🌷 ﷽ 🌷
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_چهارم
#قسمت_۳۶۷
🌷🍃🌷🍃🌷🍃
............
نگاهم زیر پرده ای از اشک به چله نشسته و کسی را برای درد دل نداشتم که در این کنج تنهایی با خدای خودم زیر لب نجوا می کردم:" خدایا! من که به خاطر تو همه این کارها رو کردم، پس چرا دخترم رو ازم گرفتی؟ تو که می دونستی من و مجید چقدر حوریه رو دوست داریم، پس چرا حوریه رو از ما گرفتی؟ مگه ما چه گناهی کرده بودیم؟ خدایا! دلم برای بچه ام تنگ شده... خدایا! من چجوری به مجید بگم؟ بهش چی بگم؟ بگم حوریه چی شد؟..." و دیگر نتوانستم ادامه دهم که باز شیشه بغضم شکست و سیلاب اشکم جاری شد. می ترسیدم پرستاران و بیماران اتاق های کناری از گریه های بی وقفه ام خسته شوند که با گوشه ملحفه دهانم را می گرفتم تا صدای ناله هایم از اتاق بیرون نرود و باز به یاد این همه زخمی که یکی پس از دیگری به قلبم خورده بود، مظلومانه گریه می کردم.
ساعت از یک بعدازظهر گذشته بود که در اتاقم باز شد و عبدالله آمد. حالا عبدالله از پیش مجید آمده و پیک احوال یارم بود که پیش از آن که جواب سلامش را بدهم، با بی تابی سؤال کردم:" مجید چطوره؟" پاکت کمپوت و میوه ای را که برایم آورده بود، روی میز کنار تختم گذاشت و با صدایی خسته پاسخ دلشوره ام را داد:" خوبه..." و دل بی قرار من به این یک کلمه قرار نمی گرفت که باز سؤال کردم:" خُب الان حالش چطوره؟ می تونست حرف بزنه؟ باهاش حرف زدی؟" و می ترسیدم کسی درباره مصیبت دیروز خبری به گوشش رسانده باشد که با دلواپسی پرسیدم:" خبر داشت من اینجوری شدم؟" که عبدالله خودش را روی صندی فلزی کنار تختم رها کرد و گفت:" نه، خب نداشت. منم بهش چیزی نگفتم. ولی از صبح که به هوش اومد، فقط سراغ تو رو می گرفت. می خواست اگه تا الان چیزی نفهمیدی، بهت چیزی نگم. ولی من بهش گفتم همون دیشب خبردار شدی. وقتی فهمید از حالش خبر داری، خیلی نگرانت شد. همش می گفت نباید به الهه استرس وارد شه! همش به خودش بد و بیراه میگفت که باعث شده تن تو رو بلرزونه! منم برای این که آروم شه، بهش گفتم الهه حالش خوبه!" سپس مستقیم نگاهم کرد و با لحنی لبریز حسرت ادامه داد:" ولی نمی دونست چه بلایی سرت اومده!" و پیش از آن که از غصه کودک من، گلویش از بغض پُر شود، صدای خودم به گریه بلند شد. با هر دو دست صورتم را گرفته بودم و آنچنان هق هق می کردم که عبدالله به اضطراب افتاده و دیگر نمی توانست آرامم کند که زخم دلتنگی حوریه دوباره سر باز کرده و خونابه غم از قلبم بیرون می زد و جگرم وقتی آتش می گرفت که تصور می کردم مجیدم به خیال سلامت من و دخترش دلخوش است. دقایقی طول کشید تا بلاخره طوفان گریه هایم قدری قرار گرفت و دیگر رمقی برایم نمانده بود که با این حالم از دیروز لب به غذا نزده و حالا همه تنم از گرسنگی ضعف می رفت. عبدالله به ظرف غذایی که روی میزم مانده بود، نگاهی کرد و با ناراحتی پرسید:" چرا نهار نخوردی؟" و من غذایی غیر غم نداشتم و قطره ای آب از گلویم پایین نمی رفت