~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
•﷽• "حاجهمت؛ سرداررشیداسلـام #شهادتتمبارڪحاجے♥️🙃" ۱۷اسفندسالروزشهادت #شهیدمحمدابراهیم
مخففاسمتمیشود#ماه🌙
محمدابراهیمهمت
اللهمالرزقنانگاهت...🤲🏻
رفقامیشہیہ#حمدشفا
قرائتڪنید...
یہبچہ۱۰روزهحالشخوبنیست
خانوادهاشالتماسدعادارن🤲🏻
#استوری
#حاجهمت
🗣#سیدمرتضےآوینۍ
این سࢪداࢪ خیبࢪ قلعھ قلب مࢪا نیز فتح کࢪدھ است ❤️
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
ڪبوترهمڪہباشے...
گاهۍ؛
دودشہرپروبالتراسیاهمےڪند
بہیڪهواۍپاڪنیازدارے
چیزےشبیہ
هواےحرم...♥️
#بدجوریدلمامامرضامیخواد(:
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
•
وتوییکهازرویمهریکهبهمن
داشتیدستبهخلقتمنزدی..🌾💛
#دعای_ماه_رجب..
✾͜͡♥️♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
6.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
•﷽•
سلامآقایمهربونمنمهموننوکرتون...💔
#استوریامامزمانی📲
بُنجُلم آقا
جز تو خریدارۍ نیست...
همیــن که کنار تو باشـم
دگر آرزویۍ نیست...💔
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
7.51M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#استوری
#حاجهمت
🗣#حاجقاسم
📹 شهید حاج قاسم سلیمانی: همت امروز در همه دیدگانی که او را میشناسند یا نمیشناسند؛ دفنه.
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
🌷 ﷽ 🌷
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_چهارم
#قسمت_۳۶۸
🌷🍃🌷🍃🌷🍃
............
و من به قدری دلتنگ صدای مردانه و مهربانش شده بودم که با انگشتان لرزانم موبایل را برداشتم و باز ترسیدم که با دل نگرانی رو به عبدالله کردم:" دعا کن از صدام چیزی نفهمه!" و عبدالله مطمئن نبود مجید از حال و هوایم به شک نیفتد که سرش را پایین انداخت و زیر لب شماره بیمارستان و داخلی اتاق مجید را زمزمه کرد. شماره ها را تک تک می گرفتم و قلبم سخت به تپش افتاده بود که لحن گرم مجید در گوشم نشست:" بله؟" صدایش به سختی بالا می آمد و در نهایت ضعف می لرزید که پیش از آن که جوابش را بدهم، بغضی عاشقانه گلویم را گرفت، ولی همین آهنگ شکسته صدایش هم غنیمتی شیرین بود تا به شکرانه زنده بودنش با صدایی آهسته آغاز کنم:" سلام..." و با شنیدن صدایم چه حالی شد که تارهای صوتی صدایش زیر ضرب سرانگشت احساس پاره شد و با آهنگی عاشقانه گوش جانم را نوازش داد:" سلام الهه! حالت خوبه؟" عبدالله از روی صندلی بلند شد و با قدم هایی سنگین از اتاق بیرون رفت تا راحت تر صحبت کنم و من قفسه سینه ام از حجم بغض به تنگ آمده و باز عاشقانه مقاومت می کردم که به شیرینی پاسخ دادم:" من خوبم! تو چطوری؟ خیلی درد داری؟" به آرامی خندید و به گمانم به همین خنده، درد در بدنش پیچید که برای چند لحظه ساکت شد و بعد با صدایی که از شدت درد بُریده بالا می آمد، جواب داد:" منم خوبم، با تو که حرف می زنم هیچ دردی ندارم. درد من فقط نگرانی برای تو و اون فسقلیه! شما که خوب باشید، منم خوبم!" و چه حرفی زد که قلبم از زخم جدایی حوریه شکاف خورد و چقدر خدا خدا می کردم که بوی خون این قلب زخمی در صدایم نپیچد و باز با متانت جوابش را بدهم:" منم وقتی صدای تو رو می شنوم آروم میشم..." و ترسیدم کلامی بیشتر بگویم و از سوز صدایم به آتش سینه ام پی ببرد که ساکت شدم تا او شروع کند:" الهه جان! شرمندم! بازم به خاطر من اذیت شدی! اگه یخورده بیشتر حواسم رو جمع کرده بودم، شاید اینجوری نمی شد!" از درد دل مردانه اش، چهارچوب