هدایت شده از ~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
Ali Fani - Ziyarat Ale Yasin.mp3
19.79M
چقدرباآقاروزانهحرفمیزنی؟
برایامثالمنیکهفقط
#جمعهها یادشونمیفته
تورودارن...:))
رفعدلتنگی
#زیارتآلیاسین✨
@Porofail_me
🌷 ﷽ 🌷
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_چهارم
#قسمت_۳۶۱
🌷🍃🌷🍃🌷🍃
............
که به سمتم صورت چرخاند و او هم پاسخم را به شوخی داد:" بی خود کرده کسی سرِ زن من غُر بزنه! خیلی هم دلش بخواد زن من داره میره مستأجر خونه اش بشه!" از پشتیبانی مردانه اش با صدای بلند خندیدم و دلم به همین شیطنت شیرینش شاد شد. زیپ کیفش را بست و از جا بلند شد که پرسیدم:" مجید! کِی بر می گردی؟" نگاهی به ساعت مچی اش کرد و با گفتن" إن شاءالله تا یکی دو ساعت دیگه خونه ام." کیف پول باریکش را زیر پیراهنش جاسازی کرد که باز پرسیدم:" شام چی دوست داری درست کنم؟" دستی به موهایش کشید تا همچون همیشه بدون نگاه کردن به آیینه، موهایش را مرتب کند و با لبخندی لبریز محبت جواب داد:" همه غذاهای تو خوشمزه اس الهه جان! هر چی درست کنی من دوست دارم!" و از نگاه منتظرم فهمید تا جواب دقیقی نگیرم دست بردار نیستم که با خنده ای که صورتش را پُر کرده بود، پیشنهاد داد:" خُب اگه لوبیا پلو درست کنی، بهتره!" دست روی چشمم گذاشتم و با شیرین زبانی زنانه ام درخواستش را اجابت کردم:" به روی چشم! تا برگردی یه لوبیا پلوی خوشمزه درست می کنم!" از لحن گرم و مهربانم، نگاهش محو صورتم شد و با صدایی آهسته زمزمه کرد:" مواظب خودت باش الهه جان! من زود بر می گردم!" و از کنارم گذشت و هنوز به درِ خانه نرسیده بود که صدایش کردم:" مجید! خیلی خوشحالم که قبول کردی اینجا رو خالی کنیم! دل یه خونواده رو شاد کردیم! ممنونم!" دستش به دستگیره در ماند و صورتش به سمت من چرخید. نگاه غرق محبتش را به چشمان مشتاقم هدیه کرد و با مهربانی بی نظیرش پاسخ قدردانی ام را داد:" من که کاری نکردم الهه جان! این خونه زندگی مال خودته! تو قبول کردی که این زحمت رو به خودت بدی تا دل اونا رو شاد کنی!" و دیگر منتظر جواب من نشد که در را باز کرد و رفت. هنوز صورت مهربان و چشمان زیبایش مقابل نگاهم مانده و پرنده عشقش در دلم پَر پَر می زد که پشت سرش آیت الکرسی خواندم تا این معامله هم ختم به خیر شود.
بسته گوشت و لوبیا سبزی خُرد شده را از فریزر درآوردم تا یخشان باز شود، برنج را هم در کاسه ای خیس کردم و تا فرصتی که داشتم، کمی روی تختم دراز کشیدم تا کمر درد کمتر آزارم بدهد. شاید هم به خاطر اضطراب اجاره خانه بود که از لحظه رفتن مجید، باز تپش قلب گرفته و نفسم به شماره افتاده بود. دستم را روی بدنم گذاشته و به بازی لطیف حوریه در بدنم دل خوش کرده بودم. خودش را زیر انگشتانم می کشید و گاهی لگدی کوچک می زد و من به رؤیای صورت زیبا و ظریفش، با هر فشاری که می آورد، به فدایش می رفتم که کسی به در خانه زد و نمی دانم به چه ضربی زد که قلبم از جا کَنده شد. طوری وحشت کردم و از روی تخت پریدم که درد شدیدی در دل و کمرم پیچید و ناله ام بلند شد و کسی که پشت در بود، همچنان می کوبید. از در زدن های محکم و بی وقفه اش، بدنم به لرزه افتاده و به قدری هول کرده بودم که نمی توانستم چادرم را سر کنم. به هر زحمتی بود، چادر را به سرم کشیدم و با دست هایی لرزان در را باز کردم که دیدم پسر همسایه پشت در ایستاده و با صدای بلند نفس نفس میزند.
✍🌷🍃🌷🍃🌷🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
🌷 ﷽ 🌷
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_چهارم
#قسمت_۳۶۲
🌷🍃🌷🍃🌷🍃
............
