🌹 ﷽ 🌹
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_سوم
#قسمت_323
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
.............
و پاسخ پدر به او هم تنها یک جمله بود که بر سرش فریاد کشید:" به تو چه؟!!! زنگ بزن ابراهیم و محمد بیان!" و به اتاق بازگشت و عبدالله هم به دنبالش رفت که هنوز نمی دانست در این خانه چه خبر شده و من بی اعتنا به خط و نشان های پدر، گوشی را از جیب پیراهنم درآوردم و شماره مجید را گرفتم که صدای مهربانش، گوش جانم را نوازش داد:" جانم الهه؟" از شدت گریه به سرفه افتاده بودم و میان سرفه های خیسم، ناله زدم:" کجایی مجید؟" و باز از شنیدن این نفس های بُریده چه حالی شد که با دلواپسی جواب داد:" من همین الان رسیدم سر کوچه، دارم میام." و من نمی خواستم آتش خشم پدر بار دیگر دامن مجیدم را بگیرد که با دستپاچگی التماسش کردم:" همونجا وایسا مجید. نمی خواد بیای درِ خونه. من خودم میام." می دانستم که باید در دادگاه پدر با حضور برادرانم محاکمه شده و به اشد مجازات محکوم شوم و باز نمی خواستم دلش را بلرزانم که صبورانه بهانه آوردم:" من هنوز یه کم کار دارم. آخه قراره ابراهیم و محمد بیان باهاشون خداحافظی کنم. هر وقت کارم تموم شد، خودم میام. تو همونجا سر کوچه وایسا، من خودم میام." و به سرعت ارتباط را قطع کردم که هر چند دیگر آب از سرم گذشته بود، ولی نمی خواستم برای عبدالله مشکلی ایجاد شود که باز گوشی را در جیب پیراهنم پنهان کردم. عبدالله که از پدر نتیجه نگرفته بود، برگشت و کنارم لب پله نشست تا من برایش بگویم چه اتفاقی افتاده و من بعد از یک شبانه روز گرسنگی و کوهی از مصیبت که بر سرم خراب شده بود، دیگر رمقی برای حرف زدن نداشتم. هر چه می گفت و هر چه می پرسید، فقط سرم را به نرده گذاشته و به سوگ زندگیام که در کمتر از یک سال، زیر و رو شده بود، بی صدا گریه می کردم. سرمایه یک عمر زحمت پدر و قناعت مادرم به چنگ مشتی وهابی خارجی به غارت رفت، مادرم به سرعت از پا در آمد و جای خالی اش با قدم های ناپاک زنی شیطان صفت تصرف شد و به هوای همین عفریته، اول برادرم، بعد همسرم و حالا هم خودم از خانه اخراج شدیم و از همه بدتر هویت مسلمانی پدرم بود که از دستش رفت و دنیا و آخرتش را به پای هوس زنی از کف داد که صدای محمد، سکوت خانه خیال غمزده ام را شکست. ابراهیم و محمد بالای سرم ایستاده و حیرت زده حال خراب و صورت خونی ام، تنها نگاهم می کردند که محمد مقابلم ایستاد و با نگرانی سؤال کرد:" چی شده الهه؟" و پیش از آنکه جوابی از من بشنود، پدر وارد محکمه شد و با توهین به من و مجید، جوابش را داد:" ولش کن این سلیطه رو! اینم لنگه همون پسره الدنگه!" ابراهیم به سمت پدر برگشت و محمد که دلش نمی آمد به این حالم بی توجهی کند، همچنان دلسوزانه نگاهم می کرد که پدر بر سرش فریاد زد:" خبرت نکردم که بیای اینجا و برای این خواهر بی آبروت عزاداری کنی!" و او هم از تشر پدر پایش لرزید و قدمی را که به سمتم برداشته بود، پس کشید و کنار ابراهیم به دیوار تکیه زد تا حالا تنها مدافعم عبدالله باشد که کنارم روی پله نشسته بود و هیچ نمی گفت. پدر رو به ابراهیم کرد و با حالتی حق به جانب آغاز کرد:" من برای این دختر دو تا راه گذاشتم؛ یا از این رافضی طلاق بگیره یا از این خونه بره و پشت سرش هم دیگه نگاه نکنه!" که عبدالله نتوانست سکوت کند و با ناراحتی به میان حرف پدر آمد:" شما حکم کردی یا بابای نوریه؟!!!" و پدر آنچنان به سمتش خروشید که دیگر جرأت نکرد کلامی حرف بزند:" به تو چه کُره خر؟!!! حرف بابای نوریه، حرف منه! شیرفهم؟!!!"
✍🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me