eitaa logo
~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
164 دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
761 ویدیو
15 فایل
حس‌#حسین‌را‌هرڪس‌در‌وجودش‌ندارد‌ هیچ‌ندارد..(؛" ڪل‌الارض‌ڪربلا‌ ‌ڪل‌یوم‌عاشورا‌ یعنی ‌‌باید‌در‌هر‌زمانی‌، هرمڪانی‌، هر‌لحظه‌اے ‌یاور#‌مهدے‌ باشی حرفے❣💭 سخنے🗣 انتقادے بود💥 در خدمتم🤝🏻 ناشناسمونه https://harfeto.timefriend.net/464676878
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹 ﷽ 🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 ........... و لابد به قدری دلش به حالم سوخته بود که تا از اتاق بیرون می رفت، همچنان غُر می زد:" من نمی دونم اینابرای چی بچه دار میشن؟ اینا هنوز خودشون بچه ان! اول زن شون رو کتک می زنن، بعد میارنش دکتر!" با رفتنش، مجید دوباره روی صندلی نشست و با صدایی که به سختی از سد سنگین ناراحتی بالا می آمد، سؤال کرد:" الهه! تو از دیروز چیزی نخوردی؟" نگاهم را از صورتش برداشتم و همان‌طور که با سرانگشتم با گوشه ملحفه سفید بازی می کردم، به جای جواب سؤالش، پرسیدم:" چرا بهش نگفتی تو اذیتم نکردی؟ چرا نگفتی کار تو نبوده؟" که مردانه نگاهم کرد و قاطعانه پاسخ داد:" مگه دورغ می گفت؟ راست میگه! اگه غیرت داشتم همون شب باید دستت رو می گرفتم و از اون جهنم نجاتت می دادم! ولی منِ بی غیرت تو رو تو اون خونه تنها گذاشتم تا کار به اینجا برسه!" که باز صدای کفش پاشنه بلندی، حرفش را نیمه تمام گذاشت. خانم دکتر به نسبت جوانی وارد اتاق شد و با نگاهی به سرُم خالی ام، لبخندی زد و پرسید:" بهتری؟" که مجید مقابل پایش بلند شد و با گرد غصه ای که همچنان روی صدایش مانده بود، به جای من که توانی برای حرف زدن نداشتم، پاسخ داد:" خانم دکتر رنگش هنوز خیلی پریده اس، دستش هم سرده!« دکتر با صورت مهربانش به رویم خندید و در پاسخ نگرانی مجید، سر حوصله توضیح داد:" شنیدم خانمتون بیست وچهار ساعته چیزی نخورده، خُب طبیعیه که این طوری باشه! حالا ما بهشون یه سرُم زدیم، ولی باید خودتون هم حسابی تقویتش کنید تا کمبود مواد غذایی این یه روز جبران شه!" سپس صدایش را آهسته کرد و طوری که خیلی نگرانم نکند، با مهربانی هشدار داد:" ولی حواست باشه! این فشاری که به خودت اُوردی، روی جنین تأثیر می ذاره! پس سعی کن دیگه کوچولوت رو اذیت نکنی! استرس برای بچه ات مثل سم می مونه! پس سعی کن آروم باشی! رژیم غذایی ات هم به دقت رعایت کن تا مشکلی برای جنین پیش نیاد." که پرستار بار دیگر وارد اتاق شد و با اشاره دکتر، سرُم را باز کرد. دکتر نسخهداروهایی را که برایم نوشته بود، به دست مجید داد و با گفتن" شما می تونید برید." از اتاق بیرون رفت. ساعت از هفت شب گذشته بود که از درمانگاه خارج شدیم و من به همان چند قدم که طول حیاط درمانگاه را طی کردم، نفسم بند آمد و باز کمرم خشک شد که دیگر نتوانستم ادامه دهم. به سختی خودم را کناری کشیدم و به نرده درمانگاه در حاشیه پیاده رو تکیه زدم. مجید به اطرافش نگاهی کرد و شاید به دنبال مغازه اغذیه فروشی می گشت