فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•﷽•
بخوان دعای فرج را دعا اثر دارد...🤲🏻
#استوریامامزمانی📲
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•﷽•
ذکرِغروبِجمعههاآقامکجاست...😔💔
#استوریفوقپیشنهادیمون📲
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
🌹 ﷽ 🌹
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_سوم
#قسمت_324
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
..........
و باز رو به ابرهیم کرد:" حالا این دختره بی صفت می خواد قید همه ما رو بزنه و بره دنبال اون کافر رافضی! خُب بره! به درک! به جهنم! ولی من هم یه شرط و شروطی دارم! شما رو هم خبر کردم که شاهد باشین!" ابراهیم و محمد به سینه دیوار چسبیده و از ترس از دست دادن حقوق کار در نخلستان هم که شده، دم نمی زدند تا فقط مترسک محکمه ظالمانه پدر باشند. پدر به سمتم آمد، بالای سرم ایستاد و مثل اینکه از تنها دخترش متنفر شده باشد، با لحنی لبریز بیزاری شروع به شمارش شروطش کرد:" از این در که رفتی بیرون، دیگه فراموش کن بابا و برادری هم داشتی! منم فراموش می کنم دختری داشتم! اسمت هم از تو شناسنامه ام پاک می کنم! از ارث و میراث هم خبری نیس! چون من دیگه دختری به اسم الهه ندارم! یه هل پوک هم حق نداری از این خونه با خودت ببری! با همین لباسی که پوشیدی، میری! نه چیزهایی که من برای جهیزیه ات خریدم، حق داری ببری، نه چیزهایی که با پول حروم اون رافضی خریدی! همه تو این خونه می مونن، با همین یه چادر از این خونه میری بیرون!" و برای من که می خواستم دل از همه عزیزانم بکنم، از دست دادن چند تکه جهیزیه و اسباب سیسمونی چه ارزشی داشت و فقط دعا می کردم هر چه زودتر این معرکه تمام شود و از جهنمی که پدرم برایم تدارک دیده، بگریزم. از نگاه ابراهیم می خواندم از شرایط پدر چندان هم بدش نیامده که خودش هم به زبان آمد و برای خوش خدمتی به پدر هم که شده، دلم را به طعنه تلخش تازیانه زد:" از اول هم اشتباه کردیم الهه رو دادیم به این پسره! من یکی که دیگه نمی خوام چشمم بهش بیفته!" ولی محمد دلش برایم سوخته بود که در سکوتی غمگین فرو رفته و هیچ نمی گفت. سپس پدر به سراغ ساک دستی ام رفت و طوری زیپش را کشید که زیپ پاره شده و عمداً همه وسایلم را روی زمین ریخت تا مبادا چیزی از خانه اش بیرون ببرم که عبدالله از جا پرید و با ناراحتی اعتراض کرد:" بابا چی کار می کنی؟ وسایل خودش رو که می تونه ببره!" و دیگر نمی شنیدم پدر در جوابش چه فحش های رکیکی به من و مجید می دهد که دستم را به نرده گرفتم و بدن سُست و سنگینم را از لب پله بلند کردم. با قدم های کُند و کوتاهم از کنار ابراهیم و محمد گذشتم تا باللی سر پدر رسیدم که هنوز داشت وسایلم را به هم می ریخت و برای اینکه زحمتش را کم کنم، خم شدم و فقط کیف مدارکم را برداشتم تا بفهمد چیز دیگری با خودم نمی برم. می شنیدم محمد و عبدالله به بهانه وساطت جلو آمده و هر کدام حرفی می زنند و هیچ کدام از دل من خبر نداشتند که ساعتی پیش، پدرم به طمع ازدواج با برادر نوریه و وصلتی دیگر با این طایفه، پیشنهاد قتل کودکم را داده بود. با هر دو دست چادر بندری ام را دور سرم محکم پیچیدم که نگاهم به صورت سرد و بی احساس ابراهیم افتاد. هیچ وقت روی خوشش را ندیده بودم و در عوض بار ها از جملات پُر نیش و کنایه اش رنجیده بودم و باز محبت خواهری ام برایش می تپید. ای کاش لعیا و ساجده را هم با خودش آورده بود تا لااقل با آنها هم خداحافظی می کردم. محمد همچنان با چشمان اندوه بارش نگاهم می کرد و دیگر صورت گرد و سبزه اش مثل همیشه شاد و خندان نبود. هنوز از خانه نرفته دلم برای شوخ طبعی های شیرینش تنگ شده و چقدر دلم هوای یوسف و عطیه را کرده بود و نمی دانستم تا چه زمانی از دیدارشان محروم خواهم شد. چشمانم از صورت ابراهیم و محمد دل کَند و به نگاه مضطرب عبدالله رسید، ولی می دانستم که او مثل ابراهیم و محمد ترسی از پدر ندارد و به زودی به دیدارم خواهد آمد که با دلتنگی کمتری از نگاه مهربانش گذشتم و نه اینکه نخواهم که نمی توانستم بار دیگر به صورت پدرم نگاه کنم که امروز چشمانش شبیه چاهی از جهنم زبانه می کشید و جام ترس را در جانم پیمانه می کرد. با دلی که میان خانه و خانواده ام جا مانده بود، از در فلزی ساختمان خارج شدم و قدم به حیاط گذاشتم. هرچند هوای تازه حیاط برایم به معنای آزادی بود، ولی دیگر رمقی برایم نمانده و با هر قدمی که به سمت در حیاط برمی داشتم، احساس می کردم جانم به لبم می رسد. کمرم از شدت درد بی حس شده و سرم به قدری گیج می رفت که دیگر دردش را فراموش کرده بودم.
✍🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
🌹 ﷽ 🌹
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_سوم
#قسمت_325
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
..........
