دیوارهای خانه گرچه رنگ خورده بود، ولی مستأجر قبلی حسابی از خجالتش در آمده و سرتاسر دیوارها یا خط افتاده یا به کلی رنگش ریخته بود. سقف گچی خانه هم کاملاً کثیف شده و لکه هایزردی که به نظرم از نشتی آب لوله های طبقه بالا بوجود آمده بود، همه جایش را پوشانده و ظاهر خانه را بدتر می کرد. ولی در هر حال باید می پذیرفتم که با پولی که داشتیم، نمیشد جایی بهتر از اینجا اجاره کنیم. مجید بخشی از پس انداز دوران مجردی اش را برای پول پیش خانه نسبتاً خوب و بزرگ قبلی به پدر پرداخت کرده بود که آن هم بخاطر گریه های وحشت زده آن شب من، از خیرش گذشت و بزرگوارانه از هر چیزی که در آن خانه به ما تعلق داشت، چشم پوشید تا آرامش همسر باردارش را تأمین کند. بخش زیادی از آن سرمایه را هم برای هزینه جشن عقد و ازدواجمان، استفاده کرده و اگر هم چیزی باقی مانده بود، به همراه حقوق ماهیانه اش برای هزینه به نسبت سنگین زندگی و اجاره ماهیانه خانه و تهیه اسباب گران قیمت
سیسمونی خرج کرده بود. حالا همه پس انداز زندگیمان در این یک سال، چند میلیونی بود که برای پول پیش این خانه کوچک و کهنه داده بودیم و بایستی برای خرید وسایل و خرج زندگی و البته پرداخت اجاره ماهیانه خانه، منتظر آخر
ماه می ماندیم تا حقوق مجید برسد. می دانستم که دیگر نمی توانم مثل گذشته خاصه خرجی کنم و باید از این به بعد قناعت پیشه می کردم تا حقوق نه چندان بالای مجید، کفاف زندگیمان را بدهد. حالا در روز اول فروردین سال 1393 و روز نخست عید نوروز، به جای دید و بازدید و حضور در جمع گرم خانواده، در غربت این خانه تنها بودم و مجید رفته بود تا اگر در این تعطیلات مغازه بازی پیدا کند، با یکی دو میلیونی که هنوز در حسابش مانده بود، اجاق گاز و یخچال ارزان قیمتی برای خانهمان بخرد تا بتوانیم نیازهای اولیه زندگیمان را بر طرف کنیم. در آشپزخانه کوچکش جز یک سینک ظرفشویی و چند ردیف کابینت زنگ زده و رنگ و رو رفته چیزی نبود و باید چند میلیونی خرج می کردیم تا تجهیزش کنیم و نه فقط گاز و یخچال و فریزر که دیگر در کابینت های خانه هم خبری از انواع حبوبات و شکلات و خشکبار نبود و هر وعده به اندازه خوراک همان وعده مان خرید می کردیم. کف اتاق هال را با موکت خاکستری رنگی پوشانده و همان یک پنجره کوچک را روزنامه چسبانده بودیم تا در فرصتی مناسب برایش پرده بخریم. خیلی دلم می خواست برای خرید اسباب خانه با مجید به بازار بروم، ولی کمردرد امانم را بریده و نمی توانستم قدم از قدم بردارم. مجید دیروز تشک خوشخوابی خریده و در اتاق خواب روی زمین گذاشته بود تا فعلاً رویش دراز بکشم که بعید می دانستم به این زودی ها بتوانیم بار دیگر تخت و سرویس خوابی بخریم و باید عجالتاً با همین تشک سر می کردیم. با این وضعیت دیگر از خرید مجدد سیسمونی دخترم هم به کلی قطع امید کرده که حتی برای تأمین وسایل ضروری زندگی هم به حساب و کتاب افتاده بودیم. در این چند شب هر بار که روی کاغذ و در محاسبات کم می آوردیم، مجید لبخندی می زد و به بهانه دلگرمی من هم که شده، وعده می داد که از همکارانش قرض می کند.
✍🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
🌹 ﷽ 🌹
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_سوم
#قسمت_۳۳۹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
............