که چین به پیشانی انداختم و گفتم:" من الان نمی تونم چیزی بخورم. ماشین بگیر بریم یه جایی..." و تازه به خودم آمدم که امشب دیگر سرپناهی ندارم که با ناامیدی پرسیدم:" باید بریم استراحتگاه پالایشگاه؟" ولی مجید فکر همه جا را کرده بود که در برابر صورت خسته و جان به لب رسیده ام، لبخندی زد و با محبت همیشگی اش پاسخ داد:" نه الهه جان! پالایشگاه که جای زن و بچه نیس! یکی از بچه های پالایشگاه همین دیروز رفت تهران، کلید خونه اش رو داده به من، میریم اونجا." و باز به انتهای خیابان نگاهی کرد و ادامه داد:" ولی اول بریم یه چیزی بخوریم، یه کم جون بگیری، بعد بریم." و من از شدت حالت تهوع حتی نمی توانستم به غذا خوردن فکر کنم که صورت در هم کشیدم و گفتم:" نه! من چیزی نمی خوام! زودتر بریم!" و باید به هر حال فکری برای شام می کردیم که از سوپر گوشتی که چند قدم پایین تر بود، مقداری گوشت چرخ کرده خرید و با یک تاکسی به آدرسی که همکارش داده بود، رفتیم. طبقه اول یک آپارتمان نوساز که با استفاده از وسایل تزئینی مختلف، چهره یک خانه زیبا را به خود گرفته و بی آن‌که بخواهم حسرت زندگی از دست رفته ام را به رخم می کشید. ✍🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 |🦋|•••→ @porofail_me
🌹 ﷽ 🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 .......... مجید با عجله چراغ های آپارتمان را روشن کرده و کوسن های روی کاناپه را جمع کرد تا بتوانم دراز بکشم که نگاهی به ساعت کردم و گفتم:" مجید! من نماز نخوندم، اگه بخوابم دیگه حال ندارم بلند شم." و با همه ناتوانی به سمت دستشویی رفتم و وضو گرفتم. به اتاق که برگشتم، سجاده ای را برایم پهن کرد که با مُهری که داخل جانمازش بود، فهمیدم همکارش از اهل تشیع است و پیش از آنکه حرفی بزنم، مُهر را از روی جانماز برداشت و گفت:" تا تو نماز بخونی، منم شام رو درست می کنم." و منتظر پاسخم نشد و بلافاصله به آشپزخانه رفت. از شدت ضعفی که تمام بدنم را گرفته بود، نمی توانستم دستانم را بالا بیاورم و تکبیر نمازم را بگویم و خدا می داند با چه حالی نماز مغرب و عشاء را به پایان رساندم که سلام نمازم را دادم و همانجا کنار سجاده روی زمین دراز کشیدم. بوی گوشت سرخ شده حالم را به هم میزد و به روی خودم نمی آوردم که نمی خواستم بیش از این مجیدم را آزار دهم، هرچند مجید هم تا می توانست سلیقه به خرج میداد و با اضافه کردن فلفل دلمه ای و لیمو ترشی که از یخچال صاحبخانه برداشته بود، سعی می کرد بوی تند و تیز گوشت را بگیرد. می دانستم که به خاطر من نمازش را نخوانده تا زودتر بساط شام را مهیا کند که از همانجا با ناله ضعیفم صدایش کردم:" مجید جان! بیا نمازت رو بخون." و او از آشپزخانه پاسخ تعارفم را با مهربانی داد:" تو باید زودتر غذا بخوری! من بعد شام نمازم رو می خونم." و به نیم ساعت نکشید که سفره شام را همانجا کنار سجاده روی زمین پهن کرد. با هر دو دست زیر سر و کمرم را گرفت و کمکم کرد تا بلند شوم و به پایه مخملی کاناپه تکیه بدهم. خودش با دنیایی محبت برایم لقمه گرفت و