#دعای_روز_دوم_ماه_مبارک_رمضان 🌙
✨بِسْمِ اللَّـهِ الرَّحْمَـٰنِ الرَّحِيمِ
🌸اَللَّـهُمَّ قَرِّبْني فـيهِ اِلي مَرْضاتِكَ،
🦋وَجَنِّبْني فـيهِ مِنْ سَخَطِكَ وَنَقِماتِكَ،
🌸وَوَـ؋ـِّقْني فـيهِ لِقِرآئِةِ ايـاتِكَ،
🦋بِرَحْمَتِكَ يا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ.
🌸 خدايا مرا در اين ماه بـہ خشنودي ات نزديك كن،
🦋و از خشم و انتقامت بركنار دار،
🌸و بـہ قرائت آياتت موفـق كن،
🦋اي مهربانترين مهربانان.
#ماه_مبارک_رمضان
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
#تباهیات👩🦯💉
هرگناهےیہاثرخاصداره..
مثلابعضےازگناهان
نعمتهاروازتمیگیرن
حالخوبروازتمیگیرن
اشكبراسیدالشھداروازتمیگیرن ..
آدمهاےِخوبروازمیگیرن
_رفیقاےِخوب ..
_جاهاےِخوب ..
AUD-20210410-WA0016.mp3
3.97M
✨ختم قرآن✨
🔸ویژه ماه مبارڪ رمضان
🎶فایل صوتے قرائت
2⃣جزء دوم
🗣قارے معتز آقایے
#رمضان_بهار_قرآن🍃📖
التماس دعا😇
#ماه_رمضان
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
•﷽•
چہ شود بہ چهره ے نوڪرتـ ،
نظرے براے خُدا کنے
ڪه اگر کنے همہ دردِ من
بہ يکے نِظاره دَوا کُنے ...
#صاحبالزمان
بهدرستۍکهخداوند
ماهرمضانرامیدانمسابقه
خلقخودساختهتابهوسیلهطاعتش
بهرضایاوسبقتگیرند
『امامحسنمجتبۍ؏،تحفالعقول』
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•﷽•
شبایخوبهزندگیمههمینشبایماهرمضون🌙
چراکهبعدِیهسالگناهمیامسراغتگریهکُنون💔
#استوریماهرمضان📲
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━،🖤━━┓
@Ax_NeVeshte_Dep
•°~🪴🌱
#رزقشبانهمون🌙🌱
کسانیهستندکهدرایاممعمولیسال، برایشانمشکلاستپیشازاذانصبحبرای نمازشببیدارشوند،ولیدراینشبهای رمضانبهطورقهریوطبیعیبیدارمی شوند...
اینیکتوفیقالهیاست.
چراازاینتوفیقاستفادهنڪنیم؟
انشاءاللهفرصتهایماهرمضانرامغتنم
بشمارید...♥️
#آسیدعلۍ🍃
✅| قراررمضان:برایسحریکهبیدار میشیم،نمازشبهمبخونیم!'🖐🏼
#التماسدعآ🌱
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━،🖤━━┓
@Ax_NeVeshte_Dep
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری | #شبجمعه | #امامحسین
ربشهررمضان
دلممیگھحسینجان...♥️
#شبجمعھستهوایتنکنممیمیرم🖐🏼🍃
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
•
•تسکین می دهم
دل ِ زیارت نرفته ام را
با سلام های پُر
از اشک و آهَم
به سمٺ ِ حـرم ...🕊
#حسینجانم :) ♥️
#شبزیارتیارباب🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری | #امامحسین
دلم پرازشکایته امیرسرجدا...
ڪبوترهمکھباشی
گاهی
دودشھرپروبالتراسیاهمیڪند
بهیڪهواۍپاکنیازدارۍ
چیزیشبیھ
هوایحـــــرم..!
#اللهمارزقناڪربلا💔
🌼 ﷽ 🌼
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_پنجم
#قسمت_۴۵۵
🌼🍃🌼🍃🌼🍃
............