مثل این که سنگ سنگینی روی قفسه سینه ام مانده باشد، نفسم به زحمت بالا می آمد که فریاد پدر بار دیگر در گوشم شکست:" جلوی برادرهات دارم بهت میگم! تو دیگه هیچ سهمی تو این خونه نداری! اگه از این در رفتی بیرون، برای من دیگه مُردی!" که به سمتش برگشتم و احساس کردم در منتهای قلبش چیزی برای دخترش به لرزه افتاده و شاید می خواهد تا آخرین لحظه هم که شده، مرا از رفتن منصرف کند. ولی برای من در این ماندن هیچ خیری نبود که باید به هر چه نوریه و خانواده اش برای پدرم حکم می کردند، تن می دادم و اول از همه باید از عشق زندگی ام می گذشتم و پدر هم می دانست دیگر به سمتش بر نمی گردم که آخرین شرطش را با نهایت بی رحمی بر سرم کوبید:" به اون رافضی هم بگو که برای گرفتن پول پیش خونه، نیاد! من پول پیش خونه رو بهش پس نمیدم. چون من با کافر معامله نمی کنم! اون پول هم پیش من می مونه!" و باور کردم حتی در لحظه جدایی از دخترش، باز هم مذاقش بوی پول می دهد که من هم از محبت پدری اش دل بُریدم و آخرین قدمم را به سمت در حیاط برداشتم. با دست های لرزانم در حیاط را باز کردم و باز دلم نیامد به همین سادگی از خانه و خاطرات مادرم بروم که رو برگرداندم و برای آخرین بار با زندگی مادرم خداحافظی کردم و چقدر خوشحال بودم که نبود تا به چشم خودش ببیند دختر نازدانه و باردارش با چه وضعی از خانه و خانواده طرد شد. در را که پشت سرم بستم، دیگر جانی برایم نمانده بود که قدم دیگری بردارم. دستم را به تن سخت و خشن نخل کنار کوچه گرفته بودم تا بتوانم خودم را سرِ پا نگه دارم و با نگاه نگرانم به دنبال مجید می گشتم و چشمانم به قدری تار می دید که تا وقتی صدایم نکرد، حضورش را احساس نکردم. سراسیمه به سمتم آمد، با هر دو دستش شانه هایم را گرفت و با نفس هایی که به پای حال خرابم به تپش افتاده بود، صدایم زد:" چه بلایی سرت اومده الهه؟ صورتت چی شده؟" و نمی دانم چقدر محتاج حضورش بودم که با شنیدن همین یک جمله، خودم را در آغوش محبتش رها کردم و طوری ضجه زدم که دیگر نمی توانست آرامم کند. از این همه پریشانی ام به وحشت افتاده و با قدرت شانه هایم را نگه داشته بود تا زمین نخورم و تنها نامم را زیر لب تکرار می کرد. چشمان کشیده و زیبایش به صورت کبودم خیره مانده و نگاه دریایی اش از غم لب و دهان زخمی ام، در خون موج می زد. صورتم را نمی دیدم، ولی از دستان سرد و سفیدم می فهمیدم چقدر رنگ زندگی از چهره ام پریده و همان خط خونی که از کنار دهانم جاری شده بود، برای لرزاندن دل مجید کافی بود که یک نگاهش به درِ خانه بود و می خواستبفهمد چه اتفاقی افتاده و یک نگاهش که نه، تمام دلش پیش من بود که با صدایی که میان موج گریه دست و پا می زد، تمنا کردم:" مجید! منو از اینجا ببر! تو رو خدا، فقط منو ببر..." با نگاه مضطرّش اطراف را می پایید و شاید به دنبال ماشینی بود و تا خیابان اصلی خبری از ماشین نبود که زیر گوشم زمزمه کرد:" الهه جان! همینجا وایسا برم ماشین بگیرم." و من دیگر نمی خواستم تنها بمانم که دستش را محکم گرفتم و با وحشتی معصومانه التماسش کردم:" نه، تنها نرو! تو رو خدا دیگه تنهام نذار! منم باهات میام..." نمی توانست تصور کند چه بلایی به سرم آمده که این همه ترسیدم و فقط با چشمانی که از غصه حال و روزم به خون نشسته بود، نگاهم می کرد. با یک دستش، دستم را گرفته بود تا خاطرم به همراهی اش جمع باشد و دست دیگرش را دور شانه ام گرفته بود تا تعادلم را از دست ندهم و پا به پای قدم های بی رمقم می آمد که دیگر نتوانستم خودم را سرِ پانگه دارم و همه وزن بدنم روی دست مجید افتاد. حالت تهوع آنچنان به گلویم چنگ انداخته بود که گمان کردم تمام محتویات بدنم می خواهد از دهانم بالا بیاید.
✍🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
🌹 ﷽ 🌹
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_سوم
#قسمت_326
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
............
سرم به شدت کرخ شده و چشمانم دیگر جایی را نمیدید که بلاخره ناله زیر لبم خاموش شد. فریاد های گنگ و مبهم مجید را می شنیدم و فشار انگشتانش را روی بازوانم احساس می کردم و دیگر چیزی نفهمیدم. نمی دانم چقدر در آن برزخ بین مرگ و زندگی دست و پا زدم تا دوباره چشمانم را باز کردم و هنوز کاملاً به حال نیامده بودم که باز همه درد و رنج های زندگی به جانم هجوم آورد. در اتاق کوچکی، روی تختی افتاده بودم و به دستم سرُم وصل بود. بدنم به تشک چسبیده و توان تکان خوردن نداشتم که صدای آهسته مجید در گوشم نشست:" الهه..." سرم را روی بالشت چرخاندم و دیدم با نگاه نگرانش به تماشای حال زارم کنار تختم نشسته و دستم هنوز میان گرمای محبت دستانش پناه گرفته است. سرم همچنان کرخ بود و نمی توانستم موقعیتم را درک کنم و فقط دل نگران حوریه بودم که با صدای ضعیفم پرسیدم:" بچه ام سالمه؟" مجید لبخندی لبریز محبت نشانم داد و به کلامی شیرین جواب دلشوره مادرانه ام را داد:" آره الهه جان!" سپس خونابه غم، نقش خنده را از صورتش بُرد و با صدایی گرفته عمق جراحت جانش را به نمایش گذاشت:" الهه! چه بلایی سرت اُوردن؟" که چشمانش از شبنم اشک تَر شد و با بغضی که گلویش را گرفته بود، گله کرد:" الهه! من فکر نمی کردم اذیتت کنن! بخدا فکر نمی کردم بابات باهات اینجوری کنه، وگرنه هیچ وقت تنهات نمی ذاشتم! من رفتم تا بابا آروم شه و کمتر باهات اوقات تلخی کنه! بهت گفتم می خوام بیام باهاش حرف بزنم، گفتم می خوام بیام عذرخواهی کنم تا کوتاه بیاد! ولی تو می گفتی صبر کن خودم خبرت می کنم!" سپس با نگاه عاشقش به پای چشمان بی رنگم افتاد و با صدایی دل شکسته سؤال کرد:" می خواستی صبر کنم تا کار به اینجا برسه؟ تا جنازه ات رو از اون خونه بیارم بیرون؟" تمام توانم را جمع کردم تا بتوانم در پاسخ دل لبریز دردش، لبخندی تقدیمش کنم که از اوج تأثر سری تکان داد و با حالتی درمانده، تصویر خودم را نشانم داد:" با خودت چی کار کردی الهه؟ وسط کوچه برای یه لحظه مُردی! رو دستای خودم از حال رفتی! رنگت اونقدر سفید شده بود که واقعاً فکر کردم از دستم رفتی..." و هنوز دردنامه دلش به آخر نرسیده، پرستار سالخورده ای وارد اتاق شد و همین که دید بیدارم، با ترشرویی عتاب کرد:" چند ساعته چیزی نخوردی؟" مجید مقابل پایش از روی صندلی بلند شد و من از چشمان دلواپسش می ترسیدم اعتراف کنم چه جنایتی کرده ام که بلاخره زیر لب پاسخ دادم:" از دیروز" و پرستار همانطور که مایع درون سرُم را تنظیم می کرد، با تمسخری عصبی پاسخم را داد:" اگه می خوای بچه ات رو بکشی چرا خودت رو اذیت می کنی؟ برو سقطش کن!،" مجید از شدت ناراحتی سر به زیر انداخته و کلامی حرف نمی زد تا پرستار همچنان توبیخم کند:" آخه دختر جون! تو باید مرتب یه چیزی بخوری تا قند خونت حفظ شه! اونوقت بیست و چهار ساعت چیزی نخوردی؟ همینه که غش کردی! هنوزم فشارت پایینه!" سپس به سمت مجید چرخید و با لحن تندی توبیخش کرد:" چه شوهری هستی که زن حامله ات بیست وچهار ساعت گشنگی کشیده؟ مگه نمی خوای بچه ات سالم به دنیا بیاد؟" و تا دستگاه فشار خون را جمع می کرد، در برابر سکوت سنگین مجید زیر لب زمزمه کرد:" حاشا به غیرتت!" و به نظرم به همان یک نظر، دهان زخمی و صورت کبودم را دیده بود که دیگر نتوانست خودش را کنترل کند و با زبان تندش، سر به سرزنش مجید گذاشت:" این صورت هم تو براش درست کردی؟ می دونی هر فشاری که بهش وارد می کنی چه اثری رو جنین می ذاره؟ از دفعه بعد وقتی خواستی کتکش بزنی، اول به بچه ات فکر کن! فکر کن وقتی دست روش بلند می کنی، اول بچه ات رو کتک می زنی، بعد زنت رو!"
✍🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
🌹 ﷽ 🌹
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_سوم
#قسمت_327
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
...........
و لابد به قدری دلش به حالم سوخته بود که تا از اتاق بیرون می رفت، همچنان غُر می زد:" من نمی دونم اینابرای چی بچه دار میشن؟ اینا هنوز خودشون بچه ان! اول زن شون رو کتک می زنن، بعد میارنش دکتر!" با رفتنش، مجید دوباره روی صندلی نشست و با صدایی که به سختی از سد سنگین ناراحتی بالا می آمد، سؤال کرد:" الهه! تو از دیروز چیزی نخوردی؟" نگاهم را از صورتش برداشتم و همانطور که با سرانگشتم با گوشه ملحفه سفید بازی می کردم، به جای جواب سؤالش، پرسیدم:" چرا بهش نگفتی تو اذیتم نکردی؟ چرا نگفتی کار تو نبوده؟" که مردانه نگاهم کرد و قاطعانه پاسخ داد:" مگه دورغ می گفت؟ راست میگه! اگه غیرت داشتم همون شب باید دستت رو می گرفتم و از اون جهنم نجاتت می دادم! ولی منِ بی غیرت تو رو تو اون خونه تنها گذاشتم تا کار به اینجا برسه!" که باز صدای کفش پاشنه بلندی، حرفش را نیمه تمام گذاشت. خانم دکتر به نسبت جوانی وارد اتاق شد و با نگاهی به سرُم خالی ام، لبخندی زد و پرسید:" بهتری؟" که مجید مقابل پایش بلند شد و با گرد غصه ای که همچنان روی صدایش مانده بود، به جای من که توانی برای حرف زدن نداشتم، پاسخ داد:" خانم دکتر رنگش هنوز خیلی پریده اس، دستش هم سرده!« دکتر با صورت مهربانش به رویم خندید و در پاسخ نگرانی مجید، سر حوصله توضیح داد:" شنیدم خانمتون بیست وچهار ساعته چیزی نخورده، خُب طبیعیه که این طوری باشه! حالا ما بهشون یه سرُم زدیم، ولی باید خودتون هم حسابی تقویتش کنید تا کمبود مواد غذایی این یه روز جبران شه!" سپس صدایش را آهسته کرد و طوری که خیلی نگرانم نکند، با مهربانی هشدار داد:" ولی حواست باشه! این فشاری که به خودت اُوردی، روی جنین تأثیر می ذاره! پس سعی کن دیگه کوچولوت رو اذیت نکنی! استرس برای بچه ات مثل سم می مونه! پس سعی کن آروم باشی! رژیم غذایی ات هم به دقت رعایت کن تا مشکلی برای جنین پیش نیاد." که پرستار بار دیگر وارد اتاق شد و با اشاره دکتر، سرُم را باز کرد. دکتر نسخهداروهایی را که برایم نوشته بود، به دست مجید داد و با گفتن" شما می تونید برید." از اتاق بیرون رفت.