رنگ از صورت سبزه اش پریده و لب هایش به سفیدی می زد و طوری ترسیده بود که زبانش به لکنت افتاده و نمی توانست حرفی بزند. از حالت وحشت زده اش، بیشتر هول کردم و مضطرب پرسیدم:" چی شده علی؟" به سختی لب از لب باز کرد و میان نفس های بُریده اش خبر داد:" آقا مجید ... آقا مجید..." برای یک لحظه احساس کردم قلبم از وحشت به قفسه سینه ام کوبیده شد که دستم را به چهارچوب در گرفتم تا تعادلم را حفظ کنم و تنها توانستم بپرسم:" مجید چی؟" انگار از ترس شوکه شده و نمی توانست به درستی صحبت کند که با صدای لرزانش تکرار کرد:" آقا مجید رو کُشتن..." و پیش از آن که بفهمم چه می گوید، قالب تهی کردم که تمام در و دیوار خانه بر سرم خراب شد. احساس کردم تمام بدنم روی کمرم خُرد شد که کمرم از درد شکست و ناله ام در گلو خفه شد. چشمانم سیاهی می رفت و دیگر جایی را نمی دیدم. تنها درد وحشتناکی را احساس می کردم که خودش را به دل و کمرم می کوبید و دیگر نتوانستم سرِ پا بایستم که با پهلو به زمین خوردم. تمام تن و بدنم از ترس به لرزه افتاده و مثل این که کسی جنینم را از جا کنده باشد، از شدت درد وحشتناکی جیغ می کشیدم و می شنیدم که علی همچنان با گریه خبر می داد:" خودم دیدم، همین سرِ خیابون با چاقو زدنش! خودم دیدم افتاد رو زمین، پولش رو زدن و فرار کردن! همه لباسش خونی شده بود..." دیگر گوشم چیزی نمی شنید، چشمانم جایی را نمی دید و تنها از دردی که طاقتم را بریده بود، ضجه می زدم. حالا پسرک از حال من وحشت کرده و نمی دانست چه کند که بیشتر به گریه افتاده و فقط صدایم می کرد:" الهه خانم! مامانم خونه نیس، من می ترسم! چیکار کنم..." و من با مرگ فاصله ای نداشتم که احساس می کردم جانم به لبم رسیده و از دردی که در تمام بدنم رعشه می کشید، بی اختیار جیغ می زدم و شاید همین فریاد هایم بود که مردم را از کوچه به داخل ساختمان کشاند و من دیگر به حال خودم نبودم که چادرم دور بدنم پیچیده و در تنگنایی از درد و درماندگی دست و پا می زدم. دلم پیش حوریه بود و نمی خواستم دخترم از دستم برود که بی پروا ضجه می زدم تا کسی به فریادم برسد و همه قلب و روحم پیش مجید بود و باورم نمی شد همسرم از دستم رفته که زیر آواری از درد، با صدای بلند گریه می کردم و میان ضجه هایم فقط نام مجید را تکرار می کردم. افراد دور و برم را نمی شناختم و فقط جیغ می کشیدم که از شدت درد، دیگر توانم را از دست داده و به هر چه به دستم می رسید، چنگ می زدم. زنی می خواست مرا از روی زمین بلند کند و من با هر دو دست روی زمین ناخن می کشیدم که دیگر نمی توانستم درد افتاده به دل و کمرم را تحمل کنم و طوری ضجه می زدم که گلویم زخم شده و طعم گرم خون را در دهانم احساس می کردم. نمی دانم چه مدت طول کشید و من چقدر با هیاهوی ضجه هایم همه جا را به هم ریختم که کسی مرا داخل ماشین انداخت. صدای مضطرب زنی را که کنارم نشسته بود، می شنیدم و صحنه گنگ خیابان هایی را می دیدم که اتومبیل به سرعت طی می کرد و باز فقط از منتهای جانم ناله می زدم که احساس کردم حوریه از حرکت افتاد. دستم را روی بدنم فشار می دادم بلکه مثل همیشه زیر انگشتانم تکانی بخورد، ولی انگار به خواب رفته و دیگر هیچ حرکتی نمی کرد که وحشتزده فریاد کشیدم:" بچه ام... بچه ام از دستم رفت..." دیگر نه به دردهایم فکر می کردم و نه حسرت مجیدم را می خوردم و فقط می خواستم کودکم زنده بماند و کاری از دستم بر نمی آمد که فقط جیغ می زدم تا پاره تنم از دستم نرود. حالا نه از شدت درد که از اضطراب از دست دادن دخترم به وحشت افتاده و از اعماق قلبم ضجه می زدم:" بچه ام تکون نمی خوره... بچه ام دیگه تکون نمی خوره... بچه ام داره از دستم میره... به خدا دیگه تکون نمی خوره..." ولی حرکت سریع اتومبیل، کشیدن برانکارد در طول راهروی طولانی بیمارستان و سعی و تلاش عده ای پزشک و ماما و پرستار، همه نوشداروی بعد از مرگ سهراب بود که دخترم مُرده به دنیا آمد.
