🌹 ﷽ 🌹
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_سوم
#قسمت_۲۷۴
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
......
از چشمانش به خوبی می خواندم که نمی خواهد لحظات با هم بودنمان به این مباحثه های فرسایشی بگذرد و باز به روی خودش نمی آورد که با آرامش به حرف هایم گوش داد و بعد با طمأنینه آغاز کرد:" الهه جان! من خیلی از احکام و تاریخ اسلام اطلاع ندارم، ولی فکر کنم این چیزایی که تو میگی استنباط علمای اهل سنته! یعنی فقهای سُنی اعتقاد دارن که این کارها سنت پیامبر (ص) بوده، ولی فقه ای شیعه یه چیز دیگه میگن. ما اعتقاد داریم که باید موقع نماز دست هامون دو طرف بدن آزاد باشه. اعتقاد داریم که نباید بعد از خوندن حمد، آمین بگیم، چون پیامبر (ص) آمین نمی گفتن. ما روی چیزی غیر از خاک سجده نمی کنیم و فقط سرمون رو روی مُهر یا یه چیزی شبیه مُهر می ذاریم، چون اعتقاد داریم پیامبر (ص) می خوندن. اینم که بعد از سلام نماز، سه بار تکبیر می گیم، از مستحبات نمازه."
از این که اینچنین بی باکانه قدم به میدان مناظره گذاشته بود، جا خوردم و ناراحت شدم که تنها به استناد فتوایی که علمای مذهب تشیع صادر کرده اند، سنت پیامبر (ص) را زیر سؤال می برد که ابرو در هم کشیدم و با دلخوری پرسیدم:" یعنی میگی من دروغ میگم مجید؟!!!" از سپر معصومانه ای که در همین ابتدای مباحثه برافراشته بودم، به آرامی خندید و با مهربانی پاسخ داد:" نه الهه جان! برای چی ما باید به همدیگه دروغ بگیم؟ خُب تو حرف علمای سُنی رو قبول داری، منم حرف علمای شیعه رو قبول دارم. همه ما هم از امت همین پیامبر (ص) هستیم. حالا سرِ یه سری مسائل یه کم اختالف نظر داریم. همین!" و من که نمی خواستم بحث در همین نقطه مبهم تمام شود، با لحنی قاطعانه پاسخ دادم:" خُب باید تحقیق کنیم تا این اختلاف نظر حل بشه. باید دید کدوم طرف درست میگه." که هر چند می دانستم حق با علمای اهل تسنن است اما می خواستم بحث را با همین موضع بی طرفانه پیش ببرم تا شاید بهتر نتیجه بگیرم، ولی دیگر نتوانستم ادامه دهم که غافل شده و طول یک خیابان بلند را بدون توقف آمده و هر چند می توانستم همچنان تنگی نفسم را تحمل کنم، اما کمر دردم دیگر قابل تحمل نبود که همانجا وسطِ پیاده رو ایستادم و با صدایی که از درد کمرم شبیه ناله شده بود، ادامه دادم:" باید روی دلایل هر طرف فکر کرد و بحث کرد تا بلاخره بفهمیم چه کاری درسته!"
که مجید مقابلم ایستاد و با نگاهی که از نگرانی حالم به لرزه افتاده بود، التماسم کرد:" الهه جان! تو رو خدا بس کن! رنگت مثل گچ سفید شده!" سپس دستم را گرفت که خوب متوجه شده بود از شدت خشکی کمرم نمی توانم سرِ پا بایستم و کمکم کرد تا تکیه ام را به کرکره بسته مغازه حاشیه پیاده رو بدهم و با دلواپسی پرسید:" الهه! حالت خوبه؟"
✍🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
[🍂]
.
.
صدا رفټ
تصویر رفټ
یادٺ...؟!
یادٺ اما نمےرود..:)🌙
هـر ثانیه..!
دلتنگتر از دیروزیم|🖤|
.
#حاج_قاسم'''♥️^
#پروفایل
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
شباۍجمعہ؛
دیگہفقطبوۍڪربلانمیدھ...
بوۍفرودگاھِبغدادممیدھ(":💔🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری_سردار
خسته ام حاجی ؛
گرفته است هوایِ زمین
دستم را بگیر و مرا هم ببر
بــا خودت ؛ تا آســمان . . .