البته روزی که از خانه می آمدم، سرویس طلایم به دست و گردنم بود و حالا همین چند تکه طلا سرمایه کوچکی بود که می توانست در وقت نیاز دستمان را بگیرد. لوستری هم نداشتیم و علی الحساب مجید لامپ بزرگی به سقف اتاق پذیرایی آویخته بود تا شب های تنهاییمان را در این خانه
تنگ و دلگیر، روشن کند. اگر چند روزی بیشتر فرصت داشتیم، دستی به سر و روی خانه می کشیدیم، بعد ساکن می شدیم ولی همکار مجید تماس گرفته و خبر داده بود که فردا به بندر باز می گردد و باید زودتر خانه اش را ترک می کردیم. باورش سخت بود ولی من و مجید وقتی از خانه و زندگیمان آواره شدیم، جز یک دست لباسی که به تنمان بود، لباس دیگری هم نداشتیم و در این یک هفته فقط چند دست لباس خریده بودیم. حالا همان لباس های چرک هم گوشه خانه مانده که ماشین لباسشویی هم در کار نبود و من هم از شدت کمر درد توانی برای شستن لباس ها با دست نداشتم. مجید قول داده بود سرِ راه، پودر و لگن بخرد و همهلباس ها را خودش برایم بشوید. هر لحظه که می گذشت بیشتر متوجه می شدم چقدر دست و پایم بسته شده که حتی وسیله ای برای پخت و پز و آشپزی هم نداشتم و مجبور شدم با مجید تماس بگیرم و سفارش یک قابلمه و یک دست بشقاب و قاشق و چنگال بدهم تا حداقل بتوانیم نهار امروز را سپری کنیم. باید لیست بلند بالایی از وسایل مورد نیاز خانه می نوشتم و انگار باید از نو جهیزیه ای برای خودم دست و پا می کردم. با یک حساب سرانگشتی باید حداقل بیش از ده میلیون هزینه می کردیم تا زندگیمان دوباره سر و سامانی بگیرد و فقط خدا می داند چقدر از مجید خجالت می کشیدم که مادرم یک سال پیش بهترین و کامل ترین جهیزیه را برایم تدارک دید و حالا من امروز محتاج یک بشقاب بودم و باز هم در این شرایط سخت، توکلم به پروردگار مهربانم بود. من و مجید انتخاب عاشقانه ای کرده و باید تاوان این جانبازی جسورانه را می دادیم که او به حرمت عشق به تشیع و من به هوای محبت این شوهر شیعه، همه زندگیمان را در یک قمار عاشقانه از دست داده و باز به همین در کنار هم بودن خوش بودیم، هر چند مذاق جانم هنوز از بی مهری خانواده و جدایی از عزیزانم گس بود و لحظه ای یادشان از خاطرم جدا نمیشد.
چیزی به ساعت یازده ظهر نمانده بود که صدای توقف اتومبیلی در خیابان به گوشم رسید و بللفاصله صدای مجید را شنیدم که به کسی فرمان می داد. از گوشه پاره روزنامه نگاهی به خیابان انداختم و دیدم که وانتی مقابل خانه توقف کرده و در بارشچند کارتُن کوچک و بزرگ با طناب بسته شده و مجید با کمک راننده می خواست بازشان کند. چادرم را سر کردم و به انتظار آمدن مجید، در پاشنه در خانه ایستادم که صدای قدم هایش در راه پله پیچید. در یک دستش چند پاکت میوه و حبوبات بود و در دست دیگرش دو دست غذای آماده و دیگر دستانش جا نداشت که کیسه مواد شوینده و لگن کوچکی را در بغلش گرفته و با چانه اش لبه لگن را کنترل می کرد تا سقوط نکند. مقابل در که رسید، به رویم خندید و مژدگانی داد:" مبارک باشه الهه جان! هم یخچال گرفتم، هم گاز، هم یه سرویس چینی با یه دست قاشق چنگال. دو تا قابلمه کوچیک و بزرگ هم خریدم."
✍🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
🌹 ﷽ 🌹
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_سوم
#قسمت_۳۴۰
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
.........
و فرصت نداد تشکر کنم که کیسه ها را پشت در گذاشت و همانطور که با عجله از پله ها پایین می رفت، تأکید کرد:" به این کیسه ها دست نزن! سنگینه، خودم میام." در عرض یک ساعت اجاق گاز و یخچال در آشپزخانه نصب شد، سرویس شش تایی کاسه و بشقاب چینی در یکی از کابینت ها نشست و سرویس شش تایی قاشق چنگال هم یکی از کشوهای آشپزخانه را پُر کرد تا لااقل خیالم قدری راحت شود.