همین که لقمه را نزدیک دهانم آورد، حالم طوری به هم خورد که بدن سنگینم را از جا کَندم و خودم را به دستشویی رساندم. از بوی غذا، دلم زیر و رو شده بود و چیزی در معده ام نبود تا بالا بیاید که فقط عُق می زدم. مجید با حالتی مضطرب در پاشنه درِ دستشویی ایستاده دیگر کاری از دستش برایم بر نمی آمد که فقط با غصه نگاهم می کرد. دستم را به لبه سرامیکی دستشویی گرفته بودم و از شدت حالت تهوع ناله می زدم که نگاهم در آیینه به صورتم افتاد. رنگم از سفیدی به مُرده می زد و هاله سیاهی که پای چشمم افتاده بود، اوج ناخوشی ام را نشان می داد. مجید دست دراز کرد تا دستم را بگیرد و کمکم کند از دستشویی خارج شوم که دیدم از اندوه حال خرابم، چشمانش از اشک پُر شده و باز می خواست با کلمات شیرین و لبریز محبتش، دلم را به حمایتش خوش کند و من نه فقط از حالت تهوع و کمر درد که از بالایی که به سرم آمده بود، دوباره به تب و تاب افتاده و شکیبایی ام را از دست داده بودم. به پهلو روی کاناپه دراز کشیده بودم و باز از اعماق جگر سوخته ام ضجه می زدم که دیشب در خانه و کنار خانواده خودم بودم و امشب در خانه یک غریبه به پناه آمده و جز همسرم کسی برایم نمانده بود و چه ساده همه عزیزانم را در یک شب از دست داده بودم. سفره غذا دست نخورده مانده بود و مجید به غمخواری غم های بی کرانم، کنار کاناپه نشسته و پا به پای مویه های غریبانه ام، بی صدا گریه می کرد که سرِ درد دلم باز شد:" مجید! دلم خیلی می سوزه! مگه من چه گناهی کردم که باید این همه عذاب بکشم؟ مجید دلم برای مامانم خیلی تنگ شده! وقتی مامانم زنده بود، همیشه حمایتم می کرد، نمی ذاشت بابا اذیتم کنه. هر وقت بابا می خواست دعوام کنه، مامان وساطت می کرد. ولی امروز دیگه مامانم نبود که ازم دفاع کنه، امروز خیلی تنها بودم. اگه مامان زنده بود، بابا انقدر اذیتم نمی کرد. مجید بابا امروز منو کشت..." با یک دستش، انگشتان سردم را گرفته بود تا کمتر از گریه بلرزد و با دست دیگرش، قطرات اشکم را از روی صورتم پاک می کرد. ✍🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 |🦋|•••→ @porofail_me
🌹 ﷽ 🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 ......... می دیدم که او هم می خواهد از دردهای مانده بر دلش، با صدای بلند گریه کند و باز با سکوت صبورانه اش، برای شکوائیه های من آغوش باز کرده بود تا هر چه می خواهم بگویم و من چطور می توانستم از این مجال عاشقانه بگذرم که هر چه بر سینه ام سنگینی می کرد، پیش محرم زندگی ام زار می زدم:" مجید! بخدا من نمی خواستم ازت جدا شم، ولی بابا مجبورم کرد که برم تقاضا بدم. به خدا تا اون تقاضای طلاق رو نوشتم، هزار بار مُردم و زنده شدم. فقط می خواستم بابا دست از سرم برداره. امید داشتم تو قبول کنی سُنی شی و همه چی تموم شه، ولی نشد. دیشب وقتی بابا احضاریه دادگاه رو اُورد، داغون شدم. نمی دونستم دیگه باید چی کار کنم، نمی تونستم باهات حرف بزنم، ازت خجالت می کشیدم! برا همین تلفن رو جواب نمی دادم. امروز به سرم زد که تهدیدت کنم، گفتم