✍🌷🍃🌷🍃🌷🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
🌷 ﷽ 🌷
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_چهارم
#قسمت_۳۶۴
🌷🍃🌷🍃🌷🍃
............
از این همه بی قراری ام، چشمان لیلا خانم و پرستار هم از اشک پُر شده و خانمی که مرا به بیمارستان رسانده بود، با دل نگرانی پیشنهاد داد:" شماره یکی از اقوامت رو بده باهاشون تماس بگیریم، خبر بدیم تو اینجایی. حتماً تا حالا نگرانت شدن و ازت هیچ خبری ندارن. شاید اونا از شوهرت خبر داشته باشن."
و از درد دل من بی خبر بودند که پس از مرگ مادرم چه غریبانه به گرداب بی کسی افتاده و از خانه خودم آواره شدم و نمی خواستم این همه بی کسی را به روی خودم بیاورم که بی آن که حرفی بزنم، تنها با صدای بلند گریه می کردم. بلاخره آنقدر اصرار کردند که به سختی و با چند بار اشتباه، شماره عبدالله را به خاطر آوردم و پس از چند لحظه لیلا خانم شروع به صحبت کرد:" سلام! حالتون خوبه؟ ببخشید مزاحم شدم من همسایه خواهرتون هستم..." و نمی دانست چه بگوید که به مِن مِن افتاده بود:" ببخشید... راستش... راستش الهه خانم یه ذره کسالت داره، الان تو بیمارستانه..." و نمی دانم عبدالله چه حالی شد که لیلا خانم با دستپاچگی توضیح داد:" نه! چیزی نشده، حالش خوبه! من فقط خبر دادم." و دیگر جرأت نکرد از حال من و سرنوشت نامعلوم مجید چیزی بگوید که آدرس بیمارستان را داد و ارتباط را قطع کرد و من که تا آن لحظه مقابل دهانم را گرفته بودم تا ناله گریه هایم به گوش عبدالله نرسد، دوباره به یاد دختر عزیزم به گریه افتادم و دیگر امیدی به دیدار دوباره مجیدم نداشتم که با تمام وجودم ضجه می زدم تا سرانجام از قدرت مسکّن ها و آرامبخش هایی که پشت سر هم در سرُم می ریختند خوابم بُرد.
نمی دانم چقدر در آن خواب عمیق فرو رفته بودم تا باز از شدت درد بیدار شدم.
به قدری گریه کرده بودم که پلک هایم ورم کرده و مژه هایم به هم چسبیده بودند و به سختی توانستم چشمانم را باز کنم. احساس می کردم روی نگاهم پرده ای از گرد و غبار افتاده که همه جا را تیره و تار می دیدم. هنوز خماری دارو به تنم مانده و نمی دانستم چه بر سرم آمده، ولی بی اختیار اشک از گوشه چشمانم جاری شد که می دانستم دیگر دختری ندارم و منتظر خبری از همسرم بودم که با همان صدای ضعیف و لرزانم، زیر لب ناله می زدم:" مجید... مجید زنده اس؟" که دستی روی دستم نشست و صدایی شنیدم:" الهه..." سرم را روی بالشت چرخاندم و از پشت نگاه تاریکم، صورت غمزده و خیس از اشک عبدالله را دیدم و پیش از هر حرفی با پریشانی پرسیدم:" از مجید خبر داری؟ پیداش کردی؟ زنده اس؟" از هر دو چشمش، قطرات اشک روی صورتش جاری بود و نگاهش بوی غم می داد و پیش از آن که از مصیبت مجید، جانم به لبم برسد با صدایی آهسته پاسخ داد:" آره الهه جان! پیداش کردم، تو یه بیمارستان بستری شده." و من باور نمی کردم که با گریه ای که گلوگیرم شده بود، باز پرسیدم:" حالش خوبه؟" و ظاهراً حالش خوب نبود که عبدالله سر به زیر انداخت و زیر لب زمزمه کرد:" آره..." سپس سرش را بالا آورد و می دانست تا حقیقت را نگوید، قرار نمی گیرم که با لحنی گرفته ادامه داد:" فقط دست و پهلوش زخمی شده." و خدا می داند به همین خبر چقدر آرام گرفتم که لب های خشکم به ذکر" الحمدالله!" تکانی خورد و قطره اشکی به شکرانه سلامتی شوهرم، پای چشمم نشست.
