فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری #مناسبتے
#ميلاد_امام_حسين
میلاد با سعادت ارباب عالمین
حضࢪت اباعبداللهالحسین(؏)
برتمام شیعیان مبارڪ🍃🌺
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری #مناسبتے
#ميلاد_امام_حسين
میلاد با سعادت ارباب عالمین
حضࢪت اباعبداللهالحسین(؏)
برتمام شیعیان مبارڪ🍃🌺
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری #مناسبتے
#ميلاد_امام_حسين
میلاد با سعادت ارباب عالمین
حضࢪت اباعبداللهالحسین(؏)
برتمام شیعیان مبارڪ🍃🌺
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری #مناسبتے
#ميلاد_امام_حسين
میلاد با سعادت ارباب عالمین
حضࢪت اباعبداللهالحسین(؏)
برتمام شیعیان مبارڪ🍃🌺
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
خجستہبادآمدنسومینبهارولایت
ومبارڪباداینطلوعسبزبۍپایان . . .🌱
🌷 ﷽ 🌷
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_چهارم
#قسمت_۳۹۷
🌷🍃🌷🍃🌷🍃
............
و حالا حرف دل خودم را زدم:" ولی من می خوام بدونم تو چرا فکر می کنی الان امام زمان (ع) حضور داره؟" چشمانش به زیر افتاد، برای لحظاتی طولانی به فکر فرو رفت و من چیزی برای گفتن نداشتم که امشب شمه ای از عطر حضورش را احساس کرده و باز نمی توانستم باور کنم که عقیده ام چیز دیگری بود. سپس آهسته سرش را بالا آورد و با آرامش عجیبی جواب داد:" نمی دونم چرا فکر می کنم ایشون الان زنده هستن! خُب یعنی هیچ وقت به این قضیه فکر نکردم! چون اصلاً این قضیه فکر کردنی نیس! یه جورایی احساس کردنیه!" و من قانع نشدم که باز سماجت کردم:" خُب چرا همچین حسی می کنی؟" که لبخندی مؤمنانه روی صورتش درخشید و با دلربایی جواب داد:" خُب حس کردم دیگه! نمی دونم چه جوری، ولی مثلاً همین امشب حس می کردم داره نگام می کنه!" سپس از روی تأثر احساسش سری تکان داد و زمزمه کرد:" یا مثلاً همون شبی که ما اومدیم تو این خونه، احساس کردم هوامون رو داره!" و به عمق چشمان تشنه ام، چشم دوخت تا باور کنم چه می گوید:" الهه! از وقتی که خدا آدم رو خلق کرده، همیشه یه کسی بالای سرش بوده تا هواشو داشته باشه! تا یه جورایی واسطه رحمت خدا به بنده هاش باشه! تا وقتی آدم ها دلشون می گیره، یکی روی زمین باشه که بوی خدا رو بده و آروم شون کنه! حالا از حضرت آدم که خودش پیغمبر بوده تا بقیه پیامبران الهی. از زمان حضرت محمد (ص) هم همیشه بالا سرِ این امت یه کسی بوده که هواشون رو داشته باشه! اگه قرار باشه امام زمان (ع) چند سال قبل از قیام، تازه به دنیا بیاد، از زمان شهادت امام حسن عسکری (ع) تا اون زمان، هیچ کسی نیس که واسطه رحمت خدا باشه!" نمی فهمیدم امت اسلامی چه نیازی به حضور واسطه رحمت خدا دارد و مگر رحمت الهی جز به طریق واسطه به بندگانش نمی رسید که بایستی حتماً کسی واسطه این خیر می شد و صدای همهمه زنی که در حیاط با مامان خدیجه صحبت می کرد، تمرکزم را بیشتر به هم می زد که با کلافگی سؤال کردم:" خُب چرا باید حتماً یه کسی باشه تا واسطه رسیدن نعمت خدا بشه؟" فهمیده بود قصد لجاجت ندارم و تنها برای گرفتن پاسخ سؤالم، صادقانه اصرار می کنم که به آرامی خندید و با لحنی متواضعانه پاسخ داد:" الهه جان! من که کاره ای نیستم که جواب این سؤال ها رو بدونم، ولی یه وقت هایی می رسه که آدم حس می کنه انقدر داغونه یا انقدر گناه کرده و وضعش خرابه که دیگه خجالت می کشه با خدا حرف بزنه! دنبال یه کسی می گرده که براش وساطت کنه، که خدا به احترام اون یه نگاهی هم به تو بندازه..." و حالا صدای زن بلندتر شده و فکر مجید را هم پریشان می کرد که دیگر نتوانست ادامه دهد. از اینکه چنین بحث خوب و معقولی با این سر و صدا به هم ریخته بود، ناراحت از جا بلند شدم تا پنجره اتاق را ببندم بلکه صدای شکایت های زنک کمتر آزارمان بدهد، ولی چیزی شنیدم که همانجا پشت پنجره خشکم زد:" حاج خانم! چرا حرف منو باور نمی کنید؟!!! من این دختر رو می شناسم! همه کس و کارش رو می شناسم! اینا وهابی ان! به خدا همهشون وهابی شدن!" و نمی دانم از شنیدن این کلمات چقدر ترسیدم که مجید سراسیمه به سمتم آمد و با نگرانی سؤال کرد:" چی شده الهه؟ چرا رنگت پریده؟" و هنوز کنارم نرسیده بود که او هم صدای زن را شنید:" حاج خانم! به خدا راست میگم! به همین شب عزیز راست میگم! شوهر بدبختم کارگرشون بود! تو انبار خرمای بابای گور به گورش کار می کرد! به جرم اینکه شوهرم شیعه اس، اخراجش کرد! حتی حقوق اون ماهش هم نداد! تهدیدش کرد که اگه یه دفعه دیگه پاشو بذاره تو انبار، خونش رو می ریزه! شوهر بیچاره منم از ترس جونش، دیگه دنبال حقوقش هم نرفت!" و مجید احساس کرد پایم سُست شده که دستم را گرفت تا زمین نخورم. او هم مثل من مات و متحیر مانده بود که نمی توانست به کلامی آرامم کند و هر دو با قلب هایی که به تپش افتاده بود، به شکوائیه زن گوش می کردیم.
