🌹 ﷽ 🌹
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_سوم
#قسمت_333
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
..........
و نگذاشت حرفم تمام شود و با عصبانیتی مردانه از حق زندگی اش دفاع کرد:" الهه! دیگه کوتاه نمیام، به خدا دیگه کوتاه نمیام! من این پول رو ازش می گیرم. جهیزیه ارزونی خودش، ولی هر چی با پول خودم خریدم، از اون خونه میارم!" و حالا نوبت من بود که به میان کلامش آمده و با ظرافت زنانه ام، مقاومت مردانه اش را محکوم کنم:" یعنی چند میلیون پول و چند تا تیکه تیر و تخته انقدر ارزش داره که هر چی التماست می کنم، برات مهم نیس؟ یعنی ارزش داره که من این همه گریه کنم؟" و دستانش را رها کردم که خدا می داند فقط بخاطر خودش می خواستم از میدان غیظ و غضب پدر دورش کنم و چاره ای جز این قهر و گلایه نداشتم که خودش دستانش را پیش آورد تا نقش اشک را از صورتم پاک کند و با لحنی مهربان و ملایم پاسخ داد:" الهه جان! قربونت برم! همه دار و ندارِ من فدای یه تارِ موت! خودتممی دونی من همه دنیا رو با یه قطره اشک تو عوض نمی کنم! ولی بحث پول نیس، بخدا بحث پول نیس! بحث اینه که اینا دارن به اسم اسلام حق ما رو می گیرن! چرا؟ چون من شیعه ام و اونا شیعه رو کافر می دونن؟!!! اونوقت تو انتظار داری من هیچی نگم؟ فکر می کنی خدا راضیه؟" سپس با نگاه مؤمنانه اش به عمق چشمان گریانم نفوذ کرد و با لحنی لبریز یقین ادامه داد:" الهه! اینا همونایی هستن که دارن تو سوریه دسته دسته آدم میکُشن! اینا همونایی هستن که زن و بچه رو زنده زنده آتیش می زنن! چرا؟ چون طرف مسیحیه؟ چون شیعه اس؟ اینا حتی به سُنی ها هم رحم نمی کنن! به خدا اگه اینجا ایران نبود و جرأت داشتن و می تونستن، من و تو رو هم می کشتن! چون من شیعه ام و تو هم داری از یه شیعه دفاع می کنی! الهه! به خدا اینا مسلمون نیستن! اینا رو آمریکا و اسرائیل کوک می کنن تا خون مسلمونا رو تو شیشه کنن! شیعه و سنی هم نداره! حالا یه جا مثل سوریه و جدیداً عراقزورشون می رسه و کوچیک و بزرگ رو قتل عام می کنن! یه جا هم مثل ایران که نمی تونن اسلحه دست بگیرن، اینجوری تو خونواده ها نفوذ می کنن تا زهر خودشون رو بپاشن! اونوقت چرا ما باید ساکت بمونیم تا هر غلطی دلشون می خواد بکنن؟ مگه اون سرباز سوری ساکت میمونه تا خاک کشورش اشغال بشه؟ پس ما چرا باید ساکت بمونیم؟" هر چند به حقیقت حرف هایش ایمان داشتم، ولی دلم جای دیگری بود که هنوز چشمان شعله ور از خشم پدر را فراموش نکرده بودم و نمی خواستم این شعله های جهنمی، دامان همسر عزیزتر از جانم را بگیرد که باز التماسش کردم:" مجید! منم حرف های تو رو قبول دارم! منم می دونم اینا به اسم مسلمون دارن تیشه به ریشه اسلام می زنن! منم از اینا متنفرم! منم می دونم پشت سر همه اینا، آمریکا و اسرائیله! ولی نمی خوام برات اتفاقی بیفته! به خدا نمی خوام یه مو از سرت کم بشه!" سپس با انگشتان لرزانم زخم پیشانی اش را لمس کردم و با صدایی که از دلواپسی به تپش افتاده بود، اوج دل نگرانی ام را نشانش دادم:" مجید! به خدا می ترسم بابا یه بلایی سرت بیاره!" و نه فقط از پدر که از برادران شیطان صفت نوریه بیشتر می ترسیدم که می دانستم تشنه به خون شیعه، شمشیر کینه به کمر دارند که در برابر این همه پریشانی ام، لبخندی زد و با آهنگ دلنشین کلامش، اوج آرامش قلبش را به نمایش گذاشت:" الهه جان! نترس! هیچ غلطی نمی تونن بکنن!" ولی دل لبریز دغدغه و نگرانی ام دست بردار نبود و خواستم باز التماسش کنم که از جیب پیراهنش جعبه کوچکی درآورد و با شیرین زبانی ادامه داد:" ناقابله الهه جان! می خواستم گل هم برات بگیرم، ولی گلفروشی ها بخاطر چهارشنبه سوری بسته بودن. شرمنده!" و چه ماهرانه و عاشقانه بحث را عوض کرد و چشمان من هنوز غرق اشک بود که باز با سر انگشت مهربانش به صورت خیسم دست کشید و تمنا کرد:" الهه جان! تو رو خدا گریه نکن! حیف صورت به این قشنگی نیس؟" و من همانطور که بغضم را فرو می دادم، نگاهی به جعبه کوچک در دستش کردم و نمی دانستم به چه بهانه ای برایم هدیه خریده که خودش با شوخ طبعی به زبان آمد:" همیشه مردها یادشون میره، تو خونه ما خانم یادش میره که چه خبره! ای داد بیداد!"
✍🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me