✍🌷🍃🌷🍃🌷🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
•°~💚✨
هردلڪهتوییدرآن،مقدسباشد
بیچارهدلیڪهسردونارسباشد
دراوججوانیامبهقولسعدی
عشقتووخاندانتوبسباشد...^^🤍
#شنبههاینبوی🍃
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
•°~💚✨ هردلڪهتوییدرآن،مقدسباشد بیچارهدلیڪهسردونارسباشد دراوججوانیامبهقولسعدی عشقتو
•°~📿
ایاحمدیانبهناماحمدصلوات
هردمبههزارساعتازدمصلوات
ازنورمحمدیدلممسرورست
پیوستهبگوتوبرمحمدصلوات
#اللهمصلعلیمحمدوآلمحمدوعجلفرجهم🍃
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
•~🕊
🌱یاڪاشفُالزّفَرات...
اےبرطرفڪنندهےآههاےبلند
ونفسهاےعمیق...🦋
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
#نمازطوری🌿•
رفیقِمن
میدونےچرانمازظهروعصرمیخونیم؟
+نمازظهر:پیامبراکرممیفرمان:
ظهر،همهعالمتسبیحخدارومیگن
زشتِکهامتمنتسبیحخدارونگن.
وظهروقتبهجهنمرفتنجهنمیانِ
لذاهرکسدراینساعت
مشغولعبادتبشهازجهنمبیمهمیشہ🙂🖐🏽
نمازعصر :
عصرزمانخطایآدموحواست
وماملزمشدیمدراینساعتنمازبخونیم
وتابگیمماتابعدستورخداییم.♥️
منبع: عللالشرایعشیخصدوقص337
#همینقدرعاشقانہ...
#نمازتسردنشہرفیقجان😉
ماروهمازدعاهاتونبینصیبنڋاریداا
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
.
سـرشمےرفـتنمازاولِ
وقتشراترکنمےکرد؛
همیشہمےگفت:
《مأموریتےمهمترازنمازنداریم》
.
#شهیدقاسمسلیمانی🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•°~🔮🌸
.
#استوری
.
اقسیٰ أنواعَ البُعْدأَنتَکونَبَعیداً
عَنرَبَّکوَهُوَیَقول:
"نحنُأَقرَبُاِلَیکَمِنحَبلِ الوَرید."
بدتریننوعدوریایناستکهازخدای خودتدورباشیدرصورتیکهاو
میگوید:
"ماازرگگردنبهتونزدیکتریم..."
#آیه_گرافی✨
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
•°~🌱
.
یهرفیقیمیگفت:
غموغصـهو
مشکلاتکهبرایهمههست!
امـا،
مهماینهتواوجمشکلاتوغمهایکهداری
یهلبخندازاونلبخندایدلبرتهست
میگفت:
یهدونهازهمونلبخندابزنیوبلندبگی
+خبکهچی؟!
-خــداکههســت!🌿✨
.
والاکهچیمثلا؟
"بخندرفیقخداهسـت..."
.
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
᭨⟮•☕️•⟯᭨
〖 حدیث قدسی : 🕋♥️ 〗
ماهرجب،ماهمن،بنده،بندهمن
و رحمت،رحمتمناست،هرکه
دراینماهمرابخواند اجابتشکنم
و هرکهحاجتآوردعطایشکنم.
|🎨°• فضائلالاشهر ؛ ص۳۱
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
« أَمْ أَنْتَ غافِرٌ لِمَنْ بَكاكَ فَاُسْرِعَ فِى الْبُكاءِ؟! »
آیا آن کسی را که به درگاهت
گریه می کند می آمرزی ،
تا من نیز در گریه شتاب کنم؟!
[ صحیفه سجادیه | دعای ۱۶ ]
برای کسی که هیچ ندارد جز ...
اِرْحَمْ مَنْ رَأسَ مالِهِ الرَّجاءُ
وَ سِلاحُهُ الْبُکاءُ🌿
#آخداجان ♥️
#آرامشوعدهدادهشده ..
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
#صوت دعاےهرروز #ماهرجب🌙 ♡ (\(\ („• ֊ •„) ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓ @porofail_me
#دعایپرفضیلتماهرجب✨
•بِسمِاللّٰهاَلرَمٰنِالرَحیـم•
یَامَنْأَرْجُوهُلِڪُلِّخَیْرٍوَآمَنُسَخَطَهُعِنْدَڪُلِّشَرٍّ
ایآنڪههرخیریراازاوامیددارم، واز خشمشدرهرشرّیایمنیجویم،
یَامَنْیُعْطِیالْڪَثِیرَبِالْقَلِیلِیَامَنْیُعْطِیمَنْ سَأَلَهُ
ایآنڪهدربرابرعبادتاندڪمزدبسیارعطا میڪند،ایآنڪهبههرڪهازاوبخواهدمے بخشد،
یَا مَنْ یُعْطِے مَنْ لَمْ یَسْأَلْهُ وَ مَنْ لَمْ یَعْرِفْهُ
تَحَنُّناً مِنْهُ وَ رَحْمَةً
اىآنڪههرڪهسؤالڪندعطامىڪنى
اىآنڪهبههرڪهسؤالنڪندوتوراهم نشناسدبازازلطفورحمتتعطامىڪنى.