✍🌷🍃🌷🍃🌷🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
🌷 ﷽ 🌷
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_چهارم
#قسمت_۳۹۸
🌷🍃🌷🍃🌷🍃
............
هر چه مامان خدیجه تذکر می داد تا آرام تر صحبت کند، گوشش بدهکار نبود و طوری جیغ و داد می کرد که صدایش همه حیاط را پُر کرده و به وضوح شنیده می شد:" باباش وهابیه! همهشون با یه عده عرب وهابی ارتباط دارن! الانم یه مدته که باباش غیبش زده و رفته قطر!" و دیگر نتوانستم سرِ پا بایستم که همانطور که دستم در دست مجید بود، روی مبل نشستم. سرم به قدری منگ شده بود که نمی فهمیدم مجید چه می گوید و با چه کلماتی می خواهد آرامم کند و تنها ناله های زن بیچاره را می شنیدم:" به خدا اینا به ما خیلی ظلم کردن! زندگیمون رو نابود کردن! شوهرم رو از کار بیکار کردن! به خدا تا چند وقت پول نداشتیم کرایه خونه بدیم و آواره خونه فک و فامیل بودیم! فقط شوهر منم نبود، یه کارگر شیعه دیگه داشتن، اونم اخراج کردن! اینا شیعه رو کافر می دونن، اون وقت آخوند شیعه محله، اینا رو تو خونه اش پناه داده؟!!! این انصافه؟!!!" و خبر نداشت که نه تنها کارگران شیعه که پدرم حتی به دختر اهل سنت خودش هم رحم نکرد و مرا هم به جرم حمایت از شوهری شیعه، آواره کوچه و خیابان کرد! صدای مامان خدیجه را می شنیدم که به هر زبانی می خواست او را آرام کند و این زن زخم خورده، دلش پُر تر از این حرف ها بود و به قلب شکسته اش حق می دادم که هر چه می خواهد نفرین کند:" الهی خیر از زندگی اش نبینه!!! الهی دودمانش به باد بره!!! حاج خانم اینا به خاطر محبت امام حسین (ع) ما رو به خاک سیاه نشوندن، الهی به حق همون امام حسین (ع) به خاک سیاه بشینن!" مجید مقابل پایم روی زمین نشسته و دست های سرد و لرزانم را میان انگشتان گرم و مهربانش فشار می داد تا کمتر هول کنم و با صدایی آهسته دلداری ام می داد:" آروم باش الهه جان! نترس عزیز دلم! من کنارتم!" که صدای آسید احمد هم بلند شد:" چی شده راضیه خانم؟ چرا انقدر داد و بیداد می کنی؟" و او با دیدن آسید احمد، مثل این که داغ دلش تازه شده باشد، با صدایی بلند تر سر به شکایت گذاشت:" حاج آقا! این خونه حرمت داره! این خونه محل روضه و دعا و قرآنه! این درسته که شما یه مشت وهابی رو تو این خونه پناه دادید؟!!! که دختره وهابی راست راست تو مجلس امام زمان (عج) راه بره و به ریش من بخنده؟!!! اینا خون شیعه رو حلال می دونن و معامله با شیعه رو حروم! به خدا از اول مجلس هی حرص می خوردم و نمی تونستم هیچی بگم! نمی خواستم مجلس امام زمان (عج) رو به هم بزنم، وگرنه همون وسط رسواش می کردم!" و به قدری خونش به جوش آمده بود که به حرف های آسید احمد هم توجهی نمی کرد و میان اشک و آهی مظلومانه، همچنان ناله می زد. صدای قدم های خشمگینش را می شنیدم که طول حیاط را طی می کرد و آخرین خط و نشان هایش را با گریه هایی عاجزانه برای آسید احمد می کشید:" به همین شب عزیز قسم می خورم! تا وقتی که این وهابی ها تو این خونه باشن، دیگه نه پامو تو خونه ات می ذارم، نه پشت سرت نماز می خونم!" و در را آنچنان پشت سرش بر هم کوبید که قلبم از جا کنده شد و تمام تن و بدنم به لرزه افتاد. چشمان مهربان مجید به پای حال خرابم، به خون نشسته و انگار می خواست بار دیگر روزگار بدبختی و در به دریمان آغاز شود که دوباره روبروی هم عزا گرفته و هیچ کدام جرأت نداشتیم حرفی بزنیم. هر لحظه منتظر بودیم کسی به در اتاق بزند و به جرم گناه نکرده، احضارمان کند که با نگاهی وحشت زده چشم به در دوخته و حتی نفس هم نمی کشیدیم، ولی کسی به سراغمان نیامد و در عوض آسید احمد و مامان خدیجه در سکوتی ساده به خانه خودشان رفتند که صدای در اتاقشان به گوشمان رسید و نفس حبس شده در سینه هایمان را بالا آورد. من این زن را نمی شناختم، ولی از حرف هایش فهمیدم همسر یکی از آن دو کارگری است که چند ماه پیش، محمد خبر اخراجشان از انبار رطب را برایم آورد و به استناد همین اقدام پدر، به من و هشدار داد تا زودتر از خانه پدر برویم، ولی من به هوای خانه و خاطرات مادر، تذکرش را نپذیرفتم تا کارمان به این همه مصیبت کشید و حالا هم هنوز چند قطره آب خوش بیشتر از گلویمان پایین نرفته، باید دوباره رخت آوارگی به تن می کردیم.