هر چند دلم می خواست سرویس آشپزخانه ام را سرِ فرصت با سلیقه خودم بخرم، ولی با این وضعیت کمر درد و زندگی صفر کیلومتری که داشتیم، همین سرویس ساده و دمِ دستی هم غنمیت بود. نجید همانطور که کارتُن های خالی را گوشه آشپزخانه دسته می کرد، از ماجرای خرید یکی دو ساعته اش برایم می گفت که من هم با شوقی که با خرید همین چند تکه اثاث به دلم افتاده بود، گفتم:" فکر نمی کردم امروز مغازه ها باز باشن. گفتم حتماً دست خالی بر می گردی!" آخرین تکه مقوا را هم جمع کرد و با لبخند خسته ای که روی صورتش نقش بسته بود، پاسخ داد:" اتفاقاً خودم هم از همین می ترسیدم. ولی بخاطر این همه مسافری که برای عید ریختن تو بندر، بیشتر مغازه ها باز بودن." سپس نگاهی به یخچال کرد و با حالتی ناباورانه ادامه داد:" اینا اینجا خیلی ارزونه! اگه تهران بود، باید چند برابر پول می دادیم!" و من دلم جای دیگری بود که با نگرانی پرسیدم:" حالا چقدر شد؟" به آرامی خندید و همچنانکه به سراغ پاکت میوه ها می رفت تا برایم پرتقالی بشوید، پاسخ داد:" تو چی کار به این کارها داری؟" که با نگاه دلواپسم دور خانه خالی چرخی زدم و با حالتی مظلومانه سؤال کردم:" یعنی می تونیم بقیه وسایل رو هم بخریم؟" که جواب لبریز از ایمان و یقینش در بانگ باشکوه اذان ظهر پیچید:" توکل به خدا! إن شاءالله که خدا خودش همه چی رور جور می کنه!" ولی حدس می زدم که با خرید امروز، حسابش را خالی کرده که پس از صرف نهار، همانطور که روی موکت کف اتاق نشسته بودیم، آغاز کردم:" مجید! ما هنوز خیلی چیزها لازم داریم که باید بخریم." همانطور که کمرش را به دیوار فشار مید اد تا خستگی اش را در کند، با خونسردی پاسخ داد:" خُب می خریم الهه جان! یکی دو ساعت دیگه من میرم بازار، هر چی می خوای بگو میخرم!" و من در پس این خونسردی صبورانه، دغدغه های مردانه اش را احساس می کردم که با صدایی گرفته پرسیدم:" مگه هنوز تو حسابت پول داری؟" به چشمانم خیره شد و با اخمی پُر شیطنت پاسخ نگرانی ام را داد:" تو چی کار به حساب من داری؟ بگو چی می خوای، نهایتش میرم قرض می کنم." و من نمی خواستم عرق شرم رفتار زشت پدرم، بر پیشانی همسرم
بنشیند که به جبران حکم ظالمانه ای که برایمان نوشته بودند، دستش را پیش همکارانش دراز کند که گردنبندم را باز کردم، گوشواره هایم را درآوردم و به همراه انگشترها و دستبند و النگو هایی که به دستم بود، همه را مقابلش روی موکت گذاشتم و در برابر نگاه حیرت زده اش، مردانه حرف زدم:" من نمردم که بری ازغریبه قرض کنی! به غیر از حلقه ازدواجم که خیلی دوستش دارم، بقیه اش رو بفروش." که از حرفم ناراحت شد و با دلخوری پُر مهر و محبتی اعتراض کرد:" یعنی چی الهه؟!!! یعنی من طلاهای زنم رو بفروشم و خرج زندگی کنم؟!!! اینا هدیه اس الهه جان! من دلم نمیاد اینا رو بفروشم!" سپس تکیه اش را از دیوار برداشت، روی سرِ زانو به سمتم آمد و همان طور که طلاها را از روی موکت جمع می کرد، با لحن مهربانش از پیشنهادم قدردانی کرد:" قربون محبتت الهه جان! خدا بزرگه! بلاخره از یه جایی جور می کنم." و دست بلند کرد تا دوباره گردنبند را به گردنم ببندد که دستش را گرفتم و صادقانه تمنا کردم:" مجید! من دیگه اینا رو نمی خوام! تو رو خدا دیگه گردنم نکن!"
✍🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
🌹 ﷽ 🌹
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_سوم
#قسمت_۳۴۱
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
...........
