[-------🌱--------]
هر کسدر شباولماهشعبان؛
دوازدهرکعتبهاین.کیفیتبجا آورد
که:در ششنماز دورکعتی،در هر..
رکعتپساز سورهحمد،پانزدهمرتبه
سوره«قلهوالله»بخواند.🌈
خداوند ثواب۱۲هزارشهید وعبادتِ
۱۲سالرا بهاو عطامیکند و از . .
گناهانشبیرونمیرود مانندروزی
کهمتولد شده....!🥰🌙
بهتعداد آیاتقرآن،قصریدر بهشت
بهاو می دهد .
+ اقبالالأعمال،ج۲،ص۶۸۳
•°~✨💚
جنتنشانےازحـرمتوسٺیاحسن
فردوسسائلڪرمتوسٺیاحسن
تنهانهآسمانوزمینعاݪــموجود
درزیرسایهعݪـمتوسٺیاحسـن...♡
#السلامعلیڪیاحسنابنعلی🍃
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
•°~✨💚 جنتنشانےازحـرمتوسٺیاحسن فردوسسائلڪرمتوسٺیاحسن تنهانهآسمانوزمینعاݪــموجود درز
.
.
🖇♥️
عاقبَتعِشقِحَسَنپاڪازگناهَممیکُند
هرچھباشَمحُبِمٰولاسَربهراهَممیکُند..🌿
#امامحسنیام🍃
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
••
اولین ماهی است که تماممان را #هدیه میآورد؛
ماهی که رنگ میدهد، #روحمان را،
و #عشق میدهد به جان مجنون،
ماهی که آغازش؛
به نام #حسین♥️ است ...
براستی شعبان یعنی میلاد!
وقتی امام حسین «ع» آید،
چه بهانهای برای مرگ؟
امام حسین «ع» یعنی ماندن و رستن از زمین،
شاید برای همین است که شعبان را شهادتی
سیاهپوش نمیکند
انگار این ماه رسم ادب میآموزد،
وقتی که #عباسش♥️ بعد از امامش
پای به دنیا میگذارد،
انگار سقا از همان ابتدا میداند،
امامش بر همه وجودش مقدم است
#مآهبهقشنگیتونمباركا
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
آپشنِ دلتنگیها 💔
این روزا بھ مرز هشدار رسیده...
دمِ عمیقی نیاز است ؛
کھ بازدمش حسیــــن«؏» باشد!
+ #هرثانیهنفسبھنفسدلتنگتوام:)
•🌱•
❖【 ♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me 】❖
#بدونتعارف🖐🏽
جمعہنیست
امایهودلتنگشدم...
چیہ؟!
شرطےشدیم
فقطجمعہهابایدیادشونکنیم؟!...💔
#امامزمانمونرومیگم(:
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
•°~💗🦋
ماه شعبانماهاستغفاره
ماهتخلیهست..
بایدزیاداستغفارکنیم!
زیادازاینماهاستفادهکنیم
دستخالیردنشیم،
روزی۱۰۰مرتبه
‹ استغفراللهأسأله التوبھ›
+وقتشهآشتیکنیمباخٌدا:)✨
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
🌷 ﷽ 🌷
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_چهارم
#قسمت_۳۸۹
🌷🍃🌷🍃🌷🍃
............