مجید دست هایم را محکم میان دستانش گرفته و آنچنان با محبت نگاهم می کرد که در برابر بارش بی دریغ احساسش، اشکم جاری شد و زیر لب ناله زدم:" مجید! ما که کاری نکردیم! ما که خودمون هر چی مصیبت بود از دست بابا کشیدیم! من که بچه ام به خاطر همین در به دری از دستم رفت..."
✍🌷🍃🌷🍃🌷🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
🌷 ﷽ 🌷
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_چهارم
#قسمت_۳۹۹
🌷🍃🌷🍃🌷🍃
............
و دیگر نتوانستم ادامه دهم که پای حوریه به میان آمد و احساس مادری ام در هم شکست که همه وجودم غرق اشک و ناله شد و می شنیدم مجید با آهنگ دلنشین کلامش، آهسته نجوا می کرد:" الهه جان! آروم باش عزیزم! من خودم همه چی رو برای آسید احمد تعریف می کنم! نترس عزیز دلم! صبح خودم میرم پیشش و همه چی رو بهش میگم!" و من به قدری ترسیده بودم که نمی توانستم این شب تلخ و طولانی را با این همه پریشانی سپری کنم که از جا پریدم. چادرم را از روی چوب لباسی کشیدم و در برابر مجید که مقابلم ایستاده و مدام اصرار می کرد تا دست نگه دارم، ضجه زدم:" بذار اگه می خوان بیرونمون کنن، همین الان بکنن!" دستم را گرفته و التماسم می کرد تا آرام باشم و من تحمل آوارگی دیگری را نداشتم که با صدای بلند گریه می کردم.
می دانستم صدای گریه های بی قرارم تا خانه شان می رود و مجید هم فهمید دیگر کار از کار گذشته و حتماً صدای ضجه هایم را شنیده اند که از سرِ راهم کنار رفت تا با پای خودم به محکمه جدیدم بروم. در اتاق را گشودم و طول ایوان را تا پشت در خانه آسید احمد دویدم. مجید هم بی تاب این همه بی قراری ام، پا برهنه به دنبالم آمد و می دید دستم به شدت می لرزد که دستش را جلو آورد، با سر انگشتش آهسته به در زد و صاحبخانه انتظار آمدن ما را می کشید که بلافاصله در را گشود. خود آسید احمد بود، با همان چهره خندان و چشمان مهربان. عبا و عمامه اش را درآورده و با یک پیراهن سفید و عرقچینی ساده، صمیمی تر از همیشه نگاهمان می کرد. در برابر صورت غرق اشک من و نگاه مضطرّ و پریشان مجید، لبخندی لبریز محبت تقدیممان کرد و نمی خواست به رو خودش بیاورد که با کمال خونسردی، سر به سر حال خرابمان گذاشت:" شماها مگه خواب ندارید؟ این موقع شب اینجا چی کار می کنید؟ برید بخوابید، فردا صبح یه دنیا کار داریم!"
مجید شرمنده سرش را پایین انداخت و من دیگر عنان صبوری ام را از کف داده بودم که عاجزانه التماسش کردم:" حاج آقا! تو رو خدا بذارید حرف بزنم! تو رو خدا به حرفام گوش کنید!" و هیچگاه مستقیم نگاهم نمی کرد که همانطور که سرش پایین بود، با لحنی پدرانه تعارفم کرد تا با آسودگی خاطر وارد خانه اش شوم:" بیا تو دخترم! بیا تو باباجون!" که مامان خدیجه هم رسید و با دیدن آشفته حالی ام، شوهرش را کنار زد و آنچنان در آغوشم کشید که غافلگیر شدم. با هر دو دستش، بدن لرزان از ترسم را به سینه اش چسبانده و زیر گوشم زمزمه می کرد:" آروم باش مادر جون! قربونت برم، آروم باش!" و همانطور که در حمایت دست های مهربانش بودم، با قدم هایی بی رمق وارد اتاق شدم. آسید احمد پایین اتاق دمِ در نشست و اشاره کرد تا مجید هم کنارش بنشیند. مامان خدیجه هم مرا با خودش بالای اتاق بُرد و پهلوی خودش نشاند و سعی می کرد تکیه ام را به پشتی دهد تا نفسم جا بیاید.
آسید احمد سرش را پایین انداخته و با سر انگشتانش با تار و پود فرش بازی می کرد و می دیدم جگر مامان خدیجه برایم آتش گرفته که این چنین دلسوزانه نگاهم می کند. چشمان مجید از همان سمت اتاق، از صورتم دل نمی کَند و از نگرانی پَر پَر می زد که آسید احمد هم تپش های قلب عاشقش را حس کرد و با لبخندی پُر مهر و محبت، دلداریش داد:" نترس باباجون! خانمت یه خورده دلش گرفته! زینب سادات ما هم همینجوره! یه وقتایی دلش میگیره و گریه می کنه!"