أَعْطِنِیبِمَسْأَلَتِیإِیَّاڪَجَمِیعَخَیْرِالدُّنْیَاوَ جَمِیعَخَیْرِاﻵْخِرَه
وَاصْرِفْعَنِّیبِمَسْأَلَتِیإِیَّاڪَجَمِیعَشَرِّالدُّنْیَا وَ شَرِّاﻵْخِرَهِ
بادرخواستمازتوهمهخیردنیاوخیرآخرترابهمنعنایتڪن،
وبادرخواستمازتوهمهشردنیاوشرآخرت
رابازگردان،
فَإِنَّهُغَیْرُمَنْقُوصٍمَاأَعْطَیْتَوَزِدْنِیمِنْ
فَضْلِڪَ یَاڪَرِیمُ
زیراآنچهراتوعطاڪردیڪاستیندارد،
وازاحسانتبرمنبیفزایایڪریم.
یَاذَا الْجَلاَلِ وَالْإِڪْرَامِیَاذَاالنَّعْمَاءِوَالْجُودِ
یَاذَا الْمَنِّ وَ الطَّوْلِحَرِّمْ شَیْبَتِے عَلَى النَّار
اۍصاحبجلالوبزرگوارى،اۍصاحب
نعمتهاوجود،اىصاحبعطاوڪرم،به ڪرمتمحاسنمرابرآتشدوزخحرامگردان.)
#التمآسدعآ📿
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
🌷 ﷽ 🌷
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_چهارم
#قسمت_۳۶۵
🌷🍃🌷🍃🌷🍃
............
برای اولین بار پس از رفتن حوریه، لبخندی زدم و خودم دلتنگ هم صحبتی اش بودم که از عبدالله پرسیدم:" باهاش حرف زدی؟" و هول حال خودم به دلم افتاد که بلافاصله با دل نگرانی سؤال کردم:" می دونه من اینجوری شدم؟" سرش را به نشانه منفی تکان داد و همانطور که اشکش را پاک می کرد، پاسخ داد:" من وقتی رفتم اونجا، بی هوش بود. نتونستم باهاش حرف بزنم."
که باز بند دلم پاره شد و وحشت زده پرسیدم:" چرا بی هوش بود؟ مگه نمیگی حالش خوبه؟" دستم را میان انگشتانش گرفت و با مهربانی پاسخ داد:" گفتم که حالش خوبه، نگران نباش!" و دل بی قرار من دست بردار نبود که بلاخره اعتراف کرد:" نمی دونم، دکتر می گفت اعصاب دستش آسیب دیده، چاقویی هم که به پهلوش خورده به کلیه اش صدمه زده، برای همین عملش کردن. ولی دکتر می گفت حالش خوبه. فقط هنوز به هوش نیومده." از تصور حال مجید، قلبم به تب و تاب افتاده و دیگر سلامتی اش را باور نمی کردم که باز گریه امانم را بُرید:" راست بگو! چه بلاییسرش اومده؟ تو رو خدا راستش رو بگو!" با هر دو دستش دستان لرزانم را گرفته بود و باز نمی توانست آرامم کند. صورت خودش هم از اشک پُر شده و به سختی حرف می زد:" باور کن راست میگم! فقط دست و پهلوش زخمی شده. دکتر هم می گفت مشکلی نیس." و برای این که حرفش را باور کنم، همه ماجرا را تعریف کرد:" یه آقایی اونجا بود، می گفت من و شاگردم رسوندیمش بیمارستان. مثل این که تو اون خیابون مکانیکی داره. می گفت یه موتوری تعقیبش می کرده، ته خیابون پیچیدن جلوش که پولش رو بزنن. ولی مثل این که مجید مقاومت می کرده و اونا هم دو نفری می ریزن سرش. می گفت تا ما خودمون رو رسوندیم، دیگه کار از کار گذشته بوده!"