ساعت از هفت شب گذشته بود که از درمانگاه خارج شدیم و من به همان چند قدم که طول حیاط درمانگاه را طی کردم، نفسم بند آمد و باز کمرم خشک شد که دیگر نتوانستم ادامه دهم. به سختی خودم را کناری کشیدم و به نرده درمانگاه در حاشیه پیاده رو تکیه زدم. مجید به اطرافش نگاهی کرد و شاید به دنبال مغازه اغذیه فروشی می گشت که چین به پیشانی انداختم و گفتم:" من الان نمی تونم چیزی بخورم. ماشین بگیر بریم یه جایی..." و تازه به خودم آمدم که امشب دیگر سرپناهی ندارم که با ناامیدی پرسیدم:" باید بریم استراحتگاه پالایشگاه؟" ولی مجید فکر همه جا را کرده بود که در برابر صورت خسته و جان به لب رسیده ام، لبخندی زد و با محبت همیشگی اش پاسخ داد:" نه الهه جان! پالایشگاه که جای زن و بچه نیس! یکی از بچه های پالایشگاه همین دیروز رفت تهران، کلید خونه اش رو داده به من، میریم اونجا." و باز به انتهای خیابان نگاهی کرد و ادامه داد:" ولی اول بریم یه چیزی بخوریم، یه کم جون بگیری، بعد بریم." و من از شدت حالت تهوع حتی نمی توانستم به غذا خوردن فکر کنم که صورت در هم کشیدم و گفتم:" نه! من چیزی نمی خوام! زودتر بریم!" و باید به هر حال فکری برای شام می کردیم که از سوپر گوشتی که چند قدم پایین تر بود، مقداری گوشت چرخ کرده خرید و با یک تاکسی به آدرسی که همکارش داده بود، رفتیم. طبقه اول یک آپارتمان نوساز که با استفاده از وسایل تزئینی مختلف، چهره یک خانه زیبا را به خود گرفته و بی آنکه بخواهم حسرت زندگی از دست رفته ام را به رخم می کشید.
✍🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
🌹 ﷽ 🌹
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_سوم
#قسمت_328
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
..........
مجید با عجله چراغ های آپارتمان را روشن کرده و کوسن های روی کاناپه را جمع کرد تا بتوانم دراز بکشم که نگاهی به ساعت کردم و گفتم:" مجید! من نماز نخوندم، اگه بخوابم دیگه حال ندارم بلند شم." و با همه ناتوانی به سمت دستشویی رفتم و وضو گرفتم. به اتاق که برگشتم، سجاده ای را برایم پهن کرد که با مُهری که داخل جانمازش بود، فهمیدم همکارش از اهل تشیع است و پیش از آنکه حرفی بزنم، مُهر را از روی جانماز برداشت و گفت:" تا تو نماز بخونی، منم شام رو درست می کنم." و منتظر پاسخم نشد و بلافاصله به آشپزخانه رفت. از شدت ضعفی که تمام بدنم را گرفته بود، نمی توانستم دستانم را بالا بیاورم و تکبیر نمازم را بگویم و خدا می داند با چه حالی نماز مغرب و عشاء را به پایان رساندم که سلام نمازم را دادم و همانجا کنار سجاده روی زمین دراز کشیدم. بوی گوشت سرخ شده حالم را به هم میزد و به روی خودم نمی آوردم که نمی خواستم بیش از این مجیدم را آزار دهم، هرچند مجید هم تا می توانست سلیقه به خرج میداد و با اضافه کردن فلفل دلمه ای و لیمو ترشی که از یخچال صاحبخانه برداشته بود، سعی می کرد بوی تند و تیز گوشت را بگیرد. می دانستم که به خاطر من نمازش را نخوانده تا زودتر بساط شام را مهیا کند که از همانجا با ناله ضعیفم صدایش کردم:" مجید جان! بیا نمازت رو بخون." و او از آشپزخانه پاسخ تعارفم را با مهربانی داد:" تو باید زودتر غذا بخوری! من بعد شام نمازم رو می خونم." و به نیم ساعت نکشید که سفره شام را همانجا کنار سجاده روی زمین پهن کرد. با هر دو دست زیر سر و کمرم را گرفت و کمکم کرد تا بلند شوم و به پایه مخملی کاناپه تکیه بدهم. خودش با دنیایی محبت برایم لقمه گرفت و همین که لقمه را نزدیک دهانم آورد، حالم طوری به هم خورد که بدن سنگینم را از جا کَندم و خودم را به دستشویی رساندم.
از بوی غذا، دلم زیر و رو شده بود و چیزی در معده ام نبود تا بالا بیاید که فقط عُق می زدم. مجید با حالتی مضطرب در پاشنه درِ دستشویی ایستاده دیگر کاری از دستش برایم بر نمی آمد که فقط با غصه نگاهم می کرد. دستم را به لبه سرامیکی دستشویی گرفته بودم و از شدت حالت تهوع ناله می زدم که نگاهم در آیینه به صورتم افتاد. رنگم از سفیدی به مُرده می زد و هاله سیاهی که پای چشمم افتاده بود، اوج ناخوشی ام را نشان می داد. مجید دست دراز کرد تا دستم را بگیرد و کمکم کند از دستشویی خارج شوم که دیدم از اندوه حال خرابم، چشمانش از اشک پُر شده و باز می خواست با کلمات شیرین و لبریز محبتش، دلم را به حمایتش خوش کند و من نه فقط از حالت تهوع و کمر درد که از بالایی که به سرم آمده بود، دوباره به تب و تاب افتاده و شکیبایی ام را از دست داده بودم. به پهلو روی کاناپه دراز کشیده بودم و باز از اعماق جگر سوخته ام ضجه می زدم که دیشب در خانه و کنار خانواده خودم بودم و امشب در خانه یک غریبه به پناه آمده و جز همسرم کسی برایم نمانده بود و چه ساده همه عزیزانم را در یک شب از دست داده بودم. سفره غذا دست نخورده مانده بود و مجید به غمخواری غم های بی کرانم، کنار کاناپه نشسته و پا به پای مویه های غریبانه ام، بی صدا گریه می کرد که سرِ درد دلم باز شد:" مجید! دلم خیلی می سوزه! مگه من چه گناهی کردم که باید این همه عذاب بکشم؟ مجید دلم برای مامانم خیلی تنگ شده! وقتی مامانم زنده بود، همیشه حمایتم می کرد، نمی ذاشت بابا اذیتم کنه. هر وقت بابا می خواست دعوام کنه، مامان وساطت می کرد. ولی امروز دیگه مامانم نبود که ازم دفاع کنه، امروز خیلی تنها بودم. اگه مامان زنده بود، بابا انقدر اذیتم نمی کرد. مجید بابا امروز منو کشت..." با یک دستش، انگشتان سردم را گرفته بود تا کمتر از گریه بلرزد و با دست دیگرش، قطرات اشکم را از روی صورتم پاک می کرد.