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
❣#سلام_امام_زمانم ❣
✨یابنالحسن اگر چه نهانی ز چشم من
در عالمِ خیال هویدا کنم تو را...
✨هر صبح #جمعه ندبهکنان در دعای صبح
از کردگارِ خویش تمنا کنم تو را...
#اللهمعجللولیکالفرج
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
❣#سلام_امام_زمانم ❣ ✨یابنالحسن اگر چه نهانی ز چشم من در عالمِ خیال هویدا کنم تو را... ✨هر صبح #جم
•♥️🍃•
•°ما شیعه ایم و شیعه ی مولا شدن خوش است
در بین نوکران مھدی جاشدن خوش است 🙃🕊
" سلامٌعلۍآلِیاسین "🌱
#اللھمعجللولیڪالفرج 🦋
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
『🌸🍃'!』
تَـرسمتوبیـٰایۍومـنآنروزنباشم
اِےڪاشکہمَنخـاكسرِکویِتـوباشم . .'!
#اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج…!
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
🌹 ﷽ 🌹
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_سوم
#قسمت_۲۷۵
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
......
و من همان طور که چشمانم را از درد بسته بودم، زیر لب پاسخ دادم:" خوبم!" با همه علاقه ای که به ادامه بحث داشتم، دیگر توانی برایم نمانده بود که ضعف عجیبی تمام بدنم را گرفته و سرم گیج می رفت و مجید با دلشوره ای که به جانش افتاده بود، گفت:" همین جا وایسا تا یه ماشین بگیرم." و منتظر پاسخم نشد و به سمت خیابان رفت، ولی من تمایلی به رفتن نداشتم که بوی دل و جگر کباب شده از چند مغازه آن طرف تر، فضای پیاده رو را پُر کرده و دلم را بُرده بود که آهسته صدایش کردم:" مجید!" هنوز از پل روی جوی کنار خیابان رَد نشده بود که از صدایم برگشت و به سمتم آمد. به چراغ های زرد و سفیدی که مقابل مغازه جگرکی آویخته شده بود، نگاهی کردم و زیر لب گفتم:" خیلی ضعف کردم..." و نگذاشت حرفم تمام شود و با محبتی شیرین پاسخم را داد:" اگه می تونی چند قدم بیای، با هم بریم، وگرنه همینجا وایسا، برم برات بگیرم." قدمی برداشتم و آهسته پاسخ دادم:" نه، می تونم بیام." و به سختی مسیر چند متری مانده تا مغازه را طی کردم و همین که مقابل درِ شیشه ای جگرکی رسیدم، بوی غلیظ جگر کباب شده حالم را به هم زد. چه لحظات سختی بود که تنم از گرسنگی ضعف میرفت و نمی توانستم حتی بوی غذا را تحمل کنم و مجید با چه صبر و محبتی پا به پایم می آمد که برایم دل و قلوه خام خرید تا خودش در خانه کباب کند. به خانه که رسیدیم، به بالکن رفته و در را هم پشت سرم بستم تا در خنکای لطیفِ شب زمستانی بندر، بوی کباب کردن دل و قلوه ای که مجید در آشپزخانه برایم تدارک می دید، حالم را به هم نزند. به توصیه لعیا، لیمو ترش تازه ای را مقابل صورتم گرفته و می بوییدم تا حالت تهوعم فروکش کند که مجید درِ بالکن را باز کرد و با سیخ های دل و قلوه ای که زیر لایه ای از نان و نعنا پنهانشان کرده بود تا بوی تندش حالم را بدتر نکند، قدم به بالکن گذاشت، کنارم نشست و با چه صبر و حوصله ای برایم لقمه می گرفت تا بلاخره توانستم شام مقوی و خوشمزه ای را که برایم تهیه کرده بود، نوش جان کنم و قدری جان بگیرم و در نخستین شبی که چشمانمان به مژدگانی آمدن حوریه روشن شده بود، چه شب زیبا و دل انگیزی را در بالکن کوچک و باصفای خانه مان سپری کردیم.