بدنم به لرزه افتاده و سراپای وجودم از غصه می سوخت که اگر همه سرمایه زندگیمان از دست رفته و او خودش را سرزنش می کرد، من پاره تنم را از دست داده بودم که همچنانکه به آهنگ دلنشین صدایش دل سپرده بودم، بی صدا گریه می کردم تا باز هم برایم بنوازد:" ولی نمی ذارم تاوان اشتباه منو شما بدین! از هر جا شده قرض می کنم و پول پیش خونه رو جور می کنم. هر طور شده یه خونه خوب براتون تهیه می کنم. تو فقط غصه نخور!" و شاید نفس های خیسم را از پشت تلفن می شنید که او هم شیشه صدایش از بارش گریه نَم زد و با لحنی که از سوختن زخم هایش هر لحظه بیشتر می لرزید، تمنا کرد:" قربونت بشم الهه جان! آروم باش عزیز دلم! اگه غصو بخوری، حوریه هم غصه می خوره! به ماه دیگه فکر کن که حوریه به دنیا میاد! پس به خاطر حوریه آروم باش!" و دیگر حوریه ای در جانم نبود که به هوای آرامش قلب کوچکش خودم را آرام کنم که گلویم از هجوم بغضی مادرانه به تنگ آمد و باز به خاطر مجیدم، با دست دهانم را گرفته بودم تا زمزمه گریه های بی صدایم را نشنود، ولی سکوت سنگینم بوی یأس و مصیبت می داد که پای دلش لرزید:" الهه... چیزی شده؟" از شدت گریه چانه ام به لرزه افتاده و زبانم قدرت تکان خودن نداشت، ولی نغمه ناله های نمناکم را حس می کرد که نفس هایش به تپش افتاد:" الهه! تو رو خدا یه چیزی بگو! چی شده؟" و مگر می توانستم در آغوش گرم و مهربان مرد زندگی ام بیش از این صبوری کنم که شیشه شکیبایی ام شکست و ناله ام به گریه بلند شد. دیگر نمی فهمیدم مجید چه می گوید و از ضجه های دردناکم چه حالی شده که موبایل از دستم افتاد. تمام ملحفه سفید را روی صورتم مچاله کرده بودم و طوری جیغ می کشیدم که عبدالله و پرستار وحشت زده وارد اتاق شدند. نفسم از شدت گریه بند آمده و می دانستم با این هق هق گریه، نفس مجیدم را هم به شماره انداخته ام.
✍🌷🍃🌷🍃🌷🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
🌷 ﷽ 🌷
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_چهارم
#قسمت_۳۶۹
🌷🍃🌷🍃🌷🍃
............
پرستار با عجله به سمت من آمد و عبدالله فهمید چه خبر شده که سراسیمه موبایل را از روی تخت برداشت و صدا زد:" مجید نترس! نه، نه! چیزی نشده! بهت میگم چیزی نشده. الهه... الهه فقط یه خورده دلش گرفته!" و مجید چطور می توانست باور کند این ضجه ها از یک دلتنگی ساده باشد که دیگر دست از سر عبدالله بر نمیداشت و عبدالله با درماندگی پاسخ می داد:" چیزی نشده مجید! نترس! الهه حالش خوبه..." و من که می دانستم دل عاشق مجید دیگر این دروغ ها را باور نمی کند، از ته دل نام حوریه را صدا می زدم و دیگر به حال خودم نبودم که با مجیدم چه می کنم که از سوزِ دل ضجه می زدم:" بچه ام دستم رفت! دخترم از دستم رفت! دلم براش تنگ شده! به خدا دلم خیلی براش تنگ شده! دلم می خواد یه بار بغلش کنم! فقط یه بار بوسش کنم..." و تاوان این ناله های بیپروایم را عبدالله می داد:" مجید نترس! میگم، بهت میگم چی شده! آروم باش..." چند پرستار دورم ریخته و می خواستند به هر وسیله ای آرامم کنند و آرامش من تنها بوسه به صورت دخترم بود که به درگاه خدا التماس می کردم:" خدا... من بچه ام رو می خوام... من فقط بچه ام رو می خوام...: همه بدنم از درد فریاد می زد و آتشی که در جانم شعله می کشید، مجالی برای خودنمایی دردهایم نمی گذاشت که باز از مصیبت دخترم ضجه می زدم:" به خدا دخترم زنده بود! به خدا تا تو ماشین تکون می خورد! به خدا تا نزدیک بیمارستان هنوز زنده بود..."