هنوز دست مامان خدیجه پشتم بود و با دست دیگرش، دست های لرزانم را از زیر چادر گرفته بود تا از گرمای محبتش آرام شوم و من همچنان بی صدا گریه می کردم و دیگر نفس هایم به شماره افتاده بود که صدا زد:" زینب سادات! مادر یه لیوان آب بیار!" و زینب سادات مثل اینکه تا آن لحظه جرأت نمی کرد از اتاقش بیرون بیاید، با عجله به سمت آشپزخانه رفت و برایم لیوانی آب آورد. مامان خدیجه لیوان آب را از دستش گرفت و اشاره کرد تا دوباره به اتاقش برود.
✍🌷🍃🌷🍃🌷🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
🌷 ﷽ 🌷
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_چهارم
#قسمت_۴۰۰
🌷🍃🌷🍃🌷🍃
............
اصرار می کرد تا ذره ای آب بخورم و من فقط می خواستم خودم به همه چیز اعتراف کنم که سرم را پایین انداختم تا چشمم به چشم آسید احمد نیفتد و اشک چشمم بند نمی آمد که میان گریه های مظلومانه ام با صدایی لرزان شروع کردم:" من وهابی نیستم، من سُنی ام! خونواده ام همه اهل سنت هستن. فقط بابام... اونم سُنی بود..." و نمی توانستم بی مقدمه بگویم چه بر سرِ پدر اهل سنتم آمد که به یک وهابی افراطی بدل شد، پس قدمی عقب تر رفتم:" ولی مجید شیعه اس. برای کار تو پالایشگاه اومده بود بندر و مستأجر طبقه بالای خونه ما بود. یک سال و یکی دو ماه پیش با هم ازدواج کردیم و تو همون طبقه زندگیمون رو شروع کردیم. ما هیچ مشکلی با هم نداشتیم، نه خودمون، نه خونواده هامون، همه چی خوب بود..." و همه چیز از جایی خراب شد که پدرم پیمان شراکتی شوم با یک خانواده وهابی امضا کرد که با انگشت های سردم ردیف قطرات اشک را از روی صورتم پاک کردم و با لحنی لبریز حسرت ادامه دادم:" تا این که بابام با چند تا تاجر ناشناس قرارداد بست. خودش می گفت اصالتاً عربستانیان، ولی خیلی ساله که اومدن ایران و اینجا زندگی می کنن. ما همه مخالف بودیم، ولی بابام کار خودش رو کرد..." و پای نوریه با مرگ مادرم به خانه ما باز شد که آهی کشیدم و ناله زدم:" به یکی دو ماه نکشید که مادرم سرطان گرفت و مُرد. بعد سه ماه بابام با یه دختر نوزده ساله ازدواج کرد. نوریه خواهر یکی از همون شرکای عرب بابام بود. تازه اون موقع بود که بابا گفت اینا وهابیان. از اون روز مصیبت ما شروع شد! بابا می گفت اینا شیعه رو قبول ندارن و نباید بفهمن مجید شیعه اس!" که بلاخره سرم را بالا آوردم و به پاس صبوری های سختش در برابر نوریه، نگاهی عاشقانه به صورت محزون و مظلومش کردم و با لحنی لبریز افتخار ادامه دادم:" مجید اون مدت خیلی اذیت شد! خیلی عذاب کشید! بابا از عشق نوریه کور و کر شده بود! بابا حتی به خاطر نوریه وهابی شده بود و خودش هم مجید رو زجر می داد! ولی مجید به خاطر من و برای این که آرامش زندگیمون به هم نخوره، همه رو تحمل می کرد تا نوریه نفهمه که شیعه اس..." و صورتش به چه لبخند شیرینی گشوده شد و من با بغضی مظلومانه ادامه دادم:" ولی نشد! یه شب نوریه به سامرا اهانت کرد و مجید دیگه نتونست تحمل کنه، همه چی به هم ریخت! آخه شرط ضمن عقد نوریه این بود که بابا با هیچ شیعه ای ارتباط نداشته باشه!"
مجید نفس بلندی کشید و من باز گلویم از حجم گریه پُر شد و زیر لب زمزمه کردم:" پدر نوریه واسه بابا حکم کرد که یا باید مجید وهابی شه، یا باید طلاق منو از مجید بگیره، یا منم با مجید برم و برای همیشه از خونواده ام طرد شم..." و دیگر نگفتم در این میان پیشانی مجیدم شکست و من که پنج ماهه حامله بودم چقدر از پدرم کتک خوردم و باز هم عاشقانه پای هم ماندیم و نگفتم که پدر بی غیرتم به بهای بی حیایی های برادر نوریه، برای من چه خوابی دیده بود که از ترس جان کودکم از آن خانه گریختم که از همه غم های دلم فقط خدا باخبر بود و تنها یک جمله گفتم:" ولی من می خواستم با مجید باشم که برای همیشه از خونواده ام جدا شدم..." و تازه در به دری غریبانه مان از اینجا آغاز شد که سری تکان دادم و گلایه کردم:" ولی چون بابا معامله با شیعه رو حروم می دونست، پول پیش خونه رو پس نداد، نذاشت جهیزیه ام رو ببرم، حتی اجازه نداد وسایلی که با پول خودمون خریده بودیم، ببریم. با پس اندازی که داشتیم یه خونه دیگه اجاره کردیم، ولی دیگه پول نداشتیم و مجبور شدیم طلا هامو بفروشیم تا بتونیم دوباره وسایل زندگی رو بخریم..." و مجید دلش نمی خواست بیش از این از مصیبت های زندگیمان حرفی بزنم که با صدایی که از اعماق غم هایش به سختی بالا می آمد، تمنا کرد:" الهه! دیگه بسه!"