☆ ☆ ☆
عروسک پشمی کوچکی را که همین امروز صبح با مجید از بازار خریده بودم، بالای تخت سفید و صورتی اش آویزان کردم تا سرویس خواب حوریه را تکمیل کرده باشم که هنوز دو هفته از تشخیص دختر بودن کودکم نگذشته، تختخواب
و تشک و پتویش را خریده بودم و چقدر دلم می خواست در دل این روزهای رؤیایی، مادرم زنده بود تا سیسمونی نوزاد تنها دخترش را با دستان مهربان خودش آماده می کرد. اتاق خواب کوچکی که کنار اتاق خواب خودمان بود و تا پیش از این جز برای نگهداری وسایل اضافی استفاده نمی شد، حالا مرتب شده و اتاق خواب دختر قشنگم شده بود. به سلیقه خودم، پارچه ساتن صورتی رنگی تهیه کرده و پنجره کوچکش را پرده زده بودم و درست زیر پنجره، تخت لبه دارش را گذاشته بودم؛ همان تختی که از دو ماه پیش مجید برای دخترمان نشان کرده و من به خیال اینکه کودکم پسر است، از خریدش طفره میرفتم و حالا همان تخت را با سِت تشک و پتوی صورتی اش خریده و به انتظار لحظات خواب ناز دخترمان، کنار اتاق خوابش چیده بودیم. همان طور که گوشه اتاق روی زمین نشسته بودم، به اطرافم نگاه می کردم و برای تهیه بقیه وسایل سیسمونی نقشه می کشیدم که امشب تنها بودم و باید به هر روشی این تنهایی را پُر می کردم.
✍🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
🌹 ﷽ 🌹
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_سوم
#قسمت_۲۷۶
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
......
مجید خیلی تلاش کرده بود در دوران بارداری ام، شیفت های شبی که برایش تعیین می شد با همکارانش عوض کرده و هر شب کنارم بماند، ولی امشب نتوانسته بود کسی را برای تغییر شیفتش پیدا کند و ناگزیر به رفتن شده بود و حالا باید پس از مدت ها، امشب را تنهایی سَر می کردم که بیش از این که به کمکش نیاز داشته باشم، محتاج حضور گرم و با محبتش بودم. وقتی به خاطر می آوردم که لحظه خداحافظی، چقدر نگران حالم بود و مدام سفارش می کرد تا مراقب باشم و با چه حالی تنهایم گذاشت که دلش پیش من و دخترش مانده بود و ما را به خدا سپرد و رفت، دلم بیشتر برایش تنگ می شد و بیشتر هوای مهربانی هایش را می کردم. هر چند این روزها دخترم ازخواب خوشش بیدار شده و از چند روز پیش که برای نخستین بار در بدنم تکانی خورده بود، حرکت وجود کوچکش را همچون پرواز پروانه در بدنم احساس می کردم و همین حس حضور حوریه، مونس لحظات تنهایی ام می شد.
ساعت هفت شب بود که بلاخره از اتاق خواب کودکم دل کَندم و سنگین از جا بلند شدم که زنگ درِ حیاط به صدا در آمد. پدر و نوریه ساعتی می شد که از خانه بیرون رفته و حتماً کلید داشتند. با قدمهایی کُند و کوتاه به سمت آیفون می رفتم که صدای باز شدن در حیاط، خبر از بازگشت پدر داد. خودم را پشت پنجره های بالکن رساندم تا از پشت پرده های حریرش نگاهی به حیاط انداخته باشم که حضور چند مرد غریبه در حیاط توجهم را جلب کرد. پدر و نوریه همراهشان نبودند و خوب که نگاه کردم متوجه شدم برادارن نوریه هستند و متحیر مانده بودم که کلید خانه ما دست اینها چه می کند! داخل شدند و در را پشت سرشان بستند و همین که در حیاط با صدای بلندی به هم خورد، دل من هم ریخت که حالا با این چهار مرد غریبه در خانه تنها بودم. خودم را از پشت پنجره عقب کشیدم که از حضور عده ای نامحرم در خانه مان سخت به وحشت افتاده و مانده بودم به اجازه چه کسی اینچنین گستاخانه وارد شده اند که صدای درِ ساختمان طبقه پایین پرده گوشم را لرزاند. یعنی پایشان را از حیاط هم فراتر گذاشته و وارد خانه شده بودند که تنها به فکرم رسید درِ خانه را از داخل قفل کنم.