کار چیدن وسایل خانه تا بعد از ظهر طول کشید و ما جز چند قوطی حبوبات و قند و نمک در اسبابمان چیزی نداشتیم که نهار هم میهمان سفره با برکت مامان خدیجه بودیم و دیگر چیزی به غروب نمانده بود که به خانه خودمان آمدیم. حتی به خواب هم نمی دیدم که بدون هیچ پول پیش و اجاره ای و تا هر وقت که بخواهیم، چنین خانه دلباز و زیبایی نصیبمان شود و پروردگار مان در برابر این همه مصیبت، با چه معجزه شیرینی وجودمان را غرق شادی کرده بود. با این که بیشتر کارها را خود آسید احمد انجام داده بود، همین چند ساعت سرِ پا ایستادن، مجید را حسابی خسته کرده بود که دوباره رنگ از صورتش پریده و نفس نفس می زد. برایش لیوانی آب آوردم و همانطور که کنارش می نشستم، با شیرین زبانی تشکر کردم:" دستت درد نکنه مجید! خیلی قشنگ شده!" لیوان آب را از دستم گرفت، در برابر لحن شیرینم لبخندی زد و به کلامی شیرین تر جواب داد:" من که کاری نکردم الهه جان! دست تو درد نکنه که همه جوره با من ساختی! به خدا خیلی ازت خجالت می کشیدم!" و نمی دانم دریای دلش به چه هوایی موج زد که نگاهش پیش چشمانم شکست، گلویش از بغضی مردانه پُر شد و با لحنی لبریز شرمندگی ادامه داد:" هنوزم ازت خجالت می کشم! خیلی اذیت شدی الهه!" و من ناراحت خودم نبودم و هنوز حسرت حضور حوریه را می خوردم و داغ دار دخترم بودم که چشمانم در دریای اشک فرو رفت. مجید هم می دانست دلم از چه داغی می سوزد که خجالت زده سرش را به زیر انداخت و من زیر لب زمزمه کردم:" ای کاش الان حوریه هنوز تکون می خورد! ای کاش هنوز پیشم بود..." و دیدم همانطور که صورتش را به سمت زمین گرفته، قطرات اشک از زیر چانه اش می چکد و نمی خواستم بیش از این جانش را آتش بزنم که دیگر چیزی نگفتم، ولی حالا دل عاشق او برای این همه بی قراری ام به تب و تاب افتاده بود که سرش را بالا آورد، سوختن جراحت پهلویش را به جان خرید و با همه دردی که رنگ از صورتش بُرده بود، به سمتم چرخید. دست راستش در اتصال آتل بود و دست چپش را نمی توانست از روی پهلویش جدا کند که با نرمی نگاه نمناکش، صورتم را نوازش می داد و عاشقانه زمزمه می کرد:" الهه جان! آروم باش عزیز دلم!"
و شاید سوز گریه های مظلومانه ام بیش از سوختن پارگی پهلویش، دلش را آتش می زد که زخمش را رها کرد تا دستش را از قطرات اشکم پُر کند و به پای این همه دلشکستگی ام به التماس افتاده بود:" فدات بشم! ای کاش می دونستم چی کار کنم تا آروم شی..." و من می دیدم نگاه مردانه اش به طپش افتاده و سرانگشتانش روی گونه ام می لرزد که عاشقانه شهادت دادم:" من آرومم! همین که تو کنارمی، آرومم می کنه..." و نتوانستم جمله ام را تمام کنم که کسی به در زد. مجید اشک هایش را پاک کرد و برای باز کردن در از جا بلند شد که صدای "یا الله!" آسید احمد مرا هم از جا بلند کرد. با عجله چادرم را سر کردم و آسید احمد با تعارف مجید وارد خانه شد. نگاهی به دور و برش کرد و همچنانکه روی مبل مینشست، خندید و گفت:" ان شاءالله! چقدر خونه تون قشنگه!" و هر بار به بهانه ای بر لفظ "خونه تون!" تأ کید می کرد تا خیالمان از هر جهت راحت باشد.
✍🌷🍃🌷🍃🌷🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
🌷 ﷽ 🌷
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_چهارم
#قسمت_۳۹۰
🌷🍃🌷🍃🌷🍃
............