مردها با هم یک دم گرفته و زن ها به شوری دیگر عزاداری می کردند و می دیدم مست از قدح عشق حضرت اباالفضل (ع) عاشقانه به سر و سینه می زنند و خیابان منتهی به حرمش را می بویند و می بوسند و می روند. گاهی ایرانی ها دم می گرفتند:" ای اهل حرم میر و علمدار نیامد..." و گاهی عراقی ها سر می دادند:" یا عباس جیب المای لسکینه..." و می شنیدم صدای این همه عاشق قد می کشد:" لبیک یا عباس..." که هنوز پس از ۱۴۰۰ سال از شهادت حضرتش، ندای یاری خواهیاش را صادقانه لبیک می گفتند که من هم کاسه صبرم سر ریز شد و نمی توانستم با هیچ نوحه ای هم نوا شوم و به نغمه قلب خودم گریه می کردم که نه روضه ای به خاطرم می آمد و نه شعری از بَر بودم و تنها به نرای نگاهی که از سمت حرم صدایم می کرد، پاسخ داده و عاشقانه گریه می کردم. دیگر مجید و آسید احمد و بقیه را از یاد برده و جدا افتادنم را فراموش کرده بودم که من در میان این جمعیت دیگر غریبه نبودم و در محضر فرزند رشید امام علی (ع)، آنچنان پَر و بالی گشوده بودم که حالا بی نیاز از حرکت جمعیت با قدم هایی که از داغ تاول آتش گرفته بود، به سمتش می رفتم و اگر غلط نکنم او مرا به سوی خودش می کشید!
چه منظره ای بود گنبد طلایی اش در میان دو گلدسته رعنا که پیش چشمم شبیه دو دست بُریده حضرتش در راه خدا و دفاع از پسر پیامبر (ص) می آمد! ولی این خشت و آهن و طلا کجا و دستان ماه بنی هاشم (ع) کجا که شنیده بودم خداوند در عوض دو دست بُریده، به او دو بال عنایت فرموده تا در بهشت پرواز نماید! هر چه به حرم نزدیک تر می شدیم، فشار جمعیت بیشتر می شد و تنها طنین " لبیک یا عباس!" بود که رعشه به تن زمین و آسمان می زد و دل مرا هم از جا می کَند. حالا به نزدیکی حرمش رسیده و دیگر نمی توانستیم قدمی پیش برویم که دور حرم، جمعیت انبوه مردان تجمع کرده و راه بند آمده بود. هنوز دو سه شب به اربعین مانده و تنها به هوای شب جمعه بود که جمعیت اینطور به صحن و سرای کربلا سرازیر شده و برای زیارت اولیای الهی سر از پا نمی شناختند. از این نقطه دیگر گنبد و گلدسته ها پیدا نبود که تقریباً پای دیوار های بلند پُر نقش و نگار حرم ایستاده و تنها سیل مردم را میدیدم. گاهی جمعیت تکانی می خورد و به سختی قدمی پیش می رفتم و باز در همان نقطه متوقف می شدم که در یکی از همین قدم ها، صحنه رؤیایی بین الحرمین پیش چشمان مشتاقم گشوده شد و هنوز طول بین الحرمین را با نگاهم طی نکرده بودم که به پابوسی حرم نازنین سید الشهدا (ع) رسیدم. حالا این خورشیدی که هنوز از داغ خون و عطش شعله می کشید، مزار پاره تن فاطمه (س) و نور دیدگان علی (ع) بود که به رویم می خندید و به قدم های خسته و مجروحم، خوش آمد می گفت و من کجا و لبخند پسر پیامبر (ص) کجا که پیراهن صبوری ام دریده شد و ناله ام به هوا رفت. محو حرم بهشتی اش، دل از پرچم عزای روی گنبدش نمی کَندم و پلکی هم نمی زدم تا نگاه مهربانش را لحظه ای از دست ندهم که یقین داشتم نگاهم می کند! هر دو دستم را به سینه گذاشته و تا جایی که نفسم بر می آمد، به عشقش ضجه می زدم و از اعماق قلب عاشقم صدایش می کردم.
✍🌼🍃🌼🍃🌼🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
🌼 ﷽ 🌼
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_پنجم
#قسمت_۴۵۶
🌼🍃🌼🍃🌼🍃
............