✍🌷🍃🌷🍃🌷🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
🌷 ﷽ 🌷
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_چهارم
#قسمت_۴۰۱
🌷🍃🌷🍃🌷🍃
............
ولی آسید احمد می دید کاسه صبرم سرریز شده و می خواهم تک تک جراحت های جانم را نشان دهم که به حمایت از من، پاسخ مجید را داد:" بذار بگه، دلش سبک شه!" سپس رو به من کرد و گفت:" بگو بابا جون!" با هر دو دستم پرده اشک را از صورتم کنار زدم و با لحنی غم زده، غمنامه ام را از سر گرفتم:" هیچکس از ما سراغی نمی گرفت! فقط عبدالله که کارش از بابا جدا بود، یه وقتایی بهمون سر می زد. ولی دو تا برادر بزرگترم حتی جواب تلفن منو هم نمی دادم. دیگه من و مجید غیر از خدا کسی رو نداشتیم. ولی دلمون به همین زندگی ساده خوش بود..." و با این که از اهل سنت بودم، برای جان جواد الائمه (ع) به قدری حرمت قائل بودم که حرفی از ماجرای حبیبه خانم به میان نیاوردم تا اجر خیرخواهیمان باطل نشود و تنها به آخر قصه اشاره کردم:" ولی یه اتفاقی افتاد که مجبور شدیم سرِ دو ماه اون خونه رو تخلیه کنیم. مجید رفته بود بنگاه که قرارداد اجاره یه خونه دیگه رو امضا کنه، ولی پولش رو تو راه زدن، پولی که همه سرمایه زندگیمون بود..." و من هنوز از تصور بلایی که می توانست جان عزیزترین کسم را بگیرد، چهارچوب بدنم به لرزه می افتاد که با نفس هایی بُریده به فدایش رفتم:" ولی همه سرمایه زندگیمون فدای سرش..." مجید محو چشمان عاشقم شده و بی آن که پلکی بزند، تنها نگاهم می کرد که پا به پای من، همه این روزها را به چشم دیده و می فهمید چه می گویم و من حوریه را در این فصل از رساله رنج هایم از دست داده بودم که بغض کهنه ام شکست و ناله زدم:" ولی وقتی به من خبر دادن، خیلی ترسیدم، هول کردم، بچه ام از بین رفت، دخترم از دستم رفت..." و شعله مصیبت از دست دادن حوریه چنان آتشی به دلم زد که چشمانم را از داغ دوری اش در هم کشیدم و بعد از مدت ها بار دیگر از اعماق قلبم ضجه زدم. مجید مثل این که دوباره جراحت جانش سر باز کرده باشد، چشمانش از خونابه اشک پُر شده و نمی توانست برای دل بی قرارم کاری کند که تنها عاشقانه نگاهم می کرد. مامان خدیجه با هر دو دست در آغوشم کشیده و هر چه ناز و نوازشم می کرد، آرام نمی شدم و هنوز می خواستم لکه ننگ وهابیت را از دامنم پاک کنم که میان هق هق گریه، صادقانه گواهی می دادم:" من وهابی نیستم، من سُنی ام! من خودم به خاطر حمایت از شوهر شیعه ام این همه عذاب کشیدم! من به خاطر اینرکه پشت مجید وایسادم، بچه ام رو از دست دادم! به خدا من وهابی نیستم..." مامان خدیجه به سر و صورتم دست می کشید و چقدر بوی مادرم را می داد که در میان دستان مهربانش، همه مصیبت های این مدت را زار می زدم و او مدام زیر گوشم نجوا می کرد:" آروم باش دخترم! آروم باش عزیز دلم! آروم باش مادر جون!" تا سرانجام پرنده دل بی قرارم دست از پر و بال زدن کشید و در آرامش آغوش مادرانه اش اندکی رام شدم که آسید احمد صدایم کرد:" دخترم! اگه تا امروز رو تخم چشم من و حاج خانم جا داشتی، از امشب جات رو سرِ ماست!"
✍🌷🍃🌷🍃🌷🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
•°~🎉🦋
.
#استوری
.
امشبكهدربهشتوامیگردد
هر درد نگفتنى دوا مىگردد
از يمن #ولادتامامسجاد(ع)
حاجاتدلخستهروامىگردد
.
#عیدڪممبروڪ🥳
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
•
❥❥❥
•
ماھ شعباݩ ، ماھ خوبےها رسید
ماھ فضل و ࢪحمٺ و ࢪضوان رسید
بانگ آمــد بࢪ تمام خاکیاݩــ ـ🥀
چوݩــ ـ حسین آمد بھ دنیآ
نوࢪ اعلا هـــ ــم ࢪسید |🌙✨|
بعد از آنآمد بھ دُنیا #ابوالفضلباوفا
در پےآندو خوبان،همامامسجادࢪسید
در نھایټ میرسـد در ماه شعباݩ🌸🍃
دو گل دیگر ز باغ ࢪسول دو سرآ
هم علےاکبر این پرچمداࢪ زیباے جواݩ
هم #گلنرگسزهرا ":)♥️🦋
●| مھربان یاࢪ با وفا |●🥰🤍
+ ماھ شعباݩ ماھ خوبے و صفاسٺ✓
❁ #دلنوشته꩜ #شعبانیه ❁
•
❥❥❥
•
#عاشقانه_مهدوی
✍جمعهٔ آخر سال است؛ قصهٔ امسال هم به پایان رسید اما. بدون تو هیچکس به سامان نرسید...