من و مجید گرچه به یاد تلخی و سختی این همه مصیبت همچنان غم زده بودیم، اما می خواستیم به روی خودمان نیاوریم و با خوش رویی تشکر می کردیم که سرش را پایین انداخت و با صدایی آهسته پاسخ داد:" ببینید بچه ها! من دیشب هم بهتون گفتم، اینجا مال شماس! من که بهتون ندادم، هدیه موسی بی جعفر (ع)! پس از من تشکر نکنید! این دو تا خونه هیچ وقت اجاره ای و پولی نبوده! تو خونواده دست به دست می چرخیده، تا دیروز دست اون پسرم بود، از امروز دست شماس!" سپس به صورت مجید نگاه کرد و با حالتی پدرانه گفت:" پسرم! من همون دیشب به یه نظر که تو رو دیدم، فهمیدم اهل کار و زندگی هستی! خودتم که گفتی تو پالایشگاه کار می کردی، ولی فعلاً که با این وضعیت نمی تونی برگردی سر کارِت..." نمی دانستم چه می خواهد بگوید و می دیدم مجید هم منتظر نگاهش می کند که لبخندی زد و با مهربانی ادامه داد:" البته کارهای سبک تری هم هست که خیلی اذیتت نکنه، ولی اینجور که من می بینم باید فعلاً تو خونه استراحت کنی تا ان شاءالله بهتر شی!" سپس نگاهش را به زمین انداخت و همچنانکه به محاسن سپید و انبوهش دست می کشید، با ناراحتی زمزمه کرد:" من خودم یه مَردم! می دونم برای یه مرد هیچی سخت تر از این نیس که مجبور بشه تو خونه بشینه! ولی توکلتون به خدا باشه! بلاخره خدا بنده هاش رو به هر وسیله ای آزمایش می کنه!" از جدیت کلامش، قلبم به تپش افتاده و احساس می کردم مجید هم کمی مضطرب شده که دستش را به زیر عبایش بُرد، پا کتی از جیب پیراهنش درآورد، مقابل مجید روی میز گذاشت و فرصت نداد مجید حرفی بزند که به شوخی تَشر زد:" هیچی نگو! فقط اینو فعلاً داشته باش! هر وقت هم چیزی خواستی به خودم بگو!" زبان من و مجید بند آمده و نمی دانستیم چه پاسخی بدهیم که با گفتن" یا مولا علی!" از جایش بلند شد و دیگر نمی خواست بیش از این خجالت بکشیم که به سمت در رفت.
من و مجید مثل این که از خواب پریده باشیم، تازه به خودمان آمدیم و سراسیمه از جا بلند شدیم. مجید به دنبالش رفت و در پاشنه در، دستش را گرفت:" حاج آقا! این چه کاریه؟" که با دست سرِ شانه مجید زد و با اخمی شیرین توبیخش کرد:" بازم که گفتی حاج آقا! به من بگو بابا!" و به سرعت از در بیرون رفت و همانطور که دستش را به چهار چوب گرفته بود تا دمپایی اش را بپوشد، سرش را به سمت من چرخاند و با مهربانی صدایم زد:" دخترم! داشت یادم میرفت! حاج خانم واسه شام براتون قلیه ماهی تدارک دیده! فراموش نشه که قلیه ماهی های مامان خدیجه خوردن داره!" و وارد ایوان شد و به سمت خانه خودشان رفت. مجید در را بست و من با عجله پاکت را برداشتم و به سرعت درش را باز کردم. یک میلیون پول نقد که نگاه من و مجید را به خودش خیره کرد و با اینکه آسید احمد آنجا نبود، ولی هر دو غرق شرم و خجالت شدیم و مجید چقدر ناراحت شد. هر چند این بسته، نهایت لطف آسید احمد و نیاز ضروری زندگی مان بود، ولی مجید مرد کار بود و از این که اینچنین مورد مرحمت قرار بگیرد، غرور مردانه اش می شکست و من بیش از او خجالت می کشیدم که می دانستم رفتار بی رحمانه پدر خودم ما را اینچنین محتاج کمک دیگران کرده و شوهر غیرتمندم را عذاب می دهد.
✍🌷🍃🌷🍃🌷🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
🌷 ﷽ 🌷
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_چهارم
#قسمت_۳۹۱
🌷🍃🌷🍃🌷🍃
............