✍🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
🌹 ﷽ 🌹
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_سوم
#قسمت_329
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
.........
می دیدم که او هم می خواهد از دردهای مانده بر دلش، با صدای بلند گریه کند و باز با سکوت صبورانه اش، برای شکوائیه های من آغوش باز کرده بود تا هر چه می خواهم بگویم و من چطور می توانستم از این مجال عاشقانه بگذرم که هر چه بر سینه ام سنگینی می کرد، پیش محرم زندگی ام زار می زدم:" مجید! بخدا من نمی خواستم ازت جدا شم، ولی بابا مجبورم کرد که برم تقاضا بدم. به خدا تا اون تقاضای طلاق رو نوشتم، هزار بار مُردم و زنده شدم. فقط می خواستم بابا دست از سرم برداره. امید داشتم تو قبول کنی سُنی شی و همه چی تموم شه، ولی نشد. دیشب وقتی بابا احضاریه دادگاه رو اُورد، داغون شدم. نمی دونستم دیگه باید چی کار کنم، نمی تونستم باهات حرف بزنم، ازت خجالت می کشیدم! برا همین تلفن رو جواب نمی دادم. امروز به سرم زد که تهدیدت کنم، گفتم شاید اگه تهدید کنم که ازت جدا می شم، قبول کنی..." و حالا نوبت او بود که به یاد لحظات بعد از ظهر امروز، بی تاب شود.
سفیدی چشمانش از بارش بی قرار اشک هایش به رنگ خون در آمده و با صدایی که زیر ضرب سر انگشت غصه به لرزه افتاده بود، شروع کرد:" الهه! وقتی گفتی ازم طلاق میگیری، بخدا مرگ رو جلوی چشمام دیدم! نفهمیدم چجوری از پالایشگاه زدم بیرون! باورم نمی شد تو بهم این حرف رو بزنی! نمی دونستم باید چی کار کنم، فقط می خواستم زودتر خودم رو بهت برسونم، می خواستم به پات بیفتم..." و نگفت که با این همه آشفته حالی، تسلیم مذهب اهل تسنن شده بود یا نه و من هم چیزی نپرسیدم که با مصیبتی که امروز به سرم آمده بود، تنها حفظ کرامت زنانه و زندگی دخترم برایم ارزش پیدا کرده بود و او همچنان با نفس های خیسش نجوا می کرد:" وقتی گوشی رو خاموش کردی دیوونه شدم! فکر کردم دیگه حتی نمی خوای صدام رو بشنوی! باورم نمی شد انقدر ازم متنفر شده باشی! نمی دونی اون یه ساعتی که گوشی ات خاموش بود و جوابمو نمی دادی، چی کشیدم! ولی وقتی خودت بهم زنگ زدی و گفتی بیام دنبالت، بیشتر ترسیدم! نمی دونستم چه بلایی سرت اومده که اینجوری بُریدی..." و حقیقتاً نمی توانست تصور کند چه بلایی به سرم آمده که اینچنین بُریده بودم که باز شیشه گریه در گلویم شکست و با جراحتی که به جانم افتاده بود، ناله زدم:" مجید بابام با من بد کرد، خیلی بد کرد! مجید بابا می خواست حوریه رو از بین ببره! می خواست بچه ام رو ازم بگیره! می خواست فردا منو ببره تا بچه ام رو سقط کنم!" برای یک لحظه آسمان چشمانش دست از باریدن کشید و محو کلمات وحشتناکی که از زبانم می شنید، در نگاه مردانه اش طوفان به پا شد و باز هم از عمق بی رحمی پدر و بی حیایی برادر نوریه بی خبر بود. می ترسیدم در برابر غیرت مردانه اش اعتراف کنم که طراح این طرح شیطانی، برادر بی حیای نوریه بوده تا به من دست درازی کند که به همین یک کلمه هم خون غیرت در صورتش جوشیده و من به قدری از خشونت پدر ترسیده بودم که وحشت زده التماسش کردم:" مجید! تو رو خدا، به روح پدر و مادرت قَسمِت میدم، کاری به بابا نداشته باش! اصلاً دیگه سراغ بابا نرو! بخاطر من، بخاطر بچهمون، دیگه سمت اون خونه نرو! بخدا هر کاری از بابا برمیاد! من دیگه از بابا می ترسم!" که سوزش سیلی امروز و درد لگدهای آن شب در جانم زنده شد و میان گریه شکایت کردم:" من هیچ وقت فکر نمی کردم بابام با من اینجوری کنه! بخدا هیچ وقت فکر نمی کردم منو اینجوری کتک بزنه، اونم وقتی حامله ام! بخدا می ترسم اگه دستش بهت برسه یه بلایی سرت بیاره، تو رو خدا دیگه سمتش نرو!"
✍🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
•🕌🍃•
چوبلایچرخِشعرمڪردهفرهنگلغات
بیخیالِقافیه،مندوستتدارمحسیـن
شدتِاینعشقدرشعرمنمیگنجدچرا؟!
بیخیالِشعر،اصلادوستتدارمحسیـن...🙃♥️
#السلامعلیڪیااباعبدلله🌱
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
•🕌🍃• چوبلایچرخِشعرمڪردهفرهنگلغات بیخیالِقافیه،مندوستتدارمحسیـن شدتِاینعشقدرشعرمنمیگ
.
.
🌸🌿
خوشبختترینمڪھنیازمبھڪسینیست
منریزهخورهسفرهیدربارحسینم..ツ
#اربابـــ💚
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
[همیشہ میگفت:🍃
"این دو سال سربازی از بدترین ایّام عمر من است."
در زمان سربازی بہخاطر سرعت عملش، مسئول اشپزخانہ شده بود.
خودش تعریف میکرد:
"ماه رمضان بود، من به اشپزخانہ گفتم کہ برای بچہها سحری درست کنند، حدود سیصد نفر.
ناجی که فرماندهمان بود، متوجہ این قضیہ شد و صبح دستور داد همہ سربازها بہ خط شوند.
