اصلابعیدنیستبہمُردھنفسدَهد
دستانِڪوچڪَشبہخدامعجزھگراست !
-
#الھےبہرقیہ : ) 💙'!
🌼 ﷽ 🌼
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_پنجم
#قسمت_۴۳۷
🌼🍃🌼🍃🌼🍃
............
هوا رو به روشنی بود که آسید احمد و مجید هم آمدند. صورت مجید پشت پرده ای از دلتنگی به ماتم نشسته و وقتی فهمید ما هم به زیارت نرفته ایم، با لحنی لبریز حسرت رو به من کرد:" ما هم نتونستیم بریم حرم!" که آسید احمد دستی سرِ شانه اش زد و با مهربانی پاسخ داد:" عیب نداره بابا جون! می شد ما یه زمان خلوتی بیایم حرم و راحت بریم زیارت و کلی هم با آقا حال کنیم! ولی حالا که خدا توفیق داده اربعین زائر امام حسین (ع) باشیم، دیگه نباید به لذت خودمون فکر کنیم! باید هر چی پیش میاد راضی باشیم، حتی اگه نتونیم بریم زیارت و حتی چشم مون هم به ضریح حضرت نیفته! باید ببینیم آقا از ما چی می خواد، نه این که دل خودمون چی می خواد!" سپس به خیل جمعیتی که در اطراف حرم در رفت و آمد بودند، اشاره کرد و با حالتی عارفانه ادامه داد:" زمان اربعین اینجا مثل صحرای محشر میشه! این همه آدم جمع میشن تا فقط به ندای امام حسین (ع) لبیک بگن! زیارت اربعین تکلیفه!" و چه پاسخ عجیبی که نگاه مجید هم محو صورت نورانی آسید احمد شد و من نمی توانستم به عمق اعتقادش پِی بردم که در سکوتی ساده سر به زیر انداختم.
از وارد شدن به حرم ناامید شده و بایستی از همین امروز صبح، حرکتمان را به سمت کربلا آغاز می کردیم که با اوج دلتنگی با حرم امام علی (ع) وداع کرده و با اراده ای عاشقانه، به سمت جاده نجف به کربلا به راه افتادیم. موکب های پذیرایی از زائران، در تمام کوچه خیابان های شهر نجف مستقر شده و هر یک به وسیله ای به رهگذران خدمت می کردند. در مقابل اکثر موکب ها هم صندلی هایی برای استراحت مردم تعبیه شده بود و حسابی ضعف کرده بودیم که در کنار یکی از موکب ها نشستیم و هنوز لحظاتی نگذشته بود که خادمان موکب با استکان هایی از شید داغ و ظرفی پُر از نان شیرین به سمتمان آمدند. ظرف نان را با احترام تعارفمان می کردند و با چه مهر و محبتی استکان های شیر را به دستمان می دادند که انگار از نور چشم خود پذیرایی می کردند و در خنکای یک صبح پاییزی، شیر داغ و نان شیرین چه حلاوتی را در مذاقمان ته نشین می کرد که جانی تازه گرفته و دوباره به راه افتادیم.
ساعتی تا اذان ظهر مانده و ما همچنان در جاده نجف به کربلا با پای پیاده پیش می رفتیم و نه اینکه خودمان برویم که یقیناً جذبه ای آسمانی ما را از آن سوی جاده به سمت خودش می کشید که طول مسیر را حس نمی کردیم و با چشمه عشقی که هر لحظه بیشتر در جانمان می جوشید، به سمت کربلا قدم میزدیم.
سطح مسیر پُر از جمعیت بود و گاهی به حدی شلوغ می شد که حتی بین خودمان هم فاصله میفتاد و به زحمت به همدیگر می رسیدیم. نیروهای امنیتی عراقی از ارتشی و داوطلبین مردمی، به طور گسترده در سرتاسر مسیر حضور داشتند و خودروهای زرهی ارتش مرتب تردد می کردند تا حتی خیال حرکتی هم به ذهن تروریست های تکفیری نرسد و با چشم خودم می دیدم با همه فتنه انگیزی های داعش در عراق، مسیر نجف تا کربلا به حرمت اولیای الهی و به همت نیرو های نظامی، از چه امنیت بالایی برخوردار است. مسیر جاده، منطقه ای نسبتاً خشک و صحرایی بود که نخل ها و درخت هایی به صورت پراکنده روئیده و کمی دورتر ازجاده، نخلستان های محدودی قد کشیده بودند که زیبایی منطقه را دو چندان می کرد.
✍🌼🍃🌼🍃🌼🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
🌼 ﷽ 🌼
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_پنجم
#قسمت_۴۳۸
🌼🍃🌼🍃🌼🍃
............