نماز مغرب را خواندیم و مهیای رفتن به خانه آسید احمد می شدیم که زنگ موبایلم به صدا در آمد. عبدالله بود و لابد حالا بعد از گذشت یک روز از زخم زبان هایی که به جانمان زده بود، تماس گرفته بود تا دلجویی کند و خبر نداشت پروردگارمان چنان عنایتی به ما کرده که دیگر به دلجویی احدی نیاز نداریم. مجید گوشی را به دستم داد و نمی خواست با عبدالله حرف بزند که به بهانه ای به اتاق رفت. گوشی را وصل کردم و با صدایی گرفته جواب دادم:" بله؟" که با دل نگرانی سؤال کرد:" شماها کجایید؟ اومدم مسافرخونه، مسئولش گفت دیشب رفتید. الان کجایی؟" و من هنوز از دستش دلگیر بودم که با دلخوری طعنه زدم:" تو که دیشب حرفت رو زدی! مگه نگفتی هر چی سرمون میاد، چوب خداست؟!!! پس دیگه چی کار داری؟" صدایش در بغض نشست و با پشیمانی پاسخ داد:" الهه جان! من دیشب قاطی کردم! وقتی تو رو تو اون وضعیت دیدم آتیش گرفتم! جیگرم برات سوخت..." و دیگر نتوانستم خودم را کنترل کنم که با صدایی بلند اعتراض کردم:" دلت برای مجید نسوخت؟ گناه مجید چی بود که باهاش اونطوری حرف زدی؟ بابا و بقیه کم بهش طعنه زدن، حالا نوبت تو شده که زجرش بدی؟" که مجید از اتاق بیرون آمد و طوری که صدایش به گوش عبدالله نرسد، اشاره کرد:" الهه جان! آروم باش!" و عبدالله از آنطرف التماسم می کرد: »الهه! ببخشید! من اشتباه کردم! به خدا نمی فهمیدم چی میگم! تو فقط بگو کجایید، من خودم میام با مجید صحبت می کنم! من خودم میام از دلش در میارم!" باز محبت خواهری ام به جوشش افتاده و دلم نمی آمد بیش از این توبیخش کنم و مجید هم مدام اشاره می کرد تا آرام باشم که عصبانیتم را فرو خوردم و با لحنی نرم تر پاسخ دادم:" نمی خواد بیای اینجا!" ولی دست بردار نبود و با بی تابی سؤال کرد:" آخه شما کجا رفتید؟ دیشب چی شد که از اینجا رفتید؟ اتفاقی افتاده؟" دلم نمی خواست برایش توضیح دهم دیشب چه معجزه ای برای من و مجید رخ داده که به زبان قابل گفتن نبود و تنها به یک جمله خیالش را راحت کردم:" دیشب خدا کمکون کرد تا یه جای خوب پیدا کنیم. الانم پیش یه حاج آقا و حاج خانمی هستیم که از پدر و مادر مهربون ترن!" سر در نمی آورد چه می گویم و می دانستم آسید احمد و مامان خدیجه منتظرمان هستند که گفتم:" عبدالله! ما حالمون خوبه! جامون هم راحته! نگران نباش!" و به هر زبانی بود، سعی می کردم راضی اش کنم و راضی نمی شد که اصرار می کرد تا با مجید صحبت کند که خود مجید متوجه شد، گوشی را از دستم گرفت و با مهربانی پاسخ عبدالله را داد:" سالم عبداهلل جان! نه، نگران نباش، چیزی نشده! همه چی رو به راهه! الهه خوبه، منم خوبم! حالا سرِ فرصت برات توضیح میدم! جریانش مفصله! تلفنی نمیشه!" و به نظرم عبدالله بابت دیشب عذرخواهی می کرد که به آرامی خندید و گفت:" نه بابا! بیخیال! من خودم همه نگرانیم به خاطر الهه بود، می فهمیدم تو هم نگران الهه ای! هنوزم تو برای من مثل برادری!" و لحظاتی مثل گذشته با هم گَپ زدند تا خیال عبدالله راحت شد و ارتباط را قطع کرد. ولی مجید همچنان گرفته بود و می دیدم از لحظه ای که آسید احمد بسته پول را برایش آورده، چقدر در خودش فرو رفته است، تا بعد از شام که در فرصتی آسید احمد را کناری کشید و آنقدر اصرار کرد تا آسید احمد پذیرفت این پول را بابت قرض به ما بدهد و به محض این که مجید توانست کار کند، همه را پس دهد تا بلاخره غیرت مردانه اش قدری قرار گرفت.
✍🌷🍃🌷🍃🌷🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
•|❥❥♥️❥❥|•
.
#امیردلبرے..
گوشهاییاز شخصیتآقا امیرالمومنین :)💚
.
در زمانخلافتعمر وحملهیناجوانمردانهی
اعراببهایران،حضرتعلیعلیهالسلام
تاجاییکهمیتوانستند از پیشآمدخسارتها
بر پیکرهی″ایران و ایرانی″جلوگیری..