بی آن که دیده باشم، صحنه چاقو خوردن مجید را پیش چشمانم تصور کردم و از احساس دردی که عزیز دلم کشیده بود، جگرم آتش گرفت که عبدالله با حالتی دلسوزانه ادامه داد:" می گفت تو ماشین که داشتن می بردنش بیمارستان، اصلاً به حال خودش نبوده، می گفت تقریباً بی هوش بود، ولی از درد ناله می زده و همش "یاعلی! یاعلی!" می گفته، تا نزدیک بیمارستان که دیگه از هوش میره." حالا نه تنها از داغ حوریه که از جراحتی که به جان مجیدم افتاده بود، طاقتم تمام شده و طوفان گریه آسمان چشمانم را به هم پیچیده بود و وقتی به خاطر می آوردم که هنوز از حال من و حوریه بی خبر است، تا مغز استخوانم می سوخت که می دانستم همه این درد و رنج ها ارزش یک تار موی دخترش را برایش ندارد و من چه بد امانت داری کردم که حوریه را از دست دادم و باز به یاد چشمان خواب و دهان بسته حوریه، ضجه ام بلند شد. هر چه می کردم تصویر چشمان باریکش که به خواب نازی فرو رفته و دهان کوچکش که هیچ تکانی نمی خورد، از مقابل چشمانم کنار نمی رفت که دوباره ناله زدم:" عبدالله! بچه ام از دستم رفت... عبدالله! دخترم رو ندیدی، خیلی خوشگل بود، خیلی ناز بود... عبدالله! دلم براش خیلی تنگ شده..." و حالل بیش از خودم، بی تاب مجید بودم که هنوز باید خبر حوریه را هم می شنید که میان هق هق گریه به عبدالله التماس می کردم:" تو رو خدا به مجید چیزی نگو! فعلاً بهش چیزی نگو! اگه بفهمه دِق می کنه، می خوام خودم بهش بگم..."
چشمان مهربان عبدالله به پای این همه بی قراری ام از اشک پُر شده و نگاهش از غصه حال خرابم به خون نشسته و باز سعی می کرد با کلماتی پُر مهر و محبت آرامم کند. دوباره از شدت ضعف، حالت تهوع گرفته و چشمانم سیاهی می رفت و من دیگر این ناخوشی ها را دوست نداشتم که تا امروز به عشق حوریه همه را به جان می خریدم و حالا هر درد، نمکی بود که به زخمم می پاشیدند و داغ حوریه را برایم تازه می کردند.
✍🌷🍃🌷🍃🌷🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
🌷 ﷽ 🌷
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_چهارم
#قسمت_۳۶۶
🌷🍃🌷🍃🌷🍃
............
به گمانم ساعت از دو بامداد گذشته بود که بللخره گرداب گریه هایم به گل نشست و نه این که داغ دلم سرد شده باشد که دیگر توانی برای نالیدن و اشکی برای گریستن نداشتم و باز دلم پیش مجید بود که با صدای ضعیفم رو به عبدالله کردم:" مجید کسی رو نداره. الان کسی تو بیمارستان بالا سرش نیس. تو برو اونجا، برو پیشش تنها نباشه. من کسی رو نمی خوام." ولی محبت برادری اش اجازه نمی داد تنهایم بگذارد که باز اصرار کردم:" وقتی مجید به هوش بیاد، هیچکس پیشش نیس. از حال منم بی خبره، گوشی منم خونه جا مونده. نگران میشه، برو پیشش..." و حتی نمی توانستم تصور کنم که خبر این حال من و مرگ دخترش را بشنود که دوباره با دلواپسی تأکید کردم:" عبدالله! تو رو خدا بهش چیزی نگو! اگه پرسید بگو الهه خونه اس، بگو حالش خوبه، بگو حال حوریه هم خوبه!" که به اندازه کافی درد کشیده و نمی خواستم جام زهر دیگری را در جانش پیمانه کنم که باز تمنا کردم:" بگو الهه خیلی دلش می خواست بیاد بیمارستان عیادتت، ولی بخاطر حوریه نمی تونست بیاد." و چقدر هوای هم صحبتی اش را کرده بودم که به ظاهر به عبدالله سفارش می کردم و حقیقتاً در دلم با محبوبم سخن می گفتم:" بهش بگو غصه نخور! بگو الهه آرومه! بهش بگو یه جوری به الهه خبر دادم که اصلاً هول نکرد. بگو الانم حالش خوبه و منتظره تا تو برگردی خونه." و دلم می خواست با همین دستان ضعیف و ناتوانم باری از دوش دلش بردارم که از عشقم هزینه کردم:" بهش بگو الهه گفت فدای سرت! بگو الهه گفت همه پولی که ازت دزدیدن فدای یه تار موت! بگو الهه گفت جون مجید از همه دنیا برام عزیزتره!"