دو طرف جاده پوشیده از موکب هایی بود که غرق پرچم های سرخ و سبز و سیاه و در میان نوای نوحه و مداحی، برای خدمت به میهمانان امام حسین (ع) از خُردسالشان را در حاشیه جاده جان خود هزینه می کردند؛ از مادرانی که گمارده بودند تا به زائران لیوانی آب مرحمت کرده یا دستمال کاغذی به دستشان بدهند تا پیرمردانی که قهوه مخصوص عراقی را در فنجانی کوچک به زائران تعارف می کردند و جوانانی که بدن خسته مردان را مشت و مال می دادند و حتی نیروهای نظامی و امنیتی که خم شده و قدم های زائران را نوازش می دادند و چه می کردند این شیعیان عراقی در اکرام عزاداران اربعین حسینی که گویی به عشق امام حسین (ع) مست شده و در آیینه چشمان خمارشان جز صورت سید الشهدا (ع) چیزی نمی دیدند که هر یک به هر بضاعتی خدمتی می کردند و هر کدام به زبانی اعلام می کردند که خدمت به میهمانان پسر پیامبر (ص) افتخار دنیا و آخرتشان خواهد بود. آسید احمد گاهی مجید را رها می کرد و همراه همسر و دخترش می شد تا من و مجید کمی در خلوت خودمان در این جاده شورانگیز قدم بزنیم و ما دیگر چشممان جز عظمت این میهمانی پُر برکت چیزی نمی دید. نمی توانستم بفهمم امام حسین (ع) با دل این ها چه کرده که اینچنین برایش هزینه می کنند و میدخواهند به هر وسیله ای از میهمانانش پذیرایی کنند که آهسته با مجید نجوا کردم:" مجید! اینا چرا این همه به خودشون زحمت میدن تا از ما پذیرایی کنن؟" مجید کوله پشتی اش را کمی جابجا کرد و همچنانکه محو فضای فوق تصور این جاده رؤیایی شده بود، سرمستانه پاسخ داد:" اینا به خودشون زحمت نمیدن! اینا دارن کیف دنیا رو می کنن! ببین دارن چه لذتی می برن که پای یه زائر رو مشت و مال میدن! اینا الان دارن با امام حسین (ع) حال می کنن! آسید احمد می گفت بعضیهاشون انقدر فقیرن که پول پذیرایی از زوار رو ندارن، برای همین یه سال پس انداز می کنن و اربعین که میرسه، همه پس اندازشون رو خرج پذیرایی از مردم می کنن! یعنی در طول سال فقط کار می کنن و پسانداز می کنن به عشق اربعین!" و مگر اربعین چه اعجازی دارد که به انتظار آمدن و اشتیاق برپایی اش، اینچنین خاصه خرجی می کنند و من که از فلسفه پوشیدن یک پیراهن سیاه سر در نمی آوردم، حالا در این اقیانوس عشق و عاشقی حقیقتاً سرگردان شده و در نهایت درماندگی تنها نگاهشان می کردم. نه می فهمیدم چرا این همه پَر و بال می زنند و نه می توانستم شیداییشان را سرزنش کنم که وقتی دختری از اهل تسنن، رهسپار چهار روز پیاده روی برای رسیدن به کربلا می شود، از شیعیان انتظاری جز این نمی رود که برای معشوقشان اینچنین بر سر و سینه بزنند! مجید به نیم رخ صورتم نگاه کرد و شاید مشتاق بود تا ببیند در دلم چه می گذرد که با لحنی لبریز حیاء سؤال کرد:" الهه! تو اینجا چی کار می کنی؟" به سمتش صورت چرخاندم که به عمق چشمان مات و متحیرم، خیره شد و باز سؤال کرد:" الهه جان! تو این جاده این همه زن و مرد شیعه دارن به عشق امام حسین (ع) میرن! ولی تو چی کار کردی که طلبیده شدی؟ تو چی کار کردی که باعث شدی من بعد از ۲۹ سال که از خدا عمر گرفتم، بیام کربلا؟"
✍🌼🍃🌼🍃🌼🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
🌼 ﷽ 🌼
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_پنجم
#قسمت_۴۳۹
🌼🍃🌼🍃🌼🍃
............
در میان همهمه جمعیت و صدای پُر شور مداحی های عراقی که از بلندگوهای موکب ها پخش می شد، صدایش را به سختی می شنیدم و به دقت نگاهش می کردم تا بفهمم چه می گوید که لبخندی زد و در برابر سکوت بی ریایم، صادقانه اعتراف کرد:" من کجا و کربلا کجا؟!!! اگه تو نبودی من کی لیاقت داشتم بیام اینجا و این مسیر رو پیاده برم؟" در برابر نجابت مؤمنانه اش زبانم بند آمده و او همچنان می گفت:" الهه! اگه از من بپرسی، این جواب گریه های شب قدر امامزاده اس! من و تو پارسال تو امامزاده اون همه خدا رو صدا زدیم تا مامان رو شفا بده! خُب حکمت خدا چیز دیگه ای بود و مامان رفت، اون دختره وهابی جاشو گرفت و