او آب اورده بود و سربازها را یکی یکی مجبور میکرد تا آب بخورند.
آن روز همه، روزههایشان باطل شد و من چنین بی دینی در عمرم ندیده بودم. بہ خدا گفتم:
"خدایا، خودت سزای اون رو بده."
و خدا هم سزایش را داد.
روز بعد دستور دادم کہ اشپزخانہ را کاملا تمیز کنند. بعد از این کہ کف اشپزخانہ کاملا تمیز شد، رفتم روغن اوردم و بہ کف اشپزخانہ مالیدم .
میدانستم ناجی آن شب حتما برای سرکشی بہ آنجا میآید و میخواهد مطمئن شود کہ غذایی پختہ نمیشود.
همان هم شد، ناجی آمد و سر دیگها رفت و وقتی خیالش راحت شد، موقع برگشتن چنان لیزی خورد کہ افتاد و پایش شکست.
او را بہ بیمارستان منتقل کردند و ما تا آخر ماه رمضان از دستش در امان بودیم.
هر شب هم برای بچهها سحری درست میکردیم و به این ترتیب توانستیم روزههایمان را بگیریم. "]
#خاطرهاےازشهیدمحمدابراهیمهمت♥️🌱
#شهداراباذکرصلواتیادکنیم.
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
🪴••°
چراوقتیحالمونبده...
شروعمیکنیم
بهگذاشتنپروفایلواستوریهایدِپ؟!
چراباخالقمونحرفنمیزنیم؟!
بیایموقتیکه
حالمونخوبنبودباخدامونحرفبزنیم... دورکعتنمازبخونیم
حتیشدهیكصفحهقرآن..
بخداآروممیشیم(:
#تلنگر💡
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
'^🌸✨
#استادپناهیان:
بروگریہڪن ؛😭
اݪتماسِخداڪن ؛ ❣
بگونمیتونمازموقعیٺِگناھفرارڪنم🍂
اونقدرخداڪریمہ،☺️
ڪہموقعیٺِگناهوفرارےمیدھ،🌱
توفقطمیونِگریہهاتبگو؛😢
دیگہناندارمپاشم؛😣
بگومیخوامگناھنکنمااا، زورمنمیرسہ!😭
معجزھمیڪنہبرات...🙃
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جانعلۍجانانعلۍ،شاهنشہشاهانعلۍ
عشقِمنعشقِشماعشقِخودِیزدانعلۍ
روۍلبهاۍنبۍ،ذکرتمامانبیا
یاعلۍیاعلۍیاعلۍاۍجانعلۍ♥️🌱
روزتاتولدامامعلۍعلیہالسلام😍
#روزشمارتولد❣
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
سید+مجید+بنی+فاطمه-+سال+نو+اسمون-+میلاد+حضرت+علی.mp3
3.39M
روزیهمهیآسمونازیر پاهاته
اگهنفسیمیادومیرهازدعاته💛✨
جونمفداته💚🌱
دلبرم 👑
همتانداره 💎🙂
السلامعلیکیاامیرالمؤمنین 😊✋
#روزشمارتولد💗
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
Pouyanfar - Mikhoonam Ba Ahle Asemoon.mp3
4.17M
یا اِبنُ الرِّضا ...♡
یا اِبنُ الحُسِین ...♡
سلام پارهی تن رضا 🌙💗
سلام میوهی دل حسین 💎✨
#ولادت_جوادالائمه
#عَيدُمَولِدِسَعيدً 🙂🎉
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
تولدتان مبارک باد یا ابن الرضا ❤️✨
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
🌹 ﷽ 🌹
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_سوم
#قسمت_330
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
..........
انگشتان سرد و بی حسم را میان حرارت دستانش فشار داد و با عقده ای که بر دلش سنگینی می کرد، غیرتمندانه اعتراض کرد:" از چی می ترسی؟!!! هیچ کاری نمی تونه بکنه! مملکت قانون داره. مگه می تونه هر کاری دلش میخواد بکنه میرم شکایت میکنم که زن حامله ام رو کتک زده و می خواسته بچه ام رو سقط کنه..." که من هم دستش را محکم گرفتم و با لحنی عاجزانه تمنا کردم:" مجید! التماست می کنم، به بابا کاری نداشته باش! منم می دونم مملکت قانون داره، ولی بخدا می ترسم! جون الهه، جون حوریه، کاری به بابا نداشته باش! اگه می خوای من آروم باشم، همه چی رو فراموش کن! بخدا نمی خواستم برات تعریف کنم، ولی دیگه طاقت نداشتم، دلم می خواست برات درد دل کنم..." که نگاهش از این همه تنهایی به خاک غربت نشست و با بغضی مظلومانه سؤال کرد:" آخه چرا می خواست این بچه رو از بین ببره؟ من بد بودم، من کافر بودم، من مشرک بودم، گناه این طفل معصوم چیه؟" و باز از نام زشت برادر نوریه گذشتم و در پاسخ سؤال غریبانه اش، فقط انتهای قصه را گفتم:" گناهش اینه که باباش تویی! گناهش اینه که بچه یه شیعه اس! همون گناهی که من داشتم و بخاطر تو، دو سه هفته تو اون خونه زندانی شدم! بابا می خواست هر چیزی که بوی تو رو میده، از بین ببره. می خواست دیگه هیچ نشونی از تو نباشه!" جوابی که دیگر جای هیچ سؤالی باقی نگذاشت و چشمان دل شکسته مجید را به زیر انداخت، ولی من همچنان پای شوهر شیعه و زندگی زیبایمان عاشقانه ایستاده بودم که با همان صدای بی رمقم، شهادت دادم:" ولی من بخاطر همین بچه ای که باباش شیعه اس از همه خونواده ام گذشتم!" سپس با سر انگشتم صورت زخمی ام را لمس کردم و در برابر نگاه دریایی اش، صادقانه ادامه دادم:" این زخم ها که چیزی نیس، بخدا اگه منو میکشت، نمی ذاشتم بلایی سرِ بچهمون بیاره تا امانتت رو سالن به دستت برسونم!" و نمی دانم صفای این جمللت بی ریایم که از اعماق قلب عاشقم آب می خورد، با دلش چه کرد که خطوط صورت غمگینش از لبخندی عاشقانه پُر شدو زیر لب زمزمه کرد:" می دونم الهه جان..." و من همین که محو صورت زیبایش مانده بودم، نگاهم به زخم گوشه پیشانی اش افتاد که باز به یاد آن شب دلم آتش گرفت. دستم را جلو بُردم تا جای شکستگی پیشانی اش را لمس کنم که لبخندی زد و پاسخ داد:" چیزی نشده." ولی می دیدم که به اندازه دو بند انگشت گوشه پیشانی اش شکاف خورده و جای بخیه را زیر انگشتانم احساس کردم که با ناراحتی پرسیدم:" بخیه خورده، مگه نه؟"
✍🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
🌹 ﷽ 🌹
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_سوم
#قسمت_331
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
..........