شاید اگه تهدید کنم که ازت جدا می شم، قبول کنی..." و حالا نوبت او بود که به یاد لحظات بعد از ظهر امروز، بی تاب شود. سفیدی چشمانش از بارش بی قرار اشک هایش به رنگ خون در آمده و با صدایی که زیر ضرب سر انگشت غصه به لرزه افتاده بود، شروع کرد:" الهه! وقتی گفتی ازم طلاق میگیری، بخدا مرگ رو جلوی چشمام دیدم! نفهمیدم چجوری از پالایشگاه زدم بیرون! باورم نمی شد تو بهم این حرف رو بزنی! نمی دونستم باید چی کار کنم، فقط می خواستم زودتر خودم رو بهت برسونم، می خواستم به پات بیفتم..." و نگفت که با این همه آشفته حالی، تسلیم مذهب اهل تسنن شده بود یا نه و من هم چیزی نپرسیدم که با مصیبتی که امروز به سرم آمده بود، تنها حفظ کرامت زنانه و زندگی دخترم برایم ارزش پیدا کرده بود و او همچنان با نفس های خیسش نجوا می کرد:" وقتی گوشی رو خاموش کردی دیوونه شدم! فکر کردم دیگه حتی نمی خوای صدام رو بشنوی! باورم نمی شد انقدر ازم متنفر شده باشی! نمی دونی اون یه ساعتی که گوشی ات خاموش بود و جوابمو نمی دادی، چی کشیدم! ولی وقتی خودت بهم زنگ زدی و گفتی بیام دنبالت، بیشتر ترسیدم! نمی دونستم چه بلایی سرت اومده که اینجوری بُریدی..." و حقیقتاً نمی توانست تصور کند چه بلایی به سرم آمده که اینچنین بُریده بودم که باز شیشه گریه در گلویم شکست و با جراحتی که به جانم افتاده بود، ناله زدم:" مجید بابام با من بد کرد، خیلی بد کرد! مجید بابا می خواست حوریه رو از بین ببره! می خواست بچه ام رو ازم بگیره! می خواست فردا منو ببره تا بچه ام رو سقط کنم!" برای یک لحظه آسمان چشمانش دست از باریدن کشید و محو کلمات وحشتناکی که از زبانم می شنید، در نگاه مردانه اش طوفان به پا شد و باز هم از عمق بی رحمی پدر و بی حیایی برادر نوریه بی خبر بود. می ترسیدم در برابر غیرت مردانه اش اعتراف کنم که طراح این طرح شیطانی، برادر بی حیای نوریه بوده تا به من دست درازی کند که به همین یک کلمه هم خون غیرت در صورتش جوشیده و من به قدری از خشونت پدر ترسیده بودم که وحشت زده التماسش کردم:" مجید! تو رو خدا، به روح پدر و مادرت قَسمِت میدم، کاری به بابا نداشته باش! اصلاً دیگه سراغ بابا نرو! بخاطر من، بخاطر بچه‌مون، دیگه سمت اون خونه نرو! بخدا هر کاری از بابا برمیاد! من دیگه از بابا می ترسم!" که سوزش سیلی امروز و درد لگدهای آن شب در جانم زنده شد و میان گریه شکایت کردم:" من هیچ وقت فکر نمی کردم بابام با من اینجوری کنه! بخدا هیچ وقت فکر نمی کردم منو اینجوری کتک بزنه، اونم وقتی حامله ام! بخدا می ترسم اگه دستش بهت برسه یه بلایی سرت بیاره، تو رو خدا دیگه سمتش نرو!" ✍🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 |🦋|•••→ @porofail_me
•🕌🍃• چوب‌لای‌چرخِ‌شعرم‌ڪرده‌فرهنگ‌لغات بیخیالِ‌قافیه،من‌دوستت‌دارم‌حسیـن شدتِ‌این‌عشق‌در‌شعرم‌نمی‌گنجد‌چرا؟! بیخیالِ‌شعر،اصلا‌دوستت‌دارم‌حسیـن...🙃♥️ 🌱 ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
•🕌🍃• چوب‌لای‌چرخِ‌شعرم‌ڪرده‌فرهنگ‌لغات بیخیالِ‌قافیه،من‌دوستت‌دارم‌حسیـن شدتِ‌این‌عشق‌در‌شعرم‌نمی‌گ