هر کدوم از ما رو یه جوری عذاب داد! عبدالله رو همون اول از خونه بیرون کرد، من و تو رو چند ماه بعد در به در کرد و اون همه بلا سرمون اومد! بعد هم نوبت محمد شد تا اموالش رو از دست بده و آواره غربت بشه! آینده ابراهیم هم نابود شد و زن و بچهاش اون همه اذیت شدن! همه سرمایه بابا حرومِ ریختن خون یه مشت زن و بچه بی گناه شد و آخر سر به خود بابا هم رحم نکردن!" از حجم مصیبت هایی که در طول یک سال و نیم بر سر خودم و خانواده ام آوار شده و مجید همه را در چند جمله پیش چشمانم به خط کرده بود، جانم به لب رسید و او دلش جای دیگری بود که با نگاه بی قرارش به انتهای جاده، جایی که به کربلا می رسید، پَر کشید و با چه لحن عاشقانه ای زمزمه کرد:" شاید قرار بود همه این بدبختی ها اتفاق بیفته و اون همه گریه و زاری شب های امامزاده نمی تونست این سرنوشت رو عوض کنه! ولی... ولی در عوض اون گریه ها، خدا به ما این سفر رو هدیه داد! شاید این زیارت اربعین تو سرنوشت ما نبود و اون شب تو امامزاده، به خاطر دل شکسته تو، قسمت شد که من و تو هم کربلایی بشیم!" سپس به سمتم صورت چرخاند و با لبخندی لبریز یقین ادامه داد:" الهه! من احساس می کنم اون شب تو امامزاده، خدا برای من و تو اینجوری تقدیر کرد که بعد از همه اون مصیبت ها به خونه آسید احمد برسیم و حالا تو این راه باشیم! شاید این چیزی بود که تو سرنوشت ما نبود و اون شب به ما عنایت شد!" که صدای اذان ظهر از بلندگوهای موکب ها بلند شد و مجید در سکوتی عارفانه فرو رفت. هرچند حرف هایی که از مجید می شنیدم برایم تازه بودند، اما نمی توانستم انکارشان کنم که حقیقتاً من کجا و کربلا کجا و شاید معجزه ای که برای شفای مادرم از شب های قدر امامزاده انتظار می کشیدم، بنا بود با یک سال و چند ماه تأخیر در مسیر رسیدن به کربلا محقق شود که حالا من در میان این همه شیعه عاشق به سمت حرم امام حسین (ع) قدم می زدم، ولی باز هم برایم سخت بود که من در این مدت، کم مصیبت نکشیده و هنوز هم دلم می خواست که مادرم زنده می ماند و هرگز پای نوریه به خانه ما باز نمی شد! از یادآوری خاطرات تلخ گذشته، قفسه سینه ام از حجم غم سنگین شده و باز نمی توانستم گریه کنم که بعد از شنیدن اخبار هولناک سرنوشت پدر و برادرم، اشک چشمانم هم خشک شده و شاید اقامه نماز، فرصت خوبی برای آرامش قلب بی قرارم بود. در سایه خیمه موکبی نماز خوانده و هنوز تعقیبات نماز را تمام نکرده بودیم که برایمان نهار آوردند. خادمان موکب در یک سینی بزرگ، ظروف یکبار مصرفی از دلمه برگ مو چیده و به همراه آب معدنی بین زائران پخش می کردند.
✍🌼🍃🌼🍃🌼🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
آدمباید#هیݘ بشہتابہخدابرسہ...(:
توےشعرِیہتوپدارمقلقلیہےِخودمون،
میگہاوݪتوپ زمینمیخوره
بعدمیرھآسمون !
مامبایدمثلِتوپباشیم ؛
اوݪبایدپیشِخدازمینبخوریمتا
بتونیمبریمآسمونپیشخودش!
#شھیدمصطفےصدرزاده(:🌿✋🏾
••
میگمااا
چرا گوشه کنار این شهر
هیشکی دنبال "خُدا"
نمیگرده؟!
#الحقکهتباهشدگانیم
🌼 ﷽ 🌼
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_پنجم
#قسمت_۴۴۰
🌼🍃🌼🍃🌼🍃
............
غذایی که هرگز گمان نمی کردم در عراق طبخ شود و چه طعم لذیذی داشت که از خوردنش حسابی سرِ کیف آمده و بدنم جان گرفت. حالا پس از گذشت دو سه روز از شروع این سفر روحانی، به این طعم گوارا عادت کرده و مطمئن بودم که نه از مواد اولیه خوشمزه و نه از مهارت آشپز که همه دلچسبی این لقمه ها از سرانگشتان بی ریایی آب می خورَد که به عشق امام حسین (ع) از جان و مال خود هزینه می کنند تا سهمی در خدمت گذاری به میهمانان حضرتش داشته باشند و همین بود که پس از صرف نهار، در لحظاتی که روی تکه موکتی کنار موکب و کمی دور از جاده نشسته بودیم و آسید احمد و خانواده اش در گوشه ای دیگر استراحت می کردند، زیر گوش مجید زمزمه کردم:" مجید! این غذاهایی که اینجا می خوریم، مزه همون شله زردی رو میده که تو به نیت من گرفته بودی و اُوردی درِ خونهمون!"