عبدالله دور اتاق می چرخید و دیگر فریاد می کشید تا در میان هق هق ناله هایم، صدایش به مجید برسد:" مجید همونجا بمون، من میام پیشت! خودم میام پیشت، آخه با این حالت کجا می خوای بیای؟ من الان میام دنبالت!" و دل بی قرار من تنها به حضور همسرم قرار می گرفت که از میان دست پرستاران و سرُم و فریادهای عبدالله، با هق هق گریه صدایش می زدم:" مجید... حوریه از دستم رفت... مجید... بچه ام از دستم رفت..." و به حال خودم نبودم که مجیدی که دیشب تحت عمل جراحی قرار گرفته با شنیدن این ضجه های مصیبت زده ام چه حالی می شود و شاید از شدت همین ضجه ها و ضعفی که همه بدنم را ربوده بود، توانم تمام شد و میان برزخی از هوش و بیهوشی، از حال رفتم.
نمی دانستم خواب می بینم یا واقعاً این سرانگشت گرم و پُر احساس مجید است که روی گونه ام دست می کشد. به زحمت چشمانم را گشودم و تصویر صورت مصیبت زده ام را در آیینه نگاه مضطرب و مهربانش دیدم. کنار تختم روی صندلی نشسته بود، با انگشتانش روی صورتم دست می کشید و بی صدا گریه می کرد. آسمان صورتش از گرد و غبار غصه، نیلی شده و چشمانش همچون ابر بهار می بارید. کنار صورتش از ریشه موهای مشکی تا زیر گوشش به شدت خراشیده شده و پُر از زخم و جراحت بود. دست راستش از مچ تا روی شانه باند پیچی شده و طوری با آتل به گردنش بسته شده بود که هیچ تکانی نمی خورد. پای چشمان کشیده اش گود افتاده و گونه های گندمگونش به زردی می زد. هر چند روی صندلی کج نشسته بود تا به جراحت پهلویش کمتر فشار بیاید، ولی باز هم صورتش از درد در هم رفته و طوری که من نفهمم، نوک پایش را پشت سر هم به زمین زد تا دردش قرار بگیرد. به گمانم قصه غمبار من و حوریه را از عبدالله شنیده بود که دیگر طوفان پریشانی جانش به ساحل غم نشسته و باز از سوزِ دل گریه می کرد. هنوز محو صورت رنگ پریده و قد و قامت زخمی اش بودم که زیر لب اسمم را صدا زد:" الهه..." شاید از چشمان نیمه بازم که به دست باند پیچی شده اش خیره مانده بود، فکر می کرد خوابم و نمی دانست از دیدن این حالش، نگاهم از پا در آمده که دوباره صدایم کرد:،" الهه جان..." دیگر سر انگشتش از نوازش صورتم دست کشیده و با همه وجود منتظر بود تا حرفی بزنم که نگاه بی رمقم را به چشمانش رساندم. سفیدی چشمانش از شدت گریه به رنگ خون در آمده و باز دلش نیامد به رویم نخندد که با همان صورت غرق اشکش، لبخند تلخی تقدیمم کرد و با لحنی عاشقانه به فدایم رفت:" دلم خیلی برات تنگ شده بود! از دیروز که ازت جدا شدم، برام یه عمر گذشت..."
✍🌷🍃🌷🍃🌷🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
🌷 ﷽ 🌷
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_چهارم
#قسمت_۳۷۰
🌷🍃🌷🍃🌷🍃
............