🙏 یا اباصالح
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
#استوری...
رهبرمسلمینآمدخوشآمد
سیّدالسّاجدینآمدخوشآمد
درلطفوکرامتبیبدلی
علیبنالحسینبنِعلی...♡•
#خوشآمدیپسراربابمحسین...♥️
#الفمبروکمیلادکیاسیدااساجدین🪴
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
「 آخرین جمعه سال است
کجایی آقا؟(:💔🌱」
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری #مناسبتے
میلادباسعادت
حضرتزینالعابدین
امام سجاد علیہ السلام
برتمام شیعیان مبارڪ🍃🌺
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
#استوری #مناسبتے
میلادباسعادت
حضرتزینالعابدین
امام سجاد علیہ السلام
برتمام شیعیان مبارڪ🍃🌺
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری #مناسبتے
میلادباسعادت
حضرتزینالعابدین
امام سجاد علیہ السلام
برتمام شیعیان مبارڪ🍃🌺
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
🌷 ﷽ 🌷
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_چهارم
#قسمت_۴۰۲
🌷🍃🌷🍃🌷🍃
............
با گوشه چادرم، صورتم را از جای پای اشک هایم خشک کردم و دیدم همانطور که نگاهش به زمین است، صورتش غرق عطوفت شد و حرفی زد که دلم لرزید:" مگه نشنیدی آیت الله سیستانی، مرجع بزرگوار شیعیان عراق چی گفته؟ ایشون خطاب به شیعیان فرمودن:" نگید برادران ما، اهل سنت! بلکه بگید جان ما اهل سنت!" چون یه وقت برادر با برادرش یه اختلافی پیدا می کنه، ولی آدم با جون خودش که مشکلی نداره! اهل سنت نفس ما هستن که با هم هیچ مشکلی نداریم! حتی ایشون سفارش کردن که شیعیان باید از حقوق سیاسی و اجتماعی اهل سنت، قبل از حقوق خودشون دفاع کنن. مقام معظم رهبری هم همیشه تأ کید می کنن شیعه و سُنی با هم مهربونند و مشکلی هم ندارن." سپس لبخندی زد و نه تنها از سرِ محبت که از روی عقیده، به دفاع از من قد کشید:" پس از امشب من باید از شما قبل از دختر خودم حمایت کنم، چون شما به عنوان یه عزیزِ اهل سنت، جان من هستی!" و مامان خدیجه همان طور که دستانم را میان دستان با محبتش گرفته بود، پیام عاشقی اش را به گوشم رساند:" عزیز بودی، عزیزتر شدی!" سپس به چشمانم دقیق شد و با لحنی عارفانه مقاومت عاشقانه ام را ستایش کرد:" تو به خاطر خدا و به حمایت از همسر و زندگی ات، این همه سختی کشیدی! خوش به سعادتت!" و باز آسید احمد سرِ سخن را به دست گرفت و صفحات قرآن را نشانم داد تا دلم به کلام زیبای الهی آرامش بگیرد:" تو قرآن ده ها آیه فقط درمورد مهاجرت در راه خدا اومده! بلاخره شما هم به یه شکلی برای خدا مهاجرت کردید و این مدت این همه سختی رو به خاطر خدا تحمل کردید! شک نکنید اجرتون با خداست!" و دلش از قیام غیرتمندانه مجید، حال آمده بود که نگاهش کرد و گفت:" شما می تونستی اون شب هیچی نگی تا زندگی ات حفظ شه! ولی به خاطر خدا و اهل بیت (ع) سکوت نکردی و این همه مصیبت رو به جون خریدی! حتماً شنیدی که پیامبر (ص) فرمودن بالاترین جهاد، کلمه حقي است که در برابر یک سلطان ستمگر گفته بشه. پس شما زن و شوهر هم مجاهدت کردید، هم مهاجرت!" و دوباره رو به من کرد:" شما هم به حمایت از این جهاد، زحمت این مهاجرت سخت رو تحمل کردی! بچه ات هم در راه خدا دادی!" و حقیقتاً به این جانبازی من و مجید غبطه می خورد که چشمان پیر و پُر چین و چروکش از اشک پُر شد و به پای دلدادگیمان حسرت کشید:" شاید کاری که شما دو نفر تو این مدت انجام دادید، من تو این عمر شصت ساله ام نتونستم انجام بدم! خوش به حالتون!" حدس می زدم آسید احمد و مامان خدیجه به پشتوانه ایمان محکمی که به خدا دارند، مرا مورد تفقد قرار دهند، اما هرگز تصور نمی کردم در برابر من و مجید همچون عزیزترین عزیزان خود، اینچنین ابراز عشق و علاقه کرده و با کلماتی به این عظمت، سرگذشت سختمان را ستایش کنند. چشمان مجید از شادی مؤمنانه ای می درخشید و آسید احمد همچنان با من صحبت می کرد:" دخترم! این وهابیت بلای جون اسلام شده! البته نه اینکه چیز تازه ای باشه، اینا سال هاست کار خودشون رو شروع کردن و به اسم مبازره با کفر، مسلمون کُشی می کنن، ولی حالا چند سالیه که برای خودشون دم و دستگاهی به هم زدن! تا دیروز جبهه النصره و ارتش آزاد تو سوریه قتل و غارت می کرد، حال داعش تو عراق سر بلند کرده! تو کشورهای دیگه مثل افغانستان و پاکستان هم که از قدیم طالبان و القاعده بودن و هستن و هنوزم جنایت می کنن! شیعه و سُنی هم نمی شناسن! هر کس باهاشون هم عقیده نباشه، کافره و خونش حلال!"