از جان گرفتن خاطره آن روز دل انگیز در این مسیر رؤیایی، صورتش به خنده ای شیرین گشوده شد و مثل اینکه نکته ای لطیف به خاطرش رسیده باشد، چشمانش به وجد آمد و گفت:" الهه! اون روز هم اربعین بود!" و نمی دانم دریای دلش به چه هوایی طوفانی شد که نگاهش در فضای اربعین گم شد و با صدایی سراپا احساس، سر به زیر انداخت:" اون روز با اینکه دلم برات می لرزید و آرزوم بود که باهات ازدواج کنم، ولی باورم نمی شد دو سال دیگه تو ایام اربعین، با هم تو جاده کربلا باشیم!" سپس سرش را بالا آورد، نگاهم کرد و چه نگاهی که از شورش احساسش، چشمانم به تپش افتاد و با من که نه، با معشوقش حسین (ع) نجوا کرد:" من تو رو هم از امام حسین (ع) دارم! اون روز تا شب پای تلویزیون نشسته بودم و فقط با امام حسین (ع) دردِ دل می کردم! همش ده روز تا آخر ماه صفر مونده بود، ولی منم حسابی بی تاب شده بودم! بهش می گفتم به عشقت این ده روز هم تحمل می کنم، تو هم الهه رو برام نگه دار!" و دیگر نتوانست چیزی بگوید که هر دو دستش را از پشت روی زمین عصا کرد، کمرش را کشید تا خستگی سنگینی کوله را در کند و چشم به سیل جمعیتی که در جاده سرازیر بودند، در سکوتی عمیق فرو رفت. نیم رخ صورتش زیر آفتاب ملایم بعد از ظهر و حالا بیشتر از تبلور عشقش به درخشش افتاده بود که از همین برق چشمانش، نکته ای دیگر به یادم آمد و با لبخندی ملایم یادآوری کردم:" پارسال شب یلدا که همه اومده بودن خونه ما، تلویزیون داشت مراسم پیاده روی اربعین رو نشون می داد. من همونجا فهمیدم که تو حسابی هوایی شدی!" از هوشمندی ام لبخندی زد و با نگاه مشتاقش منتظر شد تا ادامه دهم، ولی من هم باورم نمی شد که یک سال دیگر نه تنها شوهر شیعه ام که حتی خودم هم در همین مسیر باشم که از روی تحیر سری تکان دادم و در برابر نگاه زیبایش زمزمه کردم:" مجید! باورت میشه؟!!!" و دل مجید در میان گرد و غبار این جاده، مثل شیشه نازک شده بود که به همین یک جمله شکست و با صدایی شکسته تر شهادت داد:" به خدا باورم نمیشه الهه! پارسال وقتی تو تلویزیون می دیدم همه دارن میرن، با خودم می گفتم یعنی میشه منِ بی سر و پا هم یه روز برم؟!!!" و حالا شده بود و به لطف پروردگار حدود پانزده کیلومتر از مسیر هشتاد کیلومتری نجف تا کربلا را پیموده و هنوز سه روز دیگر راه در پیش داشتیم.
گاهی می ترسیدم که خسته شوم و نتوانم باقی مسیر را با پای خودم بروم، ولی وقتی می دیدم چه بیماران بدحال و چه سالخوردگان ناتوانی به هر زحمتی خودشان را می کشند و به عشق امام حسین (ع) پیش می روند، دلم گرم می شد و تازه این همه غیر از خیل کثیری از زن و کودک و پیر و جوان هایی بودند که از مناطق دورتری مثل بصره آمده و به گفته مامان خدیجه حدود پانزده روز پیاده می آمدند تا به کربلا برسند و چه عشقی بود این عشق کربلا!
✍🌼🍃🌼🍃🌼🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
🌼 ﷽ 🌼
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_پنجم
#قسمت_۴۴۱
🌼🍃🌼🍃🌼🍃
............
خورشید کم کم در حال غروب بود و نمی دانم از عزم عاشقانه زائران شرمنده شده بود که اینچنین سر به زیر انداخته یا می خواست مقدمات استراحت میهمانان پسر پیامبر (ص) را فراهم کند که پرده روز را جمع می کرد تا بستر شب آماده شود. در منظره افسانه ای غروب سرخ مسیر کربلا، تا چشم کار می کرد در دو طرف جاده، پرچم های سرخ و سبز و سیاه بر روی پایه های بلندی نصب شده و در این میان، پوسترهای بلندی خودنمایی می کردند. پوسترهایی که بیشتر در محکومیت جنایات داعش و دیگر گروه های تکفیری و حمایت آمریکا از این فرقه های افراطی طراحی شده بود و چه هنرمندانه رژیم صهیونیستی را مورد حمله قرار داده و مسبب همه مصیبت های جهان اسلام می دانست. در یکی از پوسترها تصویر با شکوهی از سید حسن نصرالله، دبیر کل حزب الله لبنان نقش بسته و در زیر آن عبارت جالبی از سخنرانی این شخصیت محبوب جهان اسلام نوشته شده بود:" دولت که هیچ، کشور که هیچ، روستا که هیچ، ما حتی طویله ای هم به نام اسرائیل نمی شناسیم!" عبارتی غرورآفرین که لبخندی فاتحانه بر صورتم نشاند و تشویقم کرد تا در همان لحظه نابودی اسرائیل را از خدا طلب کنم که هنوز صحنه های مصیبت بار جنایت های این رژیم در همین ماه رمضان گذشته در غزه را فراموش نکرده و می دانستم جنایت های امروز داعش در عراق و سوریه هم بازی کثیفی برای سرگرم کردن دنیا و به فراموشی سپردن نسل کشی اسرائیلی هاست. با غروب قرص خورشید، ما هم دل از این مسیر بهشتی کَندیم و برای استراحتبه یکی از موکب های کنار جاده رفتیم. ساختمانی با دو سالن سیمانی مجزا برای بانوان و آقایان که با سلیقه فرش شده و صاحب موکب با خوشرویی تعارفمان می کرد تا داخل شویم و افتخار میزبانی از زائران امام حسین (ع) را به او بدهیم. آسید احمد و مجید، وسایل مربوط به ما را از کوله هایشان خارج کردند و به دستمان دادند که دیگر باید از هم جدا می شدیم و من به همراه مامان خدیجه و زینب سادات به سالن خانم ها رفتم. دور تا دور دیوارهای سالن، تشک و پتو و بالشت های نو و تمیزی برای استراحت میهمانان چیده شده و خانم صاحبخانه راضی نمی شد خودمان دست به چیزی بزنیم که خودش تشک ها را برایمان پهن کرد و بالشت و پتو هم آورد تا راحت دراز بکشیم که این همه که ما از پذیرایی خالصانه و بی ریای شیعیان عراقی لذت می بردیم، پادشاهان عالم در ناز و تنعم نبودند. زنان عربی که در همان سالن استراحت می کردند، دلشان می خواست به هر زبانی با ما ارتباط برقرار کرده، بدانند از کجا آمدیم و چه حس و حالی داریم و به جای من و زینب سادات که از حرف هایشان چیز زیادی متوجه نمی شدیم، مامان خدیجه با مقدار اندکی که از زبان عربی می دانست، هم صحبتشان شده و همچون کسانی که سال هاست همدیگر را می شناسند، با هم گرم گرفته بودند.