سپس به چشمان کشیده و زیبایش نگاه کردم و با حالتی منطقی ادامه دادم:" مجید جان! حرف یکی دو میلیون نیس که بری قرض کنی! ما الان باید کلی چیز بگیریم که از ده میلیون هم بیشتر میشه! حقوق تو هم که به اندازه اجاره خونه و همین خرج زندگیه! یکی یکی این طلاها رو می فروشیم و خرج می کنیم. هر وقت وضعمون خوب شد، دوباره می خریم." دستش را از دور گردنم پایین آورد و پاسخ این همه حسابگری ام را با ناراحتی داد:" الهه! این طلا ها یادگاره! من می دونم که برای تو چقدر عزیزن..." و نگذاشتم حرفش را ادامه دهد و با قاطعیت تکلیف را مشخص کردم:" برای من هیچی عزیزتر از زندگی ام نیس!" سپس به حلقه ازدواجم که هنوز در انگشتم بود، دست کشیدم و با خاطره زیبایی که از پیوند مقدسمان داشتم، لبخندی زدم و ادامه دادم:" من فقط اینو دوست دارم!" و بلافاصله نگاهم به حلقه مردانه مجید افتاد که با سرانگشتانم لمسش کردم و با شیطنتی زنانه، شوخی کردم:" حالا حلقه تو هم پلاتینه، گرونه! اگه بفروشیم کلی پولش میشه!" و در برابر صورتش که از خنده پُر شده بود، من هم خندیدم و گفتم:" ولی اینم خیلی دوست دارم! نمی خواد بفروشی! به جز حلقه های ازدواجمون، بقیه رو بفروش!" ولی دلش راضی نمی شد که باز اصرار کرد:" الهه! اگه یخورده صبر کنی، کم کم جور میشه. هم می تونم از همکارام قرض بگیرم، هم می تونم از پسر عمه ام مرتضی یه کم پول بگیرم. هر ماه هم با حقوق اون ماه یه تیکه اثاث می خریم." که از این همه درماندگی کلافه شدم و با حالتی عصبی اعتراض کردم:" یعنی چی مجید؟!!! الان تازه اول ماهه! کو تا آخر ماه که حقوق بگیری؟ ما دیگه از فردا برای خرج خونه هم پول نداریم! یه نگاه به اینجاها بنداز! رو یه تیکه موکت نشستیم! نه فرشی، نه پرده ای، نه مبلی! حتی امشب پتو هم نداریم! باید بدون بالشت روی یه تشک بخوابیم! آشپزخونه لخته! باید کلی ظرف و ظروف بخریم! من چند روز دیگه باید برم سونوگرافی، می دونی چقدر پولش میشه؟ مگه حقوق تو چقدره؟ مگه بیشتر از کرایه خونه و خرج زندگیه؟ خیلی هنر کنیم با پولی که از حقوقت پسانداز می کنیم یه سری خرت و پرت برای حوریه بخریم. مگه آخرش چقدر اضافه میاد که بخوایم باهاش وسیله هم بخریم؟" رنجیده نگاهم کرد و با صدایی که از شدت ناراحتی خش افتاده بود، پاسخ داد:" مگه من گفتم نمی خرم؟ من همین امروز عصر میرم پتو و بالشت و هر چی لازم داری، می خرم..." که با بی تابی حرفش را قطع کردم:" با کدوم پول؟!!!" از این همه کم حوصلگی ام، لبخندی عصبی روی صورتش نشست و با لحن گرفته اش، اوج دلخوری اش را نشانم داد:" هنوز ته حسابم یخورده مونده. همین الان به مرتضی زنگ می زنم میگم دو میلیون برام کارت به کارت کنه." و من نمی خواستم وضعیت سخت زندگی ام به گوش کسی به خصوص اقوام مجید برسد که با عصبانیت خروشیدم:" می خوای بهش بگی چی شده؟!!! می خوای بگی این همه راه اومدم بندر کار کنم که وضعم خوب شه، حالا برای دو میلیون محتاج تو شدم؟!!! می خوای بگی پدر زنم ما رو از خونهمون بیرون کرد و حالا داریم تو یه خونه پنجاه متری روی موکت زندگی می کنیم؟!!! می خوای بگی همه چیزمون رو گرفتن و حالا حتی یه دست لباس هم نداریم؟!!! می خوای بگی غلط کردم زن سُنی گرفتم که بخوام اینجوری آواره بشم؟!!! می خوای آبروی خودت رو ببری؟!!!"
و چه خوب فهمید دیگ این همه بغض و بد قلقی، از شعله حکم ظالمانه پدر خودم می جوشد که با مهربانی نگاهم کرد و با صدای مهربانترش به دلداری دل تنگم آمد:" الهه جان! چرا انقدر خودت رو اذیت می کنی؟ چرا همه اش خودت رو مقصر می دونی عزیزم؟ تو زن منی و منم وظیفه دارم وسایل آسایش و رفاه تو رو فراهم کنم.