که می شد امروز حوریه در آغوشم به ناز بخوابد و مجید بالای سرمان بنشیند و حالا همه از هم جدا افتاده بودیم. عبدالله صندلی اش را بیشتر به سمت تختم کشید و با دلسوزی نصیحتم کرد:" الهه جان! دیشب شام نخوردی، پرستار می گفت امروز صبحونه هم نخوردی، حالا هم که نهار نمی خوری. رنگت زرد شده! چشمات گود افتاده! خیلی ضعیف شدی! به خودت رحم کن! به مجید رحم کن! به خدا اگه اینجوری ادامه بدی، دَووم نمیاری!" و من پاسخی برای این خیرخواهی عاقلانه نداشتم که در غوغای عاشقی همه دارایی ام به غارت رفته و در این لحظه، هوایی جز هم صحبتی معشوقم نداشتم که با لحنی لبریز دلتنگی تمنا کردم:" دلم برای مجید تنگ شده..." و ظاهراً عبدالله به خانه ما رفته بود که موبایلم را با خودش آورده بود. گوشی کوچکم را کنارم روی تخت گذاشت و با صدایی گرفته جواب داد:" اتفاقاً مجید هم می خواست باهات صحبت می خواست با گوشی من بهت زنگ بزنه، ولی من نذاشتم. بهانه اُوردم که الان تازه به هوش اومدی و صدات می لرزه. گفتم اینجوری با الهه حرف بزنی هول می کنه. ولی شماره داخلی اتاقش رو از پرستار گرفتم و بهش قول دادم که بهش زنگ بزنیم. حتماًحاال چشم به راهه که باهاش حرف بزنی!"
✍🌷🍃🌷🍃🌷🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
•°~🕌
شڪرخداڪھنامعلیدراذانماست
ماشیعھایموعشقعلیازآنماست
ذڪرعلیعبادتمختصشیعھاست
ایناسماعظماستڪھوردزبانماست...ツ💚
#السلامعلیڪیاعلیبنابیطالب🍃
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
.
.
🌻✨
علیراوصفبرباورنیاید
زبانهرگززوصفشبرنیاید...!🌱
#یکشنبههایعلوی✨
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تاقبلازرفتنت...
#حاجقاسمم
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
•﷽•
"حاجهمت؛
سرداررشیداسلـام
#شهادتتمبارڪحاجے♥️🙃"
۱۷اسفندسالروزشهادت
#شهیدمحمدابراهیمهمت🍃
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
•﷽• "حاجهمت؛ سرداررشیداسلـام #شهادتتمبارڪحاجے♥️🙃" ۱۷اسفندسالروزشهادت #شهیدمحمدابراهیم
مخففاسمتمیشود#ماه🌙
محمدابراهیمهمت
اللهمالرزقنانگاهت...🤲🏻
رفقامیشہیہ#حمدشفا
قرائتڪنید...
یہبچہ۱۰روزهحالشخوبنیست
خانوادهاشالتماسدعادارن🤲🏻
#استوری
#حاجهمت
🗣#سیدمرتضےآوینۍ
این سࢪداࢪ خیبࢪ قلعھ قلب مࢪا نیز فتح کࢪدھ است ❤️
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
ڪبوترهمڪہباشے...
گاهۍ؛
دودشہرپروبالتراسیاهمےڪند
بہیڪهواۍپاڪنیازدارے
چیزےشبیہ
هواےحرم...♥️
#بدجوریدلمامامرضامیخواد(:
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
•
وتوییکهازرویمهریکهبهمن
داشتیدستبهخلقتمنزدی..🌾💛
#دعای_ماه_رجب..
✾͜͡♥️♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
6.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
•﷽•
سلامآقایمهربونمنمهموننوکرتون...💔
#استوریامامزمانی📲
بُنجُلم آقا
جز تو خریدارۍ نیست...
همیــن که کنار تو باشـم
دگر آرزویۍ نیست...💔
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me