تمام بدنم از عصبانیت آتش گرفته بود که برادران نوریه، همچون صاحبخانه، در را گشوده و بی هیچ اجازه ای وارد خانه ما شده بودند. بند به بند بدنم به لرزه افتاده و بی آن که بخواهم از حضورشان در این خانه به شدت ترسیده بودم و آرزو می کردم که ای کاش مجید امشب هم در خانه کنارم بود تا اینچنین جانم به ورطه اضطراب نیفتاده و دل نازک دخترم، از ترس ریخته در وجود مادرش، این همه نلرزد. روی کاناپه کز کرده و فقط زیر لب ذکر خدا را می گفتم تا قلبم قدری قرار گیرد که صدای قدم های کسی که از پله ها بالا می آمد، در و دیوار دلم را به هم کوبید و سراسیمه از جا بلندم کرد.
✍🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
🌹 ﷽ 🌹
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_سوم
#قسمت_۲۷۷
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
.......
از وحشتی که به یکباره به جانم افتاده و هر لحظه نزدیک تر می شد، ضربان قلبم به شدت بالا رفته و سرم از درد تیر می کشید که کسی محکم به درِ چوبی خانه ام کوبید. قلبم از جا کَنده شد و مثل این که بدنم دیگر توان ایستادن نداشته باشد، زیرِ پایم خالی شد که دستم را به دیوار گرفتم تا زمین نخورم. گوشم بع صدای درِ حیاط بود تا پدر بازگردد و چشمم به در خانه، تا غریبه ای که آن طرف ایستاده بود، زودتر برود و دلم به هوای بودن مجید، پَر پَر می زد. از ترسی که سراپای وجودم را گرفته بود، بی صدا نفس می کشیدم تا متوجه حضورم در خانه نشوند و فقط خدا را صدا می زدم تا به فریادم برسد که صدای نخراشیده اش، پرده گوشم را پاره کرد:" کسی خونه نیس؟!!!" صدایم در نمی آمد و او مثل این که مطمئن شده باشد کسی در خانه نیست، سر به مسخره بازی گذاشته بود:" آهای! صابخونه؟!!! کجایی پس؟!!! ما اومدیم مهمونی!" و بعد همچنانکه صدای پایش می آمد که از پله ها پایین می رفت، با لحنی تمسخرآمیز ادامه داد:" برادرا! کسی اینجا نیس! از خودتون پذیرایی کنید تا این عبدالرحمنِ بی پدر برگرده ببینیم می خواد چه غلطی بکنه!" و صدای خنده های شیطانیشان راهرو را پُر کرد و دیگری میان خنده پاسخ داد:" می خوای چه غلطی بکنه؟ عبدالرحمن خرِ خودمونه! هر سازی براش بزنی، برات می رقصه! فقط باید تا می تونی خَرِش کنی! بعد افسار رو بنداز گردنش و هی!!!!" و باز هیاهوی مشمئزکننده خنده هایشان، خانه را پُر کرد. حالا تپش قلبم کُند تر شده که خیالم از بابت خودم و دخترم راحت شده بود و در عوض با هر اهانتی که به پدرم می کردند، خنجری در سینه ام فرو می رفت که دیگر توانم را از دست دادم و خودم را روی کاناپه رها کردم و شنیدم یکیشان می پرسید:" من که سر از کار این دختر و داماد عبدالرحمن در نیاوردم! اینا بلاخره چی کارن؟" و دیگری پاسخش را داد:" نوریه میگه دامادش خیلی مارموزه! نَم پس نمیده! ولی دختره بی بخاره! فقط فکر خونه زندگی خودشه! نوریه میگه کلاً بچه های عبدالرحمن همه شون بی بخارن! حالا این کتاب هایی رو که اُوردی بده نوریه که بینشون پخش کنه، شاید یه اثری کرد! ولی من بعید می دونم از اینا آبی گرم شه!"
که یکی دیگر با صدای بلند خندید و در جوابش گفت:" آب از این گرم تر می خوای؟ عبدالرحمن تو مُشت خودمونه! هر چی درمیاره، صاف می ریزه تو جیب ما! دیگه چی می خوای؟" و باز خنده های مستانه شان در خانه بلند شد. سرم از حقایق وحشتناکی که غافل از حضور من به زبان می آوردند، منگ شده و دلم از بلایی که به سرِ خانواده ام آورده بودند، به درد آمده بود که تازه می فهمیدم نوریه جاسوس این خانه شده و هنوز نمی دانستم به جز اموال پدرم برای چه چیز دیگری در این خانه نقشه می کشند که یکی میان خنده گفت:" ولی حیف شد! نوریه میگه این دخترِ عبدالرحمن یه ساله با این پسره عروسی کرده! زودتر اومده بودیم، من خودم عقدش می کردم!"