☆ ☆ ☆
به یاد حوریه، انگشتانم را روی بدنم می کشیدم و دیگر پرواز پروانه وارش را زیر سرانگشتم احساس نمی کردم که همه وجودم از حسرت حضورش آتش می گرفت و تا مغز استخوانم از داغ دوری اش می سوخت. حالا حسابی سبک شده و دلم برای روزهایی که سنگینی امانت الهی را روی کمرم حس می کردم، پَر پَر می زد که همان سنگینیِ پُر درد و رنج، به دنیایی می ارزید. هنوز یک روز از رفتن حوریه ام نمی گذشت و هنوز نمی توانستم باور کنم که دخترم از دستم رفته که من در یک قدمی مادر شدن، مرگ کودکم را در بدنم احساس کردم و نتوانستم برایش کاری کنم که عزیز دلم پیش چشمانم تلف شد. مادرم کنارم نبود تا در این لحظات سخت به سرانگشت کلمات مادرانه اش نوازشم کند، پدر و برادرانم مرا به جرم حمایت از شوهر و فرزندم، از خانه و خانواده طرد کرده و امروز کسی نبود که کنار تختم بنشیند تا لااقل اینهمه تنهایی را برایش زار بزنم. حالل جز خدا کسی برایم نمانده بود که حتی غمخوار غم ها و مرد مهربان زندگی ام هم روی تخت بیمارستان افتاده و هنوز از غنچه زندگی مان بی خبر بود که چه بی سر و صدا پَر پَر شد. دیشب تا سحر آنقدر در گوش عبدالله خواندم تا پیش از نماز صبح بلاخره متقاعدش کردم که به سراغ مجید برود. حالا از صبح در این اتاق تنگ و دلگیر، تنها روی این تخت زمخت افتاده و از حال مجیدم بی خبر بودم. اگر بگویم از لحظه ای که پاره تنم از وجودم جدا شد، آسمان بی قرار چشمانم لحظه ای دست از باریدن نکشید، دروغ نگفته ام که با هر دو چشمم گریه می کردم و باز آتش مصیبت هایم خاموش نمی شد. من به خاطر خدا به تخلیه زود هنگام خانه رضایت دادم و مجید به حرمت امام جواد (ع) راضی شد که بدون گرفتن هیچ جریمه ای قرار داد را فسخ کند که هر دو ایمان داشتیم پاسخ خیرخواهیمان را می گیریم و نمی دانستیم به چنین گرداب مصیبتی مبتلا می شویم. دلم نمی خواست ناسپاسی کنم، ولی نمی توانستم باور کنم پاداش این خیرخواهی و فداکاری، از دست رفتن دخترم، زخم خوردن مجید، بر باد رفتن همه سرمایه زندگی و این حال زار خودم باشد که ما با خدا معامله کرده و همه دار و ندارمان را در این معامله باخته بودیم. هر چه بود، کابوس هولناک آن شبم تعبیر شد که مجیدم غرق به خون روی زمین افتاد و کودکم از بین رفت، هر چند شمشیر برادر نوریه به خون من و مجید رنگین نشد و پدر به ظاهر دستی در این ماجرا نداشت، اما در حقیقت فتنه نوریه وهابی بود که من و مجید را از خانه خودمان آواره کرد و به این خاک مصیبت نشاند.
✍🌷🍃🌷🍃🌷🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
🌷 ﷽ 🌷
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_چهارم
#قسمت_۳۶۷
🌷🍃🌷🍃🌷🍃
............
نگاهم زیر پرده ای از اشک به چله نشسته و کسی را برای درد دل نداشتم که در این کنج تنهایی با خدای خودم زیر لب نجوا می کردم:" خدایا! من که به خاطر تو همه این کارها رو کردم، پس چرا دخترم رو ازم گرفتی؟ تو که می دونستی من و مجید چقدر حوریه رو دوست داریم، پس چرا حوریه رو از ما گرفتی؟ مگه ما چه گناهی کرده بودیم؟ خدایا! دلم برای بچه ام تنگ شده... خدایا! من چجوری به مجید بگم؟ بهش چی بگم؟ بگم حوریه چی شد؟..." و دیگر نتوانستم ادامه دهم که باز شیشه بغضم شکست و سیلاب اشکم جاری شد. می ترسیدم پرستاران و بیماران اتاق های کناری از گریه های بی وقفه ام خسته شوند که با گوشه ملحفه دهانم را می گرفتم تا صدای ناله هایم از اتاق بیرون نرود و باز به یاد این همه زخمی که یکی پس از دیگری به قلبم خورده بود، مظلومانه گریه می کردم.