فرمودند ⨟🌿⊰
.
ازجملهوقتیازخانوادهیسلطنتیِایران،
اسیرگرفتند،عمرماندهبودباکودکانآنان،
چه کند؟!🙄
امیرالمومنینعلیهالسلامبرخاستهو به
سمتاسیرانرفتهو با آنانبا زبانفارسی
صحبتکردندو کودکانکهمیدیدند یکمرد
عرببا زبانفارسیو ملاطفتبا آنانسخن
میگوید،و دستنوازشبرسرآنانمیکشد
خوشحالمیشدند :) ⨟🍓⊰
.
درحالیکههمگاناشکچشمعلی،را
میدیدندکهبراییتیمانبرگونههایمبارک
میچکید . . پسحضرت،بهنزدعمر رفته
و فرمودند:حالکهبیتالمالبراینگهداری
اینکودکانیتیم،مجوزیندارد...
خود من،از آناننگهداریمیکنم....
خانهیمنکوچکاستاماخانهایبرایآنان
اجارهمیکنم :) ⨟🌙⊰
.
سپسبهخانهرفته.و گلیموکاسهو کوزهی
خودشانرا براییتیمانفرستادند..
وقتیحسین{ع}فرزندشیادآورینمود که
اینگلیمیادگار مادرِ ما فاطمهاست..
علیعلیهالسلامفرمودند:
اگر مادرتزندهبود،نیز همینکار را انجام
میداد و برایاسیرانآیاتیازقرآنو وسایل
موردنیازفرستادهو آنانرا پناهدادند⨟💧⊰
.
منبع:📲{زندگیپرافتخارعلیعلیهالسلام
خداوندِعلمو شمشیر •|😎♥️|•
نوشته:رودلفژایگرآلمانی.ترجمه :
ذبیحاللهمنصوری←🌱
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
•°~✨🌻
ایجمالِمنـورٺ،قُـربان
آیہآیہ،تجَـلـــےِقُـــرآن
مَنּبہشوقِ،توچَشمواڪردم
صُبحِعالــے،بخیرآقاجآن...♥️
#السلامعلیکیابقیةالله🌿
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
•°~✨🌻 ایجمالِمنـورٺ،قُـربان آیہآیہ،تجَـلـــےِقُـــرآن مَنּبہشوقِ،توچَشمواڪردم صُبحِعالــے،بخ
🪴✨••
ڪاشمعجزھشود...
ازدلِگلدانها، بهآربشڪفدو
ازمنافذِسقفها، بهشتچکہڪند؛
بهآرازراھبرسدوتاهمیشهبمـــــٰاند...
#الݪهمعجلݪولیڪالفرج..🌿
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
#کلام_بزرگان
~🕊
رفقا..
سابقه نشون داده
برای تمنای #شهادت نباید به
سابقه خودت نگاه کنی!
راحت باش..
مواظب باش شیطون نگه بهت
- تو لیاقت نداری ...!
#استاد_پناهیان
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
•﷽•
ماهِشعبانشدهجانمنآقابرگرد😔🤲🏻
#اللهمعجلالولیکالفرج
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
•#تلنگرانه💛
حواستان باشد!
همهیِ مآ دیر یا زود میرویم...
آنچه میماند عملِ مآست..!
#حاجقاسم🖇💔
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
﴿ #شعبانیه :)💭♥️ + خدایا صلواتبفرستبرمحمد{ص}و آلمحمد،درختنبوت و جایگاهرسالت و محلتردد فرشتگا
.
﴿ #شعبانیه :)💛✨
.
+ ایمنگردد کسیکهسوارششـود؛
و غرقشودکسیکهترکشکند،مقدم
شوندهبرآنها از دینخارجاست!
و عقبماندهاز آنها نابود است...
و ملازمبهآنها بهحقرسیدهاست ؛
٬٬💎،، خدایاصلواتبفرستبرمحمد
و خاندانمطهر او،پناهگاهِمحکم . .
و فریادرس بیچارگانِ درمآنــــده ،
و #پناهِ فرآریان...!🎋
.
| »..ادامهدارد..« |
.