بانگ "لبیک یا حسین!" جمعیت را می شنیدم و دست هایی را که پس از هزاران سال به نشانه یاری پسر پیامبر (ص) بالا رفته و رو به گنبدش پَر می زد، می دیدم و من سرمایه ای برای اینچنین جانبازی های عارفانه ای نداشتم که تنها عاجزانه گریه می کردم و نمی دانستم چه بگویم که فقط به زبان بی زبانی ناله می زدم. دلم می خواست تا پای حرمش به روی قدم های زخمی ام که نه، به روی چشمانم بروم که حالا جام سرریز عشقش در جانم پیمانه شده و می دیدم حسین (ع) با دل ها چه می کند و باور کرده بودم هر چه برایش سر و جان بدهند، کم داده اند که چنین معشوق نازنینی شایسته بیش از این هاست! بنده ای که در راه دفاع از دین خدا، همه دارایی اش را فدا کرده و در اوج تسلیم و رضایت، نه تنها از جان خود که از دلبستگی به تک تک عزیزانش بگذرد و یکی را پس از دیگری در راه خدا عاشقانه به قربانگاه بفرستد و باز به قضای الهی راضی باشد، سزاوار بیش از این هاست! دیگر بیش از این تاب دوری از حرمش را نداشتم و مرغ پریشان دلم به سمت صحن و سرایش پر می کشید و صد هزار حسرت که پهنه بین الحرمین از خیل عشاقش بند آمده و دیگر برای منِ بی سر و پا مجال رفتن نبود! ولی جان همه عالم به فدای کرمش که از همین راه دور، نگاهم می کرد و در پاسخ مویه های غریبانه ام، چنان دستی به سرم می کشید که دلم آرام می شد و چه آرامشی که در تمام عمرم تجربه اش نکرده و حالا داروی شفابخش همه غم هایم ذکر "حسین!" بود و چه شبی بود آن شب جمعه که سر به دیوار حرم حضرت ابالفضل (ع) ،تا سحر میهمان نگاه مهربان امام حسین (ع) بودم.
تا اذان صبح چیزی نمانده و هنوز آشوب عاشقانه عشاق حسین (ع) به آرامش نرسیده و من بی آن که لحظه ای به خواب رفته باشم، با امام شهیدم، راز و نیاز می کردم. حالا در مقام یک مسلمان اهل سنت، نه تنها برایم عزیز و محترم بود که معشوق قلب بی قرارم شده و به پیروی از امامتش افتخار می کردم که شبی را با حضور بهشتی اش سحر کرده و بی خیال های و هوی دنیا و بی خبر از همسر و همراهانم، به هم صحبتی کریمانه اش خوش بودم. ساعتی می شد که آسمان کربلا هم دلتنگ حسین (ع) شده و در سوگ شهادت غریبانه اش، ناله می زد و گریه می کرد تا پس از قرن ها، زمین کربلا را از خجالت آب کند و روی زمان را شرمنده که طفل شیرخوار خاندان پیامبر در همین صحرا با لب تشنه به شهادت رسید و ندای " العطش کودکان حسین (ع) همچنان دل آب را آتش می زد و من به پای همین روضه های جگر سوز تا سحر ضجه زدم و عزاداری کردم تا طنین" الله اکبر" در آسمان قد کشید و چه شوری به پا کرد که امام حسین (ع) به بهای برپایی نماز، در این سرزمین مظلومانه به شهادت رسید.
✍🌼🍃🌼🍃🌼🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
🌼 ﷽ 🌼
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_پنجم
#قسمت_۴۵۷
🌼🍃🌼🍃🌼🍃
............
نماز صبح را با همان حال خوشی که پرورگارم عنایت کرده بود، خواندم و باز محو تماشای خورشید درخشان کربلا، به دیوار حرم حضرت ابالفضل (ع) تکیه دادم و غرق احساس خودم، به حرکت پیوسته زائران نگاه می کردم. حتی بارش شدید باران و هوای به نسبت سرد سحرگاهی هم شور و حرارت این عاشقان کربلا را خنک نمی کرد که در مسیر بین الحرمین پریشان می گشتند و گاهی به هوای این حرم و گاهی به حرمت آن حرم بر سر و سینه می زدند. زیر سقف یکی از کفش داری های زنانه حرم حضرت عباس (ع) پناه گرفته بودم تا کمتر خیس شوم، ولی آنجا هم جای نشستن نبود که دو ردیف پله و راهروی کفش داری هم مملو از زنان و کودکانی بود که شب را همینجا سحر کرده و حالا از خستگی به خوابی سبک فرو رفته بودند. به چهره های پاک و معصومشان نگاه می کردم و دیگر می فهمیدم چرا این همه به خودشان زحمت می دهند تا برای امام حسین (ع) عزاداری کنند که پسر فاطمه (س) عزیزتر از این حرف هاست! حالا من هم هوای پیراهن سیاه و رخت عزایش را کرده و دلم می خواست نه فقط در و دیوار خانه ام که همه حریم دلم را به مصیبت شهادت سید الشهدا (ع) پرچم عزا زده و تا نفس دارم به عشقش عزاداری کنم! حالا ایمان آورده بودم که این شب رؤیایی در این سرزمین بهشتی، اجر کریمانه ای بود که پروردگارم در عوض شفای مادرم، به پاس گریه های شب قدر امامزاده به من عنایت کرده و امام زمان (ع) به دستان مبارکش امضاء نموده بود تا در چنین شبی بر پسر پیامبر (ص) وارد شده و میهمان کربلایش باشم و حالل چه خستگی شیرینی بر تنم مانده بود که سرم را به دیوار حرم حضرت اباالفضل (ع) نهادم و همچون کودکی که در دامان مادرش به آرامشی عمیق رسیده باشد، چشم در چشم گنبد حرم امام حسین (ع) به خوابی خوش فرو رفتم.