✍🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
[🌙]
#اباعبدالله💛🍃
{دادههمیشہلطفتومنراخجالتے
آقایڪربلاچہقدربامحبتے}
{ماندمچرانگاهتوافتادسوےمن؟!
منهیچِهیچِهیچموتوبےنهایتی😍✋🏼}
#السلامعلیڪیااباعبدالله♥️
#صباحڪمحسینۍ🌤
ــــــــــــــ❁ــــ ـــ ــ ـ
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
[🌙] #اباعبدالله💛🍃 {دادههمیشہلطفتومنراخجالتے آقایڪربلاچہقدربامحبتے} {ماندمچرانگاهتوافتادسو
[🌙]
#صبحمراباسلامبہتواربابمشروعݦےڪنم🙂✋🏼
اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ
وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ
عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ
وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ
وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ
اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ
وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ
وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ
وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن
#ڪربلانصیبتۅنـ♥️🍃
ــــــــــــــ❁ــــ ـــ ــ ـ
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
#دینشگفتانگیزاست..😎 #سخنی_درست..👌🏻.. ..🦋.. از امروزباطرحسوالاتِ #جذاابِ_مذهبی 🥰 جمعه همراه
..
#سخنی_درست..👌🏻🥰
#بحث_دوم..😍
#سوال..°↓
.🌙. چرا با اینکهخداعادله؛بینمخلوقاتشفرقگذاشتهواونارو یکسانخلقنکرده،و وضعیتِزندگیِمخلوقاتش {انسان} باهم متفاوته؟!
تبعیضیاعدل؟؟😐!
#جواب ••↓
..💌.. خدا میگه: برایاینکههرکسیروبهاندازهاستعدادو توانش،تکلیفو وظیفهبدم؛وبهاندازهانجامتکالیفشونپاداشبدم..
📩... دستهایازمردمسالموتوانا؛بهافرادمریضبنگرندوسلامتیشانراشکر وآنراقدربدانند؛وافرادمریضمرابخوانندبرایسلامتو عافیاوصبرکنندتاپاداشصبروبیماریخودررابگیرند..
🎀.. و توانگر وفقیرنیز؛همچنین^↑
📍..مومنبهکافرنگاهکندوسپاسِنعمتِ ایمانوهدایتِخودرا بجاآورد..
➰.. ازاینجهتمتفاوتندکه:
درهمهموارد ودرهمهوضعیت{درخوشیوسلامتیو گرفتاریوبخششپروردگارشان}آنهارامیآزمایم..👌🏻.
..ونتیجهیمطلوبِنمراتآنها^^↓
پاداشیاستعظیم؛ازسویپروردگارشان..🥰
⚖..بایدگفت..ایناختلافاتدرجهان؛
امریلازموطبیعیاست...
وایناختلافاتتحتقوانینعلیتو معلولیتاستکهبرجهانحاکمهست!
🔺.. وفرضتساویخلقت؛مساویاستبانابودیخلقت..
چوناگرهمهزنیامردباشند؛توالدوتناسلامکانپذیرنیست..
وموجوداتوگیاهانیکنوعبودند؛ تنوعیدرکارنبودوجهانجذابیتینداشت..!
📱.. منبع° :
اصولکافی،ج۳،ص۱۵
قواعدالکلامیه،ص۱۸۸
اصولکافی،ج۳،ص۱۵_۱۴
جواب تمامِ سوالاتِ مبتکرانه تان را
با هشتگ #سخنی_درست ..🎈
دنبال کنید..🤞🏻
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
♥️✨••
یهاهݪِدلےمیگفتڪه:
استغفارخیلۍخوبہ..
حتۍاگهبهخیالخودتگناهۍرو
مرتڪبنشدهباشۍ!
استغفارڪن،دلروجݪامیده:)
#همین..!