✍🌼🍃🌼🍃🌼🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
j๑ïท➺ @porofail_me
🌼 ﷽ 🌼
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_پنجم
#قسمت_۴۴۲
🌼🍃🌼🍃🌼🍃
............
گویی محبت امام حسین (ع) وجه مشترک تمام کسانی بود که اینجا حاضر بودند و همین وجه مشترک، نه فقط عراقی و ایرانی که افرادی از کشورهای مختلف را مثل اعضای یک خانواده که نه، مثل یک روح در هزاران بدن، دور هم جمع کرده بود که با چشم خودم پرچم هایی از کشور های مختلف آسیایی و آفریقایی و حتی کشور هایی مثل روسیه و نیوزیلند را دیدم و این ها همه غیر از حضور میلیونی زائران ایرانی و افغانی و دیگر کشور های عربی منطقه بود. مامان خدیجه با خانم عربی که کنارش نشسته بود، هم صحبت شده و من و زینب سادات بیشتر با هم حرف می زدیم. مثل دو خواهر، روی تشک کنار هم نشسته و همانطور که پاهای خسته مان را دراز کرده بودیم، از شور و شوق همین روز اول پیاده روی می گفتیم که من پرسیدم:" به نظرت تا روز اربعین چند نفر وارد کربلا میشن؟" ابروان کشیده اش را تکانی داد و با لحنی فاخر پاسخ داد:" نمی دونم، ولی پارسال که حدود بیست میلیون اومده بودن!" سپس در برابر نگاه متعجبم، لبخندی زد و سرِ حوصله برایم توضیح داد:" قبل ازاینکه بیام اینجا، ترجمه یه مقاله از یه روزنامه خارجی رو می خوندم؛ نوشته بود مراسم اربعین شیعیان، بزرگترین حرکت مذهبی تو دنیاست! حتی از مراسم حج هم بزرگتره!" و نمی توانستم انکار کنم که فقط مرزهای ایران از هجوم جمعیت بسته شده و می دیدم که سه ردیف جاده موازی نجف به کربلا، دیگر گنجایش زائران را ندارد و این همه در حالی بود که به گفته عبدالله و چند نفر دیگر، داعش زائران اربعین را به عملیات های متعدد تروریستی تهدید کرده بود. سپس نگاهی به ظرف های شام که هنوز روی زمین مانده بود، کرد و گفت:" ببین اینجا چقدر غذا و میوه و آب پخش می کنن! چه کسی می تونه بیست میلیون آدم رو سه وعده غذا تو چند روز بده و بازم غذا اضافه بیاد؟!!! نویسنده همون مقاله نوشته بود که بعد از زلزله هائیتی، سازمان ملل و بعضی کشورها تو بوق و کرنا کردن که تونستن حدود پنج میلیون وعده غذایی برای زلزله زده ها تهیه کنن. ولی تو مراسم اربعین بیست میلیون آدم، حداقل چهار روز، سه وعده مهمون امام حسین (ع) هستن و بازم کلی غذا اضافه میاد! تازه اگه جمیعیت چند میلیونی که از پونزده روز قبل از بصره و شهرهای جنوبی عراق راه میفتن رو حساب کنیم که دیگه فقط خدا می دونه چقدر غذا تو این مدت طبخ میشه!" و حقیقتاً مقایسه میهمانداریشیعیان عراق با پخش غذا بین زلزله زدگانی که به هر یک غذایی را به هزار منت می دهند، بی انصافی بود که می دیدم خادمان موکب ها به زائران التماس می کنند تا میهمان سفره آنها شوند، که می دیدم برای پذیرایی از عزاداران امام حسین (ع) به دادن غذا با دست راضی نمی شوند که روی زمین زانو می زدند و سینی های غذا را روی سرشان می گذاشتند تا میهمان امام حسین (ع) را بر فرق سرِ خود اکرام کنند، که میدیدم پیرمردان سالخورده و محترمِ هر طایفه، با دست خود به کودکان رطب تعارف می کنند و با چه عشقی تعارف می کردند که از سرانگشتانشان، عشق و علاقه چکه می کرد! هر چند من هنوز هم نمی فهمیدم پسر پیامبر (ص) از چه جامی این ها را اینچنین مست کرده که او را ندیده و پس از گذشت چهارده قرن از شهادتش، برایش اینگونه سر و جان می دهند! محو حرف های زینب سادات شده و نگاهم همچنان میان این زائران عاشق می چرخید که هر یک در گوشه:ای دراز کشیده و در اوج خستگی، نشانی از پشیمانی در نگاهشان دیده نمی شد که چشمم به یک زن جوان عراقی افتاد که به نظرم شش ماهه باردار بود.