ساعت از یک بعدازظهر گذشته بود که در اتاقم باز شد و عبدالله آمد. حالا عبدالله از پیش مجید آمده و پیک احوال یارم بود که پیش از آن که جواب سلامش را بدهم، با بی تابی سؤال کردم:" مجید چطوره؟" پاکت کمپوت و میوه ای را که برایم آورده بود، روی میز کنار تختم گذاشت و با صدایی خسته پاسخ دلشوره ام را داد:" خوبه..." و دل بی قرار من به این یک کلمه قرار نمی گرفت که باز سؤال کردم:" خُب الان حالش چطوره؟ می تونست حرف بزنه؟ باهاش حرف زدی؟" و می ترسیدم کسی درباره مصیبت دیروز خبری به گوشش رسانده باشد که با دلواپسی پرسیدم:" خبر داشت من اینجوری شدم؟" که عبدالله خودش را روی صندی فلزی کنار تختم رها کرد و گفت:" نه، خب نداشت. منم بهش چیزی نگفتم. ولی از صبح که به هوش اومد، فقط سراغ تو رو می گرفت. می خواست اگه تا الان چیزی نفهمیدی، بهت چیزی نگم. ولی من بهش گفتم همون دیشب خبردار شدی. وقتی فهمید از حالش خبر داری، خیلی نگرانت شد. همش می گفت نباید به الهه استرس وارد شه! همش به خودش بد و بیراه میگفت که باعث شده تن تو رو بلرزونه! منم برای این که آروم شه، بهش گفتم الهه حالش خوبه!" سپس مستقیم نگاهم کرد و با لحنی لبریز حسرت ادامه داد:" ولی نمی دونست چه بلایی سرت اومده!" و پیش از آن که از غصه کودک من، گلویش از بغض پُر شود، صدای خودم به گریه بلند شد. با هر دو دست صورتم را گرفته بودم و آنچنان هق هق می کردم که عبدالله به اضطراب افتاده و دیگر نمی توانست آرامم کند که زخم دلتنگی حوریه دوباره سر باز کرده و خونابه غم از قلبم بیرون می زد و جگرم وقتی آتش می گرفت که تصور می کردم مجیدم به خیال سلامت من و دخترش دلخوش است. دقایقی طول کشید تا بلاخره طوفان گریه هایم قدری قرار گرفت و دیگر رمقی برایم نمانده بود که با این حالم از دیروز لب به غذا نزده و حالا همه تنم از گرسنگی ضعف می رفت. عبدالله به ظرف غذایی که روی میزم مانده بود، نگاهی کرد و با ناراحتی پرسید:" چرا نهار نخوردی؟" و من غذایی غیر غم نداشتم و قطره ای آب از گلویم پایین نمی رفت که می شد امروز حوریه در آغوشم به ناز بخوابد و مجید بالای سرمان بنشیند و حالا همه از هم جدا افتاده بودیم. عبدالله صندلی اش را بیشتر به سمت تختم کشید و با دلسوزی نصیحتم کرد:" الهه جان! دیشب شام نخوردی، پرستار می گفت امروز صبحونه هم نخوردی، حالا هم که نهار نمی خوری. رنگت زرد شده! چشمات گود افتاده! خیلی ضعیف شدی! به خودت رحم کن! به مجید رحم کن! به خدا اگه اینجوری ادامه بدی، دَووم نمیاری!" و من پاسخی برای این خیرخواهی عاقلانه نداشتم که در غوغای عاشقی همه دارایی ام به غارت رفته و در این لحظه، هوایی جز هم صحبتی معشوقم نداشتم که با لحنی لبریز دلتنگی تمنا کردم:" دلم برای مجید تنگ شده..." و ظاهراً عبدالله به خانه ما رفته بود که موبایلم را با خودش آورده بود. گوشی کوچکم را کنارم روی تخت گذاشت و با صدایی گرفته جواب داد:" اتفاقاً مجید هم می خواست باهات صحبت می خواست با گوشی من بهت زنگ بزنه، ولی من نذاشتم. بهانه اُوردم که الان تازه به هوش اومدی و صدات می لرزه. گفتم اینجوری با الهه حرف بزنی هول می کنه. ولی شماره داخلی اتاقش رو از پرستار گرفتم و بهش قول دادم که بهش زنگ بزنیم. حتماًحاال چشم به راهه که باهاش حرف بزنی!"
✍🌷🍃🌷🍃🌷🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
•°~🕌
شڪرخداڪھنامعلیدراذانماست
ماشیعھایموعشقعلیازآنماست
ذڪرعلیعبادتمختصشیعھاست
ایناسماعظماستڪھوردزبانماست...ツ💚
#السلامعلیڪیاعلیبنابیطالب🍃
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
.
.
🌻✨
علیراوصفبرباورنیاید
زبانهرگززوصفشبرنیاید...!🌱
#یکشنبههایعلوی✨
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تاقبلازرفتنت...
#حاجقاسمم
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
•﷽•
"حاجهمت؛
سرداررشیداسلـام
#شهادتتمبارڪحاجے♥️🙃"
۱۷اسفندسالروزشهادت
#شهیدمحمدابراهیمهمت🍃
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
•﷽• "حاجهمت؛ سرداررشیداسلـام #شهادتتمبارڪحاجے♥️🙃" ۱۷اسفندسالروزشهادت #شهیدمحمدابراهیم
مخففاسمتمیشود#ماه🌙
محمدابراهیمهمت
اللهمالرزقنانگاهت...🤲🏻
رفقامیشہیہ#حمدشفا
قرائتڪنید...
یہبچہ۱۰روزهحالشخوبنیست
خانوادهاشالتماسدعادارن🤲🏻