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
ツ🖐🏼|
میگفتاگرمیگوییدالگویتانـ
حضرتِزهراستبآیدکارۍکنید
ایشانازشمآراضےباشندوحجآبــِ
شمافآطمےباشد(:
شھیدابرآهیمهآدۍ'
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
#حاج_قاسم
~🕊
مگـہ نمیگـن وقتے بـہ عڪس ڪسے
ڪہ داره مےخنده نگاه بنـدازے،
خـودت هـمخـندهات میگـیره... :')♥️
.
پـس چـرا ایـن اینجـورے نیـست...
چـرا وقتے نـگاه بہ خـندههاش
مـیندازم گـریهام میگیره؟!💔
#دلتنگی😭
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
•🕌🌤•
هرڪہصبحشباسلامےبرحسیـن
آغازشد
حقبگوید↯
خوشبہحاݪشبیمہزهراشد..🌱
#صلےاللهعلیڪیااباعبداݪلهـ♥️
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
╭━══━⊰♥️⊱━══━╮
•
•
#امیردلبرے ..
#غربتحضرتعلیوحضرتزهرا🌱
.
✺🦋✺ آیا میدانستید؟!
یکیاز کسانیکهواقفبهعظمتِوجودیِ
حضرتِعلیاست،عالمِسُنی،ابنابیالحدید
استکهقصیدهایدر مدحِحضرتسروده..
و آن،آنقدر زیبا و رسا بودهکهبر رویِضریحِ
مولا علی ، حک شدهاست ؟
.
✺🌈✺ آیا میدانستید؟!
از کسانیکهدر مدحمولاعلیشعر سروده
پاپ وقت و نوه یِ سندی بن شاهک..
[ شکنجهگرِ یهودیِامامکاظمدر زندان ]
میباشند؟!..
.
✺🔔💭✺ آیا میدانستید؟!
درحالیکهاهلسنتدر صحیح بخاری،
حدیثیاز زبانرسولخدا دارند که :
فاطمه ؛ سیده زنان عالم است . .
ابنتیمیه،لعنتاللهعلیهاز بزرگانوهابیت
مینویسد کهاگر بهخانهعلیحملهکردند،
برایاینبود که،اموالِبیتالمالرا که..
علیدزدیدهبود ، برگردانند!!!
و چنین،سرپوشیبر جنایتوحشیانهیِ..
حمله به خانه دختر پیغمبر مینهند!!
.
#فرجفرزندشانصلوات ؛)♥️🌿
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
.
.
#بیسیمچی|📞|•
[ یکمتن،سرشآر از #روضه! ]
+همت همت،مجنون🎙
حاجے صداے منو میشنوید؟!!
همت همت مجنون؟؟📞
- مجنون جان، به گوشم
+حاج همت ،
اوضاعخیلــےخرابه، برادر💔
محاصره تنگ تر شده...
اسیرامون خیلے زیاد شدن اخوی...!
خواهر و برادر ها را دارند ؛
قیچے میڪنند...!!
#اینجاشیاطینمدامشیمیایـےمیزنند...
برادر ، خیلیبه بچه ها تذڪر میدیم
ولے انگار دیگه اثرے نداره...💔
عامل خفه ڪننده دیگه . .
بوے #گیاه نمیده، بوے #گناه میده..🍂
+ همت جان...؟؟!!
حاجےجاناینجا بهخواهرا،همشمیگیم
پَر چادرتون رو حائل ڪنید تا بوےِگناه
مَشامتون رو اذیت نڪنه...
ولے ڪو اخوے،آخهگوش شنوا...؟⛓
حاجے،برادراموناوضاشونخیلےخرابه...
همش میگم برادر ، نگاهت!!!
برادر ، نگاهت...!
حاجے این ترڪش هاے نگاه برادرا..
فقط قلبو میزنه...💘
+ کمک میخوایم حاجی...:)💔
به بچه هاے اونجا بگو
+ کمک برسونید :))🌿
دارے صدا رو... :)✨
همت ،همت ، مجنون....!؟🎙
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
توایݩدنیابہعنوانیہرفیق
روهیچڪسبہجزحسین
حسابنڪن🖤
شباولقبرهمہمیرن،الاحسین :)
#حسینجانم
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
#بارشنعمتالهی🌧
دربهترینجایزمین😍
عشقینینفسکشیدنتوخاکسرزمینت♥️
#کربلا
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me