و او همانطور که سرش پایین بود، صورتش به خنده ای شیرین باز شد و با صدایی آهسته زمزمه کرد:" فدای سرت الهه جان!" و به گمانم دریای عشقش به تشیع دوباره به تلاطم افتاده بود که زیر چشمی نگاهم کرد و با لحنی لبریز ایمان ادامه داد:" عوضش ما هم نمردیم و یه چیزی برای سامرا دادیم!"
☆ ☆ ☆
دقایقی می شد که زیر عدس پلو را خاموش کرده و به انتظار آمدن مجید، روی میز غذاخوری گوشه هال، سفره کوچکی انداخته بودم. آشپزی و کار کردن در خانه غریبه هم برایم عذابی شده بود که باید مدام مواظب بودم جایی کثیف نشود و ظرفی نشکند. چه احساس بدی بود که در یک خانه غریبه، تنها نشسته بودم، نه کسی بود که هم صحبتم باشد نه می توانستم به چیزی دست بزنم. وسط اتاق پذیرایی روی فرش کرِم رنگ صاحبخانه نشسته بودم و با نگاه لبریز حسرتم، اسباب زیبا و گرانقدر بانوی این خانه را تماشا می کردم. هر بار که چشمانم دور خانه زیبایش چرخ می زد، بی اختیار تصویر خانه نوعروسانه خودم پیش چشمانم زنده می شد و چقدر دلم می سوخت که نیمی از جهیزیه زیبایم زیر چکمه های خشم پدر متلاشی شد و بقیه اش به چنگال نوریه افتاده بود و باز بیش از همه دلم برای اتاق خواب حوریه و سرویس نوزادی اش می سوخت. چه شب هایی که با مجید در بازارهای شهر گشتیم و با چه ذوق و شوقی اتاقش را با هم می چیدیم و من با چه سلیقه ای عروسک هایش را روی کمد کوچکش می نشاندم و چه راحت همه را از دست دادیم، ولی همین که تنش سلام بود و هر از گاهی همچون پروانه ای کوچک در بدنم پَر می زد، به همه دنیا میارزید. مجید می گفت همکارش با همسر و دو پسرش در این خانه زندگی می کند و برای ایام نوروز به هوای دیدار اقوام به تهران رفته و تا چهارم فروردین که برمی گشتند، باید برای اجاره خانه دیگری فکری می کردیم. مجید هر شب بعد از اینکه از پالایشگاه باز می گشت، تازه به سراغ آژانس های املاک می رفت و تا آخر شب دور شهر می چرخید، بلکه جای مناسبی پیدا کند و من باید در این فضای پُر از غریبگی، روزم را شب می کردم و آخر شب وقتی مجید خسته به خانه می آمد، دیگر جانم از تنهایی و دلتنگی به لبم رسیده بود. به خصوص امشب که سر و صدای مراسم چهارشنبه آخر سال هم اعصابم را حسابی به هم ریخته بود و با هر ترقه ای که در کوچه و خیابان به زمین می خورد، همه وجودم در هم می شکست. هم نگران مجید بودم که در چنین شب پُر خطری در خیابان های بندر به دنبال خانه می گردد، هم دلواپس حوریه بودم که می دانستم با هر صدایی، قلب کوچکش چقدر به لرزه میفتد. از این همه نشستن کمرم درد گرفت و به امید آرام گرفتن دردش، همانجا روی زمین دراز کشیدم که نگاهم به گوشی دست دومی که عبدالله برایم آورده بود، افتاد و از اینکه سه روز از آمدنم گذشته و کسی جز عبدالله خبری از من و مجید نگرفته بود، دلم گرفت. ابراهیم و محمد که ظاهراً از ترس پدر، دور تنها خواهرشان را خط کشیده بودند و لعیا و عطیه هم لابد چاره ای جز اطاعت از همسرانشان نداشتند. دست دراز کردم و گوشی را برداشتم تا با عبدالله تماس بگیرم که از این همه تنهایی سخت به ستوه آمده بودم، ولی ظاهراً قسمت نبود از این پیله تنهایی خارج شوم که عبدالله هم پاسخ تماسم را نداد. شاید او هم به جمع بقیه پیوسته بود و چقدر از این خیال دلم شکست که گوشی را روی زمین رها کردم و باز در خودم فرو رفتم. حالا بعد از این همه فشار روحی و ضعف جسمانی، دوباره شبیه روزهای نخست بارداری ام، حسابی زودرنج و کم حوصله شده بودم و شاید از این همه بی مهری خانواده ام، به تنگ آمده و دیگر نمی توانستم کوچکترین غم و رنجی را تحمل کنم. اگر این روزها مادرم زنده بود، هرگز اجازه نمی داد دختر یکی یک دانه اش اینچنین آواره خانه های مردم شود و اگر هم حریف خودسری های پدر نمی شد و باز هم من از خانه طرد می شدم، لااقل در این وضعیت تنهایم نمی گذاشت. حالا من در کنار همه اسبابی که از آوردنشان محروم شده بودم، قاب عکس مادرم را هم در خانه جاگذاشته و روی این موبایل هم عکسی از چهره زیبایش نداشتم که حداقل در وقتِ دلتنگی با تصویر چشمان مهربانش درد دل کنم. خسته از این همه تنهایی و بی کسی، چشمانم را بستم، بلکه خوابم ببرد که صدای باز شدن در خانه، امید آمدن مجید را در دلم زنده کرد. تا خواستم از جا بلند شود، قدم به اتاق گذاشت و بلافاصله کنارم روی زمین نشست. همانطور که پشت کمرم را گرفته بود تا کمکم کند بنشینم، به شوخی اخم کرد و با مهربانی پرسید:" چرا رو زمین خوابیدی الهه جان؟"
✍🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
🌹 ﷽ 🌹
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_سوم
#قسمت_332
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
.........