و دیگر نتوانست حرفش را تمام کند که از سوزش زخم پهلویش، نفسش بند آمد و چشمانش را بست تا نفهمم چه دردی می کشد. از تماشای این حالش دلم به درد آمد و چشمانم از اشک پُر شده که دوباره چشمانش را گشود تا از جام نگاه مهربانش سیرابم کند و اینبار من شروع کردم:" مجید! بچه ام از بین رفت..." و دیدم که نگاهش اول از داغ حوریه و بعد از غصه من، آتش گرفت و من چقدر منتظرش بودم تا برایش از مصیبت حوریه بگویم که میان گریه، ناله زدم:" مجید! بچه ام خیلی راحت از دستم رفت! نتونستم هیچی کاری بکنم! می فهمیدم دیگه تکون نمی خوره، ولی نمی تونستم براش هیچ کاری بکنم..." از حجم سنگین بغضی که روی سینه ام مانده بود، نفسم به شماره افتاده و همچنان غصه های قلبم را پیش صورت صبور و نگاه مهربانش زار می زدم:" مجید! ای کاش اینجا بودی و حوریه رو می دیدی! خیلی خوشگل بود، یه صورت کوچولو مثل قرص ماه داشت! ناز و آروم خوابیده بود..." و جملات آخرم از شدت هق هق گریه به سختی بالا می آمد:" مجید! شرط رو باختی، حوریه شکل خودت بود! حوریه مثل تو بود..." و دیگر نتوانستم ادامه دهم که شانه هایش از گریه به لرزه افتاده و می دیدم دلش تا چه اندازه برای دیدن دخترش بی قراری می کند که دیگر ساکت شدم. دستش را از کنار سرم عقب کشید و روی زخم پهلویش گرفت که به گمانم از لرزش بدنش، زخمش آتش گرفته بود. رنگ از صورتش پریده و پیشانی اش از دانه های عرق پُر شده بود. از شدت درد پایش را به سرعت تکان می داد و به حال خودش نبود که همچنان بی صدا گریه می کرد. از خطوط صورتش که زیر فشار درد در هم رفته بود، جگرم آتش گرفت و عاشقانه صدایش کردم:" مجید..." و نمی خواست با این حالم، غمخوار دردهایش شوم که پیش دستی کرد:" الهه! ای کاش مرده بودم و تو رو اینجوری نمی دیدم..." بغضی غریبانه راه گلویش را بسته و صدایش از تازیانه درد و غم به لرزه افتاده بود:" بلایی نبود که به خاطر من سرت نیاد..." و نتوانست حرفش را تمام کند که لب هایش سفید شد و صورت زردش نه فقط پوشیده از اشک که غرق عرق شده بود. هر چند دلم نمی خواست بیش از این زجرش بدهم، ولی باز صدایم به گریه بلند شد که من هم محرمی جز همسرم نداشتم تا برایش درد دل کنم و دوباره سر به ناله نهادم:" مجید دلم برای حوریه خیلی تنگ شده، دخترم تا دیروز زنده بود..." و داغ حوریه به این سادگی ها سرد نمی شد که مقابل چشمان غرق اشکش به بدنم دست می کشیدم و با بی قراری شکوه می کردم:" ببین! ببین دیگه تکون نمی خوره! ببین دیگه لگد نمی زنه! ببین دیگه حوریه نیس..." و از آتش حسرت حوریه طوری سوختم که باز ضجه های مادرانه ام در گلو شکست و دل مجیدم را آتش زد. به سختی خودش را از روی صندلی بلند کرد، می دیدم نفسش از درد بند آمده و نمی خواست به روی خودش بیاورد که با دست چپش سر و صورتم را نوازش می کرد و شاید دل دریایی خودش آنچنان در خون موج می زد که دیگر نمی توانست به غمخواری غم هایم حرفی بزند. با چشمانی که دیگر حالی برایشان نمانده بود، فقط نگاهم می کرد و به پای حال زارم مردانه گریه می کرد. سپس سرش را بالا گرفت و نفس بلندی کشید تا تمام توانش را جمع کرده و باز دلداری ام بدهد:" قربونت بشم الهه! می فهمم چه حالی داری، به خدا می فهمم چی میکشی! منم دلم برای حوریه تنگ شده، منم این مدت خیلی انتظار کشیدم تا پدر بشم! منم حسرت یه بار دیدنش به دلم موند..." و حالا نغمه نفس هایش همان ناله های دل من بود که گوشم به صدای مهربانش بود و با چشمی که دیگر اشکی برایش نمانده بود، خون گریه می کردم و او با شکیبایی عاشقانه اش همچنان می گفت:" ولی حالا از این حال تو دارم دق می کنم! به خدا با این گریه هات داری منو میکُشی الهه! تو رو خدا آروم باش! به خاطر من آروم باش..." و نه تنها زبانش که دیگر قدم هایش هم توان سرِ پا ایستادن نداشت که دوباره روی صندلی افتاد و این بار درد جراحت پهلویش طوری فریاد کشید که ناله اش در گلو خفه شد و می شنیدم زیر لب نام امام حسین (ع) را صدا می زد. از ترس حال خرابش، اشکم خشک شد و ناله ام بند آمد که رنگ زندگی به کلی از صورتش پریده و همه بدنش می لرزید.
✍🌷🍃🌷🍃🌷🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
•°~🪴
رویایهرسینهزنی
عشقشهِبیڪفنی..
یهروزیبنامیشه⇙
•آستانقدسحسنی:)💚•
#السلامعلیڪیاحسنبنعلی🌿
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me