✍🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
🌹 ﷽ 🌹
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_سوم
#قسمت_۳۴۲
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
...........
و دریای متلاطم نگاهش به ساحل عشقم رسید و با لحنی عاشقانه شهادت داد:" شیعه یا سُنی، من عاشقتم الهه! خدا شاهده هر بلایی سرم بیاد، اگه برگردم بازم تو رو برای زندگی انتخاب می کنم! حالا اگه یکی یه کاری کرده، به تو چه ربطی داره عزیزم؟" و مگر می شد به من ربطی نداشته باشد که چشمانم از اشک پُر شد و با بغضی که گلوگیرم شده بود، جواب دادم:" معلومه که به من ربط داره! اگه تو به جای من با یه دختر شیعه ازدواج کرده بودی، الان داشتی زندگی ات رو می کردی! نه کتک می خوردی، نه آواره می شدی، نه همه سرمایه ات رو از دست می دادی!«
و نمی دانستم با این کلمات آتشینم نه تنها تقصیر این همه مصیبت را به گردن نمی گیرم که بیشتر دلش را می لرزانم که مستقیم نگاهم کرد و بی پرده پرسید:" به در میگی که دیوار بشنوه؟!!!" و در برابر نگاه متحیرم، با حالتی دل شکسته باز خواستم کرد:" پشیمونی از اینکه به یه مرد شیعه بله گفتی؟ از اینکه داری به خاطر من اینهمه سختی می کشی، خسته شدی؟ خیال می کنی اگه با یه مرد سُنی ازدواج کرده بودی، الان زندگی ات بهتر بود؟" و دیگر فرصت نداد از صداقت عشقم دفاع کنم که از روی تأسف سری تکان داد و با لحنی لبریز رنجیدگی، عذر گناه نکرده اش را خواست:" می دونم خیلی اذیتت کردم! می دونم بخاطر من خیلی اذیت شدی و هنوزم داری عذاب می کشی! ولی یه چیز دیگه رو هم می دونم. اونم اینه که برای اینا شیعه و سُنی خیلی فرق نمی کنه! حالا من شیعه بودم و برام شمشیر رو از رو بستن، ولی با تو هم به همین راحتی کنار نمی اومدن! همونطور که بابا رو وهابی کردن، تو هم تا وهابی نمی شدی، راحتت نمی ذاشتن! اول برات کتاب و سی دی میاُوردن تا فکرت رو شستشو بدن، اگه بازم مقاومت می کردی، برای تو هم شمشیر رو از رو می بستن. مگه تو همین سوریه غیر از اینه؟ اول شیعه ها رو می کشتن، حالا امام جماعت مسجد اهل سنت رو هم ترور می کنن، چون با عقاید تکفیری ها مخالفت می کرد! پس اگه تو با یه سُنی هم ازدواج کرده بودی و جلوی نوریه کوتاه نمی اومدی، بازم حال و روزت همین بود! الان اینهمه زن و شوهر شیعه و سُنی دارن تو همین شهر با هم زندگی می کنن. مگه با هم مشکلی دارن؟ مگه از خونه زندگیشون آواره شدن؟ من و تو هم که داشتیم زندگیمون رو می کردیم. اگه سر و کله این دختره وهابی پیدا نشده بود، ما که با هم مشکلی نداشتیم." سپس دست سرِ زانویشگذاشت و همانطور که از جایش بلند می شد، زیر لب زمزمه کرد:" یا علی!" و دیگر منتظر پاسخم نشد و به سمت آشپزخانه رفت. در سکوت سنگینش، پودر و لگن را برداشت و به سراغ لباس چرک های کنار اتاق رفت. دستم را به دیوار گرفتم و با همه دردی که در کمرم می پیچید، از جا بلند شدم. اصلاً حواسش به من نبود و غرق دنیای خودش، لباس ها را داخل لگن ریخت و دوباره به آشپزخانه برگشت.