✍🌼🍃🌼🍃🌼🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
دوبارھعرضِادبواحترامازراهِدور
دوبارھسھمِیڪۍمۍشودسلامازراهِدور!.. 🙂🖐🏽
السلامعليالحسیـن
وعليٰعليِابنالحسين
وعليٰاولادِالحسین
وعليٰاصحابِالحسین...♥️
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━،🖤━━┓
@Ax_NeVeshte_Dep
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🖤هر شب جمعه سلامی سمت کربوبلا
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
آخرین پنجشنبهی ماهِ شعبان (:
سعی کنین مناجات شعبانیرو
بخونین . - خیلیالتماسِدعا
🌼 ﷽ 🌼
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_پنجم
#قسمت_۴۴۴
🌼🍃🌼🍃🌼🍃
............
از شدت خجالت سرخ شده و دیگر نمی توانستم تحمل کنم که با اصرار فراوان بلند شدم و به هر زبانی که می توانستم از مهربانی بی ریایش تشکر کردم تا سرانجام خیالش از بابت من راحت شد و به سراغ بانویی دیگر رفت تا نشان افتخار پرستاری از میهمانان امام حسین (ع) را به گردن بیاویزد. مامان خدیجه اشکش را پاک کرد و با صدایی که از عمق اعتقادات این شیعیان پا کباخته به لرزه افتاده بود، رو به من کرد:" الهه جان! اینا از خداشونه که بدن خسته و خاکی زائر امام حسین (ع)رو مشت و مال بدن! بعدش هم برای تبرک، خاک لباس های زائر رو به صورتشون می مالن تا روز قیامت با خاکی که از پای زائران اربعین به چهره شون مونده، محشور بشن!" و این ها همه در حالی بود که من نماز مغرب را در این موکب با آداب خودم و به سبک اهل سنت خوانده بودم و می دانستم از چشم اهالی موکب مخفی نمانده که من از اهل سنت هستم و می دیدم در اکرام و احترام من با زائری شیعه، هیچ تفاوتی قائل نمی شوند که همه را در مقام میهمان امام حسین (ع) همچون نور چشم خود می دانستند.
☆ ☆ ☆
روز سوم پیاده رویمان، زیر بارش رحمت و برکت خدا آغاز شد که از نیمه های شب، آسمان هم به پای زائران بی قراری می کرد و با دلتنگی به زمین بوسه می زد.
من و زینب سادات، ملحفه های سبکی را روی سرمان کشیده بودیم تا کمتر خیس شویم و مامان خدیجه ملحفه هایش را برای ما ایثار کرده و خودش چیزی نداشت که چادرش حسابی خیس شده بود. آسید احمد و مجید هم روی کوله پشتی هایشان مشما کشیده بودند تا وسایل داخل کوله خیس نشود، ولی با این همه درد سر، قدم زدن زیر نوازش نرم و مهربان باران در میان خنکای پیش از طلوع آفتاب، صفای دیگری داشت که گمان می کردم صورتم نه از قطرات باران که از جای پای فرشتگان نَم زده است. کفش هایمان حسابی گِلی شده و لکه های آب و گِل تا ساق پای شلوار مجید پاشیده بود و اینجا دیگر کسی به این چیزها اهمیتی نمی داد که حالا فهمیده بودم این شیعیان به پاس شکیبایی خانواده امام حسین (ع) ،همه سختی های این مسیر را به جان خریده و به یاد اسارت اهل بیت پیامبر (ص) تمام مسیرهای منتهی به کربلا را با پای پیاده می پیمایند تا ذره ای از رنج های حضرت زینب (س) و دیگر بانوان حرم را به جان بخرند. هوا کم کم روشن می شد و آفتاب بار دیگر به رخسار خسته و دلسوخته عزاداران حسینی، عرض ادب می کرد که آسید احمد اشاره کرد تا در مقابل موکبی برای استراحت توقف کنیم. سالخورده ترین عضو کاروان پنج نفره ما بود و زودتر از دیگران خسته می شد که به احترام مقام پدرانه اش، کنار موکبی ایستادیم، ولی از کثرت جمعیت، صندلی های موکب ها پُر شده و مجبور بودیم سرِ پا بمانیم و میهمانوازی خالصانه عراقی ها اجازه نمی داد ما را در این وضعیت ببینند که خادمان موکب به تکاپو افتاده و بلاخره برایمان تعدادی صندلی و چهارپایه تدارک دیدند تا نفسی تازه کنیم و به همین هم راضی نمی شدند که بلافاصله برایمان حلیم گندم و عدس آوردند و در این صبح به نسبت سرد و بارانی، چه صبحانه شاهانه و لذیذی بود که انرژی رفته، به تنمان بازگشت و باز به راه افتادیم.