. . 🌸🌿 خوشبخت‌ترینم‌‌ڪھ‌‌نیازم‌بھ‌‌ڪسی‌نیست من‌ریزه‌خوره‌‌سفره‌ی‌دربار‌حسینم..ツ 💚 ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
‌‌ [همیشہ میگفت:🍃 "این دو سال سربازی از بدترین ایّام عمر من است." در زمان سربازی بہ‌خاطر سرعت عملش، مسئول اشپزخانہ شده بود. ‌ ‌ خودش تعریف میکرد: "ماه رمضان بود، من به اشپزخانہ گفتم کہ برای بچہ‌ها سحری درست کنند، حدود سیصد نفر. ناجی که فرمانده‌مان بود، متوجہ این قضیہ شد و صبح دستور داد همہ‌ سربازها بہ خط شوند. او آب اورده بود و سربازها را یکی یکی مجبور میکرد تا آب بخورند. آن روز همه، روزه‌هایشان باطل شد و من چنین بی دینی در عمرم ندیده بودم. بہ خدا گفتم: "خدایا، خودت سزای اون رو بده." و خدا هم سزایش را داد. ‌ روز بعد دستور دادم کہ اشپزخانہ را کاملا تمیز کنند. بعد از این کہ کف اشپزخانہ کاملا تمیز شد، رفتم روغن اوردم و بہ کف اشپزخانہ مالیدم . میدانستم ناجی آن شب حتما برای سرکشی بہ آنجا می‌آید و میخواهد مطمئن شود کہ غذایی پختہ نمیشود. همان هم شد، ناجی آمد و سر دیگ‌ها رفت و وقتی خیالش راحت شد، موقع برگشتن چنان لیزی خورد کہ افتاد و پایش شکست. ‌ او را بہ بیمارستان منتقل کردند و ما تا آخر ماه رمضان از دستش در امان بودیم. هر شب هم برای بچه‌ها سحری درست میکردیم و به این ترتیب توانستیم روزه‌هایمان‌ را بگیریم. "] ♥️🌱 . ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
🪴••° چراوقتی‌حالمون‌بده... شروع‌میکنیم‌ به‌گذاشتن‌پروفایل‌واستوری‌های‌دِپ؟! چراباخالقمون‌حرف‌نمیزنیم؟! بیایم‌وقتی‌که‌ حالمون‌خوب‌نبودباخدامون‌حرف‌بزنیم... دورکعت‌نمازبخونیم حتی‌شده‌یك‌صفحه‌قرآن.. بخداآروم‌میشیم(: 💡 ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
'^🌸✨ : برو‌‌گریہ‌ڪن ؛😭 اݪتماسِ‌‌خدا‌ڪن ؛ ❣ بگو‌نمیتونم‌از‌موقعیٺِ‌گناھ‌فرار‌‌ڪنم🍂 اونقد‌ر‌خدا‌‌ڪریمہ،☺️ ڪہ‌موقعیٺِ‌‌گناهو‌فرارے‌میدھ،🌱 تو‌‌فقط‌‌میونِ‌‌گریہ‌هات‌بگو؛😢 دیگہ‌نا‌ندارم‌‌پاشم؛😣 بگو‌‌میخوام‌گناھ‌نکنمااا، زورم‌نمیرسہ!😭 معجزھ‌میڪنہ‌برات...🙃 ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جان‌علۍجانان‌علۍ،شاهنشہ‌شاهان‌علۍ عشق‌ِمن‌عشق‌ِشماعشق‌ِخودِیزدان‌علۍ روۍلب‌هاۍنبۍ،ذکرتمام‌انبیا یاعلۍیاعلۍیاعلۍاۍجان‌علۍ♥️🌱 روزتاتولدامام‌علۍعلیہ‌السلام😍 ❣ ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓   @porofail_me
سید+مجید+بنی+فاطمه-+سال+نو+اسمون-+میلاد+حضرت+علی.mp3
3.39M
روزی‌همه‌ی‌آسمونا‌زیر ‌پاهاته اگه‌نفسی‌میاد‌و‌میره‌از‌دعاته💛✨ جونم‌فداته💚🌱 دلبرم 👑 همتانداره 💎🙂 السلام‌علیک‌یاامیرالمؤمنین 😊✋ 💗 ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
Pouyanfar - Mikhoonam Ba Ahle Asemoon.mp3
4.17M
یا اِبنُ الرِّضا ...♡ یا اِبنُ الحُسِین ...♡ سلام پاره‌ی تن رضا 🌙💗 سلام میوه‌ی دل حسین 💎✨ 🙂🎉 ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
تولدتان مبارک باد یا ابن الرضا ❤️✨ ♡  (\(\       („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me