✍🌷🍃🌷🍃🌷🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
🌷 ﷽ 🌷
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_چهارم
#قسمت_۴۰۳
🌷🍃🌷🍃🌷🍃
............
سپس دستی به محاسن انبوه و سپیدش کشید و مثل این که بخواهد در همین فرصت سرشار از احساس و عاطفه، یک مسأله فکری را هم با دقت موشکافی کند، با آرامشی منطقی ادامه داد:" البته اینم بگم که این فرقه وهابیت که حالا داره به همه این تروریست ها خط میده و با بهانه و بی بهانه، جون و مال و آبرو و حتی ناموس مسلمونا رو مباح می دونه، در واقع یه فرقه من درآوردیه! وگرنه هیچکدوم از مذاهب اسلامی اعم از شیعه و سُنی، حکم به تکفیر یه مذهب دیگه ندادن. سال های سال، شیعه و سُنی با هم زندگی می کردن، خُب با هم یه اختلاف سلیقه هایی هم داشتن، ولی همدیگه رو مسلمون می دونستن. ولی یکی دو نفر از نظریه پردازان مسلمون بودن که یه کم تند می رفتن و بعضی وقت ها یه حکم های افراطی می دادن. اینا به هیچ عنوان از فقه ای مورد قبول امت اسلامی نبودن و عامه مسلمونا از اینا خط نمی گرفتن، ولی خُب اینا برای خودشون نظرات خاصی داشتن که اتفاقاً تعدادشون هم خیلی کم بود! ولی دنیای استکبار و به خصوص انگلیس اومد انگشت گذاشت روی همین نقطه و از همین جا فتنه وهابیت به شکل امروزیش راه افتاد. انگلیسی ها اومدن از طریق یه شخصی به اسم محمد بن عبدالوهاب که تا حدودی عقاید افراطی داشت، تفکر تکفیر رو تقویت کردن و تا تونستن آب به آسیابش ریختن تا جایی که تکفیری ها به خودشون اجازه میدن به هر دلیلی، مسلمونی رو کافر اعلام کنن؛ اول خونش رو بریزن و بعد اموال و ناموسش رو مصادره کنن! خلاصه با سوءاستفاده از نظریه پردازی یکی دو تا مسلمون افراطی، یه فتنه انگلیسی به اسم وهابیت به پا شد که حالا شده طاعون امت اسلامی! یعنی اساساً انگلیس این فرقه رو به وجود اُوردکه بدون زحمت و لشگر کشی، امت اسلامی رو از بین ببره!" سپس از روی تأسف سری تکان داد و گفت:" دنیای استکبار از این جریان تکفیری خیلی منفعت می بره؛ اولاً اینکه به بهانه شیعه و سُنی، مسلمونا رو به جون هم می ندازن و بدون این که خودشون یه گلوله حروم کنن، خون مسلمونا رو به دست خودش می ریزن! دوماً کشورهای اسلامی رو انقدر درگیر جنگ های داخلی و طولانی می کنن که اصلاً از پیشرفت جا می مونن. الان شما سوریه رو ببینید! چند ساله همه انرژیاش رو گذاشته تا تروریست رو از بین ببره! خُب طبعاً یه همچین کشوری دیگه نمی تونه پیشرفت کنه! سوماً خودشون وحشی گری های این تکفیری ها رو توی تلویزیون هاشون نشون میدن و به همه میگن ببینید مسلمونا چقدر وحشی هستن! خُب وقتی نشون میدن یه تروریست تو سوریه جگر یه سرباز رو از سینه اش درمیاره و می خوره، میگن ببینید این مسلمونا چقدر وحشی شدن که جگر همدیگه رو می خورن! نمیگن بابا این اصلاً مسلمون نیس! چهارمی اش که از همه مهم تره، اینه که اینا می خوان با برجسته کردن جنایت های تروریست ها تو عراق و سوریه و جاهای دیگه، روی نسل کشی اسرائیل سرپوش بذارن و یه کاری کنن که اصلاً همه یادشون بره اسرائیل هفتاد ساله که فلسطین رو اشغال کرده و داره این همه جرم و جنایت در حق مردم فلسطین می کنه! از اون مهم تر اینه که می خوان توان ارتش های کشورهای مقاوم منطقه مثل عراق و سوریه رو تو جنگ با تروریست ها فرسایش بدن تا دیگه توانی برای مقابله با اسرائیل نداشته باشن! در حالی که همه مشکل اسلام و کشورهای اسلامی به خاطر اسرائیله و دشمن درجه یک مسلمونا، همین اسرائیله!"
✍🌷🍃🌷🍃🌷🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
🌷 ﷽ 🌷
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_چهارم
#قسمت_۴۰۴
🌷🍃🌷🍃🌷🍃
............