✍🌼🍃🌼🍃🌼🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
🌼 ﷽ 🌼
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_پنجم
#قسمت_۴۴۵
🌼🍃🌼🍃🌼🍃
............
امروز هوا سردتر شده و وادارمان کرده بود تا لباس های گرمی که با خودمان از بندر آورده بودیم، به تن کنیم. دیگر کفش هایمان کاملاً گِلی شده و در تراکم انبوه جمعیت که قدم پشت قدم های همدیگر می گذاشتیم، آب و گل از زیر کفش ها به لباس ها می پاشید و کسی اعتراضی نمی کرد که در این مسیر هر چه سختی می رسید، عینِ نعمت و لذت بود. حالا این قسمت از مسیر سر سبز تر شده و تقریباً اطراف جاده از نخلستان های پراکنده پُر شده بود. طراوت باران صبحگاهی و نوحه های شورانگیزی که با صدای بلندی در فضا می پیچید، منظره ای افسانه ای آفریده و باز به لطف رفتار حکیمانه آسید احمد و مامان خدیجه، من و مجید چند قدم عقب تر از خانواه آسید احمد، در دل سیل جمعیت و در خلوت عاشقانه خودمان قدم می زدیم. بارش باران هم کُند تر شده و مجال یک هم صحبتی دلنشین را فراهم آورده بود که مثل همیشه مجید پیش دستی کرد و پرسید:" دیشب خوب خوابیدی الهه جان؟"
به سمتش صورت چرخاندم و دیدم نگاهش به انتظار جوابم تمام قد ایستاده که با لبخندی ملیح پاسخ دادم:" آره! خیلی خوب خوابیدم!" از احساس رضایتی که نه تنها به خاطر خواب راحت دیشب که از روز و شب این سفر در چشمانم می دید، به رویم خندید و با گفتن "خدا رو شکر!" در سکوتی شیرین فرو رفت. از گونه های درخشانش که از هیجان بهجت انگیز این سفر رؤیایی گُل انداخته و زیر طراوت باران، پوشیده از شبنم شده بود، می فهمیدم چه لذتی از لحظه لحظه این سفر می برد که خط سکوتش را شکستم و جسورانه به میدان احساسش تاختم:" مجید! الان چه حالی داری؟" از تیزی سؤال ناگهانی ام، خماری عشق از سرش پرید، نگاهم کرد و در برابر چشمان منتظرم، تنها یک جمله ادا کرد:" فکر می کنم دارم خواب می بینم!" و حقیقتاً می دیدم چشمان کشیده اش رنگ رؤیا گرفته و همچنان نگاهش می کردم تا این خواب شیرین را برایم تعبیر کند که نگاهش را به افق بُرد و مثل این که در انتهای این مسیر طولانی، به نظاره کربلا نشسته باشد، عاشقانه زمزمه کرد:" قدم به قدم که داریم میریم، امام حسین (ع) داره میگه بیا!" و باز به سمتم چرخید و عارفانه نظر داد:" الهه! اگه یه لحظه امام حسین (ع) از ما رو برگردونه، دیگه نمی تونیم قدم از قدم برداریم!" و من نمی توانستم این حضور حی و حاضر را به این راحتی بپذیرم که سرم را پایین انداختم تا از درماندگی نگاهم به عجز احساسم پِی نبرد و او همچنان می گفت:" این جمعیت رو ببین! این همه آدم برای چی دارن این مسیر رو میرن؟ داعش این همه تهدید کرد که بمب می ذارم، می کُشم، سر می بُرم، چی شد؟ امسال شلوغ تر از پارسال شد که خلوت تر نشد! چی باعث میشه این همه زن و بچه از جون خودشون بگذرن و راه بیفتن؟ مگه غیر از اینه که امام حسین (ع) بهشون میگه خوش اومدید!" و خدا می خواست شاهد از غیب برسد که حرفش را نیمه رها کرد و با اشاره دستش نشانم داد:" همین تابلو رو ببین! نوشته اگه از آسمون داعش بباره، ما بازم میریم زیارت امام حسین (ع) ! کی غیر از امام حسین (ع) همچین دل و جرأتی به اینا میده؟"
✍🌼🍃🌼🍃🌼🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
🌼 ﷽ 🌼
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_پنجم
#قسمت_۴۴۶
🌼🍃🌼🍃🌼🍃
............