از لحن لرزانی که اسمم را آهسته تکرار می کرد، چشمانم را گشودم و هنوز رو به حرم امام حسین (ع) بودم که از میان مژگان نیمه بازم، خورشید عشقش درخشید و دلم را غرق محبتش کرد که باز کسی صدایم زد:" الهه..." همانطور که سرم به دیوار حرم بود، صورتم را چرخاندم و مجیدم را دیدم که پایین پله های کفش داری با پای برهنه، روی زمین خیس ایستاده و چشمان آشفته و بی قرارش به انتظار پاسخی از من، پلکی هم نمی زد. همچنان باران می بارید که صورت و لباسش غرق آب و گِل شده بود، موهای خیسش به سرش چسبیده و هنوز باقی مانده اثر گِل عزای امام
حسین (ع) روی فرق سرش خودنمایی می کرد.
✍🌼🍃🌼🍃🌼🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
🌼 ﷽ 🌼
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_پنجم
#قسمت_۴۵۸
🌼🍃🌼🍃🌼🍃
.............
در تاریکی دیشب او را گم کرده و حالا در روشنی طلوع خورشید، برابرم ایستاده و می دیدم با این که الهه اش را پیدا کرده، هنوز همه تن و بدنش می لرزد و نمی دانم چقدر نگاهش به دنبالم پَر پَر زده بود که چشمانش گود افتاده و بر اثر گریه و بی خوابی به خون نشسته بود. کمی خودم را جابجا کردم و نمی خواستم بانوانی که کنارم به خواب رفته بودند، بیدار شوند که زیر لب زمزمه کردم:" جانم..." و مجید هم به خاطر حضور زنان و کودکانی که روی پله ها خوابیده بودند، نمی توانست بالا بیاید که از همانجا سر به شکایتی عاشقانه نهاد:" تو کجا رفتی الهه؟ به خدا هزار بار مُردم و زنده شدم! به خدا تا صبح کل کربلا رو دنبالت گشتم! هزار بار این حرم ها رو دور زدم و پیدات نکردم..." و حالا از شوق دیدار دوباره ام، چشمان کشیده اش در اشک دست و پا می زد که با نگاهش به سمت حرم امام حسین (ع) پَر کشید تا آتش مانده بر جانش را با جانانش در میان بگذارد و من با نگاهم به خاک قدم هایش افتادم و جگرم آتش گرفت که با این پای برهنه تا صبح در خیابان ها می دویده و حالا می دیدم انگشتان پای او هم مجروح شده که با لحنی معصومانه پاسخ دادم:" من همون ورودی شهر شماها رو گم کردم! خیلی دنبالتون گشتم، ولی پیداتون نکردم. تا اینجا هم با جمعیت اومدم..." و دلم می خواست با محرم اسرار دلم بگویم دیشب بین من و معشوقم چه گذشته که چشمانم از عشقش درخشید و با لحنی لبریز از لذت حضور سید الشهداء (ع) مژده دادم:" مجید! دیشب خیلی با امام حسین (ع) حرف زدم، تو همیشه می گفتی باهاش درد دل می کنی، ولی من باور نمی کردم... ولی دیشب باهاش کلی درد دل کردم..." و مجید مثل این که تلخی و پریشانی این شب سخت و طولانیِ دوری از من را به حلاوت حضور امام حسین (ع) بخشیده باشد، صورتش به خنده ای شیرین گشوده شد و دستش را از همان پایین پله ها به سمتم دراز کرد تا یاری ام کند از جا بلند شوم. انگشتانش از بارش باران خیس بود و شاید هنوز از ترس از دست دادنم، می لرزید که به قدرت مردانه اش بلند شدم و شنیدم تا می خواست مرا بلند کند، زیر لب زمزمه می کرد:" یا علی!" که من هم زبان به ذکر "یا علی!" گشودم و عاشقانه قد کشیدم.