سپس لبخند تلخی زد و رو به مجید کرد:" این طایفه وهابی هم که اول به بهانه تجارت و بعد به هوای وصلت دخترشون با پدرخانمت، به خونواده شما نفوذ کردن یه جرقه از همین آتیش بودن! خُب الحمدالله ایران کشور مقتدر و امنی هستش، نمی تونن مثل سوریه و عراق لشگر کشی کنن! برای همین قصد دارن همینجوری تو خونواده ها رخنه کنن تا مغز مردم رو شستشو بدن!" سپس چشمان مهربانش از شادی درخشید و با لحنی فاتحانه از استقامت ما تقدیر کرد:" ولی شما و خانمت جانانه مقاومت کردین! شما هم می تونستید کوتاه بیاید یا حتی فریبشون رو بخورید! ولی شما در عوض مهاجرت کردید!" و باز دلش پیش من بود که دوباره روی سخنش را به سمت من برگرداند:" البته دخترم شما کار بزرگتری کردی! مجید اگه در برابر اونا وایساد، شیعه اس! طبیعیه که از افکار وهابیت خوشش نیاد! ولی شما در مقام یک اهل سنت، خیلی بصیرت به خرج دادی که فریب حرف های اونا رو نخوردی و پشت شوهرت وایسادی! احسنت!" سپس چشمانش به غم نشست و با ناراحتی زمزمه کرد:" ولی خُب پدرت..." و دیگر هیچ نگفت که خودم هم می دانستم پدرم که روزی یک سُنی معتقد بود، به پای هوس نوریه، به دین و دنیای خودش چوب حراج زد و به جرم تکفیر شیعیان و آواره کردن امثال این کارگر بینوا و حتی دختر و دامادش، آتش جهنم را برای خودش خریده، ولی حالا بیشتر نگران ابراهیم و محمد بودم که نه از روی عقیده و نه به هوای عشق زنی که به طمع حقوق و سهم الارث نخلستان ها، با وهابی گری های پدر و برادارن نوریه همراه شده و می ترسیدم که آن ها هم از دست بروند که آسید احمد از مجید سؤال کرد:" پدر و مادر شما چطور؟ باهاشون ارتباط دارید؟" و دلم برای چشمان غمگین مجید آتش گرفت که مظلومانه به زیر افتاد و با صدایی که بوی غم می داد، زمزمه کرد:" پدر و مادرم سال ۶۵ تو بمبارون تهران شهید شدن." و آسید احمد باور کرد که حقیقتاً من و مجید در این شهر غریب افتاده ایم که نفس بلندی کشید و با گفتن "لا حول و لا قوه الا بالله!" اوج تأثرش را نشان داد و دلش نیامد دل شکسته مجید را به کلمه ای تسلی ندهد که به غم خواری قلب صبورش، ادامه داد:" پسرم! اگه تو این دنیا هیچ کس رو نداشته باشی، تا خدا رو داری، تنها نیستی!" و نمی دانم از این همه غربت و بی کسی ما، چه حالی شد که با صدایی سرشار از احساس، من و مجید را مخاطب قرار داد:" ببینید چه شبی تو چه مجلسی وارد شدین! این همه دختر و پسر شیعه و سُنی تو این شهر بودن، ولی امشب امام زمان (عج) اجازه دادن تا شما دو نفر تو مجلسش خدمت کنید! پس قدر خودتون رو بدونید!" و دلم را به چه جایی کشید که من همچنان دلم در هوای حضور امام زمان (ع) پَر می زد که مامان خدیجه با هوشمندی دنبال حرف شوهرش را گرفت:" دخترم! من می دونم که به اعتقاد اکثریت علمای اهل سنت، امام زمان (ع) هنوز متولد نشده و شما عقیده ای به تولد اون حضرت تو همچین شبی ندارید، ولی تو خانمی کردی و امشب همه جوره زحمت کشیدی! قربون قدم هات عزیز دلم!" و شاید به همین بهانه می خواست از تمام روزهایی که در جلسات روضه و دعا همراهش بودم، تشکر کرده و از امشب از همراهی اش معافم کند، ولی من دیگر دلم نمی آمد دل از چنین نیایش های عارفانه ای بردارم که با لبخندی شیرین، شورش عشقم را به نمایش گذاشتم:" ولی من خودم دوست دارم تو این مراسم ها باشم، امشب هم خیلی لذت بردم!" و نه فقط چشمان مامان خدیجه و آسید احمد که نگاه مجید هم مبهوت فوران احساسم شد و من دیگر نتوانستم تبلور باور تازه ام را پنهان کنم که زیر لب زمزمه کردم:" نمی دونم شاید نظر اون عده از علمای اهل سنت که معتقدن امام زمان (ع)الان در قید حیات هستن درست باشه!" نگاه مجید به پای چشمانم به نفس نفس افتاد، آسید احمد در اندیشه ای عمیق فرو رفت و مامان خدیجه به تماشای شهادت عاشقانه ام پلکی هم نمی زد و من با صدایی که هنوز بوی گریه می داد، ادامه دادم:" آخه... آخه امشب من احساس کردم وقتی باهاشون صحبت می کنیم، حقیقتاً حضور دارن، چون اگه ایشون هنوز به دنیا نیومده باشن، دل مردم انقدر باهاشون ارتباط برقرار نمی کنه..."
✍🌷🍃🌷🍃🌷🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
•°~✨🕌
دامنآلودهوبارگناهآوردهام
گرچهآهےدربساطمنیستآهآوردهام
هرکهبودمهرکههستمباڪسےمربوطنیست
براماممهربانخودپناهآوردهام..(:💔
#اݪسلامعلیڪیاعلےبنموسیالرضا..☘
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me