تکیه ام را به پایه مخملی مبل پشت سرم دادم و با لحنی لبریز ناز، گله کردم:" دیگه خسته شدم! حوصله ام سر رفت! از صبح تنهایی تو این خونه دق کردم! نه کسی رو دارم بهش زنگ بزنم، نه کسی بهم زنگ می زنه!" صورتش از خستگی پژمرده شده و چشمانش گود افتاده بود و باز به روی خودش نمی آورد که به رویم خندید و گفت:" ببخشید الهه جان! شرمنده این همه تنهات گذاشتم!" سپس چشمانش از شادی درخشید و با لحن گرمش ادامه داد:" عوضش یه خونه خوب پیدا کردم! یخورده گرونه، ولی میارزه! اگه پول پیش اون خونه رو بذاریم رو این پولی که الان داریم، می تونیم اجاره اش کنیم. کرایه اش هم خدا بزرگه! إن شاءالله فردا شب میریم با هم می بینیم. اگه پسندیدی، پس فردا هم اسباب می بریم. اگه دوست نداری بریم درِ خونه، به عبدالله میگم پول پیش رو از بابا بگیره. یه کامیون هم می فرستن درِ خونه، وسایل رو بیاره." و نمی دانست با این خبر نه تنها خوشحالم نکرد که بند دلم پاره شد. من هنوز جرأت نکرده بودم اعتراف کنم که پدرم همه اسباب زندگیمان، حتی سیسمونی حوریه را که مجید با پول خودش خریده بود، مصادره کرده و حتی پول پیش خانه را هم پس نمی دهد که از سکوت طولانی ام، خنده از روی صورتش جمع شد و پرسید:" چیزی شده الهه؟"
نمی دانستم در پاسخش چه بگویم که دوباره سؤال کرد:" خوشحال نشدی؟" و بلافاصله خودش جواب داد:" خُب میریم می بینیم، اگه نپسندیدی، من بازم می گردم. تا هفته دیگه که اینا برگردن، وقت داریم." و هنوز رنگ نگرانی از نگاهم نرفته بود که به چشمانم دقیق شد و پرسید:" چی ناراحتت کرده الهه جان؟" وبلاخره باید حقیقت را می گفتم که سرم را پایین انداختم و با صدایی که انگار از ته چاه بر می آمد، سؤال کردم:" یعنی با همین پولی که الان داریم نمی تونیم یه جایی رو اجاره کنیم؟" سپس نگاهش کردم و در برابر چشمان پُر از علامت سوالش، با حالتی مظلومانه ادامه دادم:" اگه کوچیک هم باشه یا محله اش هم خیلی خوب نباشه، عیب نداره..." که به میان حرفم آمد و با تعجبی که در صدایش پیدا بود، سوال کرد:" خُب وقتی می تونیم یه جای خوب اجاره کنیم، چرا باید همچین کاری بکنیم؟" و من می ترسیدم حرفی بزنم که از صورت غمزده ام، فهمید در دلم چه می گذرد و نگرانی نشسته در نگاهم را با صدایی گرفته تعبیر کرد:" بابا دیگه پول پیش رو پس نمیده، آره؟" از اینکه خودش تا انتهای قصه رفت، نفسم بالا آمد و در عوض گلویم از بغض پُر شد و دیگر نتوانستم سرم را بالا بیاورم که نفس بلندی کشید و با حالتی عاشقانه صدایم کرد:" الهه جان! تو چرا خجالت می کشی عزیزم؟ یکی دیگه باید خجالت بکشه!" از آهنگ آرام کلامش جرأت کردم سرم را بالا بیاورم که نگاهش پیش چشمانم شکست و با لحن تلخی سؤال کرد:" چون کافرم، خون و مال و ناموسم مباحه؟!!!" سپس به چشمانم که زیر پرده نازکی از گریه به چله نشسته بود، خیره شد و با حالتی غریبانه ادامه داد:" چون من شیعه ام، حق دارن اموالم رو مصادره کنن، برای زنم حکم طلاق صادر کنن، دستور سقط بچه ام رو بدن، لابد اگه بتونن خودم رو هم میکُشن!" و چه خوب به عمق اعتقادات پلید تفکر تکفیر پِی برده بود و خبر نداشت که حتی برای ناموسش، تدارک شوهر دیگری را هم دیده بودند که با هر دو دستم اشک هایم را پاک کردم و با صدایی که از گریه به لرزه افتاده بود، سر به شکایت نهادم:" وسایل خونه مون رو هم دیگه پس نمیده. نه جهیزیه من، نه سیسمونی حوریه رو. وقتی داشتم میومدم بابا گفت حق ندارم هیچی با خودم ببرم!" که کاسه چشمانش از خشم پُر شد و با لحنی قاطعانه پاسخ اینهمه درماندگی ام را داد:" مگه شهر هرته؟!!! واقعاً فکر کردی من دست رو دست می ذارم تا اینا همه زندگی ام رو مصادره کنن؟!!!" هر دو دستش را گرفتم تا دلش به رحم بیاید و میان هق هق گریه التماسش کردم:" مجید جان! تو رو خدا ازاین پول بگذر، فکر کن هیچ وقت پولی به بابا ندادی، به خاطر من..."
✍🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری #مناسبتے
#ميلاد_امام_جواد
میلادباسعادتجوادالائمہ
اماممحمدٺقے(ع)مبارڪ🍃🌺
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری #مناسبتے
#ميلاد_امام_جواد
میلادباسعادتجوادالائمہ
اماممحمدٺقے(ع)مبارڪ🍃🌺
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری #مناسبتے
#ميلاد_امام_جواد
میلادباسعادتجوادالائمہ
اماممحمدٺقے(ع)مبارڪ🍃🌺
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری #مناسبتے
#ميلاد_امام_جواد
میلادباسعادتجوادالائمہ
اماممحمدٺقے(ع)مبارڪ🍃🌺
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me