که به دنبال اشاره انگشتش، نگاهم رفت و تابلویی را دیدم که مقابل موکبی نصب شده و با اینچنین عبارتی، اوج عاشقی اش را به رخ همه کشیده بود که من هم به یاد وهابی خانه و خانواده خودم افتادم و بیاراده لبخند زدم؛ نوریه تاب دیدن لباس عزای محرم و صفر را نداشت، حتی از شنیدن نوای عزاداری اهل بیت پیامبر (ص) می ترسید و با چشم خودم دیدم که از هیبت حضور یک شیعه در خانه، چطور به وحشت افتاده بود و حالا کجا بود تا ببیند زمین و زمان به تسخیر عشق تشیع در آمده و تنها نام زیبای امام حسین (ع) در این جاده چه می کند و چطور این همه زن و مرد و کودک و پیر و جوان را مجنون دشت و صحرا کرده که در برابر همه چنگ و دندان تیز کردن های داعش، این زیارت به راهپیمایی شکوهمند شیعیان تبدیل شده است و نه تنها شیعیان که دیروز در مقابل یکی از موکب ها چند مرد اهل سنت را دیدم که با دست بسته، مشغول اقامه نماز بودند و چه جای تعجب که زینب سادات برایم تعریف می کرد سال گذشته اسقفهای مسیحی در شب اربعین در کربلا حاضر شده و هیئتی از کلیسای واتیکان در این مسیر همراه عاشقان امام حسین (ع) شده بودند! حالا پس از چند روز تنفس در هوای قلب تپنده تبلیغ تشیع، فهمیده بودم که قیام غیرتمندانه سید الشهداء (ع) به عنوان الگوی تمام حرکت های انقلابی در این دنیا، پس از چهارده قرن همچنان از آزادگان جهان دلبری می کند که شیعه و سُنی و حتی مسیحی و دیگرانی که من نمی دانستم، به احترام فداکاری اش به پا می خیزند و جذب کربلایش می شوند، هر چند شرح عش قبازی و پاکبازی شیعه، حدیث دیگری بود!
چیزی تا اذان ظهر نمانده بود که پا درد امان مامان خدیجه را برید و خوشبختانه در فواصلی کوتاه، ایستگاه های هلال احمر عراقی و ایرانی مستقر شده بودند که من و مجید و آسید احمد کنار جاده توقف کردیم و زینب سادات به همراه مادرش به ایستگاه هلال احمر رفتند تا حداقل قرص مسکّن بگیرند. آسید احمد به چادرهای برزنتی سفید رنگی که آن طرف جاده ردیف شده بودند، اشاره کرد و رو به من و مجید توضیح داد:" اینا چادرهایی هستن که برای آواره های عراقی نصب کردن!" و در برابر نگاه پرسشگر من و مجید، با ناراحتی ادامه داد:" از خرداد ماه که داعش، موصل و چند تا شهر دیگه رو اشغال کرد، این بنده های خدا از خونه زندگی خودشون آواره شدن و حالا اینجا زندگی می کنن. خیلی هاشون هم همه سال رو تو همین موکب ها زندگی می کنن. فقط اینجا هم نیستن، تو خود کربلا و نجف هم خیلی هاشون پناه گرفتن. همه شون هم مسلمون نیستن، خیلی هاشون مسیحی و ایزدی هستن." نگاهم به چادرها و ساختمان های سیمانی موکب ها بود و از تصور این که خانواده هایی تمام سال را باید در این بیابان زندگی کنند، دلم به درد آمد که شاید این روزها، این منطقه شلوغ شده بود، اما باقی ایام سال باید با تنهایی و غربت این صحرا سر می کردند تا تروریست های تکفیری برای خوش آمد آمریکا و اسرائیل در کشورهای اسلامی خوش رقصی کرده و خون مسلمانان را اینطور در شیشه کنند و زمانی به اوج رنج نامه این مردم مظلوم پِی بردم که شب را در کنار یکی از همین خانواده ها سپری کردم.
✍🌼🍃🌼🍃🌼🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
دلمگرفتہازینجمعهها
نمیآیی؟💔
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
#سلامارباب 💛•°
○° دربین اسم های زیبایت حسین جان
آخر با اسم سیدالشهدا می کشی مرا😭🥀
" صلیاللهعلیکیااباعبداللهالحسین "🌱
#صبحٺون_حسینۍ ⛅️
#حسینجانم♥️
~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
. ﴿ #شعبانیه :)🤍🔗 . - خُدایاپناهمیبرمبرتــو..ازخشمت! - خُدایـا! کشاندمبر نفْسمبا توجه بهاو با
.
﴿ #شعبانیه :)💗🌸
.
خدایا رد نکنحاجتـمرا :)
اگر ارادهکردهبودیخواریمـرا..
- هدایتـ🌿ـمنمیکردی!
.
خُدایا، اگر داخلکنیمرا در آتش
اعلاممیکنمبــ✨ــه اهلش که :
همانا من - دوستتدآرم -♥️🌱
.
چگونهبرگردماز نزد تو با نا امیدی؟!
تویی معدن الامیدِ من! ′′:)💕
.
•°•مناجآت شعبانیه :)🥰
| »..ادامهدارد..« |
.
•
روضهکهتمامشد،غیبشزد؛
خیلیگشتیمتامتوجهشدیمرفتهاست سراغِشستنِسرویسهاےبہداشتی.
نگذاشتکسیکمکشکند.!
میگفت:افتخارمایناستخادمِروضهٔ حضرتزهرا"سلاماللهعلیہا" باشم.
#حاج_قاسم[♥️"✨]
#شهداییمـ[🌱"🌊]
•
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
وقسمبهایندلکهاندوهشرا
توتسکـــینی(:♥️
#خدا
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
فَاغْفِرْ لَنا فیما بَقِىَ مِنْهُ☘
خدایا...!!
ماه شعبان هم گذشت.
ما بازهم نتونستیم از خودمون بگذریم.
تو از ما بگذر...
لحظات آخره خدا ...🌱
{اَللّـهُمَّ اجْعَلْني مِنْ اَنْصارِهِ وَاَعْوانِهِ}
•|خدایاماراازیارانامامزمان(عج)قراربده🙂🌱|•
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me