✍🌼🍃🌼🍃🌼🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
🌼 ﷽ 🌼
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_پنجم
#قسمت_۴۵۹
🌼🍃🌼🍃🌼🍃
............
با احتیاط از میان ردیف زنان و کودکانی که روی پله ها استراحت می کردند، عبور کردم و همچنانکه دستم میان دست مجید بود، قدم به زمین خیس کربلا نهادم و دیگر نگران گذشتن از میان خیل نامحرمان نبودم که شوهر شیعه ام برایم راه باز می کرد تا همسر اهل سنتش را به زیارت حرم امام حسین (ع) ببرد.
☆ ☆ ☆
از ترنم ترانه ای لطیف چشمانم را می گشایم و دختر نازنیم را می بینم که کنارم روی تخت به ناز خوابیده و به نرمی دست و پا می زند و لابد هوای آغوش مادرش را کرده که با صدای زیبایش، زمزمه می کند تا بیدار شوم. با ذکر "یا علی!" نیم خیز شده و همانجا روی تخت می نشینم، هر دو دستم را به سمتش گشوده و بدن سبک و کوچکش را در آغوش می کشم. حالا یک ماهی می شود که خدا به برکت زیارت اربعین سال گذشته، به من و مجید حوریه ای دیگر عطا کرده و ما نام این فرشته بهشتی را به حرمت حوریه خیمه گاه حسین (ع) ،رقیه نهاده و وجودش را نذر نازدانه سید الشهدا (ع) کرده ایم. رقیه را همچنان در آغوشم نوازش می کنم و روی ماهش را می بوسم و می بویم که مجید وارد اتاق می شود و با صورتی که همچون گل به رویم می خندد، سلام می کند. باز ایام اربعینی دیگر از راه رسیده که شوهر شیعه ام لباس سیاه به تن کرده و امسال نه تنها مجید که منِ اهل سنت هم از شب اول محرم به عشق امام حسین (ع) لباس عزا پوشیده و پا به پای آسید احمد و مامان خدیجه، خانه ام را پرچم عزا زده ام که حالا پس از هزاران سال و از پس صدها کیلومتر فاصله، او را ندیده و عاشقش شده ام! که حالا می دانم عشق حسین (ع) و عطش عاشورا با قلب سُنی همان می کند که با جان شیعه کرده و ایمان دارم این شور به پا خاسته در جان عشاق، جز به شعار عاشقی عیان نشده و ارمغانی جز تقرب به خدا و تبعیت از دین خدا ندارد! هر چند به هوای رقیه نمی توانیم در مراسم اربعینِ امسال، رهسپار کربلا شویم و از قافله عشاق جا مانده ایم، اما قرار است امروز به بهانه بدرقه آسید احمد و خانواده اش تا خروجی بندر برویم و رایحه حرم امام حسین (ع) را از همین مسیری که به کربلا می رود، استشمام کنیم. مجید رقیه را از آغوشم می گیرد تا آماده بدرقه عشاق اربعین شوم و با چه شیرین زبانی پدرانه ای با دخترش بازی می کند و چه عاشقانه به فدایش می رود که رقیه هم برکت کربلاست...
"پایان"
✍🌼🍃🌼🍃🌼🍃
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
پایاݩ رمــاݩ⇦جآنشیعــہ اهݪسنټ⇨
•
•
•
امیــدوارمڪھخوشتوناومــدھباشھ..🙃🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری | #حاجقاسم...
حسجاموندگےوشرمندگے...💔🖐🏻
امان
امان
امان...
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
#عکسنوشته 📷✨
-مِثلِ
نور؎ڪہبهسۅےِابدیتـجاریسټ؛
قصہاےباتـوشُدآغاٰز
ڪهپایاننَگرفت . . .🌱!'
حاجقاسمجانمون♥️
+جِنابنظرے(:
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me