همانطور که دستم را به کمرم گرفته بودم با قدمهای کُند و کوتاهم، به سمت آشپزخانه رفتم و اُپن ایستادم. گوشه آشپزخانه بالای لگن پُر از آب و پودر، سرّ پا نشسته و با بغضی که به جانش افتاده بود، لباس ها را چنگ می زد که آهسته صدایش کردم:" مجید..." دستانش از حرکت متوقف شد، نگاهم کرد و با مهربانی بی نظیری پاسخ داد:" جانم؟" دستم را به لبه اُپن گرفتم تا بتوانم با سرگیجه ای که دارم، سرِ پا بایستم و همپای نگاه عاشقانه ام با لحنی ساده آغاز کردم:" مجید! خدا رو شاهد می گیرم، به روح مامانم قسم می خورم، به جون حوریه قسم می خورم که منم اگه برگردم، فقط دوست دارم با تو زندگی کنم! به خدا من از زندگی با تو پشیمون نیستم! به جون خودت که از همه دنیا برام عزیزتری، اگه حرفی زدم فقط به خاطر خودت بود! دلم می سوزه وقتی می بینم بدون هیچ گناهی، داری انقدر عذاب می کشی!" سرش را پایین انداخت و همان طور که با کف روی دستش بازی می کرد، با لبخندی شیرین پاسخ داد:" می دونم الهه جان..." سپس سرش را به سمتم چرخاند و با حالتی حامیانه ادامه داد:" غصه هیچی رو نخور عزیزم! دوباره همه چی رو از اول با هم می سازیم!"
✍🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
🌹 ﷽ 🌹
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_سوم
#قسمت_۳۴۳
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
............
و من منتظر همین پشتوانه بودم که بی معطلی به سمت طلا ها که هنوز کف موکت مانده بودند، رفتم. با بدن سنگینم به سختی خم شدم و همه را با یک مشت جمع کردم. دوباره به کنار اُپن برگشتم و در برابر چشمان مجید، همه را روی سطح اُپن ریختم و با شادی شورانگیز جدید، فرمانی زنانه صادر کردم "مجید! اگه می خوای منو خوشحال کنی، همه اینا رو بفروش! می خوام برای خودمون یه زندگی خوشگل درست کنم! این طلا ها رو بعداً میشه خرید! فعلاً می خوام از خونه زندگی ام لذت ببرم!" سپس نگاهم را دور خانه چرخاندم و با هیجانی که در صدایم موج میزد، آغاز کردم:" می خوام برای این پنجره یه پرده ساتن زرشکی بگیرم! یه دست مبل جمع و جور هم می گیریم، اونم باید زمینه اش زرشکی باشه که با پرده ها هماهنگ باشن! اگه بشه یه لوستر شش شاخه هم بگیریم، خیلی خوبه! یه تلویزیون و میز تلویزیون هم میخریم برای بالای اتاق پذیرایی. یه فرش نه متری کرِم رنگ هم می خریم می اندازیم وسط اتاق پذیرایی. برای اتاق خواب هم یه قالیچه کوچولو می گیریم و می ندازیم پای تختخواب. تختخوابم می خوام چوبش سفید باشه! اصلاً می خوام سرویس خوابم کلاً سفید باشه!" که نگاهم به آشپزخانه خورد و با دستپاچگی ادامه دادم:" برای آشپزخونه هم کلی چیز می خوام! این گوشه باید یه ماشین لباسشویی بذاریم! باید حتماً استیل باشه که با یخچال ست شه! یه سرویس تفلون و کفگیر ملاقه هم باید بگیریم! راستی سرویس فنجون هم می خوام!" و تجهیز آشپزخانه به این سادگی ها نبود که در برابر مجید که صورتش از لحن کودکانه و پُر ذوق و شوقم از خنده پُر شده بود، چین به پیشانی انداختم و خسته گلایه کردم:" آشپزخونه خیلی کار داره! باید سرویس چاقو بگیریم، سماور و قوری بگیریم، کلی سبد و پلاستیک می خوام. باید برای حبوبات و قند و شکر، قوطی بگیرم." و تازه به خاطر آوردم به لیست بلند بالایی از مواد خوراکی احتیاج داریم که تکیه ام را به اُپن دادم و به شوخی ناله زدم:" وای مجید! باید کلی مواد غذایی بخریم. از قند و شکر و چایی گرفته تا روغن و رب و نمک و..." که مجید با صدای بلند خندید و می خواست سر به سرم بگذارد که گلوله ای کف به سمتم پرتاب کرد و با شیطنتی شیرین فریاد زد:" بس کن الهه! دیوونه شدم! می خرم! همه رو می خرم!« و بار دیگر به همین بهانه ساده، فضای خانه کوچک و محقرمان، از ترنم خنده هایمان پُر شد تا باور کنیم در پناه نگاه مهربان خدا، زندگی با همه سختی هایش چقدر شیرین است!
✍🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me